واقعیــت کمــونیســم چیســت؟ انقلاب بدون گسست تداوم نمی یابد

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۸ دقیقه

از نشریه آتش شماره ۳۴

    جنگ‌ها صحنۀ گیتی را خونین کرده‌اند. اپیدمی‌های مختلف می‌آیند و درو می‌کنند. سایۀ فقر و گرسنگی بر همه جا گسترده و هر روز تیره‌تر می‌شود. کرۀ زمین صحنۀ گردبادها و اَبَر طوفان‌های بیشمار شده. فصل‌ها سر وقت نمی‌آیند، سر وقت نمی‌روند. دریا فاضلاب شده و طبیعت به سوی نابودی می‌رود. به نظر می‌آید سرمایه‌داری آخر زمان را نوید می‌دهد و در عین حال در ذهن بسیاری امکان تغییر از همیشه کمرنگ‌تر شده است. بسیار می‌شنویم که افسوس گذشته را می‌خورند، پیرترها به خاطر این که هنوز با درک قدیم به عقب نگاه می‌کنند؛ جوان تر‌ها به خاطر این که تاریخ را سرسری مرور کرده‌اند ـ و آن‌ها هم هنوز به درک قدیم آلوده‌اند. گفته می‌شود که کار کمونیست‌ها در گذشته راحت‌تر بود و انقلاب کردن آسان‌تر.ولی آیا این گونه نگاه به گذشته یک جانبه نیست؟ مارکس و انگلس علیرغم مبارزات بی امان شان با رفرمیست‌ها و آنارشیست‌ها و اتوپیست‌ها، علیرغم شرکت‌شان در فعالیت انقلابی و حتی سنگرهای جنگ (در مورد انگلس) نتوانستند انقلابی پیروزمند سازماندهی کنند. البته مسلم است که این مارکس بود که کارکرد سرمایه‌داری را شناخت و شناساند و به همراه انگلس پایه‌های تئوریک انقلاب کمونیستی را بنا نهادند. در آن زمان اروپا صحنۀ مبارزات توده‌های کارگر و تهیدست بود، ولی اغلب این مبارزات آگاهانه و با هدف سرنگونی نظام سرمایه‌داری انجام نمی‌گرفت. برای برخی بازگشت به گذشته و اتوپیای آبادی‌های «یکدست» و فارغ از خشونت سرمایه‌داری مد نظر بود، برای برخی بهبود شرایط کار، عده‌ای هم خواهان تعمیم حقوق بورژوایی (برابری، برادری، حق شهروندی) بودند که علیرغم وعده‌های انقلابات بورژوازی به زحمتکشان تسری نیافته بود. مارکس و انگلس با بصیرت علمی و موشکافانه از آن چه در کمون پاریس گذشت مبنای اساسی انقلاب اجتماعی یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را سنتز کردند. مارکس و انگلس علیرغم نوآوری‌ها و علیرغم تلاش‌های عظیمشان همواره در اقلیت بودند. تشکیلات «انترناسیونال کمونیستی» که با حضور و به کمک آن‌ها پایه گذاری شده بود در ادامه به دست اپورتونیست‌ها افتاد.در ابتدای قرن بیستم وقتی که پرولتاریای روسیه به تدارک انقلاب مشغول شد نیز شرایط انقلاب آسان نبود. مبارزات کارگری اروپا را فرا گرفته بود اما این مبارزات با انقلاب بسیار فاصله داشت. غلبه خط اصلاح‌طلبی و همخوانی با نظم موجود به حدی بر این مبارزات غلبه کرده بود که در آلمان (که قرار بود مکان پیشروترین بخش پرولتاریا باشد) کارگران مرد برای حفظ موقعیت خود علیه اشتغال زنان مبارزه می‌کردند. اولین چالشی که لنین درگیرش شد تاکید بر لزوم حزب پیشاهنگ انقلابی و بردن آگاهی انقلابی / کمونیستی از بیرون به میان کارگران بود. مبارزۀ خطی بر سر این مساله به انشعاب در حزب سوسیال دمکرات روسیه انجامید. در سایر احزاب انترناسیونال دوم هم این نظریه به طور موزون و یا کامل مورد قبول واقع نشد (کسانی که گرایشات غیر انقلابی و کارگریستی/ اکونومیستی را نمایندگی می‌کردند در مقابل خط لنین مقاومت می‌کردند).