نشریه حقیقت شماره ۷۳

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۱۴ دقیقه

نشریه حقیقت

دوره سوم، شماره ۷۳، آبان ۱۳۹۴

موج جدید گسترش امپریالیسم و اسلام گرایی در خاورمیانه

شلیک موشک های دوربرد روسی از دریای خزر به طرف سوریه برای جنگ با انواع گروه های اسلام گرا که هر یک قطعه ای از خاک سوریه را به زیر سلطه خود در آورده اند، در واقع آغاز دور جدیدی از تقابل خونین میان امپریالیسم و بنیادگرایی اسلامی در خاورمیانه است. این مرحله از جنگ ویرانگرِ سوریه را ائتلاف نظامی روسیه، دولت اسد و جمهوری اسلامی ایران پیش می برند.

هرچند ایالات متحده آمریکا به حملات هوایی و زمینی روسیه و جمهوری اسلامی انتقاد می کند اما طبق گزارش جیمی کارتر (رئیس جمهور اسبق آمریکا و رئیس «مرکز کارتر») در ماه مه ۲۰۱۵ هیئتی از رهبران جهان که به «ریش سفیدان»(The Elders) معروف هستند به مسکو سفر کردند تا مساله سوریه را مورد بحث قرار دهند و کاخ سفید را از طرح پوتین مطلع کنند. کارتر می گوید: «تصمیم روسیه به حمایت از رژیم اسد از طریق حملات هوایی بر شدت جنگ افزوده است، سطح سلاح های درگیر را بالا برده است و می تواند سیل پناهنده ها به کشورهای همسایه را افزایش دهد. اما از طرف دیگر تفاوت میان دو انتخاب را روشن کرده است: پروسه ی سیاسی که در آن رژیم اسد نقش خواهد داشت یا جنگ بیشتر که دولت اسلامی را تبدیل به خطر جدی تری برای صلح جهانی خواهد کرد. » (۱)

روسیه اعلام کرده که هدف این ائتلاف نظامی آن است که پس از کشتار و تضعیف باندهای اسلام گرای مختلف، همراه با امپریالیست های غربی و حمایت عربستان و ترکیه و ایران ترمیم و احیای دولت سوریه را از طریق «پروسه صلح» میان رژیم فعلی سوریه و بخشی از مخالفین اسلام  گرا و غیر اسلام گرای حکومت اسد که تحت الحمایه ی غرب می باشند، پیش ببرند. وزرای خارجه روسیه و آمریکا در حال بده بستان سیاسی و اقتصادی و نظامی در میان دولت های منطقه (عربستان و ترکیه) هستند تا این طرح را به آن ها بقبولانند. به عنوان مثال اتحادیه اروپا اعلام کرد، درخواست پذیرش ترکیه در این اتحادیه را فوریت و جدیت بیشتری مورد بررسی قرار خواهد داد.

اما این طرح نیز مانند دیگر طرح های امپریالیستی در بحران خاورمیانه، به تقویت اسلام گرایان از انواع گوناگون منجر خواهد شد. ایالات متحده در عین همکاری با روسیه، در امور این ائتلاف دست به تحرکاتی خواهد زد که بر خلاف منافع و اهداف مسکو است و تضاد میان قدرت های ارتجاعی منطقه، میان ایران و عربستان و میان ایران و ترکیه نیز حادتر خواهد شد. از هم اکنون روشن است که حاصل این دور از جنگ و «صلح» برای مردم سوریه چیزی نیست به جز کشتار و آوارگی و نابودی خانه و سرزمین شان.

 

روسیه با کدام ضرورت ها و تضادها به این جنگ کشانیده شد

 

امپریالیسم روسیه منافع خود را دنبال می کند اما تبدیل به بازیگر دیگری در تقابل میان «دو منسوخ» اسلام گرایی و امپریالیسم شده است. ورود روسیه به این جنگ تضاد میان امپریالیسم و اسلام گرایی را حادتر خواهد کرد. ورود امپریالیسم روسیه به این جنگ را ضعف ها و شکست های آمریکا تسهیل و در واقع اجباری کرده است.

میان امپریالیست های روسیه و آمریکا و اتحادیه اروپا، رقابت های جهانی شدیدی وجود دارد اما آن ها در کوران این تضادها و رقابت ها بر سر بحران جاری در خاورمیانه به یک توافق کلی رسیده اند که باید تنش های این منطقه را کاهش داده و حول طرح روسیه، ولو به صورت موقت ائتلاف کنند. هرچند تغییرات ناگهانی صحنه ی خاورمیانه می تواند این توافق را برهم بزند و رقابت سختی را به دنبال داشته باشد اما در حال حاضر طرفین تلاش می کنند برای نابود کردن داعش با یکدیگر همکاری کنند و رقابت های خود را بر بستر آن پیش ببرند. آمریکا و روسیه می کوشند عربستان و ترکیه را نیز قانع کنند که با تمرکز بر نابودی داعش و بر بستر پیشبرد این هدف، تضادها و رقابت های خود با ایران را پیش ببرند و به سرنگون کردن بشار اسد نیز از این دریچه بنگرند. هرچند روسیه نفوذ چندانی بر ریاض و آنکارا ندارد اما نفوذ واشنگتن نیز بر آن ها کیفیتا کمتر از یک دهه پیش شده است.

امپریالیست های آمریکایی با طرح روسیه تا آن جا توافق دارند که این طرح بتواند نیروهای گریز از مرکزِ برخاسته از این وضعیت را به درون جنگ با داعش براند و در سوریه و عراق مانع از فروپاشیدن دولت شود. اما هنوز اختلاف شدیدی بر سر «ماندن یا نماندن» شخص اسد و حتی رژیم بعث سوریه وجود دارد. امپریالیست های آمریکایی و روسی بر سر یک امر توافق دارند و آن حفظ چارچوبه های دولت سوریه و ادغام برخی نیروهای اسلام گرا و سکولار ضد رژیم اسد در دولت آتی است. بر سر این که در این پروسه بشار اسد چه نقشی خواهد داشت، منازعه و اختلاف نظر بسیار است. برای عربستان و ترکیه ابقای بشار و حتی ابقای رژیم بعث بدون شخص اسد، یک شکست تحقیرآمیز ایدئولوژیک و سیاسی است که موجب تضعیف موقعیت رژیم های شان در داخل و خارج می شود. از سوی دیگر، برای قشر حاکم در سوریه که ستون های دولت را تشکیل می دهند، خروج بشار اسد به معنای خروج کلیت این قشر از حاکمیت و تحویل دولت به گروه های اپوزیسیون است و آن را «مدل لیبی» می دانند که در نهایت منجر به فروپاشی کلیت دولت سوریه خواهد شد.

آشوب در خاورمیانه، حتی دولت های به ظاهر با ثبات این منطقه را می لرزاند و هریک از آن ها یعنی ایران، عربستان سعودی و ترکیه را با خطر از هم گسیختگی درونی و حتی خطر رشد «داعش» های درونی مواجه می کند. عروج دولت اسلامی عراق و شام (داعش) این دولت ها را درگیر جنگ های نیابتی و تضعیف یکدیگر کرده است. همین وضعیت آبشخور شکل گیری انواع و اقسام نیروهای اسلام گرا در شمال آفریقا شده است که از ضعف دولت های مرکزی و عدم کنترل این دولت ها بر مناطق گسترده، برای رشد و گسترش شان سود می جویند.

بنابراین می توان گفت علت توافق میان این قدرت های امپریالیست بر سر بحران جاری در خاورمیانه آن است که همگی با ضرورت یکسانی مواجه هستند و آن هم گسترش هرج و مرج در منطقه است که آثار آن حتی در حال دگرگون کردن وضعیت اروپا است.

به گفته ی یکی از متخصصانِ روسیه در «موسسه بروکینگز» (Brookings Institution) از مراکز فکری امپریالیسم آمریکا، جهش در بی نظمی جهان، روسیه را نیز غافلگیر کرده و در این چارچوب، ضعف های این دولت برجسته تر شده است. وی می گوید: «ما نه تنها سراشیب نسبی ایالات متحده را مشاهده می کنیم بلکه همه ی قدرت ها به استثنای چین در مسیر سراشیبی قرار گرفته اند. همه ی این قدرت ها در ظرفیت رهبری دچار محدودیت هستند و حتی ضعیف ترین دولت های جهان اکنون دارای آزادی مانور دادن بی سابقه شده اند. معضل، صرفاً افول رهبری آمریکا نیست بلکه مساله گسترده تر است. ما شاهد پایان دوران قَیم ها و موکلین هستیم. هیچ کس نمی خواهد اطاعت کند، همه می خواهند خودشان باشند. ما شاهد از بین رفتن ارزش ها و هنجار های جهانشمول هستیم. ممکن است کسی فکر کند که این پایان جهانشمولی لیبرالیسم غربی است، اما در مورد روسیه نیز صادق است. برای روسیه تبلیغ جهان روسی بسیار سخت است. . . . روسیه بسیار منزوی است. » (۲)

ورود علنی نیروهای مسلح روسیه به جنگ در سوریه و استفاده از قوای نظامی جمهوری اسلامی و حزب الله لبنان در این جنگ، برای امپریالیسم آمریکا نیز یک راه حل است. زیرا در جمع بندی از بیش از یک دهه جنگ و خون ریزی در خاورمیانه به این نتیجه رسیده است که هرگونه ورود سربازان آمریکایی به جنگ در سوریه موجب تشدید احساسات ضدآمریکایی در خاورمیانه خواهد شد و علاوه بر داعش و دیگر نیروهای اسلام گرا، کشورهایی مانند عربستان و ترکیه به این احساسات دامن خواهند زد. در مناظره ای بر سر نقش ارتش ایالات متحده در عراق و سوریه، سناتور عضو حزب دموکرات آمریکا کریس مورفی (Chris Murphy) می گوید: «اگر صد هزار سرباز آمریکایی به مدت ده سال در عراق نتوانستند ارتشی تعلیم دهند که در مقابل داعش فرار نکند، حالا هم چند هزار سرباز آمریکایی نخواهند توانست چنین کاری را انجام دهند. ما به جز کُردها متحد مؤثر دیگری نداریم و به تنهایی قادر به دولت سازی در عراق نخواهیم بود. ما از سال ۱۹۸۰ به بعد به ۱۲ کشور اسلامی در منطقه حمله کردیم یا آن را اشغال کردیم یا بمب بر سرشان ریختیم. حیدر عبادی در عراق مثلاً متحد ما است اما به ما گفته است که اگر سرباز به این کشور بفرستیم با آن به صورت نیروی بیگانه برخورد خواهند کرد. این جزو متحدان ما است! فرستادن نیروی زمینی آمریکایی وضعیت را بدتر خواهد کرد. . . . »(۳)

هیچ یک از امپریالیست ها و موکلین منطقه ای شان دارای راه حل واقعی نیستند. و هر کدام از «راه حل» های آنان برای موقعیت خود آنان مانند قمار است و در هر حالت، اوضاع را وخیم تر خواهد کرد. همان طور که نظریه ی راهبردی (دکترین) بوش قادر به ایجاد خاورمیانه ی با ثبات نشد و طرح اوباما از هم گسیختگی لیبی و بعد سوریه را به وجود آورد، «رولت روسی» نیز اوضاع را بدتر خواهد کرد. زیرا آنچه در زیربنای وضعیت کنونی جهان کار می کند و هیزم بیار بی ثباتی همه ی این دولت ها است، کارکرد نظام سرمایه داری جهانی و عملکرد آنارشیک آن است که مدیریت سیاسی اوضاع را برای امپریالیست ها اگر نه مطلقاً غیرممکن اما بسیار سخت می کند. تصور بر این است که بر پایه ی «ثباتی» که در منطقه به وجود آید، رونق اقتصادی به راه خواهد افتاد. اما «توسعه اقتصادی» امپریالیستی به تشدید شکاف های طبقاتی، نابودی کشاورزی و اقتصاد این کشورها منتهی خواهد شد و زمین حاصل خیز دیگری برای رشد و گسترش انواع جنگ سالاران مرتجع شده و اسلام گرایان را به وجود خواهد آورد.

تبانی به معنای عدم رقابت نیست

 

امپریالیسم آمریکا «امیدوار» است که این طرح «مشترک» تا حدودی جواب بدهد و باعث شکل گیری یک ثبات نسبی در خاورمیانه بشود، اما در این میان همچنین تلاش می کند تا به حداکثر مانع از تثبیت جای پای روسیه در ایران و سوریه و دیگر کشورهای خاورمیانه شود. در نتیجه در حین تبانی با این ائتلاف جنگی جدید (روسیه، سوریه، ایران، حزب الله لبنان) رقابت های خود را نیز با آن پیش خواهد برد. تا آن جا که به موقعیت امپریالیسم روسیه مربوط می شود، مسکو نیز در ممانعت از فروپاشی رژیم های خاورمیانه و در ضربه زدن به اسلام گرایی، منفعت دارد. اما در عین حال می کوشد از درون «راه حل روسی» برای سوریه، جای پای خود را در خاورمیانه تحکیم کند و در روابط قدرتِ میان امپریالیست هایی که تاکنون از تن خاورمیانه تناول کرده اند، جایگاه باثبات تری پیدا کند.

اما این تبانی به معنای تخفیف رقابت های بزرگ جهانی نیست. در سیاست های امپریالیستی و مافیایی بسیاری اوقات رقابت ها از طریق توافق های بزرگ پیش می روند. امروزه رقابت میان قدرت های بزرگ امپریالیستی بیش از هر جا در مسابقه نظامی شان فشرده شده است. شلیک موشک های نامریی روسی از ناوهای جنگی اش در دریای خزر و پرواز آن ها از فراز چند کشور قبل از این که بر خاک سوریه اصابت کنند، برای آمریکا زنگ خطری در مورد قدرت نظامی روسیه بود. روز ۲۵ اکتبر ژنرال های پنتاگون هشدار دادند که زیردریایی های روسی بر فعالیت خود در اطراف کابل های فیبر نوری که کلیه ی ارتباطات اینترنتی جهان را متصل می کند افزوده اند. این به معنای آن است که اگر روسیه بتواند شبکه کابل های فیبر نوری مخفی ارتش آمریکا را در اعماق دریاها بیابد، خواهد توانست با قطع این ارتباطات کلیه مراکز تصمیم گیری نظامی، سیاسی و اقتصادی آمریکا را فلج کند. همه ی قدرت های امپریالیستی سلاح های ویرانگر هولناکی در انبان دارند و در تدارکِ «میدان جنگِ قرن بیست و یکم» هستند. اگر جنگی جهانی در میان آنان دربگیرد (امری که کارکرد نظام سرمایه داری پتانسیل آن را تولید می کند) جنگ های نیابتی خاورمیانه در مقابل آن بازی کودکانه به نظر خواهد آمد.

چه باید کرد؟ و چه نباید کرد؟

هر یک از قدرت های امپریالیستی گوشه ای از خاورمیانه را بمباران می کنند و مانند باندهای مافیایی قرار می گذارند که به «حریم» یکدیگر دست درازی نکنند و برای افشاگری از یکدیگر و برای غیرنظامیان بمباران شده و برای میلیون ها جنگ زده ی آواره، اشک تمساح می ریزند. دهشت ها و مصائب بی سابقه جهانی شدن سرمایه داری در ترکیب با جنگ های بی پایان خاورمیانه وضع توده های این منطقه را تحمل ناپذیر کرده و بر خشم آنان می افزاید. از این وضعیت تا کنون جنگ سالاران اسلام گرا سود جسته  اند تا انتقام خود را از باندهای حاکم در کشورهای مختلف که جا را در ساختار قدرت سیاسی برای آنان تنگ کرده اند، بگیرند. اسلام گرایان ادعای مقابله با وضع موجود را می کنند اما در عمل آتش جهنم زمینی را تندتر کرده اند. جمهوری اسلامی که اولین نیروی اسلام گرای این منطقه و مدعی الگوی متفاوت اجتماعی از «غرب و شرق» (یعنی آمریکا و روسیه) بود اکنون به شکل رقت  انگیزی دریوزگی هر دو را می کند. فساد و انحطاط حکومتی آن بی نظیر و سقوط فرهنگی جامعه ی تحت حاکمیتش فاجعه ای تاریخی است.

یک فاجعه سیاسی بزرگ در آن است که «بدیلی» که در مقابل نظام ویرانگر سرمایه داری سربلند کرده (و در واقع بدیل نیست بلکه شکل دیگری از همان نظام است)، اسلام گرایی است! و بخش هایی از توده های مردم مستأصلانه به آن به عنوان راه نجات می نگرند. عده ای دیگر از هراس اسلام گرایان به امپریالیست ها یا دیکتاتورهای متحد آن ها پناه می برند به امید آنکه حداقل وضع به منوال سابق برگردد. اما بازگشت به روال سابق ممکن نیست. توده های مردم باید بدانند که سرمایه در شکل اسلامی، دموکراسی، امپریالیستی و . . . در حال نابود کردن انسان ها، سرزمین های شان، میراث شان و حتی کل کره زمین است.

فاجعه دیگر آن است که اسلام گرایان، با قطعیت بر افق و برنامه شان می ایستند اما بخش وسیعی از نیروهای جنبش کمونیستی و نیروهای چپ دچار بیماری رفرمیسم شده اند. اکثریت آنان آگاهانه به زیر بال بورژوازی می روند و پارلمان بازی را تبدیل به شیوه زندگی خود کرده اند. در چند سال گذشته، بدیل «دموکراسی» در مقابل وضع موجود بارها ورشکسته از آب در آمده است. «دموکراسی» یونانی از سلاخ خانه ی مراکز مالی اروپا (همان ها که آماج جنبش مردم بودند) سر درآورد و پرچم حماقت پارلمانی حزب دموکراتیک خلق ها در ترکیه (ه. د. پ) در خیابان های سوروچ و آنکارا به خون صدها فعال جنبش های اعتراضی ترکیه آغشته شد. در تحسین این «بیراهه» جایزه ی نوبل به چهار حزبی که انقلاب تونس را به طور «دموکراتیک» سر بریدند داده شد. حامیان پروژه های «جنبش های بی رهبر» برای ژنرال های ارتش مصر چک سفیدی امضا کردند که به حلقه ی دار بر گردن خودشان تبدیل شد. انواع «راه های» درون سیستم ورشکستگی خود را به اثبات رسانده اند.

در چنین وضعیت و چنین جهانی، به جز نیروهای کوچکی از کمونیست های انقلابی (از جمله حزب ما) تقریباً هیچ جریان سیاسی ناراضی از وضع موجود، حتی جریان هایی که مدعی کمونیسم هستند به مردم نمی گویند که راه حل این بحران، انقلابی است با هدف استقرار کمونیسم در جهان. اکثریت این نیروها بر این باورند که اوضاع آنقدر بد و وخیم است که باید برای وضعیتی «کمتر بد» یا «بدتر نشدن اوضاع» تلاش کرد. این واقعیت است که توده های مردم حتی آنان که در تحتانی ترین طبقه ی نظام سرمایه داری قرار دارند، دنبال وضعیتی هستند که «کمتر بد» باشد. توده ها آگاهانه تلاش می کنند درون سیستم، منجی و راه برون رفتی بیابند. اما این تلاشی است بیهوده و نتیجه و حاصل خطِ جستجوی«منجی» و به دنبال «راه حل های میانه» رفتن ، موجب بدتر شدن وضعیت خواهد شد. بنابراین وظیفه ی اولیه و ابتدایی هر کمونیست انقلابی، هر فرد واقعاً اپوزیسیونِ وضع موجود تغییر مسیر حرکت و ذهن توده ها و افکارشان از چهارچوب  «بدیل »های درون این سیستم به یک درک واقعی از اوضاع و شیوه ی تجزیه و تحلیل درست از واقعیت است.

در این جنگ حتی اگر داعش تضعیف شود، در آینده ی نه چندان دور جای خود را به نحله ی دیگری از اسلام گرایی و نفوذ آن در میان توده های مردمی خواهد داد که با جنگ ها و کارکرد اقتصادی سرمایه داری آواره و سرگشته شده اند. دینامیکی که در خاورمیانه در کار است به اروپا نیز سرریز کرده است و در حال عوض کردن صحنه ی سیاسی اروپا است. علاوه بر رشد گروه های نژادپرست، دولت های اروپایی در حال تصویب قوانین فاشیستی هستند که درست مانند تشدید حملات امپریالیست ها و متحدین اش، باعث تقویت اسلام گرایی در میان توده های محروم خواهد شد. (۴) تضاد میان این دو منسوخ تداوم خواهد یافت و تشدید خواهد شد.

این مارپیچ جانکاه و ارتجاعی ادامه خواهد یافت مگر آن که بالاخره در یک یا چند نقطه ی خاورمیانه نیروهای انقلابی کمونیست با هدفِ سرنگونی انقلابی دولت های حاکم و برنامه ی استقرار سوسیالیسم، قدرت یافته و تبدیل به قطب نیرومندی در جامعه شوند و صحنه ی سیاسی این کشورها را بر مبنای این راه و برنامه و رهبری و ایدئولوژی آن قطب بندی کنند. •

پانویس ها:

 

۱- جیمی کارتر، ۳۲ اکتبر ۵۱۰۲، روزنامه نیویورک تایمز

۲- سخنرانی بوبو لو درباره «روسیه و نظم جهانی در حال جا به جایی» و نویسنده ی کتاب جدید «روسیه و بی نظمی جدید جهانی»

Bobo Lo ; Russia and the Shifting Global Order – Chatham House, London – 8 Jul 2015

۳- نگاه کنید به:

Brookings Debate. The question at hand: Should US put boots on the ground to fight ISIS? Senator Chris Morphy, Jeremy Shapiro, etc -June 24 2015

۴- به طور مثال در بریتانیا برنامه ای تصویب شده است به نام «برنامه پیش گیری» (prevent – program) که هر معلمی موظف است بچه هایی که پتانسیل جهادی شدن دارند را شناسایی کند. هنگامی که معلمی یک کودک ۱۱ ساله را معرفی کرد زنگ های نیروهای مترقی به صدا درآمد. اما این صرفاً یک گوشه از اوضاع است.

ایران بعد از قرارداد هسته ای

جمهوری اسلامی در پاسخ به تضادهای عمیق در ساختار اقتصادی و سیاسی اش که خطر فروپاشی را محتمل کرده بود (به ویژه اگر تهدیدهای اسراییل و آمریکا به حمله نظامی صورت تحقق به خود می گرفت) یکی از ستون های هویتی و سیاسی اش یعنی ضدیت با «شیطان بزرگ» و ابراز «استقلال» از آن را کنار گذاشت و وارد رابطه و همکاری رسمی با امپریالیسم آمریکا شد. تضادهای درونی ساختار اقتصادی و سیاسی حاکم بر ایران در حال جوشیدن بود و پاسخ می طلبید و رابطه با آمریکا این مساله را آشکارتر کرده است. بدون ادغام عمیق تر در کارکردهای اقتصادی و سیاسی نظام جهانی امپریالیستی، حل این تضادها برای جمهوری اسلامی غیرممکن بود و بدون رابطه با آمریکا چنین ادغامی، حداقل در آینده ی نزدیک غیرمحتمل می نمود. با این وجود گشودن سطحی از روابط علنی با غرب به معنای عادی سازی کامل روابط جمهوری اسلامی با آمریکا نیست و آینده ی این رابطه هنوز در هاله ای از ابهام قرار دارد.

همان طور که حسن روحانی بارها اعلام کرده است، قرارداد هسته ای آغاز یک دوران «نزدیکی و تعامل با جهان» است. اما این توافق و گسترش روابط با غرب در واقع آغاز تجدید ساختار اقتصادی و سیاسی جمهوری اسلامی و تعیین جایگاه آن در شبکه ی روابط قدرت در منطقه و اتحادهای بین المللی آن است. ادغام هرچه بیشتر جمهوری اسلامی در شبکه ی روابط اقتصادی بین المللی و روابط قدرت سیاسی بین المللی که هر دو عرصه تحت سلطه ی امپریالیست ها است، در دو جبهه آغاز شده است:

یکم. در جبهه گسترش جنگ های سپاه قدس در خاورمیانه اما این بار در ائتلاف با یکی از قدرت های امپریالیستی جهان که دارای حق وتو در شورای امنیت سازمان ملل است و نه به عنوان یک «نیروی نظامی» خارج از سیستم بین المللی نظام امپریالیستی. بسیاری از سران سپاه پاسداران روانه ی سوریه شدند. حسین همدانی که در روزهای اول بازگشت به سوریه کشته شد یکی از جنایت کارترین سران سپاه پاسداران بود که مدرسه ی سرکوب گری و شکنجه و اعدام را بعد از سال ۱۳۵۷ در کردستان از سر گذراند و در سرکوب جنبش سال ۸۸ نیز نقشی بسیار مهم ایفا کرد. پس از آغاز اعتراضات توده ای علیه رژیم بشار اسد، جمهوری اسلامی وی را به همراه تعداد دیگری از سران و افسران سپاه مانند حسن شاطری به سوریه اعزام کرد تا درس های آموخته در مکتب شکنجه و کشتار جمهوری اسلامی را در سوریه به کار ببرند. حضور سران سپاه ایران و حزب الله لبنان و گروه های شبه نظامی شیعی عراقی و افغانی در بحران سوریه، از همان آغاز حرکت اعتراضی مردم سوریه به صورت یک «ائتلاف شیعی» خود را نشان داد و باعث گرایش بخش هایی از توده های مردم به سوی اسلام گرایان سُنی مذهب شد. ورود سپاهیان یک رژیم تئوکراتیک شیعه به این جنگ، دینامیکی را تولید کرد که باعث شد ایدئولوژی مذهبی دست بالا را در قطب بندی این جنگ پیدا کند و جنگ های سیاسی بر سر قدرت را به جنگ های ایدئولوژیک تبدیل کرد. نتیجه به جان هم انداختن هر چه بیشتر مردم این منطقه بر مبنای مذهب خواهد بود. پیشاپیش، عربستان سعودی و «علمای سنی» سپاه قدس را به «لشگر صفویان» تشبیه کرده اند و اتحاد میان ایران و روسیه را مشابه اتحاد میان دولت صفوی و کلیسای ارتدکس در جنگ علیه امپراتوری عثمانی سنی می دانند. (۱)

دوم، برداشته شدن تحریم های بانکی و تجاری بر مبنای نقشه ای برای تجدید ساختمان مجدد اقتصاد ایران و ادغام هرچه بیشتر آن در نظام سرمایه داری جهانی که تحت سلطه ی انحصارات مالی و صنعتی و تجاری امپریالیستی است. ایران از دومین موج جهانی سازی (گلوبالیزاسیون) که از سال ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۷ بود کنار ماند و همین امر در ساختار سرمایه داری ایران، انرژی نیاز به توسعه اقتصادی و سرمایه گذاری را انباشت کرد.

در فرایند این توسعه ی اقتصادی و پروسه ی ادغام بیشتر اقتصاد ایران در نظام سرمایه داری جهانی، ایران در نظام بین المللی می تواند به هر طرفی بچرخد. در هر حال، این فرآیند آغاز شده است و اوضاع ایران به سرعت در حال تغییر است. عضویت ایران در «سازمان تجارت جهانی» که از سال ۱۹۹۶ با مانع تراشی آمریکا روبرو بوده است، این تغییر را جهش وار خواهد کرد. هیئت های اقتصادی کشورهای اروپایی همراه با مقامات بلندپایه ی کشورشان یکی پس از دیگری وارد تهران شده اند و کاروان آنان ادامه دارد. در زمینه ی سرمایه گذاری ها به هر بخشی می توان سر کشید: تجدید ساختار صنایع اتومبیل در شراکت با چینی ها و کره ای ها و فرانسوی ها، تقویت صنایع نساجی (۲) با جهت گیری صادراتی که مستلزم پایین آوردن هزینه ها برای «رقابت جو» کردن آن در بازار جهانی است و غیره. اما در این میان، حداقل در کوتاه مدت صنایع گردشگری جذاب ترین عرصه برای سرمایه گذاری های خارجی است.

بزرگ ترین و فوری ترین بازار سرمایه گذاری صنعت گردشگری است که گفته می شود بازاری بالغ بر ۱۸۰ میلیارد دلار و حداقل ۳۰ میلیارد دلاری ایجاد خواهد کرد. دولت روحانی یک بسته ی ۲۵ میلیارد دلاری سرمایه گذاری در صنعت گردشگری را تهیه کرده است. شرکتِ آلمانی «تویی»(TUI)  که بزرگ ترین شرکت گردشگری جهان است درصدد سرمایه گذاری در بازار گردشگری ایران است و آن را «پر منفعت ترین» بازار توسعه ی گردشگری توصیف کرده است. در تابستان گذشته وزیر اقتصاد آلمان (زیگمار گابریل) همراه با هیئت های دیملر و زیمنس و شماری دیگر از کمپانی های معروف آلمانی به ایران سفر کرد. در اواخر ماه مهر نیز هیئت صد نفره ی آلمانی با ریاست وزیر اقتصاد ایالت ساکسونی سُفلی وارد ایران شد و در مصاحبه مطبوعاتی در تهران اعلام کرد که «این رخدادی بسیار مهم است». هتل های زنجیره ای بین المللی گشایش بازار گردشگری ایران را «معدن طلا» توصیف می کنند و همگی در مسابقه برای ساختن هتل های زنجیره ای خود در ایران هستند. مسعود سلطانی فر معاون حسن روحانی در امور گردشگری گفت: «هیچ صنعت دیگری به اندازه ی گردشگری از قرارداد هسته ای منفعت نخواهد برد. . . . امیدوارم تا سال ۲۰۲۵ بتوانیم سالانه بیست میلیون توریست جلب ایران کنیم». پیشاپیش، شرط کسب ویزا از کنسولگری های ایران برای بیش از صد کشور ملغی شده است که اکثریت قریب به اتفاق کشورهای اروپایی را شامل می شود. صنایع هواپیمایی نیز در ارتباط با صنعت گردشگری در حال نوسازی است و هواپیمایی های «دوبی» در حال افزودن پروازهای جدید به سمت ایران هستند. گسترش صنعت گردشگری، چهره ای مانند ترکیه ی ده سال گذشته را به شهرهای بزرگ ایران خواهد داد. صنعت گردشگری در سراسر جهان همراه است با شکل گیری بازار بین المللی تن فروشی و تجارت سکس. البته در حال حاضر، در شهرهای مذهبی مانند مشهد، برخی هتل ها و مسافرخانه ها زنان جوان و فقیر را با پوشش صیغه ی مذهبی یا حتی بدون آن را برای تن فروشی در اختیار مشتریان «گردشگر مذهبی» قرار می دهند. (۲) از هم اکنون تا اواسط تابستان سال بعد، اتاق هتل های ۵ ستاره و ۴ ستاره ی تهران رزرو شده است. البته این به کمبود هتل های لوکس مورد نظر گردشگر اروپایی در ایران هم برمی گردد. اما از پشت توسعه ی صنعت گردشگری یک تضاد اجتماعی ایدئولوژیک جدی هم می تواند سر بلند کند. ارائه ی خدمات مورد نظر گردشگر وسیع از اروپا (در سطح ترکیه) فقط به تجارت سکس و گسترش شبکه ی تن فروشی محدود نمی شود. در سطح گسترده و با الگوی کسب سودهای کلان مانند ترکیه، معیارهای صنعت گردشگری جهانی نمی تواند به محیط های بسته ی جزیره وار (که در آن از حجاب خبری نیست و مشروب هم سرو می شود و سکس آزاد است) محدود بماند. بنابراین، این گونه «توسعه اقتصادی» تضاد اجتماعی ایدئولوژیک واقعی برای جمهوری اسلامی ایجاد خواهد کرد.

