نشریه حقیقت شماره ۷۷

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۲۳ دقیقه

نشریه حقیقت

دوره سوم، شماره ۷۷ ، آبان ۱۳۹۵

صدمین سالگرد اثر معروف لنین: امپریالیسم، بالاترین مرحله سرمایهداری!

 

جنگهای بیانتها و ویرانگر در خاورمیانه، میلیونها انسانی که دائماً از سرزمینهای خود کنده میشوند و در کوهها و دریاها و جنگلها آواره میشوند، فرهنگ تجاوز به زنان و تبدیل آنان به کالای سکس، نابودی فرآیندهای تولیدی کشاورزی و صنعتی در نقاط مختلف جهان، گرسنگی و فقر اکثریت مردم دنیا در کنار انبوه تولیدات غذایی و صنعتی، بازگشت شرایط استثمار بردهداری به موازات رشد اعجابانگیز دانش و فنآوری، سربلند کردن نیروهای اسلامگرا از بِرَندهای گوناگون شیعه و سنی در «جهان سوم» (به ویژه در خاورمیانه و شمال آفریقا) و نیروهای فاشیست سکولار و فاشیست مسیحی در «غرب» و…

سرچشمهی همهی این فجایع، سیستم سرمایهداری امپریالیستی است. این نظام اقتصادی و سیاسی بر کل جهان حاکم است و سلسله مراتبی از دولتهای امپریالیستی و ارتجاعی، از آن نگهبانی می‏کنند؛ از دولتهای امپریالیستی ابرقدرت مانند آمریکا تا دولتهای سرمایهداری کوچکتر مانند ایران و ترکیه، همه قطعاتی از این سیستم جهانی و وابسته به آن هستند.

 در دورهی آینده این فجایع نه تنها تخفیف نخواهند یافت بلکه شدت نیز خواهند گرفت. زیرا سیستم سرمایهداری امپریالیستی سخت در تقلا است تا بر بحرانهای برخاسته از کارکردِ «طبیعی و نرمالِ» خود چیره شود و هرگز نمیتواند بدون ویرانگری و جنایت علیه بشریت و نابودی محیط زیستِ کرهی زمین بر این بحرانها غلبه کرده و راه بسط و گسترش سودآور خود را باز کند.

همهی جوامع جهان و کل بشریت بر سر دوراهی غریب و بیسابقهای ایستادهاند: تداوم جهنم سرمایهداری یا در پیش گرفتن راهی بنیاداً و به طور رادیکال متفاوت به سوی آیندهای که بشریت برای همیشه از هیولای سیستم سرمایهداری و به طور کلی نظام طبقاتی رها میشود. در هیچ لحظهای از تاریخ، پوسیدگی سرمایهداری تا این حد آشکار نبوده و در هیچ لحظه از تاریخ، تا این اندازه امکان به وجود آوردن آیندهای بنیاداً متفاوت برای کل بشریت در سراسر جهان فراهم نشده بود. اما به علت ضعف بیش از اندازهی جنبش کمونیستی بینالمللی، آگاهی نسبت به این امکان و راه تحقق آن به طرز فاجعهباری پایین است و مرتباً شورشهای تودهای علیه جنایتهای سرمایهداری درهم شکسته شده و به هرز میروند.