ولی این تنها وجه تمایز و یا تنها گسست لنین از ایده‌های حاکم بر جنبش نبود. حتی اطلاق عنوان سوسیال دمکرات به احزاب کارگری آن زمان نشان از درک غالب بر آن جنبش داشت (هنوز ایده کمونیسم به روشنی شکل نگرفته بود، وجه تمایزات عملی‌اش با احزاب منتسب به طبقۀ کارگر روشن نبود و مرزهایش با جنبه‌های به اصطلاح «مترقی تر» سرمایه‌داری هم کمرنگ بود). لنین به درستی اعلام کرد که بدون رهبری انقلابی و تئوری انقلابی، جنبش‌های جاری و مبارزات کارگران به جایی نمی‌رسد. با شروع جنگ اول جهانی اکثریت قریب به اتفاق احزاب انترناسیونال دوم به دنبال بورژوازی خودی پرچم «دفاع از میهن» برداشتند و بخش بزرگی از کارگران و زحمتکشان این کشورها هم بسیج تلاش‌های جنگی دولت‌های‌شان شدند. (آیا فکر می‌کنید پیوستن کارگران به ارتش امپریالیسم آلمان در سال ۱۹۱۴ کاری بهتر، مترقی‌تر و «شیک»تر از پیوستن توده‌های جان به لب رسیده و ناآگاه امروز به داعش و امثال داعش‌ها بود؟!)در آن شرایط خطیر، این تنها لنین بود که با گسست از مجموعۀ اپورتونیست‌های انترناسیونال دوم توانست پرولتاریای روسیه را به سوی پیروزی رهبری کند. او نه فقط پرولتاریای روسیه را فراخواند تا اسلحه را به سوی بورژوازی خودی برگرداند (و برای این فراخوان، حتی او را به جاسوسی برای آلمان متهم کردند) بلکه در ادامۀ تلاش برای کسب و حفظ قدرت سیاسی از تصویر دیکتاتوری پرولتاریا در کمون پاریس یعنی «همۀ تصمیم گیری‌ها و قدرت به دست شوراها» هم گسست کرد. برای این کار او حتی باید در مقابل اکثریت رهبری حزب بلشویک می‌ایستاد، و ایستاد. لنین در روزهای فشردۀ انقلاب در فاصلۀ فوریه تا اکتبر ۱۹۱۷ آموخت، دید خود را نو کرد و ایستادگی کرد تا نقش حزب کمونیست در کسب قدرت و دیکتاتوری پرولتاریا را تکامل دهد. پرولتاریا باید با دهقانان متحد می‌شد، به مسئله ملیت‌ها و اقلیت‌های ملی در انقلاب پرولتری پاسخ می‌داد. تحت فشار خرد کننده و در مسیری ناشناخته باید جنگ داخلی را پیش می‌برد؛ باید به تاکتیک‌های صحیح برای پیشروی و عقب نشینی در جبهه‌های مختلف اقتصادی و نظامی و سیاسی دست می‌یافت. تا آنجا که حتی به طور تاکتیکی در مقابل بورژوازی خودی در چارچوب «برنامۀ نوین اقتصادی» (نپ) مجبور به عقب نشینی شد. صیقل تعاریف تاریخی، انقلاب پرولتری در روسیه را به شکل مارش هماهنگ طبقۀ کارگر روسیه به سوی پیروزی و سرنگونی دولت بورژوازی به یک تلنگر تصویر کرده است. حال آن که آن انقلاب، مبارزه‌ای بود خونین، پُر از ابهام، پُر از تنهایی، پُر از شانه سائیدن به مرگ و شکست؛ و صد البته پر از جسارت و اعتماد به صحت امر کمونیسم.