علاوه بر رشد صنایع گردشگری، دامن زدن به اشتهای مصرف طبقات میانی یکی دیگر از سیاست های اصلی دولت برای برون رفت اقتصاد از رکود است. طرح دولت در این قسمت، ارائه بسته های وام با بهره ی ارزان است. به طور مثال وام های ۲۵ میلیون تومانی برای خرید اتومبیل که عمدتاً صرف خرید اتومبیل های وارداتی خواهد شد. از هم اکنون کالاهای لوکس خارجی در بازار هویدا شده است و خرید و فروش آن ها داغ است. مرکز پیش بینی اقتصادی مستقر در لندن به نام Capital Economics پیش بینی می کند که در چند سال آینده به موازات برداشته شدن تحریم ها، اقتصاد ایران می تواند سالانه ۶ تا ۸ درصد رشد کند. دومینیک بوکور-اینگرام از شرکت سرمایه گذاری «شارلمانی کپیتال» در لندن می گوید: «در ایران همه چیز مهیا است. ایران دارای زیرساخت و نهادهای ضروری و آموزش است. در صورتی که تحریم ها برداشته شود بسیار کسانی که دارای آموزش عالی هستند به ایران خواهند رفت».

اما استفاده از این «بازار عظیم» که ۴۰۰ میلیارد دلار تخمین زده می شود نرم و راحت نخواهد بود. یکی از موانع مقابل رشد سرمایه داران جدید و ورود سرمایه های خارجی، سلطه انحصاری سپاه پاسداران بر اقتصاد است. علاوه بر این، نظام اقتصادی جمهوری اسلامی در زمره ی فاسدترین و ناکارآمدترین نظام های اقتصادی سرمایه داری جهان است. منافع سران سپاه پاسداران با این اقتصاد عمیقاً درهم تنیده است. سودآوری شرکت های سرمایه گذاری خارجی این فساد و منافع رانت خواران سپاه را تشدید خواهد کرد.

اما ظاهراً صنایع نفت کماکان محدود خواهد ماند و کمپانی های بزرگ نفتی از نوسازی فن آوری آن پرهیز خواهند کرد. «نرخ گذاری فیچ»  (Fitch Ratings) می گوید یکسال طول خواهد کشید که تولید ایران به قبل از ۲۰۱۲ برسد. زیرا سرمایه گذاری در صنعت نفت ایران مشمول تحریم ها بوده است. سخنگوی کمپانی نفتی شورون می گوید، این کمپانی خود را «به شدت همگام» با ایالات متحده و قوانین بین المللی خواهد کرد. سیاست سرمایه گذاری در صنعت نفت کاملاً متصل به سیاست های آمریکا در رابطه با جمهوری اسلامی است. آمریکا کماکان شمشیر دموکلس «هسته ای» را بالای سر ایران نگاه خواهد داشت تا گرایش ایران به سوی قدرت های دیگر مانند روسیه و چین و آلمان را کنترل کند. به طور کلی آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم اقتصاد ایران را بر پایه مثلث آمریکا-ایران- اروپای غربی و (ژاپن) معماری کرد و رأس مثلت، نفت و تجارت نظامی تحت کنترل آمریکا بوده است و در گوشه ای دیگر قدرت های اروپای غربی و ژاپن قرار داشتند که بر پایه جریان یابی درآمدهای نفتی، بخش های دیگر اقتصاد مانند صنایع و تجارت فرآورده های مصرفی را سازمان می دادند. این الگویی است که هم اقتصاد ایران خارج از چارچوب آن نمی تواند برود و هم این که هنوز اهرم کنترلی در دست آمریکا است.

ماحصل اقتصادی و اجتماعی این توسعه ی اقتصادی برای مردم و خود کشور طیف گسترده ای است از: ایجاد مشاغل در برخی رشته ها (به ویژه خدماتِ مربوط به گسترش صنعت گردشگری)، نابودی مشاغل در بسیاری از رشته ها همراه با از بین رفتن آن رشته ها به ویژه در کشاورزی، قطعه سازی و . . . . ، رشد صنایع نساجی با جهت گیری صادرات، نابودی تولیدات کشاورزی، رشد و گسترش راه ها و ساختمان سازی، نابودی محیط زیست، زنانه تر شدن بازار کار و زنانه تر شدن فقر و رشد تن فروشی، بالا رفتن سرعت اینترنت، رشد طبقه میانه جدید و از بین رفتن طبقه میانه قدیم، رشد کالاهای مصرفی وارداتی و نابودی صنایع تولید فرآورده های مصرفی، ثبات و حمایت قانونی برای سرمایه گذاران خارجی و افزایش فساد و اختلاس داخلی.

هرج و مرج در خاورمیانه و «بازگشایی ایران به روی جهان» در میان طبقات میانی و سخنگویان ادبی و سیاسی این طبقه، یک کشش به سوی جمهوری اسلامی را تولید می کند. شاید جمهوری اسلامی در مقایسه با داعش خیلی بهتر به نظر آید اما این رژیم کارهای داعشی خود را در گذشته کرده است و برای تکرار آن در آینده به اندازه کافی تمرین و نیروی سازمان یافته دارد. اما مهم تر از این مساله، این است که جمهوری اسلامی هرگز سدی در مقابل گسترش داعش یا جریانات جدید اسلام گرادر خاورمیانه نیست. فقط کافی است به یک جنبه از واقعیت نگاه کنیم تا درستی این حکم را درک کنیم: ماهیت تئوکراتیک جمهوری اسلامی دست در دست شرکت آن در جنگ های ارتجاعی خاورمیانه و همدستی اش با امپریالیسم آمریکا و روسیه در این جنگ ها، نه فقط در منطقه بلکه در داخل ایران نیز واکنش ضدیت اسلام گرایانه علیه این تئوکراسی شیعه را تولید خواهد کرد. علاوه بر این، رشد افشارگسیخته ی اقتصادی می تواند یک واکنش جدید اسلامی را تغذیه کند. باز شدن دروازه های کشور به روی توسعه ی اقتصادی افسارگسیخته، همراه با تشدید شکاف های طبقاتی، موجب نابودی بخشی از طبقه ی میانی تولید شده در سی سال گذشته و شکل گیری یک طبقه میانی جدید، از بین رفتن قشرهایی از سرمایه داران و شکل گیری سرمایه داران جدید، عقب ماندن بخش هایی از هیئت حاکمه ی جمهوری اسلامی از بخش های دیگر خواهد شد. این مجموعه نیز می تواند یک واکنش اسلام گرایانه ی خارج از کنترل و چارچوبه ی جمهوری اسلامی تولید کند. پس، این توهمات را باید کنار گذاشت که گویا در ایران می توان «ثبات» فعلی را حفظ کرد و کم کم درها را به روی فضای دموکراتیک باز کرد. اینجا ایران در قلب خاورمیانه است که نقطه اشتعال تضادهای جهان شده است. قرارداد هسته ای مسیر جمهوری اسلامی را به طور جدی تغییر داده است اما این تغییر مسیر، دینامیک «دو منسوخ» (تضاد میان اسلام گرایی و امپریالیسم) را کم نمی کند.

اگر آلترناتیو دیگری در این اوضاع سربلند نکند وضعیت ایران بدتر از پیش خواهد شد، – گیریم بعد از یک دوره «توسعه اقتصادی». وظیفه ی ما کمونیست های انقلابی تدارک انقلاب برای سرنگونی دولت حاکم در ایران با هر روبنایی اعم ازاسلام گرای شیعه یا اسلامی- غربی یا اسلامی- نظامی و . . . است. از میان ویرانه هایی که دولت سرمایه داری اسلامی برای ما به بار آورده و به بار می آورد، باید با مبارزه و مقاومت و جنگ گذر کرد و جامعه ای کاملاًمتفاوت که متعلق به اکثریت مردم است را به وجود آورد. همان طور که اطلاعیه ی حزب کمونیست ایران (م. ل. م) د ر مورد تفاهم نامه ی لوزان گفت در پس «تفاهم هسته ای» نقشه های هولناکی برای خاورمیانه کشیده می شود که نه «صلح» بلکه جنگ های منطقه ای نامحدود، نه «رفاه و آینده» بلکه گسترش جابه جایی های جمعیتی، فقر، ستمگری های اجتماعی، بردگی زنان است. . . . در مقابلِ این ماشینِ کشتار و جنایت، راه چاره فقط یک چیز است: در میان نیروی عظیم کارگر و بیکارِ این کشور، اعم از افغانستانی، کُرد، ترک، فارس، بلوچ، عرب و ترکمن، جنبشی برای انقلاب به راه اندازیم تا متحدانه و زیر پرچم انترناسیونالیسم پرولتری نه فقط برای رهایی مردم ایران بلکه در خدمت به رهایی پرولتاریا و خلق‏های خاورمیانه و رهایی بشریت از نظام ستم و استثمار سرمایه‏داری بجنگیم. •

یادداشت ها:

 

۱- نگاه کنید به: پرتوی، سیامک – جمهوری اسلامی و استراتژی تقویت کانون های قدرت شیعی در منطقه – نشریه حقیقت – شماره ۲۷ – مرداد ۴۹۳۱

۲- ورود سرمایه گذاران آلمانی به صنعت نساجی و فرش ایران. در حال حاضر نساجی، فرش و پوشاک یک میلیون شاغل دارد و نزدیک به یک میلیارد دلار صادرات. هر دو رقم بالا در سال های آینده به دو برابر خواهد رسید.

http://www. knittingindustry. com/iranian-textiles-industry-welcomes-german-machine-builders/

http://www. knittingindustry. com/iranian-textiles-industry-welcomes-german-machine-builders/#sthash. 6zgcKuvQ. dpuf

۳- نگاه کنید به گزارش گاردین در ۲ می ۵۱۰۲ با مشخصات زیر:

http://www. theguardian. com/world/iran-blog/2015/may/07/prayer-food-sex-and-water-parks-in-irans-holy-city-of-mashhad

 

بحران مهاجران و پناهندگان در اروپا و ضرورت به راه انداختن جنبشی برای انقلاب

این پیکر واحد بشریت است که از درد زخم های استعمار  و امپریالیسم به خود می پیچد و خون ریزی می کند!

 

شب غم انگیز دیگری است! در ساحل یکی از جزایر یونان، ماهی گیران و مردم جزیره درگیر در یکی دیگر از عملیات نجات پناهندگان هستند. عده ای را نجات می دهند و پیکر بی جان عده ای دیگر را از آب بیرون می کشند. ماهی گیر یونانی، با چشمانی پراشک و صورتی خشمگین فریاد می زد: ای قدرت های بزرگ که در آن بالاها نشسته اید، شما قاتل این مردم هستید! مگر شما انسان نیستید؟!

سیل پناهندگانِ خاورمیانه ی جنگ زده و آفریقای ویران به اروپا، بحران عمیقی را در این قاره به وجود آورده و زخم های کهنه ی عملکرد استعمار و امپریالیسم را به عریانی در معرض دیدگان مردم این قاره قرار داده است. این بحران به شکلی بسیار واقعی رابطه بین کشورهای امپریالیستی و دیگر نقاط جهان را بازنمایی می کند و این سؤال را پیش رو می گذارد که آیا «دره ی» میان کشورهای ثروتمند و جهان سوم قابل پر شدن است یا این یک ویژگی دائمی و گریزناپذیر جهان است؟ این وضعیت بسیاری از مردمِ غیر مهاجر اروپا را نیز به زندگی سیاسی کشانده است. در چنین لحظاتی است که به سؤال کشیدن نظم کنونی قدرت می گیرد و مردم به دنبال راه حل می گردند و مساله تغییر جهان تبدیل به دغدغه های شان می شود. در میانه ی این شوک اجتماعی بزرگ کمونیست های انقلابی نباید از صحنه غایب باشند. آنان باید با تکیه بر نیروهای کوچک سازمان یافته شان توده های مردم را به سمت گیری فرابخوانند و هم زمان راه حل انقلاب را در میان مردم، چه مهاجرین و پناهنده ها و چه مردم غیر مهاجر تبلیغ و ترویج کنند. آنان باید با افقی انترناسیونالیستی و انقلابی توده های مردم را در مبارزه علیه سیاست های ضد مهاجر، بسیج و سازمان دهی کنند تا فریاد بزنند: کشتار پناهندگان در آب های مدیترانه، غیرقابل قبول و تحمل است! گروه های فاشیست، سیاست ها و قوانین فاشیستی غیرقابل قبول و تحمل هستند! این پیکر واحد بشریت است که از درد زخم های استعمار و امپریالیسم به خود می پیچد و خون ریزی می کند! این زخم ها را با سرنگونی سرمایه داری و با انقلاب کمونیستی درمان خواهیم کرد!

فعالین حزب ما در اروپا نقش فعالی در پروژه ی دخالت گری «گروه مانیفست انقلابی» بر عهده خواهند گرفت. در اولین گام دخالت گری در این اوضاع، اطلاعیه ای از سوی رفقای «گروه مانیفست انقلابی در اروپا» صادر شده است که در زیر می خوانید. هم چنین نهاد هم اندیشی (سمپوزیومی) با هدف بحث و نقشه ریزی برای دخالت گری جدی تر در اوضاع تدارک دیده شده است. برای اطلاعات بیشتر در مورد برنامه های بعدی با آدرس زیر در تماس باشد.

 

rcmanifestogroup@gmail. com

 

اطلاعیه مرکزی:

بحران مهاجرت؛ بشریت نیاز به انقلاب کمونیستی دارد

 

«برای اینکه موج های مدیترانه و کوره راه ها و مسیرهای پرخطر قتل گاه مهاجران جنگ زده و گرسنه و ستمدیده نباشد، برای اینکه گلوله و باتوم و سیم خاردار و زندان و اردوگاه های امپریالیست ها نصیب مهاجران جان به دربرده از خطرات راه نشود، برای اینکه هزاران هزار زن مهاجر به قربانیان شبکه ی بین المللی بردگی جنسی تبدیل نشوند، برای اینکه سرپناه و کار و معیشت و آینده ی مردم طعمه ی حریق جنگ های امپریالیستی و قومی و مذهبی نباشد، باید تمامیت نظام سرمایه داری را با همه ی روابط تولیدی و اجتماعی تبعیض آمیز و بهره کشانه اش، با همه ی نهادها و تفکرات ارتجاعی و کهنه اش نابود کرد. برای پاک شدن چهره جهان از این همه کثافت و تاریکی، هیچ راهی جز انقلاب اجتماعی قهرآمیز ممکن نیست. تنها بر ویرانه های دنیای جنایت و ستم و بهره کشی است که می توان جهان نوینی را با مشارکت میلیاردها زن و مرد زحمتکش و ستمدیده ساخت. جهانی که در آن، هیچ کس برای دستیابی به اهداف و نیازهای مادی و فکری اش ناچار نباشد قهر دریاها و آتش بیابان ها را به جان بخرد. » (به نقل از اطلاعیه ی حزب کمونیست ایران- م. ل. م، ۲۹ اوت ۲۰۱۵)

بحرانی جدی اروپا، این زادگاه سرمایه داری و امپریالیسم را به لرزه در آورده است. ده ها هزار نفر پناهنده از خاورمیانه، آفریقا و نقاط دیگر که کارکرد نظام جهانی امپریالیستی زندگی را برای شان غیرقابل تحمل کرده است به اروپا روان شده اند. نتایج مستقیم بی عدالتی ها، جنگ ها و تجاوزهای نظامی روزافزون، استثمار و زخم های دهان باز کرده ی استعمار؛ نتایج نابرابری های موهن و امیدهای درهم شکسته ی میلیون ها انسان، پشت دروازه های اروپا ظاهر شده است. فقط نوک کوه عظیمی از اشک های درد و خشم که همیشه از دید جامعه ی مؤدب اروپا پنهان نگاه داشته می شد، به یک باره ظاهر شده و با ظاهر شدنش نهادهای نظم موجود و سیاست ها و حتی موجه بودنش را تا بیخ و بن تکان داده است.

ابعاد هولناک تراژدی انسانی که اکنون سوریه نقطه ی اشتعال آن است ناشناخته نبود. چهار میلیون نفر مجبور به فرار از سوریه شده اند و هفت میلیون نفر دیگر در خود سوریه جابه جا و آواره شده اند. شمار انسان های آواره وقتی حیرت انگیزتر می شود که بدانیم جمعیت این کشور تنها ۲۰ میلیون نفر است. میلیون ها نفر را در اردوگاه هایی جای داده اند که در اردن در دریایی از فقر دست و پا می زنند و در ترکیه اسیر فرصت طلبی های سیاسی مقامات آن کشور هستند. یک میلیون نفر دیگر در لبنان، کشوری بسیار کوچک و همواره دست به گریبان با جنگ و تنش، جای گرفته اند. میلیون ها نفر با خشونت از کنگو، مالی و افغانستان رانده شده اند. حتی کسانی که در کشورهایی مانند تونس و پاکستان از آموزش عالی بهره مند شده و دارای موقعیت بهتری بوده اند، امید خود به حفظ وضعیت عادی را از دست داده اند.

دهشت های کنونی جهان ریشه در نظام استثمار سرمایه داری دارد. این وضعیت فقط میراث بی رحمانه ی جنایت های گذشته مانند استعمار و تجارت برده نیست. هرچند که زخم آن میراث هنوز تازه است. نفوذ کمرشکن سرمایه داری در چند دهه ی گذشته که به جهانی سازی معروف است، به صورت چشم گیری نابرابری های جهانی را تشدید کرده و بافت اجتماعی جوامع مختلف را از هم گسیخته تر کرده است بدون آنکه بدیل معتبر و مطلوبی را به جای آن ارائه دهد. اما امروز، به علت وجود تلویزیون و اینترنت حتی مردم دورافتاده ترین روستاها این نابرابری روزافزون را می بینند و به هزار طریق برتری ادعایی تمدن غرب را می شنوند.

این «سرمایه داری استروئید زده» برای زدودن یا کم کردن دهشت های دیگری که در قبای سنت و باورهای خرافی ظاهر می شوند نیز کاری نکرده است. اکثر رهبران مهم جهان غرب، مبلغین یاوه های غیرعلمی هستند و برای اتحاد با عقب مانده ترین و ارتجاعی ترین نیروها مانند حکمرانان عربستان سعودی شک و تردیدی به خود راه نمی دهند. مضافاً، همان فرآیندی که دروازه ها را برای استثمار هرچه بیشتر سرمایه داری باز می کند، دسته های جدیدی از انسان های تلخ کام و سرگشته را تولید می کند که مستعد جذب شدن به اردوی دیگر شکل های ایدئولوژی ارتجاعی، از جمله بنیادگرایی اسلامی و همچنین فاشیست های خانگی خودِ اروپا هستند.

حتی نگاهی کوتاه به وضعیت خاورمیانه در دوره ی گذشته نشان می دهد که غرب نه تنها روشنگری به بار نیاورده است بلکه شرایط را برای رشد تاریک اندیشی تیره تری فراهم کرده است. کارکردهای رشد سرمایه داری مدرن یک ارتجاع دینی بنیادگرای منحط را به وجود آورده است. در حالی که توده ها در رنج و فلاکت دست و پا می زنند این دو نیرو هرچه بیشتر وارد تخاصم خونین با یکدیگر می شوند یا هر جا که به نفع شان است با یکدیگر تبانی و همکاری می کنند. هر جنگ یا دخالتِ سیاسی، از کوچک و بزرگ، نه تنها قشر جدیدی از پناهندگان را به وجود می آورد بلکه صف جهادگرایان را نیز گسترش می دهد. حتی توسعه ی اقتصادی همراه با خود نابودی سریع منابع گران بهای کره زمین را به بار آورده و به فلاکت و آوارگی بیشتر منجر شده است.

گفته می شود بحرانی که در اروپا در نتیجه سرازیر شدن پناهنده ها به وجود آمده است، نتیجه ی آگاهی ناگهانی اروپاییان به عمق وحشت و استیصال مردم جهان است. اما این طور نیست. این بحران، نتیجه ی آگاه شدن نسبت به این واقعیت گریزناپذیر است که با کشیدن دیواری به دور اروپا نمی توانند آن را از دریای گسترش یابنده فلاکت و توفان های خشونت باری که در حواشی آن جاری است، جدا کنند. بنابراین، مقامات اروپا، احزاب سیاسی، نهادهای گوناگون دیگر نمی توانند خود را به کری و کوری بزنند و همه شان مجبورند موضعی بگیرند. آلمان، به مدت دو هفته به خاطر «وجدان» و «دلسوزی»اش مورد تحسین قرار گرفت اما برقراری دوباره کنترل مرزی و زمزمه های تعلیق توافقنامه شنگن یک بار دیگر به همه یادآوری کرد که حیات اروپای سرمایه داری امپریالیستی وابسته به آن است که مانند قلعه ی نفوذناپذیر از خودش محافظت کند.

در بحبوحه ی این عوام فریبی، یک جریان رشد یابنده ی زهرآگین فاشیستی در اروپا در حال سربلند کردن است که خواهان بسیج کامل جامعه علیه «گله ی خارجیان» است و می گوید باید اردنگی حواله ی غیر مسیحیان کرد. در حالی که جامعه ی رسمی میان ارتجاع و ارتجاع شدیدتر منقسم شده است، میلیون ها نفر از این وضع عصبانی اند و اعلام می کنند که بشریت یکی است و سرنوشتش و منافعش به هم گره خورده است و باید از پناهندگان استقبال کرد. اما این احساسات خوب سترون مانده است زیرا به یک راه حل واقعی در مقابل نظامی که جهان را پاره پاره می کند پیوند نخورده است. این احساسات به تنهایی حتی نمی تواند توده های مردم را قادر به تصور یک نوع جامعه ی دیگر کند. در نتیجه، حتی کسانی که می دانند ماهیت آنگلا مرکل(صدراعظم آلمان) یا نهادهایی مانند «حزب کار» بریتانیا چیست، اما به آن ها امیدهای واهی بسته اند.

این حقیقتی است که معدود کشورهای ثروتمند اروپا از عقب ماندگی و فقر در بخش های بزرگی از جهان نفع می برند و دیر یا زود باید با پیامدهای سلطه گری خود مواجه شوند. اما این نیز حقیقت است که این کشورهای اروپایی بر اساس سرمایه داری بنا شده اند و مجبورند اروپا را به مثابه «قلعه نفوذناپذیر» حفظ کنند. این سرنوشت اروپای امپریالیست است که خود را در مقابل بشریتی که طعمه اش بوده است، حفاظت و مسلح کند. همه ی رهبران اروپا، از فرانسوا اولاند و مرکل و جرمی کوربین (چهره ی جدید «حزب کار» بریتانیا) تا اوربان (رئیس جمهور بی رحم مجارستان) و بسیاری از احزاب نئوفاشیست که در اروپای غربی منتظر به قدرت رسیدن هستند با واقعیت یکسانی مواجه اند. آن ها از بحران کنونی برای تشدید فراخوان های عوام  فریبانه شان استفاده می کنند و به رهبران و نهادهای سیاسی اروپا پیشنهاد می دهند که بحران شان را با توسل به نژادپرستی و عظمت طلبی و حتی کنار گذاشتن شعارِ خودِ سرمایه داری یعنی «آزادی، برابری، برادری» حل کنند.

در اروپا فرض بر این بود که نظم و ارزش های حاکم در این قاره نظم ابدی است. اما این فرض در حال ترک برداشتن است. شمار فزاینده ای می پرسند، چرا عده ای از مردم جهان حق دارند از تیزترین لبه های تیغ استثمار مصون بمانند اما عده ای دیگر فقط از «حق» اخراج سریع از این کشورها برخوردارند؟ برای بسیاری آشکار شده است که اصول راهنما و ضوابط غرب فقط اصولی هستند برای حفاظت از امتیاز و نابرابری به بهای له کردن اکثریت عظیم بشریت. آن گفتمانی که نظم کنونی و سلطه ی سرمایه داری بر کره زمین را مشروعیت می بخشد، اعتبار خود را در نگاه عده ی کثیری که از مهاجرین حمایت می کنند از دست داده است. مردم شعار می دهند: «آن ها اینجا هستند چون ما آنجا بودیم و هستیم» یا «مرزها را باز کنید تا بتوانیم نفس بکشیم». ایدئولوژی و توجیه گری های نظم سرمایه داری ترک هایی برداشته است. اما این ترک های اولیه باید تبدیل به طرد کامل و تمام عیار این نظام شود. باید کاری کرد که مردم به وضوح ببینند که یک نظام اقتصادی- اجتماعی بنیاداً متفاوت، یک نظم سیاسی متفاوت، یک فرهنگ متفاوت و اخلاقیات و ارزش های رهایی بخشی که در انطباق با آمال والای مردم و پتانسیل حقیقی آنان است ضروری و همچنین ممکن است.

مردم باید خشمگین شوند، باید همسانی بشری خود را بیان کنند، باید علیه بی رحمی و عوام فریبی رهبران اروپا مبارزه کنند. ما نیاز به یک انقلاب داریم. اما روی هر اقدامی نمی توان اسم انقلاب گذاشت. انقلاب دارای یک موتور مرکزی است که کارش حل تضاد میان یک مشت کشورهای قلیل ثروتمند و صدها میلیون نفری است که در اسارت آن ها هستند. انقلاب باید این تضاد را حل کند. هر انقلابی در اروپا باید دارای یک افق انترناسیونالیستی باشد و نه افق «اروپایی».

قدرت سیاسی در همه ی دولت های اروپایی بر یک نظام اقتصادی استثماری بنا شده است که شاخک های مکنده اش در سراسر جهان ریشه دوانده است. دولت های حاکم در اروپا، نگهبانان و اعمال کننده های این نظام اقتصادی استثماری هستند. گلوبالیزاسیون این استثمار را فراگیرتر و بی رحمانه تر کرده است؛ بیش از پیش بافت اجتماعی موجود در جوامع را از هم گسیخته است. هر حکومتی که در رأس این دولت ها بنشیند مجبور است این پروسه را تحمیل و تسهیل کند. حتی سیپراس مفلوک از یونان توضیح می دهد که از این واقعیت تلخ گریزی نیست.

این طرز تفکر که گویا می توان یک اروپای امپریالیستی مهاجر نواز با بازوانی گشاده ایجاد کرد، توهمی بزرگ است. این توهم، واقعیت کنونی و گذشته ی دموکراسی سرمایه داری غربی و نظام ارزشی را که سرمایه داری غربی در سراسر جهان می پراکند، پنهان می کند. اروپای امپریالیست مهاجر نواز با بازوان گشاده، غیرقابل پیاده کردن است. و مهم نیست که چه کسانی به حکومت می رسند. با این طرز تفکر توهم آلود هرگز نمی توان در مقابل حملات نیروهای فاشیست زوزه کش یا اسلام گرایانی که مدعی اند در مقابل «انحطاط» غرب بدیل اخلاقی و در مقابل «فلاکت» تولید شده توسط آن دارای نظم اجتماعی متفاوتی هستند، ایستاد.

جنگ در خاورمیانه در حال گسترش است. مهاجرین بیشتری مأیوسانه دست به اعمال خطرناک برای فرار از انواع دهشت ها خواهند زد و این وضع تشدید خواهد شد. زنان، نیمی از بشریت، با شکل های کهنه و جدید ستم و تحقیر روبرو خواهند شد. سرمایه داری برای سرزندگی خود نیاز به نابرابری شنیع دارد، نیاز دارد که زنان در تجارت سکس به بردگی کشیده شده یا اسیر مشقت خانه ها شوند، شمار کثیری از جمعیت انسانی محکوم به بیماری و سوء تغذیه باشد، شمار عظیمی از کودکان و جوانان بی آینده باشند.

سیم های خاردار در مرزها، اخراج به زور اسلحه، اردوگاه های کثیف و تهدیدات موهن، میلیون ها نفر را در اروپا تکان داده و خشمگین کرده است. اوضاع بسیار مهمی به وجود آمده است و باید مدت ها پیش به وجود می آمد. این اوضاع می تواند و باید تبدیل به یک مبارزه ی سازش ناپذیر در عقب راندن پاسخ ارتجاعی شود و به خوشامدگویی و همبستگی واقعی با خواهران و برادرانی که به اروپا می رسند و همچنین با بسیاری از کسانی که در خارج در شرایط جهنمی گیرکرده اند تعمیم یابد. در این پروسه، لازم است که مردم را با این مساله روبرو کنیم که برای سرنگونی این نظام و ساختن جامعه ای بنیاداً متفاوت که فقط از طریق انقلاب کمونیستی ممکن است، چه می توان و چه باید کرد.

در قرن بیستم انقلاب هایی انجام شد که بر دهشت های سرمایه داری و امپریالیسم فائق آمدند. در واقع دستاوردهای انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم عظیم و الهام بخش بودند: هم در اتحاد شوروی و از آن هم بیشتر در انقلاب چین. این انقلاب ها در نهایت به دست طبقه ی جدیدی از سرمایه داران استثمارگر شکست خوردند. در نتیجه، سرمایه داران سراسر جهان پیروزمندانه اعلام کردند که نظام شان ابدی است و هر گونه تلاش برای دست یافتن به دگرگونی اجتماعی واقعی بی ثمر است. بحران کنونی پناهندگی شاهدی دیگر و هشداری است که جهان نیازمند یک نظم اجتماعی بنیاداً و کاملاً متفاوت است که از استثمار و ستم رها باشد؛ نیازمند یک نظم اجتماعی نوین است که متکی بر تعاون آگاهانه جمعی تمام بشریت و مدیریت اشتراکی و عاقلانه ی منابع جهان و زیست بوم آن به نفع مردم سراسر کره زمین و برای حفاظت از آن باشد.

امروزه کمونیست های انقلابی درکی عمیق تر و علمی تر و تصویر بازبینی شده ای دارند از اینکه لازمه ی دست یافتن به این دگرگونی تاریخی جهانی چیست و برای رسیدن به چه راهی باید طی شود و پیچیدگی های این راه چیست. باب آواکیان سنتز نوینی از کمونیسم را بر اساس آموزش عمیق از دستاوردها و همچنین اشتباهات مهم انقلاب های پرولتری پیشین تکامل داده و دانش به دست آمده در میدان های گوناگون فعالیت بشری را نیز ادغام کرده است.

بحران مهاجرت عمیقاً نشان می دهد که امروزه بشریت در چه شرایطی به سر می برد و بر ضرورت یک تغییر انقلابی عمیق اشاره دارد. جوانه های خیز برداشتن بشریت برای دست یافتن به رهایی واقعی را هم می توان در عزم راسخ پناهندگان دید که هیچ سدی جلودارشان نیست و هم در خوشامدگویی مردم به آنان. تلاطم سیاسی، دشمنان مردم و نگهبانان نظم کهنه را به جان یکدیگر می اندازد و گشایش هایی را برای به میدان آوردن یک نظم واقعاً نوین ایجاد می کند. اما برای مواجهه با پیچیدگی های بحران سیاسی سراسری در اروپا و برای این که بتوانیم با تهاجم ارتجاعی که احتمالاً فرا خواهد رسید مبارزه کنیم، برای اینکه بتوانیم جنبشی را بر مبنای احساسات و تحرکات مثبتی که در میان مردم سربلند کرده است بنا کنیم، برای اینکه نگذاریم مردم فریبِ زبان بازی ها و حیله گری های طبقات حاکمه را بخورند، برای این که نگذاریم طبقات حاکمه این احساسات و تحرکات مثبت را بخوابانند، باید یک درک و جهان بینی دقیق و علمی داشته باشیم؛ درکی که بتواند جهان را به درستی تشریح کرده و به ما نشان دهد که با این جهان چه باید کرد و چه می توان کرد.