اما چرا سیستم اقتصادی، سیاسی و فرهنگی سرمایهداری، ذاتاً باید نابرابری و فقر تولید کند؟ چرا قوانین اقتصادی سرمایهداری که بر سیستم سرمایهداری حاکم است و آن را به جلو میراند فقط میتواند بحرانهایی را که امروز شاهد آن هستیم تولید کند؟ اگر این مساله درک نشود، به سادگی میتوان فریب شعارهای «اصلاح و تنظیم نظام» را خورد. تحت نظام سرمایهداری، هیچ درجه از انتظام بخشی و اصلاحِ آن، نمیتواند مانع از تولید شکاف طبقاتی و اجتماعی گسترشیابنده و ویرانی و نابودی دائمی انسانها شود. حتی اگر سران دولتها بخواهند و نیت آن را داشته باشند که از زجر میلیاردها انسان در فقر و محرومیت و قربانیان جنگها کم کنند هرگز نمیتوانند، زیرا سرمایه برای زنده ماندن باید از سرمایههای دیگر جلو بزند و بسط و گسترش بیابد. در این راه هیچ چیزی (هیچ چیزی) نمیتواند سرمایه را از دست زدن به استثمار هرچه وحشیانهتر کارگران جهان، تبدیل کردن دهها میلیون نفر به «جمعیت اضافه» که مرگ و زندگیشان برای سیستم سرمایهداری علیالسویه است و هزاران جنایت دیگر باز دارد مگر مرگ خود سرمایه! حتی اگر سرمایهدارانی یافت شوند که میخواهند «منصف» باشند یا نگران محیط زیست هستند، شخصاً از گسترش فقر و تبعیض و جهل و بردگی انسان احساس ترس کرده یا وجدانشان در عذاب است، بازهم نمیتوانند کاری کنند زیرا راه حل در خشک کردن این سرچشمه است و این سرچشمه را باید قربانیان آن خشک کنند. همین واقعیت، کلیهی موعظهگران صلح و اصلاحات اجتماعی، حتی خوشنیتترین آنها را، در عمل تبدیل به همدست این سیستم کهنه و منسوخ میکند.

برای در پیش گرفتن راهی که برای همیشه بشریت را از سیستم سرمایهداری و به طور کلی نظام طبقاتی رها کند، باید شمار گستردهای از تودههای تحت ستم و استثمار به طور جدی و علمی درک کنند هر شکل از ستمی که بر آنان وارد میشود، هر جنایتی که دولتها و سرمایهداران علیه آنان مرتکب میشوند، هر رابطهی شنیع و زشتی که میان خودِ انسانهای تحت ستم و استثمار حاکم است (مانند ستم مرد بر زن و نفرت «ملی و قومی و فرهنگی» از یکدیگر) و حتی شکاف عظیم میان رشد دانش از یکسو و گسترش جهل و دین و نادانی در میان اکثریت اهالی جهان از سوی دیگر، همه از کارکرد سیستم سرمایهداری برخاسته و توسط آن تغذیه میشوند. اما رسیدن به آگاهی علمی از این سرچشمه، به هیچ وجه کافی نیست. وابسته به این آگاهی و حتی مهمتر از آگاه شدن به سرچشمهی معضلات، آگاه شدن در مورد تنها و تنها بدیل مقابل این وضع و این سیستم، یعنی استقرار جامعهی کمونیستی در جهان و آگاهی نسبت به راه رسیدن به آن یعنی انقلاب کمونیستی در تک تک کشورهای جهان است. بدون آگاهی به این راه و داشتن چنین درکی هیچ کس نمیتواند مبارز آگاه و ثابت قدم و پیگیر در راه رهایی از جنگ، رهایی از فقر، رهایی از ستم بر زن، رهایی از ستم ملی، رهایی از نابودی محیط زیست، رهایی از تاریک اندیشی و … بشود.

ایران در خفقان سیاسی و حاکمیت جهل، در شکافهای طبقاتی، در اسارت زنان و ملل، در گسترش حریقوار فقر و محرومیت تنها نیست. در آمریکا، دهها میلیون نفر حتماً یک بار در طول حیات خود در زندان شب را به صبح میرسانند فقط به این علت که رنگشان سیاه و قهوهای است. البته اگر شانس بیاورند و هنگام دستگیری در خیابان، اعدام فوری نشوند. جنایتی که در موصل جریان دارد و بازیگران آن ارتش آمریکا، دولت منفور عراق با همکاری سپاه پاسداران منفور جمهوری اسلامی است و یا کشتار بیرحمانهی مردم سوریه و نابودی آن کشور به دست دولت بشار اسد و روسیه و ترکیه و داعش، و … استثناهایی در عملکرد نظام سرمایهداری نیستند. رقابت میان قدرتهای بزرگ که موشکهای هستهایشان را به رخ یکدیگر میکشند، برخاسته از کارکرد سیستم سرمایهداری است که بدون رقابت کور میان سرمایهداران نمیتواند گام از گام بردارد. در پشت این رقابت کور، شیوهی تولید سرمایهداری نهفته است.