بدون لنین و گسست‌ها و بدعت گذاری‌های انقلابی اش، انقلاب روسیه یا به دست کرنسکی بورژوا رها می‌شد و یا به سرنوشت انقلاب آلمان دچار می‌شد. ساختمان سوسیالیسم در شوروی بعد از مرگ لنین تحت رهبری استالین (و علیرغم اشتباهاتش) ادامه یافت و آن کشور پهناور از فقر و عقب ماندگی به بیرون جهش کرد. این کار مستلزم مبارزه با گرایش‌های نادرست و نارهبرانی بود که امید به انقلاب کمونیستی و پیشروی سوسیالیسم در کشور عقب مانده‌ای مثل روسیه را از دست داده بودند.انقلاب در روسیه پیروز شده بود اما این به معنی پیروزی انقلابات پرولتاریایی یکی بعد از دیگری نبود. بیش از سه دهه طول کشید تا انقلاب کمونیستی بعدی اتفاق بیفتد: انقلاب ۱۹۴۹ در چین. لازمۀ این انقلاب نیز گسست‌های متعدد از تفکرات غالب در جنبش بین‌المللی کمونیستی بود. روسیه قبل از انقلاب یک کشور عقب ماندۀ امپریالیستی بود، اما چین کشوری بود در مرحلۀ ماقبل سرمایه‌داری که دهقانان بیش از ۸۰ در صد جمعیتش را تشکیل می‌دادند. اکثریت کمونیست‌های چین، بدون توجه به ضرورت تحلیل مشخص از شرایط مشخص چین به دنبال تقلید الگووار از انقلاب روسیه بودند و آغشته به درک‌های دیرپای کارگریستی. کانون توجه آن‌ها اعتصابات و سندیکاها و قیام‌های شهری بود. این مائوتسه دون بود که از دیدگاه‌های جا افتاده و نادرست گسست کرد، دینامیسم انقلاب چین و نقش کلیدی دهقانان در این انقلاب را شناخت و به سازماندهی دهقانان برای جنگ، جنگ مسلحانه، قبل از کسب سراسری قدرت و برای کسب قدرت پرداخت. مائو استراتژی انقلاب کمونیستی در کشور عقب مانده و نیمه مستعمرۀ چین را در دهۀ ۲۰ میلادی تدوین کرد. برای به کرسی نشاندن نظرگاهش یک تنه علیه سایر گرایش‌های درون حزب کمونیست چین و انترناسیونال سوم (و کشور شوراها و استالین) ایستاد. مبارزۀ طاقت فرسایی که او آغاز کرده بود لزوما با پیشروی‌های عملی جنگ انقلابی در چین آسان نمی‌شد. بدون مائو، بدون جسارت و خلاف جریان رفتن هایش، خیزش‌های دهقانی و مبارزات کارگری در چین به انقلاب نزدیک هم نمی‌شد چه رسد به پیروزی.با پیروزی انقلاب چین قاعدتا دوران طلایی کمونیسم فرا رسیده بود. حالا دیگر اردوگاه سوسیالیستی گسترده بود. شوروی، چین و برخی کشورها در شرق اروپا که در نتیجۀ تناسب قوای بعد از شکست فاشیسم و پایان جنگ جهانی دوم به مدار شوروی پیوسته بودند. ولی دوران بعد از جنگ دوم، دوران بازسازی ساختار سرمایه و رونق و رشد سرمایه‌داری هم بود. فشارهایی که کمونیست‌ها و مردم تحت رهبری‌شان در حین جنگ متحمل شدند، جانفشانی و از دست رفتن بهترین‌ها، در کنار اشتباهات در دیدگاه و عمل رهبری، دولت شوراها را سخت تضعیف و بورژوازی را تقویت کرد. کمی پس از مرگ استالین سرمایه‌داری که در بالا و پایین جامعه از نو جوانه زده بود، به تمامی قدرت را در دست گرفت؛ انقلاب را تعطیل کرد و سود را در رهبری اقتصاد نشاند.