بحران جاری مملو از خطرات واقعی و جدی است. نه تنها برای پناهندگان بلکه برای همه. اما همان شرایط انفجاری، در بطن خود فرصت های واقعی می پروراند که از درون آن می توان آینده ی متفاوتی را بیرون کشید. چشم امید بستن به وعده شکنی های سوسیال دموکراسی ورشکسته ی اروپا را به خاک بسپاریم! به جای آن به افقی چشم بدوزیم که ورای نظام کنونی است و شروع به بنای جنبشی کنیم که نه تنها برای عقب راندن تهاجم ارتجاعی بجنگند بلکه همچنین بتواند به سوی یک راه حل واقعی، انقلاب کمونیستی رهنمون شود. •

 

 

گروه مانیفست انقلابی در اروپا

سپتامبر ۲۰۱۵

 

کل این نظام جهانی در هر شکل و شمایلی شایسته سرنگونی است!

درباره ی موج مهاجرت اخیر به قاره اروپا

مهاجرت میلیون ها انسان از آفریقا و خاورمیانه به غرب ابعاد بی سابقه ای یافته است. این بزرگ ترین موج مهاجرت پس از جنگ دوم جهانی است. پای پیاده، سوار قطار، مچاله شده در کامیون های حمل گوشت، صد تا صد تا نشسته بر قایق هایی که توانایی حمل ده نفر را هم ندارند یا حتی پنهان شدن در قسمت بار هواپیماها و. . . . .

تا اینجا، نتیجه ی کار صدها قربانی است. فقط در یک شب، صدها جوان آفریقایی طعمه ی دریاها شدند. یکی از جان به در بردگان این فاجعه می گوید: «این راه، مسیر مرگ است. در قبرستانی که دریای مدیترانه نام دارد. » روزی دیگر، در شرق اتریش کامیونی یافت شد که ۷۱ جسد در حال متلاشی شدن در آن بود. . . . و این موج مرگ تمامی ندارد.

انتشار اخبار مکرر مرگ دل خراش پناه جویان، امپریالیست های اروپایی را وادار به عوام فریبی کرده است. آنان حرف از «فاجعه انسانی» می زنند. اما اولین اقدام شان در «پاسخ» به این فاجعه، تشدید فضای پلیسی در مرزهای دریایی و خاکی است و مشخصاً تقویت ارتش های بلغارستان و مجارستان و مقدونیه. . . برای جلوگیری از جابه جایی مهاجران در سطح قاره ای. پلیس کشورهای اروپایی برخی از مهاجران خاورمیانه ای را دستگیر کرده و حتی بدون این که از آنان بپرسند اهل کجا هستند به اردوگاه های پناهندگان در لیبی فرستاده اند!

علیرغم همه ی این اقدامات، سیل مهاجران این بار آن قدر عظیم است که سدها و مرزها را در هم می شکند و به درون دژهای امپریالیستی سرریز می کند. این موج جدید نتیجه ی دخالت های نظامی امپریالیست های آمریکایی، فرانسوی و دیگر متحدان و رقیبان شان در خاورمیانه و آفریقا و تشدید فلاکت و عدم امنیتی است که سلطه ی سیاسی و اقتصادی آن ها به بار آورده است. تمامی این مهاجرین، قربانیان شخم زدن زمین عراق و سوریه و افغانستان و لیبی و مالی و . . . با بمب های کشتار جمعی این بزرگ ترین جنایت کاران تاریخ بشرند؛ قربانیان قحطی و فقر و فلاکت و گرسنگی. امپریالیست ها، نیروهای مرتجع اسلامی از قبیل داعش و بوکوحرام، دولت های فاسد و مرتجع خاورمیانه و آفریقا از ایران و ترکیه و سوریه گرفته تا عربستان و قطر و لیبی و. . . . مسبب این وضعیت هستند. همه این نیروها و دولت ها در هر شکل و شمایلی شایسته ی سرنگونی اند.

موج مهاجرت ها بازتاب شکاف عمیق طبقاتی و تبعیض های آشکار ملی نژادی در دنیای سرمایه داری امپریالیستی است. ۸۹ درصد مردم جهان در فقر بسر می برند و تنها ۱۱درصد از مردم کره خاکی در رفاه نسبی هستند و آن هم فقط در چند کشور مشخص. درآمد سالانه ی متوسط یک آفریقایی ۴۰۰ یورو است در حالی که یک اروپایی بین ۱۰هزار تا ۸۰ هزار یورو درآمد دارد. مدت ها است که در نتیجه ی تشدید قوانین شوونیستی و ضد مهاجرت در اتحادیه اروپا بر تعداد مهاجران قربانی افزوده می شود. تنها ظرف یک ماه گذشته ۷۳۰۰ کودک بدون سرپرست در میان مهاجرین بودند، این که چه بلایی بر سر والدین این کودکان آمده برای حاکمان کشورهای امپریالیستی هیچ اهمیتی ندارد. یک جوان اریتره ای که سرپناهش یک چادر است یا یک کیسه خواب در گوشه ی یکی از پارک های شهر پاریس، چنین می گوید: «ما از کشورمان به خاطر فساد و فقر و خفقان و گروه های اسلامی و دولت های فاسد فرار کرده ایم و خود را به اینجا رسانده ایم. اگر کمک های برخی افراد معمولی نبود اینجا هم از گرسنگی تلف می شدیم. ما شب ها زیر بارانیم و روزها زیر آفتاب. هیچ دورنمایی برای رهایی از این وضعیت نداریم. » بدون شک بخشی از مردم در اروپا با مهاجرین احساس همدردی می کنند. بخشی از آن ها برای کمک رسانی به پناه جویان پیش قدم می شوند. در مقابل، نیروهای دست راستی و فاشیست اروپایی هم هستند که اردوگاه ها را به آتش می کشند، پناه جویان را مورد حمله و آزار قرار می دهند و زیر چتر نظام دمکراسی امپریالیستی، تظاهرات ضد مهاجران و خارجیان به راه می اندازند و تصویب قوانین ضد مهاجران را تشویق می کنند.

وضعی که با آن روبروییم نتیجه ی کارکرد یک نظام طبقاتی است. امروز حرکت سرمایه های بین المللی در جست و جوی سود بیشتر و سریع تر آن چنان بی رحمانه و لجام گسیخته است که بسیاری از اهالی جهان به مفهوم مطلق کلمه هیچ چیز برای از دست دادن ندارند. ره آورد این نظام دهشتناکِ طبقاتی برای اکثریت جهانیان، جنگ های ناعادلانه و اشغالگری های بی رحمانه است، فقر کشنده و نابرابری حیوانی است، انقیاد گسترده ی و تحقیر زنان است، بی آیندگی و از هم پاشیدگی هویت و اخلاق جوانان است، بحران پرشتاب زیست محیطی است که کره ی زمین را تهدید به نابودی می کند.

این نظام را باید برانداخت، این جهان را باید عوض کرد. در این نظام جهانی، نیروهای تولیدی به شدت در هم تنیده و اجتماعی شده است اما همین نیروهای تولیدی و ارزش ها و ثروت های مادی تحت مالکیت خصوصی قرار دارد. یک طرف اکثریت عظیم محروم و تحت ستم و استثمار ایستاده که مهاجران و پناه جویان بخشی از این محرومان را تشکیل می دهند و طرف دیگر، اقلیتی کوچک که مالک ابزار تولیدند و کنترل کننده ی ثروت و امکانات و امتیازات اقتصادی و سیاسی و فرهنگی. تضادی که بین مالکیت خصوصی و تولید اجتماعی شده وجود دارد در بطن خود ظرفیت گذار نوع بشر به ورای بهره کشی و کمبود و تمایزات اجتماعی را پدید آورده است. این نظام را می توان برانداخت، این جهان را می توان عوض کرد.

برای آنکه موج های مدیترانه و کوره راه ها و مسیرهای پرخطر قتل گاه مهاجران جنگ زده و گرسنه و ستمدیده نباشد، برای اینکه گلوله و باتوم و سیم خاردار و زندان و اردوگاه های امپریالیست نصیب مهاجران جان به در برده از خطرات راه نشود، برای اینکه هزاران هزار زن مهاجر به قربانیان شبکه ی بین المللی بردگی جنسی تبدیل نشوند، برای اینکه سرپناه و کار و معیشت و آینده ی مردم طعمه ی حریق جنگ های امپریالیستی و قومی و مذهبی نباشد، باید تمامیت نظام سرمایه داری را با همه ی روابط تولیدی و اجتماعی تبعیض آمیز و بهره کشانه اش، با همه ی نهادها و تفکرات ارتجاعی و کهنه اش نابود کرد. برای پاک شدن چهره جهان از این همه کثافت و تاریکی، هیچ راهی جز انقلاب اجتماعی قهرآمیز ممکن نیست. تنها بر ویرانه های دنیای جنایت و ستم و بهره کشی است که می توان جهان نوینی را با مشارکت میلیاردها زن و مرد زحمتکش و ستمدیده ساخت. جهانی که در آن، هیچ کس برای دستیابی به اهداف و نیازهای مادی و فکری اش ناچار نباشد قهر دریاها و آتش بیابان ها را به جان بخرد. •

حزب کمونیست ایران (مارکسیست لنینیست مائوئیست)

۷ شهریور ۱۳۹۴ / ۲۹ آگوست ۲۰۱۵

 

را ه حل فلسطین، استقرار «دو دولت» نیست!

سرویس خبری جهانی برای فتح. ۱۹ اکتبر ۲۰۱۵

متنی که در ادامه می آید، بخش هایی از مصاحبه ای با ایلان پاپه است که توسط خالد بندیب برای ژورنال صوتی استیتوس Status Audio Journal  (www. statushour. com) در تاریخ ۹ سپتامبر ۲۰۱۵ انجام شده است. پاپه تاریخ پژوه و نویسنده ی کتاب پاکسازی قومی فلسطین: تاریخ فلسطین جدید و مساله اسرائیل-فلسطین است. وی که از اسرائیل رانده شده درحال حاضر رئیس دپارتمان تاریخ در دانشگاه اِکسِتر در انگلستان است. متن کامل این مصاحبه در وب سایت (Jadaliyya. com) منتشر شده است.

این به اصصلاح «راه حل دو دولت» (دولت فلسطینی در کرانه غربی و غزه در کنار دولت اسرائیل) سیاستی است که توسط ایالات متحده آمریکا و تشکیلات خود گران فلسطینی تبلیغ می شود. اسرائیل گاهی اوقات به صورت ضمنی می گوید که چنین راه حلی را خواهد پذیرفت و گاهی (مانند امروز تحت ریاست جمهوری بنیامین نتانیاهو) با صراحت اعلام می کند که هرگز آن را نخواهد پذیرفت. بسیاری از فلسطینی ها و حامیان آن ها اعتقاد دارند که چنین سیاستی، تنها گام ممکن برای پیشروی است. در حالی که بخش عمده ی مباحث بر سر این موضوع متمرکز است که آیا چنین چیزی عملاً امکان پذیر است یا نه و اگر آری چگونه. پاپه بر سر این نکته بحث می کند که چرا تمرکز بر سر این موضوع، از اساس غلط است و اگر چنین طرحی به مرحله اجرا دربیاید، به معنای مشروعیت بخشیدن به ستمی است که بر فلسطینیان به عنوان یک ملت می شود و بر آن مهر تأیید خواهد زد.

ایلان پاپه: در پشت راه حل دو دولت، این فکر قرار دارد که اگر جنبش ملی یهود و جنبش ملی فلسطین کم و بیش در یک زمان به یک سرزمین مشخص برسند و از حل و فصل این مساله که این سرزمین متعلق به کدام یک است ناتوان باشند و از برقراری آشتی و صلح نیز دربمانند، لازم است یک آدم بالغ تر در شکل ایالات متحده آمریکا و بریتانیا به کمک دو طرف بیایند و به روش تجاری آمریکایی به آن ها بگویند که مرز این سرزمین ها را در کجا ترسیم کنند، مسئولیت ها را چگونه تقسیم کنند و غیره. این خوانش از تاریخ فلسطین (از زمان ورود جنبش صهیونیستی به فلسطین در اواخر قرن نوزدهم تا به امروز) خوانشی به غایت غلط است.

جنگ در فلسطین، جنگ میان دو جنبش ملی گرا بر سر یک قطعه سرزمین نیست. بلکه یک طرف جنگ، جنبش استعماری اشغالگر است که در اواخر قرن نوزدهم وارد فلسطین شد و هنوز تلاش می کند تا فلسطین را با اشغال هر چه بیشتر سرزمین ها و کاهش هرچه بیشتر شمار بومیان ساکن در آن، مستعمره کند و طرف دیگر آن، مبارزه ضد استعماری مردم بومی آن سرزمین است. بیایید به هر مورد تاریخی که به خاطر می آورید رجوع کنید و از خود بپرسید، در کدام یک از جنگ های ضد استعماری راه حل منطقی تقسیم سرزمین میان استعمارگران و مستعمره شدگان بوده است؟ به ویژه کسانی که عقاید چپ گرایانه دارند و خود را اعضای باوجدان جامعه می دانند باید به این سؤال پاسخ بدهند.

پاسخ یک نه بزرگ است. مسلم است که شما الجزایر را بین اشغالگران فرانسوی و مردم بومی الجزایر تقسیم نمی کنید. حتی در جاهایی که شما اشغالگران استعمارگر دارید، مثلاً جایی مثل آفریقای جنوبی که مردم سفیدپوست جای دیگری برای رفتن ندارند، اگر شما امروز به عنوان یک فرد مترقی پیشنهاد بدهید که آفریقای جنوبی بین جمعیت سفیدپوست و آفریقایی آن تقسیم شود در بهترین حالت به شما به چشم یک دیوانه و در بدترین حالت به چشم یک ریاکار و فاشیست نگاه خواهند کرد. و من فکر می کنم این قاعده منطقی، که در مورد سایر نقاط جهان برای همه بدیهی به نظر می آید، یک باره در مورد فلسطین فراموش می شود.

این دو به همدیگر مرتبط هستند. وقتی وضعیت را در فلسطین بررسی می کنیم، وقتی می پرسیم چرا در سال ۱۹۴۸ فلسطینیان در شمار انبوه از فلسطین بیرون رانده شدند؟ چرا بین سال های ۱۹۴۸ و ۱۹۶۷ فلسطینیان در اسرائیل زیر حکومت نظامی بودند؟ چرا این حکومت نظامی در سال ۱۹۶۷ از داخل اسرائیل به سرزمین های اشغالی در کرانه غربی و غزه منتقل شد؟ چرا بادیه نشینان جنوب اسرائیل و روستاهای فلسطینی در شمال اسرائیل، مانند کسانی که در اورشلیم زندگی می کنند در معرض سلب مالکیت زمین و قوانین سخت گیرانه در سرزمین هایی هستند که محل سکونت همیشگی آنان بوده است؟ بعد از این پرسش ها مسلماً ما به این سؤال می رسیم که چرا اسرائیل به پناهندگان اجازه بازگشت نمی دهد و محاصره غیرانسانی غزه را خاتمه نمی دهد؟ وقتی ما چنین سؤال هایی را می پرسیم، به دنبال علت این رخدادها می گردیم و امروز بهتر از هر زمان دیگر می دانیم که علت آن ایدئولوژیک است. این یک ایدئولوژی صهیونیستی است.

این یک چشم انداز صهیونیستی و مشترک در تمام احزاب صهیونیستی است. و اکنون این افق صهیونیستی عمده ترین و تقریباً تنها مانع بر سر مذاکرات صلح بین فلسطینیان و اسرائیل است. اشاره نکردن به این مساله و تنها پرداختن به سیاست در اینجا و آنجا شبیه ارجاع دادن به سیاست های آفریقای جنوبی در زمان آپارتاید است بدون اینکه اصلاً به مساله آپارتاید پرداخته شود.

خلیل بندیب: در کتاب تان با عنوان «درباره فلسطین» که به صورت مشترک با نوام چامکسی نوشته اید، شما از اصطلاح «ارتدوکسی صلح» (peace orthodoxy) استفاده می کنید. شما این گرایش را متهم می کنید که صرفاً یک گرایش پراگماتیستی نیست بلکه نژادپرستانه است. شما تا جایی پیش می روید که می گویید در بین طرفداران راه حل دو دولت، «فرهنگ لغت ارتدوکسی صلح تقریباً از یک اعتقاد مذهبی به راه حل دو دولت سرچشمه گرفته است و این هم از نسخه ی امروزی ۱۹۸۴ اورول بیرون آمده است. »

ایلان پاپه: بله. خوب این یک دروغ پردازی و نعل وارونه زدن است. من در اینجا از اورول به علت اشاره ی وی به نعل وارونه زدن استفاده کرده ام. یعنی، نوعی واژه پردازی است که نه تنها مانع آن می شود که هر مساله را به نام حقیقی اش بخوانیم بلکه خود را چیزی کاملاً متضاد آن معرفی می کند. در نعل وارونه یا دروغ پردازی نوع اورولی معمولاً یک واقعیتِ ستمگرانه به صورت یک امر خیرخواهانه معرفی می شود. و من فکر می کنم این مساله در اینجا نیز صادق است. برای من کلمات«صلح»، «عدالت»، «آشتی» سه تا از مقدس ترین کلمات در فرهنگ لغات بشریت هستند. آن ها بازتاب عالی ترین سطح تمایل انسان ها برای زندگی صلح آمیز با یکدیگر و در کنار یکدیگر در جامعه ای بهتر از هر جامعه دیگری هستند. و حالا به کار بردن این لغات برای پوشش دادن به چیزی کاملاً متضاد، چیزی که در عمل در جریان است، برای من این چیزی بدتر از نژادپرستی است. این یک نوع کابوس اورولی است که وقتی مردم از این کلمات به این صورت استفاده می کنند، من دچارش می شوم.

ایده راه حل دو دولت به عنوان یک ترفند صهیونیستی-اسرائیلی بعد از ۱۹۶۷ شروع شد تا یک مشکل بسیار ساده را رفع و رجوع کند: آن ها میلیون ها فلسطینی را در ۱۹۴۸ از خانه های شان بیرون راندند ولی به خاطر اشتهای زمین خواری شان می خواستند که آن بخش از سرزمین فلسطین را که در ۱۹۴۸ موفق به اشغالش نشده بودند، یعنی کرانه غربی و نوار غزه را نیز اشغال کنند. اما همراه با این زمین ها یک و نیم میلیون فلسطینی نیز آمدند و امروز تقریباً سه میلیون فلسطینی در اسرائیل زندگی می کنند. برای رفع و رجوع این واقعیت که شما اکنون کل سرزمین را در دست دارید ولی از نقطه نظر صهیونیستی با یک کابوس دموگرافیک مواجهید، آن ها از ابزارهای زیادی استفاده کردند و فرایند صلح نیز یکی از این ابزارها است. از فرایند صلح برای انتقال نوعی پیام به دنیا استفاده شده است که می گوید، «همان طور که می بینید، ما اکنون فلسطینیان را از هرگونه حقی در سرزمین های اشغالی محروم می کنیم. همان طور که می بینید ما آن ها را از سرزمین شان سلب مالکیت می کنیم و در سرزمین های آن ها شهرک های یهودی  نشین می سازیم، ما آن ها را در شمار انبوه از سرزمین های شان بیرون می کنیم و اگر جرئت کنند حتی پرچم فلسطین را بلند کنند آن ها را به زندان می اندازیم» و حالا معنای فرایند صلح برای اسرائیلیان یک پیام برای جهان است:«مسلماً همه این ها موقتی است و وقتی که صلح بر قرار بشود همه این چیزها برطرف خواهد شد».

البته می توان درک کرد چرا مردم چپ گرا در غرب بعد از پنج یا ده سال اشغال تسلیم این توضیح خواهند شد. من می توانم بفهمم که یک نفر چطور همچنان امیدوار است که اسرائیلی ها واقعاً قصد صلح داشته باشند یا اینکه قدرت های جهانی قادر خواهند بود اسرائیل را مجبور به چنین هدفی کنند. این ایده (راه حل دو دولت) تنها یک دام و فریب از سوی اسرائیل برای عمیق تر کردن فرایند مستعمره سازی اراضی اشغالی در ۱۹۶۷ و نابودسازی هرگونه امکان مذاکره بر سر مناطقی که در ۱۹۴۸ اشغال شده یا بازگشت پناهندگان، است. حال اگر بعد از قریب به ۵۰ سال کسی همچنان به این «راه حل» امید داشته باشد، واقعاً باید فردی باشد با درک راکد و جزمی از واقعیت. من انتظار داشتم که صداهای انتقادی چپ آمریکا و اروپا نسبت به این فریبی که اسرائیل هوشمندانه سر راه شان گذاشته است آگاه تر بودند.

از نقطه نظر مطالعه دانشگاهی جنبه های زیادی از واقعیت در آفریقای جنوبی متفاوت از فلسطین است. نمی توانم به فقدان هرگونه معادل هم وزنی با لابی گری یهودی در مورد آفریقای جنوبی اشاره بکنم. هولوکاست نیز در مورد فلسطین ورق را برگرداند، چیزی که اصلاً مورد مشابه آن در مورد آفریقای جنوبی وجود نداشت. و صد البته تفاوت هایی نیز در اینکه چگونه رژیم آپارتاید نژادی در آفریقای جنوبی خودش را بروز می داد با شیوه ای که برنامه پاکسازی نژادی در اسرائیل کار می کند، وجود دارد. این ها البته مسائل کم  اهمیتی هستند و چیزی از شباهت بنیادی بین دو این دو مورد را کم نمی کند. مهم ترین نکته، شباهت بنیادین این ها است.

خلیل بندیب: شما برخلافِ چامسکی «پراگماتیک تر» نه تنها حق فلسطینان به بازگشت را در قلب راه حل نهایی برای مساله فلسطین قرار داده اید بلکه خواهان جبران خسارت برای آنچه در ۶۰ سال گذشته بر فلسطینی ها رفته است نیز شده اید. لطفاً توضیح بدهید که چرا این راه حل، الزاماً یک راه حل خیال پردازانه نیست و چگونه این دو شرط الزامی و مرکزی یک راه حل واقعی برای مساله فلسطین-اسرائیل هستند.

ایلان پاپه: بله. واقعاً همین طور است. من فکر می کنم نقطه حرکت من در رابطه با حق بازگشت، از آن هایی که حق بازگشت را به طور پراگماتیستی ارزیابی می کنند بسیار متفاوت است. مثلاً، سؤال می کنند آیا بازگشت این تعداد کثیر پناهنده ی فلسطینی امکان پذیر است و آیا اسرائیل ظرفیت جذب این شمار عظیم را دارد. گرچه این ها را به جای خود می توان بحث کرد اما مساله این نیست و علت طرح این مساله از سوی ما در حال حاضر، این نیست. مساله ی عمده این است: انکار حق بازگشت فلسطینیان از عوارض ماهیت نژادپرستانه رژیم صهیونیستی در اسرائیل است.

مخالفت اسرائیل با حق بازگشت از همان استدلال ایدئولوژیکی سرچشمه می گیرد که در پشت یهودی سازی جلیله، نابودسازی روستاهای بادیه نشین در نقبه در جنوب اسرائیل و بانتونستان کردن کرانه غربی و گتو کردن غزه نهفته است. همه این ها از یک منشأ ناشی می شود و آن این است که صهیونیست ها از اواخر قرن نوزدهم تا اکنون همیشه خواهان تصرف سرزمین های بیشتر و بیشتر و کاهش هرچه بیشتر ساکنین بومی آن سرزمین ها هستند. بنابراین دفاع از حق بازگشت، صرفاً به رسمیت شناختن حقوق فردی تصویب شده توسط مجامع بین المللی در قطعنامه ی ۱۹۴ مصوبه ی ۱۱ دسامبر ۱۹۴۸ نیست؛ صرفاً حمایت از کلیه ی کنوانسیون های بین المللی حق بازگشت پناهندگان نیست. بلکه از همه مهم تر این است که دفاع از حق بازگشت اعلام این حقیقت است که محروم کردن افراد از زندگی درسرزمین های بومی شان غیرقانونی، غیراخلاقی و از نظر سیاسی غیرقابل پذیرش است. این است مساله اصلی. •

 

تارنمای بولتن خبری جهانی برای فتح:

 aworldtowinns. co. uk

برای دریافت شماره های قبلی به این آدرس رجوع کنید:

http://uk. groups. yahoo. com/group/AWorldToWinNewsService/

برای ما بنویسید:مقالات، اطلاعات، نکات، انتقادات و پیشنهاد های خود را به آدرس زیر بفرستید:

aworldtowinns@yahoo. co. uk

گسست ما از حزب «کمونیست (مائویست)» افغانستان

خطاب به کمونیست های انقلابی افغانستان و جهان

متن زیر گزیده ای از سند رفقای «جمعی از کمونیست های انقلابی افغانستان» است که متن کامل آن در وب سایت حزب کمونیست ایران (م. ل. م) قابل دسترس است.

رفقا! اوضاع منطقه بحرانی است و مردمان آن به خاک و خون کشیده شده اند. بیش از سه دهه است که افغانستان در معرض تجاوز و مداخله امپریالیست ها و مرتجعین منطقه قرار گرفته است. مردم ما با اشغالگری بیگانه نیستند. آن ها قرن ها است که با نیروهای متجاوز جنگیده اند اما هر بار پس از بیرون راندن نیروهای اشغالگر، اسیر یک نیروی مرتجع داخلی دیگر گشته که استقلال کشور را فروخته و راه را برای اشغالگر دیگری بازکرده است. مبارزات و تاریخ بیش از سه دهه اخیر کشور ما شاهدی بر این مدعا است. در این دوران بنیادگرایان اسلامی گوناگون جهادی ها، طالبان یعنی نیروهایی که از هر لحاظ در یک تضاد خصمانه و آشتی ناپذیر با منافع مردم ما و کمونیسم و دنیایی که کمونیست های واقعی می خواهند بسازند، قرار دارند، نیز رشد کرده اند و بر کشور حکومت کرده اند. اما مردم ما علیرغم این مبارزات و جان فشانی ها و مقاومت همچنان اسیر تجاوزات و مداخلات امپریالیستی و نیروهای مرتجع گوناگون هستند. این اوضاع باید تغییر یابد و مردم ما باید برای همیشه بساط امپریالیست ها و وابستگان داخلی شان را در هم شکنند و نابود کنند.

با تحولات اخیر در منطقه و در خاورمیانه ما می بینیم که چگونه از یک طرف قدرت های امپریالیستی و به خصوص امپریالیسم آمریکا در تلاش اند که نفوذ خود در منطقه را گسترش دهند و با بهانه های مختلفی از جمله مبارزه با بنیادگرایی و القاعده و داعش و یا به بهانه رهایی زنان و یا از بین بردن سلاح های کشتارجمعی و امثالهم به تجاوزات و اشغالگری های خود ادامه دهند که این ها همه باعث دامن زدن به رشد بیش از پیش بنیادگرایی اسلامی در منطقه شده است.

کمبود رهبری کمونیستی در مبارزات مردمی به طور واقعی احساس می شود. رشد نیروهای مرتجع اسلامی در افغانستان و خاورمیانه را نمی توان بی رابطه با موقعیت جنبش کمونیستی جهانی دانست. تاریخ جنبش کمونیستی کشور ما به خوبی بیانگر این واقعیت است.

جنبش کمونیستی ما در دهه ۴۰ شمسی با مواضع انقلابی خود و با سنت مائوئیستی و تحت تأثیر خط انقلابی مائوتسه دون در چین و مبارزاتش علیه رویزیونیست های حاکم در شوروی در میان جوانان رشد کرد و از وجهه و اعتبار بسیاری در میان مردم برخوردار شد. اما بعد از تجاوز سوسیال امپریالیست ها، اکثریت قریب به اتفاق آن نیروها با نداشتن خط انقلابی مدون و در نتیجه ندیدن تضادهای داخلی و جهانی تحت نام دفاع از میهن و عمده بودن تجاوز امپریالیستی، هویت ایدئولوژیک خود را منحل کرده و در پشت سر نیروهای جهادی به «دفاع از میهن» برخاستند. در حالی که این هرگز شیوه دفاع از کشور و مردم نبود؛ بلکه در درجه اول انحلال ایدئولوژیک خود بود، تبدیل شدن به دنبالچه و زائده ی مرتجع ترین نیروهای بنیادگرا بود. غافل از اینکه خواسته و یا ناخواسته در دام برنامه های امپریالیستی غرب که در آن زمان «عمده» نبود، افتاده بودند.

سوسیال امپریالیست های روس شکست خوردند و سرافکنده کشور ما را ترک کردند، اما بر کسی پوشیده نیست که مردم ما با تمام جان فشانی ها، قهرمانی ها و از خود گذری ها، پیروز نشدند. پیروز بزرگ این جنگ امپریالیست های غربی و همسایه جنوبی و نیروهای جهادی و بنیادگرا بودند و بر کسی پوشیده نیست که بر مردم ما در دوران بعد از آن چه گذشت. اما «کمونیست هایی» که سال ها با نیروهای جهادی همراهی کردند، در این جنگ نیز نه تنها قوی تر نشدند؛ بلکه ایدئولوژی خود و نیروی خود را نیز به گروه های جهادی باختند.

شکست قدرت سیاسی مائوئیست ها در چین بعد از یک ربع قرن پیشروی های عظیم در جاده سوسیالیسم و دستاوردهای عظیم پراتیکی و تئوریکی آن، تأثیرات منفی عظیمی بر جنبش کمونیستی جهان گذاشت. بسیاری از کمونیست ها یا رویزیونیسم سه جهانی را برگزیدند و یا از مواضع کمونیستی عقب نشینی کردند. از یک طرف تعرض سیاسی ایدئولوژیک امپریالیست ها آغاز شد و از طرف دیگر رویزیونیست ها در پرتو تضاد بین بلوک شرق و غرب نیز رشد کردند و بر جنبش کمونیستی سایه افکندند. این وضعیت شرایط خاص و ویژه ای را برای کمونیست ها به وجود آورده است.

تلاش ها و کوشش هایی برای غلبه بر بحران به وجود آمده بعد از مرگ مائو و کودتای رویزیونیستی در چین، از جانب کمونیست های جهان صورت گرفت که با تمام نقاط قوت و تأثیرات مثبت و نقاط ضعفش درس های مهمی را برای ما به دنبال دارد. مهم ترین حرکت در این پروسه تشکیل جنبش انقلابی انترناسیونالیستی در سال ۱۹۸۴ بود.

مبارزات جنبش انقلابی انترناسیونالیستی و احزاب آن علیرغم تلاش برای رفع بحران با موانع و در نهایت با محدودیت های معینی روبرو شد. تجربه جنبش انقلابی انترناسیونالیستی نشان داد که وحدت احزاب شکل دهنده آن بر محور مارکسیسم لنینیسم اندیشه مائو و سپس ارتقاء آن به سطح مارکسیسم لنینیسم مائوئیسم از همگونی برخوردار نبود. نه درک واحدی از مائوئیسم در آن موجود بود و نه درک واحدی از موقعیت جنبش کمونیستی و در نتیجه به نظر می رسد که درک واحدی در مورد اهداف این جنبش نیز وجود نداشت. این تضاد و ناهمگونی به مبارزات مهم دو خط در درون جنبش انقلابی انترناسیونالیستی نیز دامن زد. به همین نسبت تاریخ جنبش انقلابی انترناسیونالیستی با مبارزه دو خط رغم خورده است. اگر چه یکی از نقاط مهم وحدت بر محور دستاوردها و اندیشه های انقلابی مائوتسه دون بود اما اکثریت این مبارزات عمدتاً بر چگونگی درک از مائوئیسم گره می خورند. مثل خطی که در ابتدا اندیشه مائو را قبول نداشت، تا خط و خطوطی که درک های ناسیونالیستی و لین پیائوئیستی از مائوئیسم داشتند.

اینک پس از سه دهه مبارزه و تلاش، ضرورت اوضاع و تجارب چند دهه اخیر به ما ثابت کرده است که برای پاسخگویی به شرایط نوین و غلبه بر بحران نمی توان با تنبلی ذهنی دگماتیستی تنها بر تئوری های حاضر و آماده گذشته، تکیه کرد و با تمام قوا در مقابل آنانی که در تلاش اند تحولی در این زمینه ایجاد کنند ایستاد و به آن ها اتهام وارد کرد. این تجارب همچنین به ما می آموزد که علم ما باید تکامل یابد، تکاملی که بتواند درک و فهم ما از علم کمونیسم را به مرحله بالاتر ارتقاء دهد و از جوانب نادرست گذشته گسست کند و جهش وار در جهت شناخت و اتخاذ خط صحیح تری نسبت به گذشته عمل نماید.

حزب کمونیست انقلابی آمریکا و صدر آن باب آواکیان در این رابطه پیش قدم بوده اند. باب آواکیان و حزبش نه تنها تلاش های خستگی ناپذیری را برای بازسازی و ارتقاء جنبش مائوئیستی بعد از کودتای رویزیونیستی در چین انجام دادند تا درفش پرافتخار مائوئیسم و دستاوردهای بزرگ انقلاب فرهنگی را برافراشته نگاه دارند، بلکه در ادامه تلاش های شان برای یافتن علل ناکامی و شکست موقتی سوسیالیسم در بطن مبارزات دو خط در عرصه جهانی به خصوص در درون جنبش انقلابی انترناسیونالیستی و همچنین در تلاش برای شناخت بیشتر از راهِ رسیدن به رهایی بشریت سنتز نوینی را از کمونیسم ارائه داده است. این سنتزها بر بسیاری از اشتباهات سیاسی و نگرشی گذشته جنبش کمونیستی بر یک مبنای علمی و در جنبه های مختلفش انگشت می گذارد و نگرش و متد متکامل تری را پیش روی ما قرار می دهد.

باب آواکیان تلاش مهم و ارزشمندی کرده است تا تئوری و اندیشه های مائو را از زیر آوارهای رویزیونیستی و ناسیونالیستی که تلاش می کرده اند مائوئیسم را «کمونیسم کشورهای جهان سوم» بدانند، و یا اینکه مائو را به یک ناسیونالیست و رهبر نظامی تقلیل دهند، بیرون آورد. او همچنین تلاش کرد آنانی را که از تئوری های مائو برای اهداف ناسیونالیستی، رویزیونیستی، سوسیال دمکراسی و اتحادهای ارتجاعی سوءاستفاده نموده اند و می نمایند، افشاء کند.

اهمیت و بررسی سنتز نوین باب آواکیان یک ضرورت برای انقلاب و ادامه مبارزه در راه کمونیسم است. این سنتزها باید از جانب احزاب مائوئیست و انقلابی مورد بررسی مسئولانه قرار گیرد.

لزوم گسست از خط حاکم بر حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان:

برخورد رهبری حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان به تحولات اخیر جنبش مائوئیستی و مخالفت صریح، سریع و خصمانه آن با لزوم و ضرورت تکامل علم ما و به خصوص با سنتز نوین باب آواکیان جدا بسیار سؤال برانگیز شده است، و بدتر اینکه در توجیه برخوردهای خصمانه اش با چنین ضرورتی، طرز دید و درک انحرافی خود از مائوئیسم را علیرغم ادعای دفاع از مائوئیسم به نمایش گذارد.

مبارزات مائو در دوران دیکتاتوری پرولتاریا نشان گر درک متکامل تر او از کمونیسم و پیشروی به آن سمت است. مائو در این دوران به موازات رهبری پرولتاریای در قدرت، علم کمونیسم را در زمینه ساختمان سوسیالیسم و راه رسیدن به رهایی بشریت یعنی کمونیسم تکامل داد. خدمات و اندیشه های مائو در این دوران بود که به انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی منجر شد و به یک سیستم فکری منسجم یعنی مائوئیسم جهش کرد. به عبارت دیگر مائوئیسم به معنای واقعی در این دوران و با این مبارزات زاده شد. بدون درک و جذب و به کاربرد درس ها و آموزه های مائو در این دوران نمی توان سخنی از مائوئیسم گفت.

در این دوره مائو با تضادهای واقعی رسیدن به جامعه کمونیستی دست و پنجه نرم کرد و نشان داد که مسائل مربوط به جامعه کمونیستی را نمی توان به آینده موکول کرد. برای رسیدن به آن از همین امروز باید دست به کار شد. به همین دلیل در مقابل آن گروه از رهبران حزب کمونیست چین که می خواستند مرحله گرایی کنند و هر مرحله را مطلق بسازند و به همین منظور می گفتند که باید اول انقلاب دمکراتیک را تحکیم کنیم تا بدین وسیله از برخورد و حل مسائل و تضادهای جامعه سوسیالیستی و راه رسیدن به جامعه کمونیستی طفره روند، ایستاد. خلاصه این که درس های این دوران یعنی درس های مربوط به رسیدن به جامعه کمونیستی از همین امروز و از همین لحظه برای ما کاربرد دارد و مسائلی فقط مربوط به آینده نیستند.

با توجه به چنین بحثی است که درک حزب کمونیست مائوئیست افغانستان از مائوئیسم باید مورد ارزیابی دقیق قرار بگیرد. سؤالی که پیش می آید این است که چرا این مهم ترین جنبه مائوئیسم در خط و سیاست ها و حتی ادبیات این حزب تا این حد غایب است و با بی توجهی روبرو بوده است؟ گویا اصلاً مائو و یا مبارزات بزرگی بعد از سال های ۵۰ میلادی وجود نداشته و یا اگر هم داشته اصلاً ربطی به این حزب ندارد.

حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان در کنار بسیاری دیگر از منتسبین به مائوئیسم، به خصوص در میان ناسیونالیست های کشورهای تحت سلطه درک خاصی از مائوئیسم را ارائه می دهد، درکی که مائوئیسم را به جنگ خلق تقلیل می دهد. به همین علت است که معیار مائوئیست بودن هر نیرو را با جنگ خلق و یا مبارزه مسلحانه می سنجند و مائوئیسم را تنها با مرحله انقلاب دمکراتیک نوین و جنگ خلق که البته حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان آن را به مثابه «انقلاب ملی دمکراتیک» و «جنگ ملی مردمی و انقلابی» می بیند، تعریف می کند و به نظر آن ها کمونیسم و خط کمونیستی نقش مهمی را ایفاء نمی کند.

مثلا اینکه تزها و سنتزهای باب آواکیان حتماً غلط هستند و ارزشی ندارند چون او جنگ خلقی را رهبری نکرده است و در نتیجه باید پشت سر آنانی ایستاده شود که جنگ خلق و یا مبارزه مسلحانه می کنند و یا انجام داده اند. نتیجتاً خط پراچاندا و گونزالو بهتر است چون جنگ خلقی را رهبری کرده اند و هنگامی که تئوری های رویزیونیستی هم ارائه می دهند خیلی مهم نیست چون هنوز جنگ خلق را ادامه می دهند. در حقیقت پراچاندا و باترای قبل از اینکه از جنگ خلق دست بکشند از اصول کمونیسم دست کشیده بودند، و خط بورژوا دمکراتیک را برگزیدند. معیار کمونیست بودن و مائوئیست بودن به جنگ خلق تقلیل یافته بود. آیا این به معنی نادیده گرفتن مبارزات سترگ مائوتسه دون در دوران دیکتاتوری پرولتاریا برای خط کمونیستی نیست. آیا این به معنی آن نیست که مبارزه  ایدئولوژیک برای رسیدن به دنیایی دیگر مسئله تغییر جهان بینی برای رسیدن به یک دنیای بدون طبقه که مائو آن گونه سخت برایش مبارزه کرد و درک از آن را در دوران دیکتاتوری پرولتاریا تعمیق نمود، از جانب بسیاری از جمله حزب کمونیست( مائوئیست) افغانستان به  شدت نادیده گرفته شده است.

آن ها اگر به مائو احترامی می گذارند برای تئوری های او در رابطه با رهایی ملی است و برای اینکه او یک رهبر نظامی بوده است. اما آن ها هیچ گاه نتوانستند درک کنند که تئوری های مائو در خدمت انقلاب جهانی است و برای هدف کمونیسم و رهایی بشریت از هر گونه ستم و استثمار است. جدا کردن مبارزات مائو در دوران قبل از به دست آوردن قدرت سیاسی سراسری از مبارزات بعدی او یک انحراف واقعی است. مائو یک کمونیست انترناسیونالیست کبیر بود که برای هدف نهایی کمونیسم و رهایی بشریت می جنگید تبدیل او تنها به یک رهبر نظامی – یک ایدئولوگ بورژوا دمکرات که در اتحاد با نیروهای مرتجع هدفش را رهایی کشور از قید اشغالگران خارجی گذارده بود، یک تحریف واقعی از مائوئیسم است.

تقلیل خدمات بزرگ فلسفی مائو عملاً به تضاد عمده و تئوریزه کردن وحدت با دشمن غیر عمده زیربنای چنین جهت گیری را می سازد. به همین دلیل است که رویزیونیسم مسلح و مذهبیان مسلح یا به عبارت دیگر جهادی ها نقش و جایگاه ویژه ای برای حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان داشته اند.

******

با اصرار دگماتیستی و چشم بستن بر تغییر و تحولات جهان و ندیدن ضرورت تکامل ایدئولوژی ما و ندیدن اهمیت سنتز نوین باب آواکیان و خدماتش در این راستا و فراتر از آن مخالفت و ضدیت با آن در حقیقت در دام ایدئولوژی شبه مذهبی گرفتار خواهیم شد. بدون شک آنانی که با چنین شیوه ای از کمونیسم یک مذهب ساخته اند، در مقابل چنین تکاملی خواهند ایستاد و ایستاده اند. تبدیل کمونیسم و مائوئیسم به یک مذهب و اصرار بر اشتباهات گذشته به معنی تهی کردن کمونیسم از هسته اش یعنی ماتریالیسم دیالکتیک است. چنین نیرویی نخواهد توانست که انقلاب جامعه ما را به  سوی هدف واقعی اش رهنمون سازد و در نهایت به زائده نیروهای مرتجع بنیادگرا مبدل خواهد کرد.

ما به خوبی با عملکرد چنین خطی در افغانستان و بقیه کشورهای منطقه آگاه هستیم و میدانیم که این نیروها چه بلایی بر سر مائوئیسم آوردند. متأسفانه ضربات چنین درکی در اینجا خاتمه نمی یابد. آنانی که مائوئیسم را به معنای واقعی درک نکردند نیز نتوانستند اهمیت از دست دادن یک پایگاه سوسیالیستی را حداقل به اندازه کافی درک کنند و در مقابل چنین ضایعه ای بدترین راه ها را انتخاب کردند.

بیرون راندن اشغالگران آمریکایی و متحدان شان تنها زمانی تضمین شده می تواند که جنگ مقاومت انقلابی تحت رهبری یک نیروی کمونیستی واقعی صورت گیرد. تغییرات رادیکال در خدمت منافع مردم و بخصوص توده های زحمتکش ، تضمین حق تعیین سرنوشت به خلق های ستمدیده و تضمین حرکت در جهت رهایی زنان از قرن ها ستم جنسی و غیره تنها از طریق مبارزه ای تحت رهبری یک نیروی کمونیستی واقعی ممکن است. نیرویی که بتواند در درجه اول توده های مردم از زن و مرد و از هر ملیت و کلیه طبقات مردمی را متحد کند و مرتجعین و وابستگان آن را طرد و افشاء سازد.

این از جمله ی مسائلی است که برای ما از اهمیت بسیار برخوردار است. کسانی بودند که در کشور ما نیروهای کمونیست را به زائده های نیروهای بنیادگرا تبدیل کردند، و مبارزه مسلحانه را هدفی در خود دیده و پای در جای پای جنگ سالاران و قوماندانان اسلامی گذاردند و ضربات زیادی به کمونیسم در کشور ما زدند. برای جبران آن باید فداکاری بسیاری نمود و نه اینکه به تکرار همان تجارب شکست خورده پرداخت.

با توجه به اختلاف بر سر این مسائل که ریشه های ایدئولوژیک – سیاسی دارد، ادامه همراهی ما با حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان ناممکن است و ما را در تضاد با مبانی اصولی و اعتقادی ما ؛ یعنی ماتریالیسم دیالکتیک قرار می دهد.

ما تلاش هایی را برای پیش برد مبارزه ای اصولی با انحرافات این حزب انجام دادیم، اما این تلاش ها با اصرار و پافشاری رهبری این حزب بر انحرافاتش و تعمیق بیشتر آن ها، روبرو بوده است.

در نتیجه ما به این وسیله جدایی خود از حزب کمونیست (مائوئیست) افغانستان را اعلام می کنیم. ما همچنین به منظور ادامه مبارزه علیه نظام جهانی امپریالیستی و حاکمان آن و به منظور رسیدن به رهایی کامل از قید امپریالیسم و سرنگونی مرتجعین داخلی که از طرف امپریالیست ها بر اریکه قدرت گماشته شده اند و همچنین بنیادگرایان طالب که بخشی از طبقه حاکمه بوده اما به  صورت کامل در قدرت سیاسی مرکزی مشارکت داده نشده اند، نیرویی ارتجاعی که همان مناسبات حاکم را نمایندگی می کند. همچنین به منظور ادامه مبارزه برای پیشروی به  سوی جامعه کمونیستی که جامعه ای عاری از ستم و استثمار است، به مثابه جمعی از کمونیست های انقلابی افغانستان، فعالیت انقلابی خود را ادامه خواهیم داد. •

جمعی از کمونیست های انقلابی افغانستان

سنبله ۱۳۹۴ سپتامبر ۲۰۱۵

E- Mail: grca_afghan@gmail. com

سایه روشن های یک بحث کارگری

گزارشی از سخنرانی محمد اشرفی و سیاوش دانشور در تورنتو

مهری حق شناس

«اتحاد بین المللی در حمایت از کارگران ایران-واحد کانادا»، جلساتی را در شهر تورنتو از ماه جون ۲۰۱۵ به «گفت و شنودهای ماهانه» پیرامون مبارزات و چالش های جنبش کارگری در ایران، کانادا و حتی در سطح جهانی اختصاص داده است. چنانچه خود می گویند تلاش بر این است که موضوعات و مبارزات مهم جاری و استراتژیک جنبش کارگری در این جلسات توسط طیف متنوعی از فعالین کارگری و سوسیالیست مورد بحث و تبادل نظر قرار بگیرند.

قبل از هر چیز باید از اقدام «اتحاد بین المللی. . . » قدردانی کرد. برگزاری این گونه جلسات دارای اهمیت به سزایی است. ابتدا این که دیدگاه های گرایشات چپ و جنبش کمونیستی را در مورد جنبش کارگری منعکس می کند و دوم فضایی مهیا می شود برای دامن زدن به جدل و مبارزه ایدئولوژیک سیاسی در بین گرایشات مختلف و زمینه سازی برای نزدیکی و اتحاد نیروهای همسو.

بر همین اساس جلسه ای در روز یکشنبه ۱۲ جولای ۲۰۱۵ در یکی از سالن های شهرداری تورنتو برگزار شد. سخنرانان این برنامه محمد اشرفی و سیاووش دانشور بودند. موضوع سخنرانی پاسخ به این سؤالات بود: «ریشه های بحران اقتصادی در ایران چیست؟ پاسخ های جمهوری اسلامی در قبال بحران اقتصادی چه بوده اند؟ طبقه کارگر در مصاف با جمهوری اسلامی سرمایه در کجا قرار دارد؟ کدام چشم انداز در برابر جنبش کارگری باز است؟»مجری برنامه، محمد اشرفی را به عنوان فعال جنبش کارگری و کمونیستی ایران، عضو کمیته دفاع از شاهرخ زمانی و از اعضای سابق کمیته پیگیری ایجاد تشکل های کارگری در ایران معرفی کرد.

اشرفی بحث خود را با بحران سرمایه داری و جمهوری اسلامی شروع کرد. او گفت: «اقتصاد ایران هم مثل اقتصاد تمامی کشورها به گردش اقتصادی سرمایه در جهان وابسته است و از صدها رشته به همدیگر پیوند خورده است» و در ادامه، هنگامی که به تشریح اقتصاد ایران به طور مشخص رسید، بحران را عمدتاً به تناقضاتی مربوط دانست که دولت حاکم (رژیم جمهوری اسلامی) برای حرکت متعارف سرمایه ایجاد می کند. تأکید او بر تأثیرات فساد و ریخت و پاش و هرج و مرجی بود که ناشی از مداخله و رقابت و سودجویی باندهای دولتی در اقتصاد سرمایه داری است. به عبارت دیگر، اشرفی مبنای تحلیل خود از بحران سرمایه داری در ایران را تضاد اساسی نظام سرمایه داری که بنا به تحلیل و تعریف مارکسیستی، تضاد تولید اجتماعی شده با مالکیت خصوصی است قرار نداد. یک شکل بروز این تضاد، شکاف و نابرابری عمیق اقتصادی است که میان کشورهای امپریالیستی با جوامع تحت سلطه ی امپریالیسم دائماً بازتولید می شود و به معضلات و نحوه ی بروز بحران های اقتصادی در تحت سلطه ها ویژگی هایی می بخشد. بنابراین باید به وجوه خاص بحران اقتصادی در جامعه ای مثل ایران پرداخت. این بحران اگرچه برخاسته و متأثر از بحران ساختاری نظام سرمایه داری امپریالیستی (و جزئی از فرایند همین بحران جهانی) است اما شدت و شکل تأثیراتش بر عرصه های مختلف اقتصادی سیاسی و اجتماعی کشوری مثل ایران با جوامع پیشرفته اروپایی متفاوت است. دامنه و عمق فقر، بیکارسازی گسترده، گرانی روزافزون، رکود و افت صنایع در نتیجه ی تحریم های امپریالیستی، نابودی کشاورزی و ناتوانی تولیدات داخلی در رقابت با کالاهای وارداتی، قابل قیاس با کشورهای امپریالیستی نیست. رقابت قدرت های امپریالیستی، صف آرایی و بلوک بندی نظامی، جنگ های منطقه ای و فاکتورهای سیاسی- جهانی دیگر نیز مستقیماً بر شدت و یا کاهش بحران در جوامعی مثل ایران تأثیر می گذارد.

اشرفی بحث خود را چنین ادامه داد که «سیستم دچار تناقض است؛ سیستم اقتصادی. چرا دچار تناقض است؟ از یک  طرف اقتصاد همیشه بر این پایه بوده است که سود را اصل قرار می دهد. در جمهوری اسلامی ریشه اش سرمایه داری است و سود را مبنا قرار می دهد اما در کنار این موضوع می خواهند ایدئولوژیک پیش ببرند این اقتصاد را. این می شود تناقض، و یکی از بحران های عمده در جمهوری اسلامی. علیرغم اینکه حاکمیت فعلی سرمایه داری است ولی می خواهد سرمایه داری را از ذاتش که همان اقتصاد بر مبنای سود است جدا کند و ایدئولوژیک پیش ببرد. . . . به همین دلیل اقتصاد را بر مبنای ایدئولوژی برنامه ریزی می کنند نه بر مبنای سود و زیان. » اما ایدئولوژی اسلامی که روکش یا روبنای نظام سرمایه داری تحت سلطه ی امپریالیسم در ایران امروز است از نیازها و جهت گیری ها و منافع اساسی  نظام پیروی می کند نه بالعکس. آنجا که از نظر قوانین شرعی و سنت های مربوط به فعالیت اقتصادی چیزی در متون اسلامی آمده که با شرایط و ملزومات استثمار نیروی کار و غارت منابع در دنیای قرن بیست و یکم خوانایی ندارد و یا در مواردی که پاسخ و توجیه حاضر و آماده  برای آن ها در متون فقهی موجود نیست، این شرع اسلام است که خودش را با حرکت سرمایه و سود منطبق می کند نه بالعکس. ایدئولوژی اسلامی نشان داده که مانند دیگر ایدئولوژی های استثمارگرانه و ستمگرانه از چنان انعطافی برخوردار است که می تواند به راحتی خود را با هر مناسبات ظالمانه و استثمار محوری سازگار کند. باید به یادداشت که همواره روابط تولیدی و اجتماعی مبتنی بر استثمار و ستم توسط یک ایدئولوژی خاص اداره می شوند. حال می خواهد ایدئولوژی دینی باشد یا ایدئولوژی بورژوا دمکراتیک و یا شکل های ایدئولوژیک فاشیستی. به ویژه در عصر امپریالیسم، سرمایه داری برای کسب مافوق سود در کشورهای تحت سلطه، در عین تحلیل بردن و تغییر دادن بقایای نظام پیشاسرمایه داری از این  وجوه به ویژه در روبنا استفاده کرده است. آن عواملی که در جمهوری اسلامی به واقع در چگونگی سازمان دهی و برنامه ریزی اقتصاد و نحوه ی بروز بحران نقش بازی می کنند، رقابت ها و درگیری های جناحی و منافع باندهای انحصارگر اقتصادی نظامی و بنیادها و نهادهای دولتی (باسابقه و موقعیت ویژه ی هر یک در جمهوری اسلامی) است و نه ایدئولوژیزه کردن یا دخالت دادن مذهب در اقتصاد. برای مثال، تئوکراسی (حکومت مذهبی) بودن جمهوری اسلامی از همان آغاز استقرارش تأثیری در این که بر ساختار اقتصاد سرمایه داری تحت سلطه ی نفت محور تکیه بزند و از آن حفاظت کند نداشت. و یا همه ی داد و قال های مقامات اقتصادی جمهوری اسلامی در ابتدای شکل گیری اش پیرامون «حرام بودن ربا» و «ضرورت بانکداری اسلامی» هیچ تغییری در واقعیت عملکرد سرمایه ها در قالب بهره و اعتبارات بانکی و سودآوری از این طریق نداد. کاری که کردند فقط گذاشتن کلاه شرعی روی این عملکرد بود.

اشرفی در بخشی دیگر از صحبت هایش گفت: «با توجه به اینکه مبارزات توده ای، صنفی و اقتصادی که همیشه پراکنده و غیر سراسری هستند، یک کارگر هیچ وقت فکر نمی کند که برای افزایش دستمزدش باید با همه کارخانه ها دست  به  دست دهد. فقط [از طریق] این برداشت سیاسی است که کارگر به آن حدی از آگاهی برسد که برای به دست آوردن مطالباتش باید سراسری مبارزه کند. مبارزه سراسری هم فقط و فقط کار سازمان سیاسی است. » و ادامه داد «چون مبارزات توده ای و صنفی معمولاً پراکنده هستند و باید یکدست و همبستگی طبقاتی ایجاد شود و این کار مبارزه سیاسی است. بنابراین برای سراسری کردن مبارزات چه مبارزات صنفی یا اقتصادی از طریق تشکل های توده ای کارگران و چه برای تشکل های سیاسی مورد نیاز طبقه کارگر باید مبارزه سراسری شود. »

مسئله بر سر مطرح کردن یا ردیف کردن یکسری مطالبات و اینکه این مطالبات باید جنبه سراسری پیدا کند، نیست. اختلاف اینجا است که ایشان سراسری کردن مبارزات اقتصادی و روزمره کارگران را نقطه عزیمت کمونیست ها و یا حزب پیشاهنگ پرولتری برای به حرکت درآوردن و بسیج طبقه کارگر می داند و چنین مبارزه ای را بستر اصلی کسب آگاهی طبقاتی پرولتاریا معرفی می کند. اشرفی تلاش می کند خط تمایز خود را با اکونومیست ها نشان دهد، اما مبارزه اقتصادی هر چند هم سراسری و متشکل و سازمان دهی شود، هرچقدر هم سیاست به آن تزریق شده باشد، باز هم در نهایت برای بهبود شرایط کار در چارچوب این سیستم است. مبارزه اقتصادی در اکثر موارد به طور خودبه خودی یا به عبارت دیگر بدون مداخله سوسیالیست ها جنبه سیاسی پیدا می کند اما وظیفه کمونیست ها تبلیغات سیاسی در زمینه ی اقتصادی نیست. وظیفه ی کمونیست ها سازمان دادن انقلاب است. حال سؤال پیش می آید که رابطه ی میان این وظیفه و مبارزات کارگری سندیکالیستی چیست؟ وظیفه آن ها این است که کارگران را از زیر نفوذ محدود کننده ی این سیاست تردیونیونیستی بیرون بکشند و درگیر جنبشی با هدف انقلاب سوسیالیستی با دورنمای پیشبرد انقلاب جهانی کمونیستی کنند. مبارزات عادلانه ی اقتصادی توده های کارگر و زحمتکش همیشه به شکل ها و در سطوح مختلف جریان داشته و خواهد داشت، مسئله اما بر سر تبلیغ و ترویج انقلاب کمونیستی و سازمان دهی راهی کیفیتا متفاوت با درگیر کردن و اتکا به نیروهای مادی است که مرتباً در جریان مقاومت ها و اعتراضات پا به عرصه می گذارند. به معنای دیگر، تنها زمانی می توان از شکل گیری یک مبارزه آگاهانه انقلابی صحبت کرد که عنصر آگاه (حزب پرولتری) به  طور سیستماتیک و هدفمند توده ها را درگیر حرکتی خلاف جریان خود به خودی کند. یعنی نگرش و سیاست و روشی را انتشار دهد که علیه تمایل مبارزات خود به خودی به خزیدن به زیر پر و بال بورژوازی (به قول لنین) باشد. این همان نکته ای است که لنین در اثر راهگشای خود «چه باید کرد؟» بدان عنوان «وظیفه ی منحرف کردن جنبش خود به خودی» داد.

در ادامه ی بحث، اشرفی گفت: «ما معتقدیم هیچ چشم اندازی در مقابل طبقه کارگر به  صورت خودبه  خودی باز نیست. این چشم-انداز را باید نیروهای انقلابی باز کنند. » این نکته ای درست و بسیار مهم است. ولی او حرفی از محتوای این چشم انداز و اینکه نیروهای انقلابی چگونه می توانند چنین چشم اندازی را باز کنند نزد. به جای این کار، او دوباره متوسل شد به اینکه این مبارزات (منظور مبارزات اقتصادی است) باید سازمان دهی شود. آنجایی هم که گفت سازمان دهی سیاسی طبقه کارگر باید شکل بگیرد منظور وی «جنبه سیاسی دادن به همان مبارزه اقتصادی» بود.

اشرفی از ضرورت حزب سیاسی طبقه کارگر دفاع کرد. به گفته او حزب ابزاری است برای تمرکز بخشیدن و سراسری کردن جنبش های حق طلبانه موجود کارگری. اما برای این کار حزب لازم نیست! تجربه ی جنبش های کارگری در کشورهای مختلف نشان داده که کارگران در جریان مبارزات حق طلبانه ی خود حتی می توانند به شکل های سراسری و متمرکز و متشکل برای پیشبرد چنین مبارزاتی دست یابند. آگاهی تریدیونیونی، همان طور که لنین می گفت می تواند به ایجاد تشکل های تریدیونیونی هم بیانجامد؛ البته در صورتی که شرایط و عوامل عینی و ذهنی مساعد برای این کار به وجود آمده باشد. بنابراین درکی که اشرفی از ضرورت حزب ارائه می کند درکی محدود و صرفاً بر پایه ی نیازهای تشکیلاتی مبارزات اقتصادی است. ندیدن و یا کم بها دادن به نقش رهبری کننده ی سیاسی تئوریک و ایدئولوژیک حزب به عنوان یک عامل ضروری برای انجام کار پیچیده، طولانی و دشوار انقلاب اجتماعی، بخش لاینفک درک اکونومیستی و نهایتاً رفرمیستی از ضرورت حزب است.

طبقه کارگر در هر کشور و در سطح جهان برای رهایی از شر نظام سرمایه داری و ساختن جامعه نوین باید انقلاب کند. هدف سیاسی انقلاب طبقه کارگر در هر کشور در هم شکستن ماشین دولتی و کسب قدرت سیاسی است تا با اتکا به این قدرت، برنامه اقتصادی و اجتماعی خود را عملی کند. این انقلاب هدف اجتماعی روشنی دارد. گسست از روابط مالکیت خصوصی و گسست از ایده های کهنه و نیز محو کلیه ی تمایزات طبقاتی، کلیه ی روابط تولیدی که این تمایزات را تولید می کند، کلیه ی روابط اجتماعی منطبق بر این روابط تولیدی و کلیه ی افکار کهنه ی برخاسته از این روابط و نگهبان آن این انقلاب ابزارهای خاص خود را دارد که مهم ترین آن حزب پیشاهنگ پرولتری حزب کمونیست انقلابی است.

ناتوانی و بی ثمری اکونومیسم و رفرمیسم (با توجه به نوع دیکتاتوری حاکم بر ایران و درجه سرکوب) است که اشرفی را به ضرورت حزب سیاسی طبقه کارگر می رساند و نه تحلیل علمی از نظام سرمایه داری و راه روش علمی (و ابزار مورد نیاز) برای سرنگون کردن آن و ادامه مسیر طولانی ساختمان سوسیالیسم و پیشبرد انقلاب جهانی برای رسیدن به کمونیسم در سطح دنیا.

طرحی که اشرفی و همفکرانش برای ایجاد حزب و انجام وظایف مقابل پای کمونیست ها جلو می گذارند مبتنی بر تز قدیمی «حزب = پیوند با کارگران + وحدت کمونیست ها» است. برای وحدت کمونیست ها نشریه بحث را پیشنهاد می کنند و برای پیوند، طرح اتحاد جمع ها و کمیته های کارگری موجود (با خطوط و گرایشات اساساً اکونومیستی و رفرمیستی و رویزیونیستی) را با دورنمای سراسری کردن جنبش حق طلبانه موجود در قالب یک فدراسیون کارگری مطرح می کنند. این ها اساساً به کار حیاتی و راهگشایانه ای که امروز بر دوش جنبش بین المللی کمونیستی قرار گرفته توجهی ندارند. در شرایط خطیری که به قول باب آواکیان صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا و پیش گذارنده ی سنتز نوین کمونیستی برای رهبری موج دوم انقلاب های سوسیالیستی، «کمونیسم به مویی بند است»، اهمیت حیاتی جمع بندی و سنتز تجربه ی عمدتاً مثبت انقلاب های کمونیستی و ساختمان سوسیالیسم در قرن گذشته (در روسیه و چین) و درس گیری از دستاوردها و نیز خطاهای جنبش بین المللی کمونیستی را هر کمونیست انقلابی باید درک کند و بر پایه ی این سنتز بکوشد در دستیابی به درک علمی و تکامل یافته تری از سوسیالیسم و کمونیسم و نوسازی جنبش بین المللی سهم بگیرد. متأسفانه بحث های محمد اشرفی در این راستا قرار ندارد و گره کار را تا حد معضل سکتاریسم خرده بورژوایی گروه های موجود چپ تقلیل می دهد. بر همین مبنا، دامنه ی بحث ها و طرح هایش از سطح مخرج مشترک گرفتن از گرایشات مختلف برای رسیدن به یک پلتفرم مشترک و یک حزب واحد در اسرع وقت فراتر نمی رود.