در چین نیز بعد از سال ۱۹۴۹ هر چند حزب کمونیست قدرت را به دست گرفت، ولی عقب ماندگی عمیق کشور و تمایل اقشاری از مردم از جمله برخی از کمونیست‌ها به «رشد صنعتی» و «پیشرفت اقتصادی» و رفاه به هر قیمت ـ بدون توجه به روابط مسلط بر تولید و اجتماع ـ کمونیست‌های انقلابی را در اقلیت قرار داده بود. اگر سال‌های ۱۹۳۰ سال‌های بحران و فقر و گرسنگی و رشد فاشیسم بود، دهۀ ۱۹۵۰ دهۀ خزیدن و سر برآوردن گرایشات تاریک ‌اندیشانه و محافظه کارانه بود. کمونیسم، علیرغم سرخی ظاهری بخش‌های بزرگی از دنیا، در معرض خطر نابودی قرار داشت. مائوتسه دون که بعد از پیروزی انقلاب با روشن بینی اعلام کرده بود که این پیروزی «فقط گام اول در یک مسیر ده هزار فرسنگی است» می‌دانست که برای حل مشکلات پیش رو حتی یک لحظه هم نباید از پای نشست. او بار دیگر سکان رهبری انقلاب کمونیستی را به دست گرفت. باید به جهانیان اعلام می‌شد که حزب شوروی به انقلاب پشت کرده است؛ حتی اگر این کار به قیمت از دست دادن متحدی قدرتمند و تبدیلش به دشمنی تاثیرگذار باشد. باید درک می‌شد که چطور چنین اتفاقی افتاده است؟ باید این تصور نادرست که سوسیالیسم دوران گذاری بالنسبه کوتاه مدت و راهی بدون بازگشت است به چالش گرفته می‌شد و به طور علمی کنار گذاشته می‌شد. زمانی استالین پایان طبقات در شوروی را اعلام کرده بود. از این درک نادرست و رایج نیز باید گسست می‌شد. مائو وجود طبقات و خاستگاه تمایزات طبقاتی در سوسیالیسم را شناسائی کرد و مردم چین را به انقلاب علیه سرمایه‌داری متمرکز در دولت و رهبری حزب فراخواند. این جسارت باورنکردنی که به ظاهر چین را به مرز آشوب و ورشکستگی کشاند، در واقع کمونیسم را یک بار دیگر از مرگ نجات داد. نه تنها پیچیدگی‌های سوسیالیسم برای بشریت روشن‌تر شد، بلکه راه‌های مقابله با بازگشت سرمایه‌داری به قدرت در سیاست و اقتصاد و فرهنگ نیز تمرین شد. ادامۀ انقلاب کمونیستی در چین، درک و پراتیک تغییر روابط تولیدی در جهت محو طبقات را گام‌ها به پیش راند. امواج انقلاب فرهنگی چین جهان را نیز فرا گرفت. کمونیست‌های دنیا که بسیاری‌شان در حصار تنگ احزاب بوروکراتیک، غیرانقلابی و کثیرالعدۀ طرفدار شوروی گرفتار بودند از آن زندان رها شدند. شورش مردم در سراسر دنیا رادیکال‌تر شد. پیشروی‌های واقعی و دستاوردهای نسبتا ماندگار نتیجۀ این شورش‌ها و مبارزات انقلابی در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ بود.