طرح اشرفی و همفکرانش یک طرح قدیمی، بارها امتحان شده و شکست خورده است.

سخنران دیگر این جلسه، سیاووش دانشور بود. مجری برنامه او را عضو دفتر سیاسی و هیئت اجرایی حزب کمونیست کارگری ایران حکمتیست معرفی کرد. نکاتی که او طرح کرد در واقع فشرده ی تفکر و روش وی و حزبش در مورد سوسیالیسم و چگونگی کسب قدرت بود. در بحث او دو نکته مرتبط به یکدیگر وجود داشت: ۱- نفی حزب لنینی ۲- قدرت گیری حزب «طبقه کارگر» از طریق انتخابات در چارچوب ساختار موجود.

 

۱- نفی حزب لنینی

تبیین دانشور از رابطه ی آگاهی طبقاتی (که منظور آگاهی کمونیستی است) با طبقه ی کارگر تبیینی مبتنی بر خودرویی بود. او گفت: «آیا آگاهی اقتصادی کارگر مهم نیست؟. . . . زمانی آگاهی لازم بود که به اصطلاح کارگران هنوز در نخ ریسی و قند و شکر و. . . فعال بودند اما الان بحث لنین درست نیست که آگاهی را باید از بیرون به درون طبقه کارگر برد این مال صد سال پیش است در صد سال پیش بیست تا انقلاب و سه تا انترناسیونال داشتیم ۵۰۰ حزب کمونیستی و قیام داشتیم . . . . اصلاً کمونیسم جزو ژنتیک طبقه کارگر شده [در طبقه کارگر درونی شده] مارکس کلمه کمونیسم را از یک گرایش واقعی در طبقه کارگر آورده که به خودش می گفت کمونیست بنابراین باید فرض گرفت که در طبقه کارگر یک گرایش کمونیستی است که این نظم را نمی خواهد هر چند زمخت است و دقیق نباشد اما یک گرایش سوسیالیستی است که به سرمایه داری نقد دارد و ضد سرمایه داری است. . . »

از دید او توده ی کارگران به گرایشات گوناگون تقسیم می شوند. اینکه خطوط سیاسی گوناگون و ایدئولوژی های مختلف به درون همه ی بخش های جامعه رسوخ می کنند و پایه می گیرند کاملاً درست است. اما دانشور معتقد است که کمونیسم یکی از این گرایش هاست که بنیادا (از روز ازل به زبان مذهبی، به لحاظ ژنتیک به زبان علمی) در درون طبقه وجود دارد و تولید و بازتولید می شود. دانشور از این صحبت می کرد که «حتی قبل از مارکس هم این گرایش وجود داشته است». اما آنچه قبل از مارکس وجود داشت نه کمونیسم به مثابه یک علم یعنی، تجرید و بازتاب واقعیت جامعه ی سرمایه داری و حرکت آن و ضرورت و امکانی که به طور عینی به سوی کمونیسم تولید می کند و این که جواب به این ضرورت و تحقق امکان نیاز به فعالیت آگاه گرانه و نقشه مند کمونیستی دارد. )، یک روش و یک جنبش معین بلکه به مثابه ایده های عام مبتنی بر برابری و عدالت و آزادی بود. اگر به پایینی های جامعه طی اعصار (از زمان قیام بردگان و اسپارتاکوس) نگاه کنیم ریشه ی این ایده ها برمی گشت به مقاومت خودجوش آنان در برابر ستمگری و بهره کشی و خواست انتقام از ستمگران و آرزوی تغییر شرایط در محدوده سطح تکامل نیروهای تولیدی و ارزش ها و باورهای آن زمان. و اگر به بالایی های جامعه ی طبقاتی نگاه کنیم این ایده ها بیان ایده آل های بورژوایی در دوران انقلابات اروپا و آراء متفکران عصر روشنگری بود که در پشت آن، واقعیت فعالیت آزادانه ی سرمایه، رقابت جویی و برابری در بازار و حقوق اصناف و ارزش های مبتنی بر فردگرایی بورژوایی قرار داشت. کمونیسم علمی مارکس اما یک گسست ریشه ای از جامعه ی طبقاتی و آنچه مارکس «پیشاتاریخ»اش می نامید بود. این کمونیسم نمی توانست ناشی از مبارزه ی خودجوش و روزمره ی طبقه ی کارگر باشد بلکه استوار بود بر تحقیق و بررسی و تجزیه و تحلیلِ بنیان های جامعه بشری، چگونگی تکامل تاریخی آن از دل تحولات و جهش ها، پیشروی ها و عقب گردها، و سنتز دانش بشری در عرصه های گوناگون مبارزه ی طبقاتی، مبارزه ی تولیدی و آزمون های علمی.

مخالفت آشکار دانشور با دیدگاه لنین در «چه باید کرد؟» و مسئله ضرورت بردن آگاهی از بیرون به درون طبقه برخاسته از درک نادرست او از مقوله ی کمونیسم است. دانشور به شکل متناقضی از یک طرف بحث «ژن» را البته برای تشبیه پیش کشید و اینکه قبل از مارکس هم این گرایش وجود داشته، اما در نفی لنین و اینکه چه باید کرد مربوط به ۱۰۰ سال پیش است و دیگر معتبر نیست بحث تجربه و اکتساب و تکامل فکری کارگران را وسط آورد.

مسئله کماکان این است که آیا آگاهی کمونیستی از مبارزه ی روزمره ی کارگران و از محیط و محدوده ی کار و زندگی آنان برمی-خیزد؟ منظور لنین در چه باید کرد این است که این آگاهی فقط می تواند خارج از این محدوده ی تنگ تکوین و تدوین یابد. با آگاهی تریدیونیونی تفاوت دارد. و باید آن را آگاهانه و پیگیرانه و ادامه دار فراگرفت و با پراتیک انقلابی (در فرایند تغییر دنیا) به آن مادیت بخشید.

دانشور گرایش دنباله روی از مقاومت خودجوش توده ها (و نه فقط کارگران) را تقلیل دادن آگاهی کمونیستی علمی به آگاهی برخاسته از مقاومت را فرموله می کرد آنجا که گفت: «طبقه کارگر هر چقدر حتی مذهبی باشد رفاه را به سرکوب ترجیح می دهد مثلاً زن هر چه باشد حقوق خودش را به مردسالاری ترجیح می دهد. . . . هر نیروی چپی که در جامعه باشد طبقه کارگر در بحران می رود پشت چپ ترین نیرو. . . آگاهی طبقاتی از آن غریزه عمومی و جهت گیری برای منفعت عمومی شروع می شود تا به کارگران آگاه و پیشرویی می رسد که قرار است فردا کابینه را به دست بگیرد. . . . » این حرف ها بیان درک نادرست از رابطه ی درهم تنیده زیربنا و روبنا و ندیدن اهمیت نقش روبنای ایدئولوژیک و سیاسی در حفظ نظام استثمار سرمایه داری، حفظ نظام طبقاتی مردسالار است. دانشور نمی تواند درک کند که کارگر گرفتار در ایدئولوژی مذهبی و «خواست خدا» و «آخرالزمان» یا زن گرفتار «تمکین و نقش و وظیفه الهی مادری» می تواند رنج بکشد و بسوزد و بسازد. با چنین دیدگاهی، درک از انقلاب اجتماعی هم محدود می شود. زدودن ایده های کهنه کاری بسیار ساده و حتی اتوماتیک به نظر می آید.

۲- قدرت گیری حزب «طبقه کارگر» از طریق انتخابات در ساختار موجود.

 

 درکی که دانشور از کسب قدرت سیاسی جلو گذاشت به وضوح از ایده و آرزوی شراکت در ساختارهای موجود حکومتی فراتر نمی رفت. او گفت که: «. . . . سیریزا با تمایل اجتماعی مردم در مورد نه به ریاضت اقتصادی و ه. د. پ با نه به اردوغان چفت شد و قدرت را گرفت. در ایران یک حزب کمونیستی می تواند با یک تمایل اجتماعی در یک مقطع مشخص چفت شود. . . . می تواند برود قدرت را بگیرد. اگر ما استراتژی مان را روی این خط راست بگذاریم که چطور می توان جمهوری اسلامی را سرنگون کنیم و چطور می توانیم سوسیالیسم را در ایران بگذاریم و یک حکومت انقلابی کارگری را بلافاصله بگذاریم که اقداماتش را شروع کند و سرمایه را این طرف و آن طرف خلع ید کند و تا می تواند این نظم را عوض کند اگر نرویم روی آن سؤال های واقعی جامعه و مثل یک حزب اجتماعی کارگری ظاهر نشویم که داریم یک آلترناتیو می دهیم ما می بازیم. . . . ما باید در چارچوب اقتصاد سیاسی امروز جهان سرمایه داری در چارچوب امکانات و در چارچوب ویژگی های جنبش کارگری، ویژگی های دنیا، جهان، منطقه باید آن را تجربه کنیم و این تنها راهی است که طبقه کارگر می تواند دست به قدرت ببرد و جامعه را آزاد کند. . . . تجربه ه. د. پ و سیریزا جالب است که کمونیست ها به آن نگاه کنند. . . دلیلی که کمونیست ها به حق از آن حمایت کردند [این است که] مبارزه طبقاتی را قطبی می کند».

این که دانشور در بحث خود هم از حاد بودن اوضاع سیاسی در سطح منطقه و دنیا می گفت و هم ضرورت مداخله سیاسی را گوشزد می کرد نادرست نبود. اما مداخله سیاسی از نظر او در این اوضاع حاد و خطیر، نه پیش گذاشتن یک دورنما و استراتژی و راه آلترناتیو و انقلابی برای دگرگون کردن جامعه و دنیا، بلکه «استفاده از فرصت» و تکیه زدن به شکاف های سیاسی ایجاد شده در ساختارهای بحران زده ی حکومتی امروز با هدف چفت شدن با نظام حاکم و دولت استثمارگر تحت یک پوشش «مردمی» بود. سرنوشت چنین «چفت» شدن هایی را به روشنی در نمونه ی سیریزا و حزب دمکراتیک خلق ها در (ترکیه) می بینیم. از طریق سیریزا سلطه ی مراکز مالی امپریالیستی بر یونان محکم تر شد. ورود ه. د. پ به پارلمان ترکیه نیز همگام شد با کشتار قشری از بدنه ی رزمنده ی جنبش های سیاسی و اجتماعی ضدحکومت و فعالین چپ و رادیکال در سراسر ترکیه.

به علاوه، برخلاف ادعای دانشور این «کمونیست ها» نبودند که از «به حق» از دو تجربه ی ویرانگر یونان و ترکیه دفاع کردند. مدافعان چپ این حرکت انواع گرایش های بورژوایی و خرده بورژوایی تحت عنوان چپ و سوسیالیست و کمونیست بودند. مسئله اینجا است که پیشاهنگ کمونیستی اولاً باید ربط این دغدغه ها و خواسته ها را به موجودیت دولت موجود و تضادهای بنیادین نظام حاکم نشان دهد؛ ثانیاً راه حل واقعی و ریشه ای برای خلاص شدن از این نابسامانی ها و رنج ها را که در قدم اول سرنگونی انقلابی قدرت سیاسی موجود و پی ریزی یک نظام کاملاً نوین و متفاوت اقتصادی اجتماعی است جلو بگذارد. مشکل دانشور این است که قطبی شدن را به سیر خود به خودی تحولات (و یا تحت هدایت جریان های بورژوایی) محول می کند و نه به ایجاد قطب انقلابی (تحت رهبری پیشاهنگ کمونیستی و پایه گذاری جنبشی برای انقلاب که حرکتی خلاف جریان سیر خود به خودی امور است). وی فراموش می کند که فقدان یک چپ انقلابی و چپ خوانده شدن نیروهایی درون سیستم بورژوازی نظیر سیریزا آخرین امید مردم را نسبت به کمونیسم ناامید می کند و می تواند قطبی شدن را به نفع نیروهای راست و فاشیست به اتمام برساند. دانشور تأکید دارد که باید «در چارچوب امکانات» (که منظور همان چارچوب پارلمانی بورژوازی است) به دنبال چاره باشیم. به عبارت دیگر از دید دانشور وقوع انقلاب منتفی یا بعید است پس حداکثر امکان موجود برای ما، نفس کشیدن میان درز و شکاف های سیستم و کسب امتیازات حداقلی از بورژوازی است. خلاصه اینکه اگر دورنمای پروژه ی دانشور به اجرا درآید چیزی بیشتر از تبدیل شدن به یک حزب رسمی به عنوان عضوی فرعی از ساختار دولت طبقاتی نیست.

 

نگاهی به بخش پرسش ها و اظهار نظرها

بخشی از جلسه ی تورنتو به طرح سؤالات و اظهار نظر حاضران اختصاص یافت. طیفی که در جلسه شرکت داشت (حدود سی تا سی و پنج نفر) گرایشات مختلف درون جنبش چپ را نمایندگی می کردند. برخی ایده های رادیکال تر داشتند و برخی راست تر. (مثلاً: از میان دوازده نفری که طرح سؤال و اظهار نظر کردند تنها یک نفر به نبود مقوله امپریالیسم در بحث ها و مبارزه طبقه جهانی علیه نظام جهانی اشاره کرد) از نظر آماری، ۱ به ۱۲، بازتاب یک بی توجهی عمومی نسبت به امر انقلاب جهانی و «ملی» نگاه کردن به مبارزه ی طبقاتی علیرغم همه ی شعارها و فحش های ضدناسیونالیستی در حیطه ی سیاسی است. این بی توجهی متأثر از کشش هایی است که تضاد و کشمکش میان دو منسوخ به وجود آورده و موضع ضد امپریالیستی را در ذهن بخشی از مردم و نیروهای سیاسی کمرنگ کرده است. پرسش ها و اظهارات نشان می داد که مسئله ی تشکیل حزب طبقه ی کارگر (فارغ از تعریف و جایگاهی که هر کس برای حزب قائل است) یکی از دغدغه های حاضران است. یکی از حاضران این مسئله را با رجوع به تجربه ی یونان و ترکیه و کوبانی مطرح کرد و گفت اگر حزب وجود داشته باشد می شود به قدرت سیاسی پرداخت و به کسب آن نزدیک شد. تصویری که او از متشکل شدن طبقه و ایجاد حزب ارائه می داد این بود که در قدم اول، کارگران باید به هر شکلی و در هر ظرفی که می توانند و می خواهند متشکل شوند. بر این مبنا، او مخالف مرزبندی ها و موضع گیری های رایج در جنبش چپ نسبت به تشکل های مستقل و غیرمستقل کارگری بود. می گفت «نباید این جور تقسیم بندی کرد چون کارگر را از انتخابش برای سازمان یابی محروم می کند. » او تأکید داشت که «بحران موجود جنبه ی سیاسی هم دارد و راه حلش هم سیاسی است. » حرف های او بیان یک گرایش رایج در بین بسیاری از چپ های دنیا (خصوصاً جریان هایی با پیشینه ی رویزیونیستی) است که تحت  فشارهای سیستم، سطح توقعات شان به پایین رانده شده و تنها راه برون رفت از وضع موجود را تأثیرگذاری متشکل (حزبی) از بالا با اتکا به مقاومت و اعتراض پایینی ها و سهم گرفتن از قدرت سیاسی موجود (تحت نظام سرمایه داری) و ایجاد اصلاحات اینجا و آنجا می بینند.

یک نفر دیگر ضمن اینکه رادیکال و پیشرو بودن یک حزب را به ارائه ی برنامه برای برون رفت از بحران منوط می کرد تأکید داشت که بحران فقط اقتصادی نیست بلکه جنبه ی سیاسی هم دارد و مختصاتش را حزبی که می خواهد طبقه را رهبری کند باید تبیین کرده باشد. در ارتباط با بحث خواسته های اقتصادی و جنبش سیاسی، یکی دو نفر هم این تصور را داشتند که در جامعه ی سرمایه داری هر خواسته ای سیاسی می شود و صرفاً صنفی نمی ماند. به همین خاطر، تحقق خواسته هایی نظیر اجرای قانون کار در مورد کارگران و یا تغییر قوانین به سود زنان مساوی می شود با سرنگونی جمهوری اسلامی. این ها بین محدودیت میدان مانور و ذخایر جمهوری اسلامی بر سر برخی عرصه ها و مطالبات معین با سرنگونی نظام که امری نقشه مند و آگاهانه و مستلزم یک رهبری انقلابی مشخص بر اساس یک استراتژی و تاکتیک های مشخص است رابطه ای یک به یک و اتوماتیک برقرار می کردند. حال آن که در نبود قطب و رهبری انقلابی، طرح خواسته ها از جانب مردم حتی اگر خواسته هایی عمیق و گره خورده به موجودیت رژیم باشند از جانب نیروها و قطب های مرتجع و ضدانقلابی حاضر در صحنه می تواند تحریف شود، معنایی محدود و سطحی به خود بگیرد، و به ابزاری برای پیشبرد رقابت جناح های مختلف بورژوایی در درون و بیرون رژیم با یکدیگر تبدیل شود.

 

دو اظهار نظر مهم

در این میان، یکی دو اظهارنظر راهبردی مهم و جالب توجه از میان حضار مطرح شد که یکی از آن ها به بحث های هر دو سخنران مربوط می شد و دیگری به شکل خاص نظرات دانشور را آماج نقد قرار می داد. نکته ی اول این بود که: «اگر حزبی که طرفدار طبقه کارگر است قدرت را بگیرد آیا طبقه کارگر باید کماکان ساعات طولانی در روز کار کند؟ اگر نه؛ آن وقت اقتصاد بزرگ جامعه ی ایران را باید با کدام برنامه اقتصادی چرخاند؟» نکته ی دوم چنین بیان شد: «می گویید که دوره ی بردن آگاهی انقلابی از بیرون به درون طبقه سر آمده است. می گویید که آگاهی کمونیستی به طور خود به خودی از درون خود طبقه می جوشد. اما به تجربه دیده ایم که مثلاً در ایتالیا یا فرانسه جنبش های میلیونی طبقه کارگر وجود داشت ولی به خاطر خط اکونومیستی به جایی نرسید. جنبش های خود به خودی هر چقدر هم که بزرگ باشند نمی توانند به قدرت سیاسی دست یابند. مبارزه ای که ناشی از ستم طبقاتی است باید با آگاهی طبقاتی از بیرون در هم آمیزد و این درآمیختن وظیفه کمونیست ها است».

 

یک ارزیابی کلی

در مجموع می توان گفت که درک بیشتر شرکت کنندگان در جلسه از طبقه ی کارگر، مبارزه ی طبقاتی، و محدوده ی وظایف و شرایط و امکانات موجود برای فعالیت چپ ها، بازتاب دیدگاه های سنتی اکونومیستی کارگریستی بود. سطح توقعات پایین بود و به  طور کلی کسی به دورنمای انقلاب اجتماعی و استراتژی و روش برای سازمان دهی به عنوان یک مسئله در دستور کار که همه چیز از جمله رویکرد به جنبش های حق طلبانه ی کار و امر تشکل سازی و. . . باید در ارتباط با آن در نظر گرفته شود فکر نمی کرد. چند نفر مسئله ی وظایف چپ ها و به  طور کلی طبقه ی کارگر را از زاویه ی برنامه ی متفاوت اقتصادی دادن برای برون رفت جامعه از بحران و فقر و فلاکتی که در بردارد مطرح می کردند. به گفته ی یکی از حاضران: «آگاهی ما باید کمک کند که طبقه ی کارگر این فشارها را رد کند. » البته باید تأکید کنیم که در حرف های این طیف می شد برجسته شدن و به حساب آمدن مسئله ی سیاست و قدرت سیاسی را نسبت به مثلاً ده سال پیش دید. چنین تغییری نتیجه ی شکست اقدامات رفرمیستی (از جمله در سطح جنبش کارگری)، و مهم تر از آن برخاسته از موقعیت بی ثبات و جنگ های منطقه ای و پررنگ تر شدن اهمیت قطب های سیاسی ایدئولوژیک نظامی در کشورهای گوناگون در برابر جنبش های حق طلبانه ی گوناگون است. •

 

کوته فکران تروریست

محمد قوچانی و مبارزه مسلحانه مردمی

سیامک پرتوی

پدیده ی مطبوعات راست نئولیبرال ایران طی سال های اخیر، به ویژه نشریاتی که سردبیری آن ها با محمد قوچانی بوده است را می توان از جهات مختلف مورد تحلیل و بررسی قرار داد. می توان از پیوند مستقیم قوچانی با باند مافیایی هاشمی رفسنجانی و بلوک سیاسی و اقتصادی آن یعنی کارگزاران سازندگی و رانتی که از این طریق قوچانی و نشریاتش دریافت می کنند حرف زد. می توان همسویی عملکرد قوچانی و شرکائش با دستگاه های امنیتی و سرکوبگر حاکمیت در پروژه ی لجن پراکنی علیه تاریخ و گذشته ی چپ ایران و جهان را واکاوی کرد و به یاد آورد که چگونه شخص محمد قوچانی چند ماه پیش از یورش سراسری رژیم به دانشجویان چپ در سال ۱۳۸۶ از ضرورت برخورد دولت با خطر کمونیسم در دانشگاه ها گفته بود. (۱) می توان دلایل ایدئولوژیک و سیاسی نفرت هیستریک این ایدئولوگ های نئولیبرال از عملکرد جنبش چپ و کمونیستی ایران را مورد کنکاش قرار داد و مهمتر از همه باید کل این پروژه ی برنامه ریزی شده، مداوم و فزاینده ی چپ ستیزی را در کادر تحولات سیاسی و مبارزه طبقاتی در وضعیت فعلی و آتی جامعه ایران تحلیل کرد.

از سال گذشته تاکنون دو نشریه اصلی جریان راست نئولیبرال یعنی اندیشه پویا و مهرنامه دور جدیدی از حمله به تاریخ جنبش چپ و کمونیستی در ایران را آغاز کرده اند. در دی ماه سال ۹۲ وزیر اطلاعات دولت حسن روحانی از «رسوب اندیشه های سوسیالیستی» در جامعه ابراز تأسف کرد و بعد تلویزیون سراسری جمهوری اسلامی از بهمن ۹۳ و همزمان با سی و سومین سالگرد قیام سربداران آمل چند برنامه ویژه علیه این قیام و با تِم کمونیسم ستیزی پخش کرد. علی خامنه ای در تیر ماه سال جاری به صراحت و با تأکید از خطر گسترش مارکسیسم در دانشگاه های ایران گفت و اندکی پس از آن شاهد تشدید سرکوب و برخورد با فعالین کارگری و قتل آنان در زندان بوده ایم. خیز برداشتن همزمان خامنه ای، وزارت اطلاعات، قوه قضاییه و صدا و سیما با تریبون های انتشاراتی راست نئولیبرال در آغازیدن دور جدیدی از حمله به چپ و کمونیسم، یک تصادف زمانی صرف نیست و حتی اگر قول و قرار رسمی همکاری میان آن ها وجود نداشته باشد، همه ی این تلاش ها از تحلیل سیاسی مشخص از اوضاع جاری در جامعه ی ایران برآمده و در یک نقطه مشترک یعنی کوشش برای حفظ جمهوری اسلامی و روابط و مناسبات سرمایه دارانه ی حاکم بر آن به یکدیگر می رسند. به این بحث در ادامه خواهیم پرداخت.

 

معرکه ی «مارکسیست های تروریست»

 

تعرض به تاریخ جنبش کمونیستی و چپِ ایران و جهان، همواره یکی از محورهای اصلی سیاست گذاری این قبیل نشریات است و آن ها بر روی دو بخش اقتصاد و فرهنگ به طور ویژه و با برنامه و هدف مشخص سیاسی و ایدئولوژیک کار می کنند. اگر الگوی بخش اقتصادی این نشریات، دفاع عاشقانه از بازار «آزاد» و تبلیغ و ترویج نظرات ایدئولوگ های نئولیبرال همانند فون هایک (Friedrich von Hayek) و فون میزس (Ludwig von Mises) است، صفحات فرهنگی آن ها دو هدف را توأمان دنبال می کنند: کمونیسم ستیزی و تلاش برای اثبات وحدت و همپوشانی میان اسلام و سرمایه داری. به همین دلیل درست در تمام دورانی که نویسندگان و «محققین» بخش تاریخ و ادبیات و فلسفه ی این مجلات از سرهم کردن هر دروغ و دبنگی علیه انقلاب و کمونیسم و کمونیست ها دریغ نمی کنند، در سمتگیری با حکومتی دینی و ذکر «کرامات و عقلانیت» و «روحیه ی مدارای» جاری در اسلام و فقهای شیعه تردید به خود راه نداده و مدام از اشتراکات اسلام و شیعه با لیبرالیسم و سرمایه داری و گرایش و علاقه ی پیامبر اسلام و فقه شیعه به دفاع از مالکیت خصوصی و تجارت و داد و ستد با کشورهای اطراف سخن می رانند. تز قوچانی و همفکرانش این است که مساله ی عمده، تحکیم و گسترش هر چه بیشتر بازار استثمار سرمایه داری است و برای این هدف باید حمایت نهادهای سنتی قدرت در ایرانِ شیعه مانند روحانیت، بازاریان و فقه را هم جلب و فعال کرد. از این نظر می توان قوچانی و همفکرانش را جزء راست نئومحافظه کار (نئوکنسرواتیو) تلقی کرد که در برخورد با نهادهایی ارتجاعی مانند دین، بازار سنتی و فقه و شریعت، جانب احتیاط و مدارا و دلجویی را می گیرند تا مبادا به هدف عمده و اصلی یعنی نهادینه شدن اقتصاد سرمایه داری در ایران و ادغام هر چه بیشتر اقتصاد ایران در سرمایه ی جهانی شده (گلوبالیزاسیون) خدشه ای وارد شود.

به واقع کینه و دروغ پراکنی سازمان یافته ی مطبوعات نئولیبرال علیه مارکسیسم و انقلاب کمونیستی هم ناشی از کثرت علاقه و عشق فتیش گونه ی رهبری فکری این نشریات به بت اعظم نئولیبرالیسم یعنی بازار آزاد و اقتصاد لجام گسیخته ی آن است. خوانش قوچانی و همفکرانش از تاریخ معاصر ایران بر این پیشفرض بنا شده است که مارکسیسم و جنبش چپ و مبارزه اجتماعی ای که این جریان در جامعه برانگیخته اند، همواره مانع از استقرار بی درد سر بازار آزاد و روابط سرمایه داری و استثمار مردم شده است. به همین دلیل حمله و لجن پراکنی [و نه نقد علمی و منصفانه] علیه مبانی فکری و نظری مارکسیسم، هجمه و دروغ بافی علیه دولت های سوسیالیستی پیشین (شوروی تا سال ۱۹۵۶ و چین تا سال ۱۹۷۶) و تاریخ مبارزات انقلابی و مردمی چپ در ایران و جهان و تهاجم علیه هژمونی فکری و نظری مارکسیسم در حیطه ی علوم انسانی و عرصه ی روشنفکری ادبی و هنری ایران طی قرن بیستم، هر آینه از سوختبارهای توپخانه ی ایدئولوژی کمونیسم ستیزانه ی این قبیل مجلات بوده است.

فصل اخیر پروژه ی چپ ستیزی این مطبوعات با حمله به رهبران بنیانگذار سازمان چریک های فدایی خلق توسط هر دو ماهنامه اندیشه پویا و مهرنامه آغاز شد. دروغ نامه های میان تهی ای که در تعرض به مبارزین و انقلابیون زبان به دشنام و هزل گویی باز کردند و حتی در تجاوز به زندگی خصوصی و حریم شخصی مردگان و زندگان نیز مرزی نگه نداشتند. بچه مذهبی های نئولیبرالی مانند قوچانی، رضا خجسته رحیمی، مریم باقی و غیره نشان دادند که اگر چه در ستایش سرمایه و بازار آزاد و تقدیس هارترین مدافعین آن همچون ریگان و تاچر و فریدمن (Milton Friedman) از تردیدها و رو در بایستی های پدران معنوی و فکری شان در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و حزب مشارکت گسست کرده اند اما وقاحت و دروغ گویی این بازجوهای خط امامی را نیک به ارث برده اند.

قوچانی در پاسخ به واکنش هایی که علیه پرونده ی ویژه ی شماره ۴۱ مهرنامه با عنوان مرکزی «روشنفکران تروریست» برانگیخته شد، مقاله طولانی ای با نام «تروریسم افیون مارکسیسم» در شماره ۴۲ نوشت که در جای جای این مطلب به آن استناد شده است. (۲) او در این مقاله با ابزار منحصر به فردش در جعل تاریخ و تقلب در تئوری و با همان زبان سرکوبگر نئولیبرال-دوم خردادی کوشیده تا اثبات کند که اولا فعالین جنبش چریکی ایران در سال های دهه ۴۰ و ۵۰ «تروریست و سارق» بودند، دوماً «تروریسم آن ها ضد مارکسیستی بود» و سوم اینکه چرا مارکسیسم علی رغم اینکه مخالف تروریسم است اما به دلیل ویژگی های ماهوی و معرفتی اش «فضا و بستر را برای رشد و نشو و نمای تروریسم فراهم می کند؟». اما هدف اصلی و مرکزی مقاله ی او بیش از هر چیز، تخطئه و محکوم کردن هر نوعی از مبارزه قهرآمیز توده های زحمتکش و ستمدیده ی جامعه علیه وضع موجود است.

 

 یک سفسطه ی استراتژیک

 

مائو تسه دون در جایی گفت مرتجعین و امپریالیست ها تمام جهان را به آتش جنگ می کشند اما همین که توده های مردم در دفاع از خود و علیه ستم و استثمار، شعله ی کوچک شمعی بر افروزند، فریاد وامصیبتا و واخشونتای مبلغین وضع موجود بر خواهد خاست. کارزارهای ایدئولوگ های لیبرالیسم و رفرمیسم و واعظین دوم خردادی در دو دهه گذشته که علیه هر گونه مقاومت و مبارزه قهرآمیز مردمی در پوشش «جنبش های مسالمت آمیز» و «اندیشه عدم خشونت» در ایران به راه انداخته اند از همین دست است و مطبوعات نئولیبرال در خط مقدم این جبهه قرار دارند.

سرتاپای هجمه ی اخیر قوچانی و شرکاء در «گروه نشریات هم میهن» به مبارزات مسلحانه ی کمونیست ها و جنگ های عادلانه ی مردمی در سطح جهان و به سازمان های چریکی در دهه ۴۰ و ۵۰ ایران در مسیر تقویت و تثبیت همین هدف است. قوچانی در مقاله تروریسم افیون مارکسیسم با سر هم کردن حجم عظیمی از دروغ و بافتن هر آسمان و ریسمان بی ربطی در تاریخ می کوشد برای مخاطبینش جا بیاندازد و آن ها را متقاعد کند که مردم علیه حاکمان هرگز نباید دست به اسلحه و مقاومت و اعتراض قهرآمیز بزنند. اما اساس منطق استدلالی او بر یک سفسطه ی ناب بنا شده است. فرمول این سفسطه چنین است که : الف) هر نوعی از مبارزه قهرآمیز مردمی و مبارزه مسلحانه، مصداق گسترش خشونت و ترور و تروریسم است ب) اما خشونت سازمان یافته ی قانونی و غیر قانونی از سوی دولت و پلیس و ارتش های بورژوایی علیه مردم مصداق تروریسم و گسترش خشونت نیست و ج) اصولا خشونت در جامعه بورژوایی امری رایج و جاری نیست و فقط مقاومت قهرآمیز مردمی است که به خشونت دامن می زند.

به این ترتیب در مغالطه ی امثال قوچانی، جنگ خلق کارگران و دهقانان چینی به رهبری مائو بر علیه امپریالیست ها و فئودال ها می شود «تروریسمی که جامعه را به خشونت می کشاند» اما جنایت پائول تیبتس (Paul Tibbets) و تئودور وَن کریک (Theodore Van Kirk) افسران نیروی هوایی ارتش ایالات متحده که در دو بمباران اتمی باعث قتل عام دویست و بیست هزار نفر از مردم غیر نظامی شهرهای هیروشیما و ناگازاکی ژاپن شدند یا جنایت های قاسم سلیمانی در سوریه یا بمباران غیر نظامیان در عراق و افغانستان توسط ارتش آمریکا مصداق تروریسم نیست! عملیات مسلحانه مردمی علیه نیروهای سرکوبگر حافظ نظم بورژوایی می شود «تروریسم» اما توپ باران روستاها و شهرهای کردستان توسط سپاه پاسداران و ارتش جمهوری اسلامی یا قتل عام ۵۰۳ نفر از غیر نظامیان روستای مای لای (MY Lai) ویتنام توسط واحد گردان سوم تجسس نیروی زمینی ایالات متحده در ۱۶ مارس ۱۹۶۸، مصداق تروریسم نیست و این جنایات هرگز در «افشاگری های حقوق بشری» مهرنامه جای نمی گیرند. قوچانی می نویسد «از نظر لیبرالیسم واقعی جان هر انسانی ارزنده است و تنها در یک محکمه ی قانونی بر اساس حقوق انسان ها و بر مبنای دادرسی عادلانه می توان او را مجازات کرد. حتی اگر ساواکی باشد» (ص۲۳) و البته توضیح نمی دهد که بر اساس کدام «دادرسی عادلانه ای» ارتش آمریکا پروژه ی قتل نزدیک به دویست هزار نفر [که اکثریت مطلق آن ها غیر نظامی بودند] در جنگ ویتنام یا چهل هزار غیر نظامی آلمانی در بمباران شهر درسدن (Dresden) در فوریه ۱۹۴۵ را اجرا کرد و اصولا اگر دادگاه یا کنگره و محکمه ای چنین مجوزی را داد، آیا این قبیل قتل و آدم کشی ها موجه و مورد تأیید نئولیبرال های ما است؟ ارتش ایالات متحده آمریکا و متحدینش با کدام معیارِ «جان هر انسانی ارزنده است» با برافروختن جنگ در شبه جزیره ی کُره (۱۹۵۰-۱۹۵۳) مقدمات مرگ و کشتار یک میلیون انسان و آواره و معلول و مجروح شدن دو میلیون نفر دیگر را فراهم و اجرا کردند؟ بر اساس کدام موازین «حقوق انسانی» پنتاگون و سازمانCIA آمریکا پس از جنگ جهانی دوم تا پایان قرن بیستم بیش از ۵۰ کودتای نظامی خونین و مرگبار [که در برخی موارد قربانیان آن مانند کودتای سال ۱۹۶۵ اندونزی به هفتصد هزار تا یک میلیون نفر می رسید] را در ده ها کشور آمریکای لاتین، آسیا و آفریقا اجرا کردند؟ و چرا وقتی کار به این جنایات و نقض مسلم حقوق و حیات انسان ها توسط لیبرالیسم و نئولیبرالیسم می رسد، «معیارهای انسانی» و قلم «نقاد و افشاگر» قوچانی و شرکایش خفه شده و دم بر نمی آورد؟ بنا بر این بر خلاف لاف های سردبیر مهرنامه که می گوید «باید به لیبرالیسم تبریک گفت که توانسته است در عرصه ی عمومی ثابت کند که کشتار انسان ها به هر بهانه ای حتی مقدس، عملی ناروا است» بر اساس واقعیت و کارنامه ی واقعی و عملی لیبرالیسم واقعا موجود می بینیم که چیزی جز تأسف و تهوع نمی توان نثار اینهمه کشتار و شکنجه و جنایت از سوی لیبرال-دمکراسی کرد.

اما نابینایی قوچانی فقط محدود به تروریسم نظامی و جنگی «جهان آزاد لیبرال» نمی شود. او تروریسم اقتصادی ضد مردمی ای را که منطق بازار سرمایه داری و سیاست های نئولیبرالی علیه صدها ملیون کارگر و دهقان در کشورهای پیرامونی و تحت سلطه، تحمیل می کند را نیز نمی بیند و به حساب «معجزات و افتخارات» لیبرالیسم نمی نویسد.

بگذارید وارد اصطلاح شناسی (ترمینولوژی) لیبرال ها بشویم و بپرسیم اگر ترور «انجام عملی است که به مرگ و نابودی غیر نظامیان در یک شرایط غیر جنگی متعارف منجر می شود»، آنگاه چرا نباید اعمال و سیاست های اقتصادی و مالی صندوق بین المللی پول، بانک جهانی، شرکت های بزرگ چند ملیتی و کئوپراسیون های بزرگ سرمایه ی مالی و تولیدی در هند، مکزیک، سریلانکا، یونان، کنگو، سنگال، مصر، غنا، هائیتی و کشورهایی مشابه آن ها که به فلاکت، بی کاری، گرسنگی و بی خانمانی میلیون ها نفر از روستاییان و کارگران منجر شد را تجلی کامل تروریسم تلقی کرد؟ (۳) چرا اعدام انقلابی فلان ژنرال ارتش های فاشیستی یا بهمان شکنجه گر پلیس امنیتی توسط مردم و انقلابیون «تروریسم» است اما عملکرد سیاست های اقتصاد نئولیبرالی که منجر به خودکشی ۳۰۰ هزار زارع هندی در بیست سال گذشته شده است (۴) مصداق تروریسم نیست؟ چرا حمله به واحدهای سرکوبگر پلیس ضد شورش یا بمب گذاری در مسیر حرکت کامیون های نظامی ای که قصد کشتار مردم را دارند، تروریسم است اما تصمیم رؤسای کارخانه ها و شرکت های بزرگ تولید کننده دارو در اروپا و آمریکای شمالی مبنی بر خودداری از دادن داروی ارزان و مجانی به مبتلایان به ایدز در قاره آفریقا [که سالانه به مرگ ده ها هزار نفر منجر می شود] عمل و تصمیمی تروریستی نیست؟ روشن است که چطور قتل سازمان یافته ی توده های مردم و تروریسم وسیع در تار و پود منطق اقتصاد بازار آزاد و نظام سرمایه داری خفته است.

در موردی دیگر قوچانی مبارزین چریک فدایی در دهه ۱۳۵۰ ایران را به «سرقت از بانک» متهم می کند (ص۲۷) و پس از صفت های تروریست و جاهل، صفت «دزد و سارق» را نیز به آنان نسبت می دهد. باز هم شاهد وقاحت نزد سردبیر مهرنامه هستیم. در منطق این «آقازاده های» عرصه ی صنعت ژورنالیسمِ نئولیبرال-دوم خردادی، مصادره پول از بانک توسط انقلابیون چپ برای هزینه کردن در پیشبرد مبارزه، می شود سرقت اما پرونده فساد مالی شیخ مهدی کروبی [فردی که قوچانی در سال ۸۸ در مرکز ستاد انتخاباتی وی بود] در ماجرای مربوط به غلامحسین کرباسچی در سال ۷۶ و ده ها مورد پول شویی و اختلاس و واردات غیر قانونی و وام های بی حساب اعضای خانواده رفسنجانی و نزدیکان شان، که اتفاقا به آلاف و الوف رسیدن قوچانی هم از سایه ی سر نزدیکان همین باند مافیایی و رانت خوار بوده است، موارد سرقت نیست. ما به سردبیر مهرنامه پیشنهاد می کنیم ذرّه بین کاراگاهی و دزد یابی اش را از تاریخ پر افتخار چپ ایران و عملیات مصادره ی بانک توسط چریک ها را به سمت خودش و همپالگی هایش در «حزب کارگزاران سازندگی ایران اسلامی» و پدر خوانده شان یعنی بزرگ سارق رانت خوار اکبر هاشمی رفسنجانی متوجه کند.

اما قلب فرمولبندی سفسطه آمیز قوچانی این تصویر سازی است که خشونت را نیروهای کمونیست و انقلابی و مردمی که علیه مرتجعین سر به شورش بر می دارند، تولید و منتشر می کنند. او مدعی است مارکسیسم به دلیل باور به نظریه تضاد طبقاتی، به کارخانه ی تولید کینه و زمین مساعد برای کِشت و رشد تروریسم تبدیل شده است. (ص ۳۶) برای افشای مغلطه ی آقای سردبیر نیازی به فاکت و استدلال زیادی نیست و کافی است با دیدگانی واقع بین و البته شرافتمند به دنیای اطرافمان و به جامعه نگاه کنیم. خشونت در تمامی بافت ها و عناصر جامعه ی بورژوایی و طبقاتی جریان دارد. لحظه به لحظه ی زندگی مردم در جامعه ی فعلی و در روابط سرمایه دارانه و تبعیض آمیز آن مملو از انواع و اقسام خشونت ها و سرکوب های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است. اساس روابط جامعه بورژوایی بر جبر اقتصادی و تصاحب محصول کارِ تولیدکنندگان مستقیم توسط صاحبان ابزار تولید بنا شده است و نهادها و ارگان های سرکوبگر دیکتاتوری بورژوازی مانند پلیس و ارتش و دولت و زندان از این روابط بهره کشانه محافظت کرده و آن را به مردم تحمیل می کنند. بورژوازی آمریکا سالانه مبلغی معادل ۷۰۰ میلیارد دلار بودجه فقط در اختیار ارتش این قدرت امپریالیستی قرار می دهد و «تمدن لیبرال دمکراسی» حتی یک روز قادر نیست درِ این نهادها و ارگان های خشونت و سرکوب را تخته کند. نظام سرمایه داری حاضر نیست حتی یک روز خشونت و تحقیر سازمان یافته علیه بدن و شخصیت زنان در صنعت پُر سود سکس و پرنوگرافی را متوقف کند. ستم ملی و ستم نژادی در بخش عظیمی از جهان و همچنین در کشورهای امپریالیستی و از جمله ایالات متحده اعمال می شود. از هر ۱۰ جوان سیاهپوست، یک نفر تا سن سی سالگی دست کم یک بار توسط پلیس آمریکا بازداشت شده و تحت شکنجه و سرکوب قرار می گیرد و در همین یک ساله ی اخیر شاهد صدها مورد قتل جوانان سیاه توسط پلیس نژاد پرست آمریکا در نیویورک و دیگر شهر های آمریکا بوده ایم. دولت ایالات متحده در شورای امنیت سازمان ملل بارها جنایات و خشونت هولناک رژیم دینی-نژادی اسرائیل علیه فلسطینیان را وتو کرده و از آن حمایت می کند. بنا بر این آن چیزی که قهر توده های جان به لب آمده ی مردم علیه نظام سرمایه داری و بازوهای سرکوبگر آن و قهر سازمان یافته برای سرنگونی این نظام را بر می انگیزد، عملکرد این سیستم است و نه نظریه ی مبارزه طبقاتی مارکس و مارکسیست ها. نظریه ی مارکس فقط تجرید علمی این واقعیت عینی اجتماعی و راه برون رفت از آن است. در نظام و جامعه ای که بر مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و بهره کشی از کار دیگران و استثمار و تبعیض و ستم طبقاتی بنا شده است، شورش اکثریت کارگران و زحمتکشان و توده های تحت ستم و سرکوب علیه مرتجعین همواره و همیشه بر حق است. قهر انقلابی توده های مردم، مقاومت در مقابل ستم و سرکوب و خشونتی است که نظام سرمایه داری هر روز و هر لحظه در نقطه نقطه ی این جهان فلاکت زده، علیه اکثریت مردم تحمیل می کند. جنگ طبقاتی و آنتاگونیسم ریشه دار میان استثمار کنندگان و استثمار شوندگان همان واقعیت خشن و خونینی است که مقاومت، مبارزه مسلحانه و جنگ انقلابی را ضروری می کند و نقشه و عمل پیشاهنگ انقلابی، پاسخ به این ضرورت است. کمونیست ها به دنبال دنیای عاری از هر گونه جنگ و خشونتی هستند، اما رسیدن به این جهان به دلیل وجود خشونتی که بورژوازی و امپریالیست ها به مردم تحمیل می کنند جز از طریق در هم شکستن ستون فقرات دولت آن ها یعنی ارتش و قوای مسلح شان توسط بازوی مسلح خلق و پرولتاریا امکان پذیر نیست. بنا بر این منبع تولید کننده و الزام آور قهر انقلابی اکثریت مردم، سرکوب و خشونت سازمان یافته و وسیع و دیکتاتوری طبقاتی ای است که از سوی نظام سرمایه داری و دولت و ارتش حامی آن علیه مردم اعمال می شود. به همین دلیل مارکس و انگلس به درستی از ضرورت اعمال دیکتاتوری پرولتاریا علیه بورژوازی و مسلح شدن مردم و تشکیل ارتش انقلابی برای در هم شکستن ستون فقرات دولت بورژوایی یعنی ارتش و نیروهای مسلح آن سخن گفتند. بر پایه ی تقسیم کار میان این دو نفر، انگلس به مطالعه و بررسی جنگ ها پرداخت تا به این سوال استراتژیک پاسخ گوید که پرولتاریا چگونه می تواند نیروهای مسلح بورژوازی را در هم شکسته و انحصار قهر و استفاده از سلاح را از دست دولت بورژوازی خارج کند و نظام نوین اجتماعی سوسیالیستی را مستقر سازد. مارکس عدم تعرض میلیشیای کموناردها برای در هم شکستن نیروهای مسلح بورژوازی را یکی از مهمترین دلایل شکست کمون پاریس می دانست. (۵)

 

گاف های گُل دُرشت آقای سردبیر

 

معرکه ی اخیر چپ ستیزانِ نئولیبرال با نوشته یکی از دست پرورده های قوچانی در نشریه اندیشه پویا و با عنوان «فدائیان جهل» شروع شد که در آن مارکسیست های ایرانی و جنبش چپ را به جهالت و بی سوادی و کم مطالعه بودن متهم کرده بودند. همین اتهام را شماره ۴۱ مهرنامه و توسط ژورنالیست های میان مایه ای همچون هوشنگ ماهرویان تکرار کرد. اما حالا ببینیم قوچانی در حوزه ای که اتفاقا در آن «مدعی» است یعنی تاریخ معاصر، چقدر عالمانه و دقیق و مستند بحث می کند. ما از تکرار گاف های فاحشی که دیگران در نقد قوچانی و همفکرانش افشاء کرده اند (۶) خودداری کرده و فقط به سه مورد از گاف های زمخت و گُل درشتی که در نوشته اخیر او آمده است، اشاره می کنیم. اهمیت افشای گاف های قوچانی و همکارانش در زمینه ی تاریخ، تاریخ اندیشه، فلسفه، تئوری و غیره پرده برداری از خصلت کوته فکرانه و سواد میان مایه و سطحی این جماعت است. جماعتی که در میدان مساعد به لطف سرکوب و اعدام و تبعید روشنفکران و احزاب و سازمان های چپ و کمونیست ایرانی توسط جمهوری اسلامی، اسب تو خالی ادعای «رهبری» روشنفکری جامعه را به تاخت در آورده اند و در هر شماره از نشریات شان به سینه ی «روشنفکری» ناموجود و نداشته ی لیبرالیسم و راست ایران مدال افتخار و «خرد و علم» می آویزند.

جهالت و نادانسته های آقای سردبیر هم البته با سلاح راهبردی او در جنگ روانی و تبلیغاتی اش یعنی دروغ و کذب همراه است. مثلا در صفحه ۲۳ می نویسد «بر خلاف کمونیست ها که می کوشند نقد خود به تروریست ها را با مصالح سیاسی پنهان کنند، دین داران چه سنتی و چه مدرن نقد خود را بر اصولگرایی و بنیادگرایی مذهبی به صورت آشکار بیان کرده اند». اولا سوال ما این است که به عنوان نمونه پس از غلبه ی اسلام گرایان بر انقلاب مردم ایران و تشکیل حکومت اسلامی، کدام تریبون، منبع و مرجع دینی ای فتوای ترور سلمان رشدی توسط خمینی را محکوم و نقد کرده است؟ این سوال را در مورد مشخص قتل احمد کسروی توسط فدائیان اسلام نیز می توان پرسید و ایضاً در رابطه با صدها مورد ترور روشنفکران و رهبران سیاسی چپ و کمونیست در داخل و خارج از ایران توسط جمهوری اسلامی از سال ۵۷ تا کنون.

ثانیا در درون جنبش چپ و کمونیستی ایران در دهه ی ۴۰ و ۵۰ شمسی بر سر مسائل مربوط به خط و مشی نظامی و راه مبارزه مسلحانه، بحث و جدل فکری و سیاسی در جریان بود. هدف این نقد و جدل فکری دست یافتن به راه و روشی بود که می توانست به واقع توده های مردم را در جنگی انقلابی علیه دولت حاکم سازمان دهد و نیروهای مسلح طبقات استثمارگر را در میدان نبرد درهم شکسته و راه را برای سرنگونی دولت طبقاتی حاکم باز کند. برای نمونه در اوج سال های فعالیت جنبش چریکی، رفقای جان باخته سیامک زعیم و حسین تاجمیر ریاحی دو تن از رهبران جنبش کمونیستی ایران که پس از انقلاب به دست جمهوری اسلامی اعدام شدند، دو سند مهم در نقد مشی چریکی نوشته و منتشر کردند. رفیق سیامک زعیم از رهبران «سازمان انقلابیون کمونیست (م. ل)» [و بعدها «اتحادیه کمونیست های ایران»]، سندی با عنوان مارکسیست لنینیست ها و مشی چریکی را در سال ۱۳۵۳ نوشت و در آن مشی سیاسی و نظامی چریک های فدایی خلق را از موضع کمونیستی مورد نقد و بررسی قرار داد. (۷) این جزوه در عین حال که مبارزه مسلحانه ی قهرآمیز علیه رژیم شاه و امپریالیسم را مورد تأیید قرار می دهد اما همچنین تلاش می کند نشان بدهد که چرا مشی چریکی و این نوع از مبارزه مسلحانه، امکان توده ای شدن جنگ را فراهم نمی کند و مهمتر از آن به سرنگونی دولت بورژوایی و استقرار یک دولت نوین منجر نمی شود. همچنین رفیق حسین تاجمیر ریاحی نیز با نام مستعار پویا در سال ۱۳۵۴ جزوه ای با عنوان سخنی با پویندگان انقلاب ایران (انتقادی بر مشی چریکی) را نوشت. (۸) بنا بر این بر خلاف ادعاهای قوچانی، کمونیست ها نه تنها هیچگاه از نقد مارکسیستی دیدگاه های حاکم بر جنبش انقلابی و چپ ایران و همچنین اشتباهات و دیدگاه های خودشان، ابایی نداشتند بلکه در اوج محبوبیتِ جنبش چریکی نیز این نقدها را به صورت علنی منتشر کردند و در اختیار جامعه قرار دادند.

قوچانی در جای دیگری ادعا می کند که «. . . نهضت جنگل برای رهایی ایران از نفوذ خارجی می جنگید و در واقع قیام رهایی بخش ملی بود و علیه حکومت مرکزی عمل نمی کرد. . . ». (ص۳۱) اولا نهضت جنگل به دو جناح چپ و راست تقسیم می شد و اگر چه جناح راست آن به رهبری میرزا کوچک خان بنا به اهداف و ماهیت طبقاتی و افق ایدئولوژیکش همواره نسبت به سرنگونی دولت مرکزی تردید و تزلزل داشت و مانع از پیشروی خط جناح چپ و انقلابی جنبش می شد با این وجود جنبش جنگل هم علیه قشون مرکزی و قوای مسلح خوانین و فئودال ها دست به اسلحه برد و هم در شرایطی که دولت مرکزی کماکان سلطنتی بود، اعلام جمهوریت کرد. ضمن اینکه یکی از مهمترین شاهدین جنبش جنگل یعنی اسماعیل جنگلی (خواهرزاده میرزا) نقل می کند که «. . . کوچک خان در تهیه بود که پس از خروج کامل قوای روسیه [تزاری] از ایران، به طهران حرکت نماید». (۹)

قوچانی همچنین از تفاوت «دیدگاه مائوئیستی مسعود احمدزاده» با «نگاه استالینیستی بیژن جزنی» حرف می زند و مدعی می شود که «جزنی طرفدار استقرار سوسیالیسم در یک کشور بود اما مسعود احمدزاده به دنبال انقلاب جهانی بود». (ص۳۲) برای هر کس که اندک آشنایی و اطلاعی از تاریخچه ی جنبش بین المللی کمونیستی و مباحث و خطوط داخل آن داشته باشد، روشن است که تقابل بحث «امکان سوسیالیسم در یک کشور» با «ضرورت استقرار سوسیالیسم در کل جهان» نه ناشی از اختلاف استالین و مائو بلکه یکی از منشأهای اختلاف نظر میان لنین و سپس استالین با لئون تروتسکی پس از انقلاب اکتبر بود. ضمن اینکه در آثار رفیق مسعود احمدزاده هیچ کجا از تقابل سوسیالیسم در یک کشور با انقلاب جهانی و مخالفت وی با تز امکان استقرار سوسیالیسم در یک کشور، بحث و نشانی دیده نمی شود. لذا این بحث قوچانی هم هیچ پایه و فاکت تاریخی ای ندارد و صرفا یک ژست تو خالی برای در کردن ادعای تسلط به مباحث مارکسیستی و تاریخ چپ ایران است.

اما شاه بیت گاف ها و ادعاهای سردبیر نئولیبرال ما آنجا است که می نویسد «مارکسیسم گرچه مدعی ایدئولوژی طبقات محروم است اما. . . در عمل یک ایدئولوژی روشنفکرانه است که تنها می تواند تحصیل کردگان را به خود جذب کند. . . . مارکسیسم تریاک روشنفکران است چون درد بی توجهی مردم را به آن ها تسکین می دهد». (ص۳۶) فرض کنیم خواهیم توانست با اعتماد به نفس جعلی یک نئولیبرال مسلمان، چشم مان را بر کوهی از واقعیت های تاریخی، از همراهی توده های کارگران و دهقانان و زحمتکشان با احزاب کمونیست و انقلاب ها و جنبش های کمونیستی و چپ در سراسر جهان و ایران ببندیم و نادیده بگیریم که یک چهارم جمعیت کره زمین در اتحاد شوروی سوسیالیستی (۱۹۱۷-۱۹۵۶) و چین سوسیالیستی (۱۹۴۹-۱۹۷۶) زیر پرچم انقلاب پرولتری بسیج شدند و جامعه و دنیا را تغییر دادند، بعد باید از آقای سردبیر بپرسیم اگر چنین بود که محرومان و ستمکشان جامعه هیچگاه با کمونیست ها همراهی نمی کردند و نسبت به آن ها بی توجه بودند و کارگران و دهقانان در روسیه، چین، ویتنام، پرو، شیلی، برزیل، فلیپین، اندونزی، ترکیه، یونان، بنگلادش، اروگوئه، گواتمالا، لائوس، کامبوج، آرژانتین، دومنیکن، نپال، هند، کردستان، سراسر بالکان و ده ها کشور دیگر حامی احزاب کمونیست و انقلابی نبودند، پس چرا ارتش ها و سازمان های امنیتی و جاسوسی کشورهای بلوک غرب زحمت بیش از ۵۰ کودتای نظامی علیه خطر نفوذ کمونیسم و چند جنگ بزرگ مانند جنگ کُره و ویتنام و کشتار میلیون ها انسان را در سراسر جهان به خودشان دادند؟ اگر جنبش چپ و کمونیستی در ایران پایگاه مردمی نداشت، چرا دوستانِ گرمابه و گلستان قوچانی در حزب کارگزاران، حزب مشارکت و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی به فتوای امام شان از سال ۵۷ تا ۶۷ به مدت ده سال به کشتار و اعدام و شکنجه و قتل عام اعضا، طرفداران و هواداران سازمان های چپ و انقلابی ایران و پیش بردن یک جنگ تمام عیار علیه مردم کردستان مشغول بودند؟

 

نئولیبرال های تروریست

 

در مورد پیوند نشریات نئولیبرال با پروژه کمونیست ستیزی حاکمیت باید توجه داشت که شاید قوچانی و همکارانش خودشان در جریان پروژه ی ترور، سرکوب، قتل و دستگیری کمونیست ها، چپ ها و فعالین کارگری توسط جمهوری اسلامی نقش اجرایی و مشارکت عملی نداشته باشند، اما به لحاظ تبلیغاتی و ایدئولوژیک سهم و جایگاه مهمی در این پروژه بر عهده گرفته اند. دروغ گویی ها، تهمت و افتراها و تصویر پردازی از کمونیست ها و انقلابیون چپ به مثابه ی «تروریست» و «سارق» و «جاهل» و «بی اخلاق» و «فرصت طلب» همه و همه در راستای زمینه چینی و خلق افکار برای موجه جلوه دادن سرکوب و دستگیری و کشتار کمونیست ها و کارگران است. در این سناریو جامعه باید توسط الغائات ایدئولوژیک ژورنالیسم نئولیبرال متقاعد شود که اگر جمهوری اسلامی سی سال است که چپ ها و کمونیست ها را دستگیر و سرکوب و قتل عام کرده یا در آینده قصد چنین کاری را دارد، این مساله «به نفع مردم» و به سود پروژه ی «گسترش دمکراسی و بازار آزاد» در ایران است. قوچانی و شرکایش به صورت مداوم و پیگیر با جعل تاریخ و تاریک نمایی از پراتیک کمونیست ها و انقلابیون چپ در جهان و ایران، این باور را جا انداخته و ترویج می کنند که در مقابل «جهنم» کمونیسم و چپ، خوشا جمهوری اسلامی و ولایت فقیه و سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات و داغ و درفش و البته دولت اعتدال و بازار آزادش.

تهاجم جدید علیه چپ و کمونیسم چه از سوی دستگاه های امنیتی و قضایی دولت سرمایه داری اسلامی حاکم بر ایران و چه از سوی بخش نئومحافظه کار نمایندگان فکری و ادبی حاکمیت در مطبوعات نئولیبرال، پیوند جدی با تحولات سیاسی و اقتصادی احتمالی در آینده ی جامعه ایران دارد. حال که جمهوری اسلامی به دنبال توافقات هسته ای با قدرت های امپریالیستی و نهادهای بین المللی سرمایه ی جهانی به دنبال گشودن بازارها و درهای جامعه به روی سرمایه گذاران خارجی و سیاست های ریاضت کشانه ی نئولیبرالی است، حال که قرار است در این «جشن ملی اعتدال و توسعه» یک فقره ی دیگر از قتل عام اقتصادی کارگران و زحمتکشان و نابودی کشاورزان و تولید کنندگان خُرد به راه بیافتد، حال که ممکن است در ایران نیز پس از اعمال سیاست های نئولیبرالی مانند هر نقطه دیگری از جهان شاهد اعتراضات و شورش های احتمالی گرسنگان و بی چیزان باشیم، پس باید برای پیشگیری از تهییج و ترغیب توده های مردم علیه این گسترش فقر و فلاکت و ستم، مانع از شکل گیری و اجتماعی شدن کانون ها و سلول های تشکیلاتی و فکری کمونیستی ای که امکان و توان رهبری و سازماندهی مردم را دارند، شد. جمهوری اسلامی تا کنون چند بار این پروژه ی همزمان گشایش و انکشاف به سوی سرمایه جهانی و سرکوب و قتل عام کمونیست ها و انقلابیون چپ را اجرا کرده است. مجری اکثر این پروژه های همزمان گشایش و قتل عام اتفاقا پدرخوانده ی سیاسی فعلی محمد قوچانی یعنی اکبر هاشمی رفسنجانی بوده است. یک بار در ماه های آخر جنگ ایران و عراق و قبل از نخستین ارتباطات علنی جمهوری اسلامی با نهادهای راست جهانی مانند صندوق بین المللی پول و بانک جهانی که به قتل عام سراسری تابستان ۶۷ منجر شد. بار دوم در فاصله ی سال های ۷۲ تا ۷۶ و در آستانه ی پروژه ی اصلاحات محمد خاتمی که طی آن واحدهای ترور داخلی و برون مرزی وزارت اطلاعاتِ تحت مدیریت سعید امامی-علی فلاحیان و رئیس جمهوری هاشمی رفسنجانی به ده ها ترور داخلی و خارجی علیه رهبران سازمان های اپوزیسیون و روشنفکران و شاعران و هنرمندان چپ و کمونیست دست زدند. و بار سوم در آستانه ی دور جدیدی از اعمال سیاست های نئولیبرالی توسط دولت محمود احمدی نژاد که به شکل سرکوب و دستگیری فعالین کارگری و دانشجویی چپ در سال های ۸۴ تا ۸۷ بروز یافت. این مورد آخر جایی بود که شخص محمد قوچانی در آن نقش ایفا کرد و چنانکه گفته شد به صورت علنی به ارگان های امنیتی فراخوان سرکوب می داد. بنا بر این آرایش قوا و تهاجم تمامی جناح های جمهوری اسلامی و مبلغین و واعظین و مدافعین فکری و ایدئولوژیک نظام سرمایه داری دینی علیه کمونیسم و تاریخ و گذشته ی مبارزات و انقلاب های پرولتری، در واقع تدارک برای پیشگیری از توسعه ی اجتماعی کمونیسم و اندیشه های انقلابی و سوسیالیستی در ذهن توده های مردم است.

محمد قوچانی و همفکران و همکارانش هر چقدر در مطالعه و روایت تاریخ جنبش چپ و کمونیستی ایران و جهان، متعصب، نادقیق و دروغگو باشند در مورد تاریخ و پیشینه ی رشد روابط سرمایه داری در ایران آنقدر هوش و نکته بینی دارند تا دریابند که توسعه و گسترش روابط سرمایه داری نئولیبرال در جمهوری اسلامی، بدون سرکوب فیزیکی و سیاسی و اجتماعی مردم و فعالین و پیشگامان و سازمان دهندگان کمونیست و چپ امکان پذیر نبوده است. حتی اگر جنبش کمونیستی در شرایط فعلی جامعه ایران یک جنبش گسترده و پر قدرت نباشد. و سهم مطبوعات نئولیبرال از این پروژه ، ترور تاریخ و اندیشه چپ و کمونیسم در صفحات مجلات رنگی و کاغذهای گلاسه ی مهرنامه است.