ولی مبارزات و جنبش‌ها به طور کلی رو به افت داشت. بعد از مرگ مائو، نیروهای سرمایه‌داری نوخاسته در چین موفق به کودتا علیه انقلابیون و سرنگونی دولت پرولتری شدند. پایان یک دوره از انقلابات پرولتری که با اکتبر ۱۹۱۷ آغاز شده بود رقم خورد. هر چند که اغلب کمونیست‌ها، در شوک و سردرگمی، نه متوجه وخامت اوضاع بودند و نه توان جمعبندی از آن چه گذشت را داشتند. معدودی با اتکا به شناخت و دانش گذشته (که هیچگاه برای تغییر شرایط نوین کافی نیست) به مبارزات خود ادامه دادند، بسیاری ره گم کرده و خانه نشین شدند، یا به جمع اصلاح‌طلبان و غیرانقلابی‌ها پیوستند. در این میان یک رهبر کمونیست در جامعۀ آمریکا بود که این پرچم به زمین افتاده را بلند کرد؛ به جمعبندی از گذشته جنبش کمونیستی پرداخت؛ انقلاب فرهنگی چین و ساختمان سوسیالیسم در این کشور را در سطحی بالاتر سنتز کرد؛ درک عمیق تری از کارکرد سرمایه‌داری، و ملزومات انقلاب پرولتری و ساختمان سوسیالیسم و چگونگی رسیدن به کمونیسم به دست داد. از بازمانده تفکرات شبه مذهبی ایده آلیستی و دگماتیستی در جنبش کمونیستی گسست و کمونیسم و کمونیست را دوباره معنی کرد. او علاوه بر پیش گذاشتن استراتژی انقلاب در ایالات متحده (که کاملا متفاوت از «الگو»ی قیام اکتبر روسیه ۱۹۱۷ است) بینش و رویکردی نوین برای کمونیست‌های جهان به پیش گذاشت.از سرنگونی سوسیالیسم در چین زمان زیادی می‌گذرد. حملات ضد کمونیستی بورژوازی (که با فروپاشی بلوک شرق شدت گرفت) باعث گسترش ناامیدی و بالطبع بی عملی در اقشار وسیعی از مردم شده است. تلاش‌هایی که در این مدت تحت رهبری کمونیست‌ها برای انقلاب صورت گرفته (از جمله در پرو و نپال و هند) به دلیل عدم تمایل به گسست از ایده‌های غلط موجود در جنبش کمونیستی از یک طرف و یا کوتاه آمدن و تسلیم در مقابل ایده‌های بورژوا دمکراتیک از طرف دیگر نتوانسته شعله‌های امید را در دل مردم زنده نگهدارد. زمانی انقلابیون می‌دانستند که بدون مارکسیسم انقلاب کمونیستی میسر نیست. بعدا استالین به درستی گفت که کمونیست واقعی کسی است که مارکسیست لنینیست باشد. بعد از تجربه انقلاب چین و انقلاب فرهنگی، کمونیست‌ها به درستی تکیه به دستاوردهای مائو را بخش لاینفک از توانایی انجام و ادامۀ انقلاب کمونیستی دانسته و گفتند کسی که مائو و تئوری او مبنی بر ادامۀ انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا را به رسمیت نشناسد کمونیست نیست. در دنیای امروز، آن چه مارکس، لنین و مائو برای ما به جای گذشته‌اند (با تداوم و گسست‌های شان) گر چه برای انقلاب ضروری است ولی کافی نیست. کند و کاو در تاریخ برای چنگ ‌انداختن به تئوری‌های مردود و ارزش‌های منسوخ بورژوایی و احیای «قدیس هایی» (نظیر تروتسکی) که حتی در دوران خود امید و جرات پیشروی در مسیر ساختمان سوسیالیسم را نداشتند (و یا دنباله روی از همفکران آن‌ها در میان محافل شبه انقلابی امروز) هم راه خلاصی از سرمایه‌داری نیست. امروز سنتز نوین کمونیسم که توسط باب آواکیان به پیش گذاشته شده تنها تئوری و ایده‌ای است که توان برافروختن آتش امید در دل‌ها و ظرفیت سوزاندن پایه‌های نظام طبقاتی را دارد. این یک واقعیت است.