مهرنامه اتحاد و خدمت به دستگاه های سرکوب و ترور جمهوری اسلامی را حتی در فرم و تبلیغات تجاری اش هم به رخ می کشد. مثلا در همان شماره ۴۲ که آقای سردبیر پیرامون پیوند میان مارکسیسم و تروریسم قلم فرسایی کرده است، پشت جلد نشریه اش را به «دومین کنگره ی بین المللی هفده هزار شهید ترور» با موضوع «ایران قربانی تروریسم» اختصاص داده است. همایشی که سازماندهندگان آن یک دو جین نهاد و موسسه و انجمن وابسته به تروریست های وزارت اطلاعات و سپاه پاسداران مانند «بنیاد هابیلیان»، «بنیاد فرهنگی خاتم الاوصیاء»، «سازمان بسیج مستضعفین» و غیره است.

به این ترتیب مطبوعات نئولیبرال و پروژه ی چپ ستیزی شان خصلت امنیتی، جنگ روانی و تروریستی پیدا می کنند. تروریسم فرهنگی و تاریخی مهرنامه و دیگر مطبوعات نئولیبرال در عرض و مقدمه ی تروریسم اقتصادی دولت حسن روحانی و تروریسم فیزیکی و خونین وزارت اطلاعات این دولت و سپاه پاسداران و ارتش و بسیج جمهوری اسلامی قرار دارد و مکمل آن است. از این نظر مهرنامه صرفا نه یک ماهنامه ی «فرهنگ و اندیشه» بلکه یک بنگاه اقتصادی-فکری-امنیتی است. یک دارالتجاره ی دو نبش بین اسلام و نئولیبرالیسم که سردبیر آن در کمونیسم ستیزی، میز کارش را جایی میان اکبر هاشمی رفسنجانی و سعید امامی قرار داده است. •

 

پانویس ها:

 

۱- قوچانی، محمد – التقاط جدید، پوپولیسم جاده صاف کن کمونیسم –هفته نامه شهروند امروز – شماره ۱۹ – مهر ۱۳۸۶

۲- قوچانی، محمد – تروریسم افیون مارکسیسم – ماهنامه مهر نامه – شماره ۴۲ – تیر ۱۳۹۴ – ص ۳۶-۰۲

۳- نگاه کنید به:

سیف، احمد (۱۳۸۰) جهانی کردن فقر و فلاکت، استراتژی تعدیل ساختاری در عمل – تهران – انتشارات آگاه

۴- هند خودکشی دهقانان و گلوبالیزاسیون – سرویس خبری جهانی برای فتح ۱۴ می ۲۰۰۷

http://cpimlm. com/showfile. php?Id=19&cId=1066

۵- نگاه کنید به: مارکس، کارل (۰۸۳۱) جنگ داخلی در فرانسه ۱۷۸۱ – ترجمه باقر پرهام – تهران – نشر مرکز

۶- برای نمونه به سلسله مقالات اخیر فرج سرکوهی در سایت اخبار روز نگاه کنید.

۷- نگاه کنید به: زعیم، سیامک (۱۳۹۳) مارکسیست لنینیست ها و مشی چریکی – چاپ دوم – بی جا – انتشارات حزب کمونیست ایران ( م ل م)

۸- نگاه کنید به: پویا (۱۳۵۴) سخنی با پویندگان انقلاب ایران، انتقادی بر مشی چریکی – بی جا – انتشارات سازمان انقلابیون کمونیست (م ل)

۹- جنگلی، میرزا اسماعیل (۱۳۵۷) قیام جنگل – با کوشش اسماعیل رائین – تهران – انتشارات جاویدان – ص ۷۲-۷۳

 

 

نبرد بزرگ بر سر این که مردم چگونه فکر می کنند

باز هم درباره اهمیت کتاب «دور ریختن همه خدایان» به قلم باب آواکیان

بنیادگرایی اسلامی در خاورمیانه و آسیا و آفریقا تبدیل به قطبی برای توده های محروم و تحت استثمار که می خواهند خود را از شرایط موجود خلاص کنند شده است. در آمریکای لاتین بنیادگرایی مسیحی در شکل پنته کوستالیسم همان نقش را در رابطه با توده های تحت ستم و استثمار بازی می کند. در ربع قرن گذشته بنیادگرایی مسیحی تبدیل به یک نیروی سیاسی مهم در هیئت حاکمه آمریکا شده است.

مقاله می نویسد:

«همه این نیروها در تلاش هستند تا به «بحران معنا» که بحرانی گسترده است جواب دهند. این «بحران» درنتیجه ی تغییرات عظیم در جوامع تشدید شده و شرایطی را به وجود آورده که بنیادگرایی می تواند خود را با تضادها وفق دهد و رشد کند. رشد این بنیادگرایی صرفاً به دلیل حمایت آگاهانه ی طبقات حاکمه از آن نیست بلکه همچنین به دلیل دینامیک های درونی در زیربنای جوامع است. در بسیاری از کشورها اشکال تولیدی و روابط فئودالی دستخوش تغییرات عظیم و رادیکال شده است. حتی در کشورهای سرمایه داری اموری که عادی فرض می شد، مانند امنیت شغلی و غیره از بین رفته است. رشد انگل وار (پارازیتیسم) در جوامع کشورهای امپریالیستی، در کشورهای دیگر احساس عمیق از جا کنده شدن و به طور کلی از خود بیگانگی اجتماعی، بلاتکلیفی، و تهی بودن این تغییرات عظیم را همراهی می کند.

تغییرات رادیکالی در موقعیت زنان به وجود آمده است که در مقابل آن مقاومت می شود. بازگشت دین سنتی شکلی از این مقاومت و بیان به شدت افراطی آن است. مارکس می گوید سرمایه داری جامعه ای را تولید می کند که دائماً در حال تغییر است و «هر آنچه جامد به نظر می رسد دود می شود». چند دهه ی گذشته مصداق بارز این امر بوده است و همین مساله می تواند بحران در اپیستمولوژی (شناخت شناسی یا شیوه تفکر) و اخلاقیات را بدتر کند. زمانی که به این امر شکست های پروژه ی کمونیستی را در اتحاد شوروی و چین و شکست ناسیونالیسم سکولار در میان ملل تحت ستم را اضافه کنیم، عدم قطعیت عظیمی تولید می شود که زمین حاصلخیزی را برای «احیاء» جنبش های دینی فراهم می کند.

برنامه های سیاسی عقب مانده ی این نیروها را باید افشا کرد. این افشاگری فعالیتی ضروری و مهم است. یکی از مفصل بندی های مهم کتاب «دور ریختن خدایان» به قلم باب آواکیان، این گونه افشاگری است. اما این کتاب اهمیتی بیش از افشاگری دارد. این کتاب نقش مهمی در نبردی که امروز بر سر اپیستمولوژی در جریان است بازی می کند. این نبرد،  فقط بر سر این نیست که مردم چه فکر می کنند. بلکه بر سر این است که مردم چگونه فکر می کنند. آواکیان در این کتاب به طور جدی شکل های کلیدی تفکر دینی را به چالش می گیرد. از شکل های بنیادگرایانه ی تفکر دینی تا شکل های «نرم» دین که کارن آرمسترانگ ترویج می کند. در این کتاب، آواکیان ابزاری به دست مردم می دهد که توسط آن بتوانند روش و رویکرد کلیه ی ادیان و تفکرات دینی را تحلیل کنند و مشکل آن را درک کنند. . . .

همانطور که «مانیفست کمونیست» می گوید، کمونیسم رادیکال ترین گسست از روابط تولیدی و همچنین رادیکال ترین گسست در عرصه ی افکار است. اما این درون بینی اساسی توسط کسانی که مدعی کمونیسم هستند نادیده گرفته شده است و کماکان نادیده گرفته می شود.

ما در زمانه ای زندگی می کنیم که به شدت ایدئولوژیک است. کتاب «دور ریختن خدایان» در چنین زمانه ای، ابزار مهم و قدرتمندی را برای پیشبرد گسست رادیکال دوم به دست می دهد. این گسست، بخشی ضروری و بسیار لازم برای رسیدن به انقلاب است. بخشی ضروری و بسیار لازم در به وجود آوردن مردمی انقلابی به مثابه کلید رسیدن به انقلاب است و انقلاب به نوبه ی خود امکان رهایی ذهن و روح را در ابعادی بسیار عظیم تر فراهم خواهد کرد.

 

به وجود آوردن رها کنندگان بشریت

 شکی نیست که به دنبال افت نسبی شورش های دهه ی ۱۹۶۰، دین گرایی چنگال های خود را بیش ازپیش بر بدن ستمدیدگان فرو کرده است. امروز در جنبش های اجتماعی گوناگون کسانی هستند که یا خود را با این وضعیت سازگار می کنند یا از به چالش کشیدن چنگال های مذهب بر ذهنیت مردم فرار می کنند و از قضا برخی از اینان ادعا می کنند که کمونیست هستند!

یکی از لایه های پرشور و قدرتمند در کتاب آواکیان این است که حاضر به این سازگاری نیست و نه تنها سازگاری نمی کند بلکه با قدرتمندی در مورد لطمه ای که دین زده است استدلال می کند. آواکیان اهمیت به چالش گرفتن این مسمومیت زهرآگین در میان ستمدیدگان را روشن می کند. همزمان «تفرعن کوته نظرانه ی» کسانی را که روشن هستند به نقد می کشد زیرا آنان به کسانی که اسیر دین هستند از بالا به پایین نگاه می کنند و حاضر نیستند باورهای کسانی را که در چنگال دین گرفتار آمده اند، باورهای اسارت بار توده های مردم را به چالش بگیرند. . . .

آواکیان می گوید، آن  کسانی که فکر می کنند، «نمی توان حقیقت را جلوی توده ها گذاشت و افکار آنان را به چالش کشید؛ توده ها نمی توانند حقیقت را درک کرده و آن را برای رها کردن خود و رهایی بشریت به کار بگیرند، نسبت به توده ها «حس تحقیر» دارند. آواکیان حاضر نیست در این «حس تحقیر» با آنان شریک شود. . . . او با توانایی استدلال می کند و می گوید، حقیقت این است: «ستمدیدگانی که قادر نیستند یا نمی خواهند واقعیت را آن طور که به واقع هست ببینند محکوم هستند که برده  یا تحت ستم بمانند. »

 

عوض کردن پولاریزاسیون در میان روشنفکران

وضع قشرهای «روشنگر» کمی متفاوت است. در میان اینان بیش از اندازه به تفکر دینی امتیاز داده می شود و شمار زیادی از آنان نیز به تفکر خردگرایانه پشت کرده و با اشتیاق تفکر دینی را اتخاذ کرده اند. در میان این قشر یک روند فعال آتئیستی نیز رشد کرده است که بسیار مثبت است.

اما شمار بیش از اندازه زیادی از افراد این جریان تلاش کرده اند این نبرد را بر مبنای نبرد میان روشنگری امپریالیستی و تاریک اندیشی برخاسته از نقاط تحت سلطه ی جهان، قالب بندی کنند. و به ویژه آتش ضددینی شان را عمدتاً متوجه اسلام کرده اند. به طور مثال افرادی چون کریستوفر هیچنز Christopher Hitchens که آشکارا با برنامه و موضع امپریالیستی سمت گیری کرده است.

در میان دیگرانی که در مورد خطرهای بنیادگرایی مسیحی می نویسند و هشدار می دهند کسانی هستند مانند کریستوفر هجز Christopher Hedges که مواضع مترقی علیه امپریالیسم می گیرد اما دین را صرفاً به مثابه حفاظ یا سِپَر وجدانی فردی می بیند و بر مقوله ای مانند گناه اصرار کرده و بر این مبنا با آتئیسم مخالفت می کند.

در صف آرایی کنونی این جدال، اگر امپریالیسم و تاریک اندیشی دینی به مثابه تنها بدیل موجود نگریسته شوند، آنگاه برای آن هایی که نه امپریالیسم می خواهند و نه تاریک اندیشی دینی مکانی وجود ندارد. در چنین وضعیتی است که موضع کتاب «دور ریختن خدایان» برجسته می شود. به سؤال و جوابی که در انتهای کتاب پیش گذاشته شده است توجه کنید: «در مقابلِ برده ی چیزهای قابل دیدن و «ندیدن» شدن، آزاد بودن چه معنا و حسی دارد؟». در زمانه ای که افق ها به شدت پایین آمده است به ندرت چنین سؤالی حتی طرح می شود. اما کتاب «دور ریختن همه خدایان» جرئت طرح و پاسخ گفتن بدان را دارد و دیگران را نیز فرا می خواند که آن را طرح و کتاب را درک و ترویج کنند. آواکیان با جسارت این سؤال را طرح کرده و جواب می دهد و به طور نافذ نشان می دهد که می توان این پولاریزاسیون نامساعد را عوض کرد.

. . . هر کمونیستی، هر رادیکالی و هر فرد مترقی باید راهی برای این کار پیدا کند. . . . باید به مردم فراخوان داد که خود را از این ماده ی مخدر زهرآگین به نام دین سم زدایی کنند. باید به آنان فراخوان داد که زنجیرهای ذهنی شان را پاره کنند وجهان را به طور رادیکال عوض کنند. کتب مذهبی را سطر به سطر بخوانند و نقد کنند. . . . •

 

Permalink: http://revcom. us/a/126/awag-blurbs-en. html

Revolution #126, April 13, 2008

 

این تاریخ واقعی کمونیسم استمعرفی کتاب تاریخ واقعی کمونیسم

نام کتاب: تاریخ واقعی کمونیسم

نویسنده: ریموند لوتا

مترجم: منیر امیری

ناشر: انتشارات حزب کمونیست ایران (مارکسیست لنینیست مائوئیست)

سال انتشار: ۱۳۹۴

 

تاریخ واقعی کمونیسم عنوان کتابی است که به زودی از سوی انتشارات حزب کمونیست ایران (مارکسیست لنینیست مائوئیست) منتشر خواهد شد. آنچه که در این کتاب می خوانید سفری پرهیجان و جذاب در تاریخ با شکوه و غرورانگیز پرولتاریای جهان در بنای یک دنیای نوین و جوامع کیفیتاً متفاوت نسبت به جوامع بورژوایی و طبقاتی است. سیری در نزدیک به ۱۵۰ سال خیزش ستمکشان و زحمتکشان جهان در مسیر پرفراز و نشیبِ دست یابی به رهایی. موضوع این کتاب بررسی تاریخچه ی واقعی انقلاب ها و دولت های سوسیالیستی در موج اول انقلاب کمونیستی است، که شامل بررسی کمون پاریس (۱۸۷۱)، اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی (۱۹۱۷-۱۹۵۶) و جمهوری سوسیالیستی خلق چین (۱۹۴۹-۱۹۷۶) است. سفری با سرِ بلند از افتخار و چشمانی هوشیار و رویکردی علمی، انتقادی و جسورانه در دیدن اشتباهات و خطاها و کند و کاو در علل شکست دولت های سوسیالیستی در قرن بیستم. این کتاب بخشی از پژوهش بسیار گسترده تر ریموند لوتا در مورد تاریخ کمونیسم است. او در این کتاب از دریچه ی سنتزنوین کمونیسم که توسط باب آواکیان تدوین شده است، این تاریخ و حقایق آن را به طور ساده و نافذ بیان کرده و بررسی می کند.

ریموند لوتا اقتصاددان و تاریخ پژوه عضو حزب کمونیست انقلابی آمریکا (RCP) است که تاکنون چندین کتاب مهم و ده ها مقاله علمی و پژوهشی درباره اقتصاد سیاسی مارکسیستی، اقتصاد سوسیالیستی، تاریخ آمریکا و مسائل بین المللی تألیف یا جمع آوری کرده است. لوتا برای ترویج بیشتر سنتز نوین و همچنین برای مقابله با کارزار ضد کمونیستی ای که در ایالات متحده وجود دارد، طی سال های اخیر تورهای سخنرانی در دانشگاه های مختلف آمریکا و با موضوع تاریخ جنبش کمونیستی برگزار کرده است.

کتاب شامل دو بخش است. بخش اول، متن پیاده شده ی سلسله مصاحبه ها و گفتگوهایی است که لوتا در سال ۲۰۱۴ با تعدادی از جوانان و روشنفکران و پژوهشگران به صورت اینترنتی انجام داد و طی آن به سوالات و پرسش های آنان در مورد دور اول انقلاب های کمونیستی پاسخ گفت. این مصاحبه با عنوان «همه آنچه شما درباره تاریخ انقلاب کمونیستی و راه واقعی رهایی فکر می کنید می دانید، غلط است، در واقع شما هیچ نمی دانید» در نشریه انقلاب ارگان حزب کمونیست انقلابی آمریکا، شماره ۳۲۳، ۲۴ نوامبر ۲۰۱۴ به چاپ رسید و کمی بعد به صورت یک کتاب مجزا انتشار یافت. بخش هایی از این مصاحبه پیشتر در نشریه آتش و در بخش «واقعیت کمونیسم چیست؟» ترجمه و انتشار یافته بود. آنچه در این کتاب خواهید خواند کل متن ترجمه شده ی مصاحبه است. اما بخش دوم عبارت است از سلسله مقالاتی که لوتا در طول سال های ۲۰۰۵ و ۲۰۰۶ نوشت و با عنوان «سوسیالیسم میلیون ها بار بهتر از سرمایه داری است و کمونیسم، جهانی از آن هم بهتر است» در شماره های مختلف نشریه انقلاب منتشر می شد. این مجموعه شامل ۱۶ بخش است که ۱۳ قسمت آن در فاصله سال های ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۶ در شماره های مختلف نشریه حقیقت ارگان حزب کمونیست ایران (م. ل. م) ترجمه و انتشار یافته بود. در کتاب حاضر سه بخش باقی مانده ی آن نیز ترجمه شده است.

خواندن این کتاب و برگزاری جلسات بحث و بررسی پیرامون محتوای آن و سنتز نوین کمونیسم زمینه ی مناسب و عاجل از کار تبلیغ و ترویج کمونیستی برای اعضا و هواداران حزب ما و کلیه ی رهروان راه رهایی بخش کمونیسم است. ما همچنین مبارزین و فعالین جنبش چپ و علاقه مندان و محققین و پژوهشگران عرصه ی تاریخ و اندیشه ی مارکسیستی را فرا می خوانیم که با بررسی نقادانه ی پژوهش های لوتا پیرامون تجربه پیشین دولت ها و انقلاب های پرولتری به عمیق تر شدن و غنای هر چه بیشتر بحث بیافزایند.

ترجمه و انتشار کتاب تاریخ واقعی کمونیسم در شرایطی که یک صنعت جهانی جعل تاریخ و مخدوش کردن چهره ی واقعی دولت ها و انقلاب های پرولتری و سوسیالیستی از سوی ایدئولوگ ها و مبلغین و مدافعین نظام سرمایه داری در سطح جهانی و در داخل ایران جریان دارد، از جهات متعدد ادای یک وظیفه ی عاجل و ضروری در وضعیت فعلی مبارزه طبقاتی در ایران و موقعیت جنبش کمونیستی در سطح داخلی و بین المللی است. •

علم و انقلاب

بخش سوم-شرکت در گفتگوی میان باب آواکیان و کورنل وست

مصاحبه با آردی اسکای بریک

سؤال: شما بر اهمیت آثار باب آواکیان تأکید کردید. اتفاقاً پرسش بعدی من همین است. از قبل می دانستم که در این مصاحبه روی این موضوع تمرکز زیادی خواهیم داشت چون شما رهبری باب آواکیان را قبول دارید، آثار او را اساس و چارچوبه ی کار خودتان قرار می دهید و در زمره کسانی هستید که برای وی، کارش و رهبری اش مبارزه می کنید. بنابراین در طول این مصاحبه یک موضوع مهم این است که این کار و رهبری چه فرصتی را برای بشریت باز می کند. یکی از طرق پرداختن به این موضوع، این است که در مورد جلسه ی گفتگوی میان آواکیان و کورنل وست نظر بدهید. عنوان این گفتگو «انقلاب و دین: مبارزه برای رهایی و نقش دین» بود و در نوامبر ۲۰۱۴ در کلیسای ریورساید در نیویورک برگزار شد و شما هم یکی از شرکت کنندگان در این جلسه بودید. پیشنهاد می کنم برای شروع تصویری از حال و هوای این جلسه و تجربه آن به خوانندگان بدهید.

 

آردی اسکای بریک: آه که چقدر این گفتگو فوق العاده بود! خیلی خوشحالم که توانستم در آن شرکت کنم و بسیار خوشحالم که این امکان به وجود آمد که کسانی که نمی توانستند در جلسه حضور یابند از طریق لایف استریم بتوانند گفتگو را دنبال کنند. اگر به وب سایت revcom. us وارد شوید می توانید تمام این گفتگو را ببینند. جدا همه را تشویق می کنم که این کار را بکنند چون تجربه ی مهمی است.

نمی دانم از کجا شروع کنم. فضای سحرانگیزی بود. مراسمی بود مملو از امیدواری که از نوع آن را مدت های مدیدی بود تجربه نکرده بودم.

به نظر من از چند جنبه این گفتگو تاریخی بود: بر حسب موضوع؛ شرکت کنندگان در جلسه، دو سخنران جلسه و زمان برگزاری آن. در برخورد به مسائل بشریت، این دو نفر الگوی اخلاقی و وجدانی فوق العاده الهام بخشی را به نمایش گذاشتند.

من از فرهنگ حاکم بر جوامع امروزی بیزار هستم: فرهنگ مشغله ی خود را داشتن، فرهنگ خود، فرهنگ فردگرایی و غیره. سخنرانان این گفتگو، کورنل وست و باب آواکیان، در نقطه ی مقابل این فرهنگِ رایجِ کوچک مغزی، خودمحوری و خود-متشکری (اسمش را هر چه می خواهید، بگذارید) فرهنگ دیگری را به نمایش گذاشتند. اگرچه آنان در مورد تعداد زیادی از مسائل بسیار مهم با یکدیگر اختلاف نظر دارند، اما به همراه یکدیگر به شیوه ای کاملاً اخلاقی، وجدانی و همراه با مسئولیت اجتماعی با مردم صحبت کردند. آنان مدل تحسین برانگیزی را به نمایش گذاشتند از اینکه چگونه می توان اختلافات اصولی داشت و بر سر این اختلاف ها به گونه ای اصولی بحث کرد اما از درون آن نکات وحدت را بیرون کشید. هر دوی آن ها روحیه ی سخاوتمندانه ی بزرگی داشتند و بخشی از اینکه چرا این دو نفر چنین خصلتی دارند مربوط به آن است که تمرکز هیچ یک از آن ها روی «خود» نیست؛ این دو نفر با هم فرق دارند اما در یک چیز مشترک هستند و آن هم این است که فکر هر دوی آن ها درگیر شرایط هولناکی است که ستم دیدگان این کشور و سراسر جهان هر روز تجربه می کنند، وضعیتی که می توان آن را از بین برد.

باب آواکیان تمام زندگی اش را طی چندین دهه، وقف کار و تلاش کرده است تا درک هایمان از این واقعیت عمیق تر شود که مشکلات موجود تصادفی نیستند، این ها امور غیرعادی یک دوران خاص نیستند بلکه ریشه در ساختارهای زیربنایی سیستم دارند و از آن جا سرچشمه می گیرند و این خودِ سیستم سرمایه داری- امپریالیسم است که باید از بین برود و یک سیستم کاملاً متفاوت جایگزین آن بشود تا ما واقعاً بتوانیم بشریت را رها کنیم. آواکیان این مسائل را زنده طرح می کند. او عمر خود را وقف آن کرده است که این مسائل را مطالعه کند و به صورت بسیار علمی و غنی به مردم ارائه دهد که این مشکلات از کجا سرچشمه می گیرند، راه حل آن ها چیست، چه نوع انقلابی ضروری است، استراتژی رسیدن به آن انقلاب چیست، چگونه می توانیم یک استراتژی جدی برای کسب قدرت، برای درهم شکستن دستگاه دولتی سرمایه داری- امپریالیسم و جایگزینی آن با یک دستگاه دولتی طراز نوین سوسیالیستی و نهادهای سوسیالیستی داشته باشیم که در جهت استقرار یک جهان کمونیستی و یک سفر واقعاً رهایی بخش برای اکثریت مردم دنیا باشد. در چند دهه ی گذشته، او کار علمی بسیار جدی بر روی این مسائل کرده است. آیا او اشتباه هم کرده است؟ البته که کرده است. آیا بازهم اشتباه خواهد کرد؟ مطمئن هستم که خواهد کرد. همه می کنند. نکته در اینجا است که او حاضر است اشتباهات خودش، اشتباهات دیگران در طول تاریخ و در کل ِجنبش کمونیستی و هر آن چه نیروهای دیگر در جامعه کرده اند را بررسی کند. او همواره سعی کرده است که مانند یک دانشمند خوب عمل کند: کسی که واقعاً حاضر است همه چیز را نقادانه بررسی کند تا بفهمد چه چیزی صحیح است و بر مبنای آن، امور را در جهت مثبت به نفع اکثریت مردم جهان پیش برد و یا چه چیزی غلط است که می تواند امور را در جهت های بسیار بد براند. حتی زمانی که اشتباهات از سوی انقلابیون یا کمونیست ها در اینجا و اقصی نقاط جهان رخ می دهد او حاضر است آن ها را بررسی کند. مانند یک دانشمند پیشرو که در رأس رشته ی خودش قرار دارد؛ امپراتوری را تحلیل می کند، سرچشمه ی مشکلات و آلترناتیوها و راه تحقق آن ها را تحلیل می کند، تله های موجود بر سر راه ها و خطرات موجود را تحلیل می کند، طرز تفکرات غلطی را تحلیل می کند که انسان می تواند در دام شان بیفتد و مرتباً هم در دام شان افتاده است. نیازی نیست با هر چه که آواکیان می گوید موافق باشید تا بفهمید با دانشمندی سر و کار دارید که در مورد این مسائل بسیار جدی است و قلبش برای مردم می تپد.

در وجود کورنل وست آدم چه می بیند؟ همان طور که آواکیان هم در سخنانش گفت، کورنل وست متفکری است با شعاع دید گسترده که بسیاری از مسائل مختلف را بررسی کرده و مشغله اش تاریخ ستم است. اما می فهمد کافی نیست آدم روشنفکرِ پشت درهای بسته باشد بلکه مهم است که به عنوان یک روشنفکر اجتماعی هم نقش بازی کند و به تکامل درک و آگاهی نسبت به این موضوعات کمک کند. او نیز درگیر خودش نیست، حاضر است ریسک هایی بکند و در مقابل بهتان ها بایستد و به خاطر فعالیتی که می کند تحقیر شود. او حاضر نیست تن به این وضع بدهد و نمی دهد. به نظر من یکی از خصایل مشترک این دو نفر آن است که حاضرند در مقابل این نوع حملات بایستند. بعداً می توانیم در این مورد صحبت کنیم اما باید توجه کنیم که انواع و اقسام آدم هایی وجود دارند که می خواهند کسانی که تلاش می کنند اوضاع را به سمت شرایط بهتر برانند، پاره پاره کنند.

اما برگردیم به موضوع فضای جلسه ی گفتگو. بعد از گفتگو، من از برخی کسانی که در سالن بودند شنیدم که می گفتند کاش می شد هر روز مثل امروز باشد. من هم این احساس را داشتم. در جلسه رهبری وجود داشت. آدم های مختلفی بودند که مشغله ی مشترکی در مورد بسیاری از جنایت ها و بی عدالتی های اجتماعی بین آن ها بود و یک عزم مشترکِ زنده در میان بود که باید کاری کرد و نمی توان و نباید جهان را به این وضعی که هست قبول کرد. این ها به آدم قوت قلب می داد.

خیلی چیزهای دیگر هم بود. مثلاً، مکان برگزاری. خب من یک آتئیست هستم و فرد مذهبی نیستم. اعتقادی به هیچ شکل از نیروهای ماوراءالطبیعه ندارم. من دانشمندی هستم که عمیقاً در ماتریالیسم تاریخی خیس خورده ام و تقدس مکان های مذهبی یا مکان برگزاری من را نمی گیرد یا بهت زده نمی کند. اما این به معنای آن نیست که نمی توانم از زیبایی هنر مذهبی لذت ببرم. کلیسای ریورساید مکان زیبایی است با انواع و اقسام کنده کارهای روی چوب و سنگ و غیره که بسیار جالب هستند. واقعاً جای زیبایی است و آدم باید مثل سنگ سرد باشد که قادر به لذت بردن از هنر آن نباشد. حتی اگر آدم معتقدی نباشد. بنابراین جای مناسبی برای برگزاری این رویداد تاریخی بود. کلیسای ریورساید تاریخاً و در طول سالیان زیاد، میزبان بسیاری از موضوعات و عناوین مناقشه انگیز و صحنه ی مباحثه و جدال افکار بوده است. پس از سال ها یک بار دیگر شاهد چنین رویدادی در ریورساید بودیم. یک رهبر کمونیستِ انقلابی و یک مسیحی انقلابی با یکدیگر ملاقات کردند تا بتوانند اشتراک های شان را به صحنه بیاورند و تفاوت های شان را باز کنند و همه ی این ها را در مقابل توده های مردم بگذارند و صدها، هزاران و در نهایت میلیون ها نفر را تشویق کنند که درگیر این مسائل بسیار مهم شوند که مربوط به اخلاق و وجدان و آینده ی بشریت هستند.

موضع گفتگو نیز که در مورد دین و انقلاب بود، اهمیت زیادی داشت. ببینید، من مدت هاست بحث کرده ام (و بی تردید چارچوبه ی کار آواکیان هم همین است) که باید با یک رویکرد ماتریالیستی علمی، شکل های گذشته و حال و آینده ی جامعه را تحلیل کنیم تا بتوانیم مشخص کنیم که در مورد مشکلات جهان امروز چه باید بکنیم. کسان دیگر فکر می کنند باید یک چارچوب روحانی دینی را برای حل مشکلات جهان امروز به کار برد. این یک رویکرد کاملاً متفاوت نسبت به حل همان مسائل است. رویکرد متفاوت نسبت به برخی راه حل ها نیز هست. اما به معنای آن نیست که در همه موارد لازم است این تفاوت، یک تفاوت خصمانه باشد. در این مورد، یکی از چیزهایی که من دیدم و به من الهام زیادی بخشید این بود که دیدم یک اتحاد استراتژیک میان یک انقلابی کمونیست، میان پروژه ی کمونیستی انقلابی با کسانی که دارای اخلاق مذهبی هستند و در کورنل وست تجسم یافته، شکل گرفته است. بسیاری از آدم های مذهبی این روحیه ی سخاوتمندانه و چنین اخلاق و وجدان مستحکمی را ندارند. اما این مدلی است که چگونه دو نفر، دو بخش از جامعه می توانند در یک اتحاد استراتژیک در کنار هم حرکت کنند. این برای من خیلی الهام بخش بود و باید به بقیه هم امید بدهد.

در این گفتگو، آواکیان به لحاظ روش شناختی (متدولوژیک) در چگونگی پرداختن به بسیاری از مسائل مورد بحث نیز مدل سازی کرد. خیلی ها از انتقاد کردن به دین می ترسند. فکر می کنند مردم نیاز به دین دارند و نباید در این مورد چیزی گفت. من آواکیان را از جمله به این علت تحسین می کنم که هیچ وقت از اینکه حقیقت را رک به مردم بگوید نمی ترسد، حتی با آگاهی نسبت به اینکه ممکن است آنان را ناراحت کند، حتی با علم به اینکه موضوع بسیار مناقشه انگیز بوده و عامه پسند نیست. او بر اساس یک بررسی علمی چند ده ساله در مورد برخی مقوله های کلیدی و زیربنایی، مساله را آن طور که می بیند به آدم ها می گوید. بله دین آن طور که کورنل به روشنی بیان کرد، به ویژه برای سیاهان در این کشور خیلی عزیز است، با آن زندگی می کنند و از زمان برده داری با تاریخ ِمقاومت سیاهان علیه ستم عجین بوده است. از نزدیک پیوند دارد با افراد محبوب شان و کسانی که آنان را در جنگ علیه ستم رهبری کرده اند. آواکیان خیلی روشن به مردم می گوید که همه ی این ها را درک می کنم اما شما باید بخش بزرگی از این ها را کنار بگذارید چون منطبق بر واقعیت نیستند و در واقعیت، شما را از مسیر منحرف کرده و امر تغییر جهان در جهتی که به نفع اکثریت بشریت باشد را خیلی سخت تر می کند. پس اینجا تفاوتی وجود دارد اما تفاوتی است که می توان بر سر آن جدل کرد، آن را تحلیل کرد و مورد نقد و تحلیل نقادانه قرار داد. اکثریت حضار واقعاً درگیر سخنرانی باب و سپس گفتارهای کوتاه تر اما بسیار با محتوای کورنل و سپس گفتگوی رفت و برگشتی میان آن ها شدند. بنابراین، در این دیالوگ حجم عظیمی از محتوا هست. فکر می کنم ارزش آن را دارد که آدم دوباره آن را از طریق لایو استریم و فیلمی که بیرون خواهد آمد ببیند چون می توان از آن چه در آن جا مدل سازی شد و از کل این رویداد بسیار آموخت.

پس، سخنرانان و موضوع سخنرانی عالی بودند. در مورد حضار بگویم. در اینجا هم عنصر سحرانگیزی وجود داشت که خیلی بزرگ تر از جمع حسابی افراد بود و محصول ارتباط و حضور مخاطبین با سخنرانان بود. این چیزی بود که ممکن است نتوانم به کلام در بیاورم اما آن موقع به شدت احساسش کردم. حدود دو هزار نفر، این مکان تاریخی را پر کرده بودند. بسیاری از آن ها از همین منطقه نیویورک اما بسیاری دیگر از راه دور آمده بودند: از شیکاگو، بوستون، فرگوسن، هاوایی و غیره. کسانی که نمی توانستند این مسافت طولانی را سفر کنند برای دوستان شان پول جمع کردند که بتوانند سفر کنند و آنان را نمایندگی کنند. مردم دسته دسته با اتوبوس از راه می رسیدند. فضای هیجان انگیزی بود و واضح بود که همه حس می کردند که روز مهمی است. روزی که در مورد وضعیت خراب دنیا و بی عدالتی ها و جنایت ها صحبت می شود به ویژه در این زمان مشخص، تمرکز بر قتل ها و جنایت های پلیس خواهد بود و اینکه از اینجا به بعد را چگونه پیشروی خواهیم کرد؟ و این اگرچه نیازمند اتخاذ یک موضع اخلاقی است اما به بیشتر از آن نیاز دارد. بحث زیادی از سوی هر دو سخنران انجام شد که مردم را تشویق می کردند که در مقابل این وضعیت بایستند و بجنگند. هر دو سخنران خیلی خوب این کار را کردند. قبل از آغاز سخنرانی، هنگامی که اتوبوس ها از راه می رسیدند و به خصوص وقتی کسانی که از فرگوسن آمده بودند با شعار «دست ها بالا، شلیک نکن» وارد سالن شدند، مانند این بود که سالن را برق گرفته است. همه از جا کنده شدند و به شعار «دست ها بالا، شلیک نکن» پیوستند. حتی یادآوری آن، بدنم را مور مور می کند و همه این احساس را داشتند.

ترکیب جمعیت واقعاً بخشی از ویژگی ماجرا بود. و این چیزی است که من آن را مدیون حزب کمونیست انقلابی (آر. سی. پی) و رهبری باب آواکیان از دهه ی ۱۹۷۰ به این سو می دانم. من هیچ تشکیلات دیگری را نمی شناسم که در گرد هم آوردن مردم آن طور عمل کند که رهبری آواکیان و حزب کمونیست انقلابی می کند. این حزب و رهبری قادر است مردمی از میان توده های تحتانی جامعه (به عبارت دیگر، مردمی از گتوهای شهری) که تحصیلات زیادی ندارند، فقیرند و در زمره ستمدیده ترین ها هستند که زندگی روزمره شان دست و پا زدن دائم زیر چکمه های ستمگران است را در یک مکان با دانشجویان، دانش آموزان کالج ها و دیگرانی ازجمله افراد مسن، قشرهای میانه، قشر روشنفکران، هنرمندان و دانشمندان و غیره یک جا گردآورد. در نتیجه، فردی که دکتری دارد و پرفسور است یا فرد مشهوری در عرصه هنر است در کنار کسی می نشیند که از فقیرترین گتوهای شهری کشور می آید و آن هم در حالی که به یکدیگر با سوءظن، ترس یا نفرت نگاه نمی کنند. آن ها باهم هستند چون این پروژه، آن ها را گردهم آورده. عزم برای پایان دادن به شرایط غیرانسانی و ستمی که از آدم ها انسان زدایی می کند و تلاش برای بهتر کردن جهان، آن ها را به هم پیوند داده است. این یکی از چیزهایی بوده است که هر زمان، حتی در دهه ی ۱۹۷۰ که خودم در این راه قدم گذاشتم و بارقه های آن را دیدم، به شدت الهام بخش بوده است.

در این گفتگو، صحبت های آواکیان در مورد وین وب(Wayne Webb)  که به کلاید یانگ هم مشهور بود، اثرگذار بود. باب از زندگی او گفت اینکه در چه شرایط سختی بزرگ شد؛ از خیابان های خشن و زندان عبور کرد؛ چطور رشد کرد و تبدیل به یک رهبر و عضو کمیته ی مرکزی آر. سی. پی شد. به این ترتیب شما افرادی مثل کلاید را در کنار افرادی دارید که درجه دکتری علوم دارند یا هنرمند و اعضای سرشناس جامعه هستند و همه می توانند در یک حزب و در یک جنبش برای انقلاب باشند. همین امر گویای چیزی است. گویای همه چیز نیست اما تبارز مهمی از ماهیت و خصلت و نوع این جنبش است. گردهم آوردن چنین تنوع بزرگی از مردم، در این برهه از زمان مهم بود. دورانی است که مردم در حال بیدار شدن هستند، در مقابل قتل های شنیع پلیس و دیگر جنایت ها در جامعه مقاومت می کنند، عزم شان را جزم می کنند تا راهی را بیابیم که اوضاع را به سمت بهتر شدن عوض کند و با این دو سخنران که هر یک به طرق متفاوت با مردم سخن می گفتند، همراه شوند. یکی از آن ها سخنگوی وجدان بود که خود را به عنوان یک مسیحی انقلابی تعریف می کند. کورنل در سخنانش روشنفکران را تشویق کرد که اصول و پایبندی داشته باشند و در کنار ستم دیدگان بایستند. این روزها از میان قشر روشنفکران کسان زیادی این کار را نمی کنند و من به کورنل درود می فرستم که این موضع گیری را می کند، آن را ترویج کرده و خودش الگویی در این زمینه است.

سخنران دیگر آواکیان بود که بر پایه ی ده ها سال کار سخت، منظومه ای کامل را تولید کرده است که به تمام این موضوعات می پردازد: تئوری برای تکامل دادن علم کمونیسم و علم انقلاب، توضیح عمیق تر سرچشمه های معضلات، اینکه باید چه نوع استراتژی برای بیرون آمدن از این وضعیت در پیش گرفت، اینکه باید چه متدها و رویکردهایی داشت تا از مسیر ساختن یک جهان بهتر منحرف نشد. در واقع تلاش برای ساختن چنین جامعه ای که اکثریت بشریت بخواهد در آن زندگی کند، بخش برجسته ی کارهای آواکیان است. اما برای رسیدن به آن، اول باید کلیت سیستم سرمایه داری-امپریالیسم را جارو کرد و به جای آن جامعه ای بنا کرد که به لحاظ اقتصادی، سیاسی و فرهنگی کاملاً متفاوت است. در این گفتگو او به تمام این ها زندگی می بخشید. آواکیان همچنین در مورد استراتژی امروز حرف زد. البته کوتاه (خنده). برخی افراد شکایت می کردند که او خیلی حرف زد. اما واقعیت این است که بسیاری از مردم به صندلی های شان چسبیده بودند و می خواستند که حتی بیشتر بشنوند اما دیگر وقت نبود. اما خوشبختانه ما این منظومه ی آثار را داریم و وب سایت پر از کتاب ها، مقالات و سخنرانی های او است. فیلمی نیز به نام «انقلاب و نه چیز کمتر از آن!» موجود است که در آن آواکیان به مدت شش ساعت تفکرش را ارائه می دهد و من همه را تشویق می کنم که آن را نگاه کنند. کتابی به نام «مبانی» ( Basics) نیز موجود است که کتاب خیلی خوبی برای شروع است و راهنمای خوبی است برای رسیدن به آثار اصلی که نقل قول ها از آن ها گرفته  شده اند. یعنی کمبود منابع مطالعاتی وجود ندارد.

به هر حال در مدت کوتاهی توانستیم تصویری از یک استراتژی برای انقلاب واقعی به دست آوریم و بفهمیم که معنی کار کردن برای تحقق این استراتژی و تأمین رهبری برای آن چیست و ماهیت این رهبری کدام است، نقش افراد تازه وارد در رابطه با آن چیست و اینکه چرا همه باید وارد این پروسه بشوند زیرا این پروسه ی انقلابی برای همه جایی دارد فارغ از اینکه از کجا می آیند. در این گفتگو در همین مدت کوتاه، در مورد اینکه ما چه نوع جامعه ای را می خواهیم، مدل سازی شد. و بحث بسیار جدی شد در مورد رابطه ی میان مبارزاتی که ضرورتاً امروز باید پیش ببریم (مثلاً تظاهرات های اعتراضی حول فرگوسن و غیره) با مبارزه ی واقعی برای قدرت انقلابی و کسب قدرت. اینکه ارتباط آن ها چیست و چگونه یکی می تواند به ساخته شدن آن دیگری کمک کند.

بحث مقدماتی ای شد در مورد برخی از کارهای انجام شده برای روشن کردن این واقعیت که راه های واقعی برای کسب پیروزی کدام ها هستند. و اینکه فعالیت برای انقلاب صرفاً انجام یک کار اخلاقی نیست بلکه ما باید آن را به گونه ای انجام دهیم که شانسی برای پیروز شدن در آن داشته باشیم و نه اینکه درهم شکسته بشویم. آواکیان در مورد این مسائل صحبت کرد و مردم را تشویق به مطالعه ی برخی اسناد کلیدی مربوط به این موضوع کرد. این اسناد در وب سایت موجود هستند: سند «درباره استراتژی انقلاب» و سند «درباره امکان انقلاب» که در مورد استراتژی کسب قدرت صحبت می کند و می گوید که چگونه کار کنیم تا به جای درهم شکسته شدن توسط قوای طرف مقابل، شانسی برای پیروزی داشته باشیم. پس از آن آواکیان به پیش نویس قانون اساسی برای جمهوری سوسیالیستی نوین در آمریکای شمالی اشاره کرد. در اینجا باید کمی مکث کنم و بگویم که این سند فوق العاده است و فکر می کنم تعداد اندکی واقعاً به آن نگاه کرده اند. این پیش نویس، در واقع اساس نامه ای است برای یک جامعه نوین مبتنی بر سنتز نوین کمونیسم که توسط باب آواکیان تولید شده است. برای همین اگر می خواهید بدانید که کار باب آواکیان در جهت خدمت به ایجاد چه نوع جامعه ای است و مردم را به چه نوع جامعه ای هدایت می کند، این سندی بسیار مشخص است. باید به دقت آن را مطالعه کرد. پیش نویش قانونی اساسی، در مورد حاکمیت قانون در سوسیالیسم صحبت می کند و می گوید چه نوع آزادی هایی در سوسیالیسم خواهد بود و اقتصاد و آموزش و هر عرصه ی دیگر چگونه سازمان خواهد یافت.

می بینید که در این گفتگو، در بازه ی زمانی بسیار کوتاهی مباحثات مهمی صورت گرفت تا به اشتها و اشتیاق مردم دامن زده شود که بروند و عمیق تر موضوعات را بکاوند و به مبارزات بسیار مهم امروز بپیوندند (مثل مبارزه علیه جنایات پلیس و دیگر عرصه ها مانند مبارزه علیه آن چه بر سر زنان می آید و حملاتی که به حق سقط جنین می شود که چیزی نیست مگر طریقی برای برده کردن زنان و انکار حق زن بر کنترل قوه ی بازتولیدی اش و نیز به جنایت های دیگر، جنگ ها و تخریب محیط زیست و غیره). رئوس کلیه ی این مطالب ارائه شد و سپس مردم راهنمایی شدند که در کجا می توانند دانش بیشتری در مورد این مسائل کسب کنند و بیشتر درگیر شوند.

موضوع دیگری که می خواهم بگویم آن است که در این گفتگو حس صمیمیت و مهر میان دو سخنران موج می زد. این نیز مدل تحسین برانگیزی است. این دو نفر با وجود اختلاف های شان به شدت مواظب یکدیگر هستند و عمیقاً قدر هم را می دانند. هر دوی آن ها به شکل آدم های بسیار گرم با ذهنی سخاوتمند نمایان شدند. فضای رفیقانه ی حاکم در میان این دو نفر آن قدر فوق العاده بود که آدم بی اختیار احساس می کرد چقدر در تضاد بافرهنگی است که امروز در همه جا غالب است. الگوی خوبی بودند حتی از اینکه آدم ها چگونه می توانند با هم اختلاف داشته باشند (و هیچ کدام هم قصد نداشته باشد که از اصولش بگذرد). روشن بود که اختلاف دارند و می خواهند آن ها را روشن کنند. آن ها نه تنها کلیه ی نکاتی که بر سرش توافق دارند، ضرورت مبارزه علیه بی عدالتی و ستم را اعلام کردند بلکه در بررسی اختلاف های شان نیز الگو بودند. این خیلی مهم است: آن ها داشتند در مورد اینکه آدم ها وقتی باهم اختلاف دارند چه رابطه ای باید با هم داشته باشند مدل سازی می کردند. چون که آنان بیشتر از آن که در مورد خود و منیت (اگو) خود مشغله داشته باشند در مورد شرایط ستمدیدگان و اینکه در این باره چه باید کرد، مشغله دارند. این دو نفر به علت آن که روی این مساله تمرکز دارند، در خودشان ظرفیت آن را می یابند که با یکدیگر به طریقه ای اصولی و باروحیه ای سخاوتمندانه و رفیقانه، کنش کنند. بگذارید کمی رک و صریح حرف بزنم. هیچ کس مجیز دیگری را نمی گفت؛ وقتی اختلاف هست یعنی اختلاف هست. اما آن ها به یکدیگر بسیار احترام می گذاشتند و با اصول بودند و می خواستند که به طور عمیق وارد مسائل بشوند. و این الگویی است که خیلی های دیگر در جامعه باید از آن الهام گرفته و سعی به تقلید کنند. این کاری است که مردم باید بکنند. وقتی شما اختلاف دارید باید بر سر محتوای اختلاف مبارزه کنید. ببینید، در جامعه ی کنونی به طور کلی بیش از اندازه فرهنگِ حملات کریه، موذیانه، شایعه پراکنی های بی اساس، شکایت های خُرد و انتقادهای حقیرانه وجود دارد. وقتی آدم ها تمام زندگی شان را وقف چیزی می کنند باید به آن احترام گذاشت و این مسلماً در مورد آواکیان صادق است که تمام زندگی اش را وقف خدمت به مردم و ایجاد جهانی بهتر و مبارزه برای آن کرده است، به جای اینکه سنگر خودش را محکم کرده و زندگی را برای شخص خودش بهتر کند. این زندگی شایسته ی احترام است، شایسته ی تقدیر است، شایسته ی آن است که به آن نقادانه اما عمیق نگریسته شود، شایسته ی آن است که واقعاً با این مساله دست به گریبان شویم که در نظراتی که آواکیان طرح می کند چه چیزی جدید و متفاوت است و باید از آن آموخت.

باب آواکیان، یک رویاپرداز حقیقتاً دانشور

 

سؤال: خوب است کمی تمرکز کنیم روی روش علمی و رهبری باب آواکیان که در این گفتگو جایگاه برجسته ای داشت. می دانم در این مورد قبلاً صحبت کرده اید اما بگذارید این طور بپرسم که از روش علمی به کار برده شده توسط باب آواکیان در این گفتگو و از تبارز رهبری او در این گفتگو چه درس هایی را برای کسانی می توان بیرون کشید که خواهان جهانی اساساً متفاوت هستند یا کسانی که به تازگی وضع موجود را زیر سؤال می برند و می خواهند بدانند آیا جهان متفاوتی ممکن هست.

آردی اسکای بریک: خب اگر قرار است با استفاده از روش های علمی و آن گونه که آواکیان این نوع رویکرد علمی را فشرده می کند به موضوع روش های علمی و رهبری بپردازیم، آنگاه باید در مورد حقیقت و اینکه حقیقت چیست صحبت کنیم. به نظر من در جلسه ی گفتگو در این زمینه نیز مدل سازی شد. فکر کنم در این گفتگو، آواکیان از ملکم ایکس نقل قولی آورد. ایکس در سخنرانی اش به مردم گفت من اینجا نیامده ام حرف هایی را بزنم که شما می خواهید بشنوید؛ من آمده ام حقیقت را به شما بگویم. من عاشق این حرف هستم و عاشق این واقعیت هستم که آواکیان تجسم این نوع رویکرد و رفتار است. این امر بخش بزرگی از هسته ی روش باب آواکیان است. بدون شک این روش، زندگی را برای او سخت تر می کند. چون همیشه راحت تر است که آدم، عامه پسند حرف بزند و نظرات مقبول عامه را بدهد یعنی آن چه که همه می گویند، آن طور که اکثر مردم فکر می کنند، آن جور که اغلب مردم دوست دارند یا دوست ندارند. به نظر من تا آن جا که به مساله تغییر جامعه ی بشری مربوط است آواکیان یک رؤیاپرداز حقیقتاً دانشور است. به نظر من او نظرات نوین زیادی را طرح می کند، او بر بنیاد علم کمونیسم و تکامل موج وار آن در دوره های قبلی تکیه می کند اما آن را بسیار فراتر می برد. آواکیان تعدادی مفاهیم و روش های مهم دارد که کل علم کمونیسم را بر روی شالوده ای سالم تر و بسیار الهام بخش تر و امیدبخش تر از هر زمانی در گذشته می گذارد. بنابراین، فکر می کنم در آثار او باید کندوکاو زیادی کرد.

به نظرم در جلسه ی گفتگو یکی از چیزهایی که برجسته شد تعهد او نسبت به حقیقت است. ممکن است این مساله، بدیهی به نظر بیاید که یک رهبر باید همیشه حقیقت را بگوید. اما مساله صرفاً این نیست که رهبران فاسدی هستند که به مردم دروغ می گویند و حقیقت را دست کاری می کنند. این را همه مان می دانیم. اما حتی بسیاری آدم های خوش نیت هستند که به واقع به طور علمی درک نمی کنند که حقیقت چی هست. (خنده) کسانی هستند که واقعاً بر این مبنا عمل می کنند که گویا حقیقت آن است که اغلب مردم فکر می کنند یا می گویند. اگر کمی تأمل کنید می بینید که چقدر این ایده مضحک است. در این گفتگو، آواکیان مثال هایی در این زمینه از جمله در رابطه با دین زد. مثلاً در مورد بیماری صرع. در زمان های گذشته، تحت تأثیر ادیان قدیم، زمانی که انسان علت خیلی مسائل را نمی دانست، اغلب مردم فکر می کردند صرع به علت آن که شیطان وارد جان انسان می شود رخ می دهد. کشف علت صرع خیلی جدید و مربوط به تاریخ معاصر است آن هنگام بود که مردم فهمیدند که صرع یک بیماری است و می توان آن را درمان کرد و هیچ ربطی به ورود شیطان به جان آدمی و غیره ندارد.

اما نکته در آن است که یکی از رویکردهای آواکیان که مرتباً حول آن مدل سازیمی کند و از شاخص های یک دانشمند خوب است آن است که او حاضر است تا هر جا که شواهد او را می برد برود، به مسائل به صورت سطحی نگاه نکند بلکه به طور پیوسته و نظام مند تجربه تاریخ را حفاری کند و همه ی آن تجربه انباشت شده را (تجربه ی تاریخی نیروهای سیاسی، جنبش های انقلابی، احزاب و جنبش های کمونیستی، اوضاع جهانی) از جهات گوناگون بازرسی کند و همچنین از عرصه هایی به جز عرصه سیاست، یعنی از عرصه هایی مانند هنر و علم و فرهنگ، و لایه ها و سطوح گوناگون تجربه انسان در سراسر تاریخ بیاموزد تا بتواند خطوط کلیدی و جهت های کلیدی امور و تضادهای کلیدی را که معرف یک پدیده، یک مرحله خاص از تاریخ یا یک شکلِ خاصِ سازمان اجتماعی هستند را شناسایی کند و سپس نقادانه آن ها را ارزیابی کند و این مساله را حل کند که اگر این سازمان اجتماعی نیازهای مردم را تأمین نکند بر چه پایه ای می توان آن را تغییر داد.

به عنوان کسی که در علوم طبیعی تعلیم یافته ام اغلب از درجه ی غیرعلمی بودن ها شوکه می شوم! حتی آدم های بسیار تحصیل کرده که دارای دکتری در عرصه های مختلف هستند عموماً به طرز شگفت آوری غیرعلمی عمل می کنند. آن ها صرفاً عکس العمل سطحی نسبت به امور دارند. رک بگویم خیلی وقت ها، آدم های بسیار تحصیل کرده ای را می بینیم که هنگامی که تلاش می کنند مسائل اجتماعی را تحلیل کنند مثل آدم های بسیار نادان به نظر می آیند و معمولاً علتش آن است که خود را بر علم متکی نمی کنند بلکه بر پوپولیسم و آن چه عقل عامه است متکی می کنند. من واقعاً برایم مهم نیست که اکثر مردم فکرشان چیست اگر که فکرشان درست نباشد. من فقط بر مبنای دیدن شواهد حاضرم قبول کنم که چرا چیزی حقیقت دارد. اگر کسی حقیقتی را جلو بگذارد (که منطبق بر واقعیت باشد) ولی هیچ کس با او موافق نباشد، آن حقیقت تبدیل به غیر حقیقت نمی شود! بنابراین خواهم گفت، با من بر مبنای شواهد حرف بزنید. برعکس، اگر شمار کثیری از مردم چیزی را باور دارند و به اصطلاح «همه آن را می دانند» یا بخشی از افکار عمومی است، من به عنوان یک دانشمند خواهم گفت اینکه «همه آن را می دانند» اصلاً استدلال قانع کننده ای نیست؛ به من شواهد (۱) نشان دهید! ارقام دادن کافی نیست و من وارد بازی ارقام نمی شوم و این استدلال را قبول نمی کنم که صرفاً به علت آن که مردم به امری باور دارند پس آن امر حقیقت است.

به نظر من جمله ی زیر از آواکیان بیان فشرده ی یک روش علمی در مورد مساله ی مورد گفتگوی ما است. این جمله در کتاب «مبانی» ( Basics) هم هست: آن چه مردم فکر می کنند، بخشی از واقعیت عینی است اما واقعیت عینی توسط آن چه مردم فکر می کنند تعیین نمی شود. باید در مورد این جمله تأمل و تعمق کرد. در اینجا، فرق میان واکنش های ذهنی گرایانه و روش علمی واقعی را می بینیم. آن چه مردم فکر می کنند مهم است. اگر درست باشد باید آن را تأیید کرد. اگر غلط باشد نباید تأیید کرد. اگر درست است باید آن را تقویت کرد. اگر غلط است باید برای عوض کردنش کوشید. در هر حالت، چه درست باشد و چه غلط، بخشی از واقعیت عینی است و بنابراین مهم است. اما واقعیت عینی توسط آن چه مردم فکر می کنند تعیین نمی شود. مهم نیست که چند نفر آن طور فکر می کنند و یا اینکه تعداد کسانی که آن طور فکر نمی کنند کم است. باید عمیق تر به واقعیت عینی نگاه کرد و خصایل و خطوط کلی زیربنایی اش (۲) را کشف کرد. و این یکی از شاخص های کار آواکیان و سنتز نوین است که او تکامل داده است. این روش کاملاً متفاوت با روشی است که در گذشته و حال جنبش های سیاسی (حتی در جنبش های انقلابی و کمونیستی) رایج بوده است. فقدان تلاش های علمی جدی در کشف حقیقت در میان بسیاری از تشکلات و افراد سیاسی واقعاً شرم آور است و امروزه تبدیل به معضل مهمی در جنبش بین المللی و در میان نیروهای بین المللی شده است. و اغلب در مقابل ارزیابی نقادانه ی گذشته مقاومت می شود.

یکی از موضوع هایی که باب آواکیان ترویج کرده آن است که ما باید حاضر باشیم با حقایقی که به ما فشار می آورند مواجه شویم. اگر برای تغییر دادن جهان در جهت درست جدی هستیم، پس باید حاضر باشیم که تجربه ی گذشته را به شکلی علمی و سخت گیرانه بازرسی کنیم. این امر دو بخش دارد: باید کندوکاوی عمیق انجام دهیم تا بفهمیم در آن چه در گذشته انجام شده چه چیزی درست بوده است؛ در درک های گذشته چه چیزی صحیح بوده است و چه دستاوردهایی داشته است. اما همچنین باید حاضر باشیم آن چه که درگذشته انحراف از جاده ی صحیح یا نقصان و ارتکاب اشتباه بود را نیز شناسایی کنیم. با این روش است که ما می توانیم بیاموزیم و تاریخاً نوع بشر این گونه انباشتِ دانش کرده است. علاوه بر این، برای اینکه بتوانیم اوضاع را در جهت درست تغییر دهیم چنین آموزشی مطلقاً ضروری است.

در زمینه ی شناخت شناسی (۳) نیز گرایش های غلط زیادی موجود است. شناخت شناسی (اپیستمولوژی) علم چگونه فکر کردن در مورد فکر کردن است. علمِ آن است که دانش (۴) چگونه انباشت می شود. سؤال این است که: ما چگونه می توانیم حقیقت بودن چیزی را بفهمیم؟حقیقت چیزی بر مبنای اینکه چند نفر آن را باور دارند یا ندارند تعیین نمی شود. ما نمی توانیم به این روش متوسل بشویم. حقیقت را نمی توان در پدیده های ظاهری، مثلاً برش نازکی از تجربه یا پراتیک فوری جستجو کرد. ما نباید به دام این روش بیفتیم. ما نباید به پراگماتیسم بیفتیم. پراگماتیسم دیدگاهی است که می گوید اگر چیزی اکنون کار کند پس باید حقیقت باشد. در سند بسیار جالبی که اخیراً می خواندم (و پیشنهاد می کنم همه بخوانند) به مثال خوبی در مورد پراگماتیسم برخورد کردم. این سند نوشته ی رفقای «سازمان کمونیستی انقلابی» در مکزیک است و می توان آن را در وب سایت مجله ی «خط تمایز» (۵) یافت. این سند ارزش و اهمیت سنتز نوین آواکیان را درک می کند و از این نظر سند مهمی است. عنوان مقاله، «سنتز نوین کمونیسم و زائده های گذشته» است. (۶) سند در مورد اختلاف های خطی در جنبش بین المللی کمونیستی است و در این رابطه به دفاع از سنتز نوین آواکیان می پردازد. و بحث مفصلی در مورد پراگماتیسم در این سند هست که می گوید خیلی ها فکر می کنند حقیقت آن چیز «دم دست» برای تأمین فوری و سطحی برخی مقاصد است. مقاله مثال دارویی به نام «تالیدومید» (۷) را می زند که در گذشته به قصد جلوگیری از سقط جنین غیرعمدی درست شده بود. این دارو در برآورده کردن این هدف «موفق» بود و به این علت به عنوان پیشرفت علمی همه جا تبلیغ شد. اما به زودی معلوم شد که به قدر کافی و همه جانبه و عمیق مورد بررسی و تحلیل قرار نگرفته بود و باعث می شد نوزادانی با نواقص جدی متولد شوند. پس، حقیقت این بود که تالیدومید نه تنها دارویی «موفق» نیست بلکه دارویی بسیار مضر است. از این مثال می توان به عنوان تشبیهی برای همین نوع اشتباهات در عرصه ی سیاست استفاده کرد.

باب آواکیان مصرانه تأکیدمی کند که همه باید مانند متفکرین منتقد عمل کنند و همه باید واقعاً به پروسه ی تحلیل از اینکه در انواع مقوله ها و فرآیندها چه چیزی حقیقت و چه چیزی کذب است خدمت کنند. مهم نیست که شما چه کسی هستید و چقدر تجربه دارید: می توانید در حزب و رهبری حزب باشید یا اینکه فرد تازه و نسبتاً بی تجربه ای در حزب باشید یا اصلاً در بیرون حزب باشید، می توانید منتقد کمونیسم یا حامی آن باشید. مهم نیست که کی هستید. مهم این است که دارای روش های اصولی باشید و حاضر باشید که واقعاً برای رسیدن به دانش و درک از مساله کوشش کنید. شما همچنین باید حاضر باشید که خودتان را هم در معرض انتقاد دیگرانی قرار دهید که ممکن است در تئوری یا تحلیل های شما با مشت سوراخی ایجاد کنند. این کاری است که دانشمندان خوب انجام می دهند. من به عنوان دانشمند علوم طبیعی تجربه های خوبی در این زمینه دارم. به طور مثال من یا دانشمندان دیگر تحلیلی از برخی پدیده ها در طبیعت می دادیم و چند آزمایش برای بازرسی آن ها، با هدف کشف لایه های عمیق تر واقعیت پیشنهاد می دادیم. سپس همکاران و دوستان مان جمع می شدند و یک ساعتی شروع می کردند به مشت زدن به تئوری های مان و فرضیات ما را به چالش می گرفتند. این پروسه می تواند پروسه ای بسیار سالم و زاینده (و تفریحی!) باشد، در صورتی که باروحیه ی درست و عاری از تخریب و خودمحوری و با روش درست انجام شود.

ادامه دارد . . . •

بخش بعدی: سنتز نوین کمونیسم، هسته ی مستحکم با الاستیسیته ی بسیار

 

پانویس ها:

 

۱- evidence

۲- Underlying features and patterns

۳- epistemology

۴- knowledge

۵- Demarcation

۶- New Synthesis of Communism and the Residues of the Past by the Revolutionary Communist Organization

۷- thalidomid