 

 

شیوهی تولید

 

سرمایهداری یک «شیوهی تولید» است. یعنی شکل خاصی از سازمان یافتن جامعه برای تولید و توزیع نیازمندیهای زندگی است. تحت شیوهی تولید سرمایهداری، میلیاردها انسان در سراسر جهان به طور جمعی و در تقسیم کار با یکدیگر این نیازها را تولید می‏کنند. اما ابزار تولید این ثروت و توزیع آن تحت مالکیت خصوصی و کنترل عدهی قلیلی است. این عدهی قلیل در هر کشور، سرمایهداران بزرگ آن کشور هستند و دولتها نیز دولت دیکتاتوری این طبقهاند که از منافع این عدهی قلیل حفاظت میکنند. این دولتها میتوانند با شکلهای مختلف حکومتی، مدیریت شوند (مثلاً در شکل حکومت دینی نظیر جمهوری اسلامی یا سلطنتی مانند عربستان سعودی) اما تفاوت شکل رژیمهای حاکم در این دولتها، ماهیت یکسان آنها را نقض نمی‏کند. همهی آنها دیکتاتوری طبقات استثمارگر هستند و از نقطه نظر منافع اقشار و طبقات تحت ستم در این کشورها، هیچ یک از آنها «بهتر» از دیگری نیستند. در این سیستم جهانی، سلسله مراتبی از قدرت نیز هست. در راس این هرم، عدهی بازهم قلیلتری نشستهاند که کلیت اقتصاد جهان را در رقابت با یکدیگر کنترل می‏کنند. اینها سرمایهداران کشورهای امپریالیستی هستند. در این رقابت، هر یک از آنها، سرمایهداران کشورها و مناطق مختلف را در سمت خود صفآرایی می‏کنند و سازمان میدهند و با تکیه بر سرمایهداران هر کشور و منطقه و در شراکت با آنها میلیاردها نفر را در سراسر جهان استثمار می‏کنند. اما صدها میلیون نفر حتی «شانس» استثمار شدن توسط سرمایهداری را ندارند! یا میمیرند یا به روشهای دیگری تلاش می‏کنند بقای خود را تضمین کنند. زیرا سرمایهداری در صورتی استثمار میکند (یعنی در صورتی نیروی کار انسانها را خریداری کرده و در فرآیند تولید به کار میگیرد) که سرمایهداران بتوانند آنان را به طور سودآور استثمار کنند. زیرا، سود در فرماندهی اقتصاد سرمایهداری است و نه تولید نیازهای مردم و بقایشان.

سرمایهداران، طبقهی واحدی هستند اما وجود هر یک وابسته به تضعیف دیگری در رقابت است. رقابتِ اقتصادی در شکلهای پیچیدهتر به صحنهی سیاست و حکومت نیز منتقل میشود و به طور کلی این شکل را به خود میگیرد که دولت دیکتاتوری بورژوازی برای تحکیم این دولت علیه مردم و همچنین در روابط جهانی چه سیاستهایی را باید پیشه کند و چه سیاستهایی را برای تقویت کدام قشر از سرمایهداران کلان پیش ببرد.

 

 

امپریالیسم، بالاترین مرحلهی سرمایهداری

 

چرا سیستم سرمایهداری جهانی را «امپریالیسم» مینامیم؟ در آستانهی جنگ جهانی اول، لنین تحلیل و اعلام کرد: سرمایهداری زیر فشار قوای محرکهی حرکت خود، دچار تغییر مهمی در عملکردش شده است و در مسیر توسعهی خود به مرحلهای جدید «جهش» کرده است که لنین آن را امپریالیسم: بالاترین مرحلهی سرمایهداری خواند. لنین با درک و تبیین این تغییر، نقد مارکس از سرمایهداری را که در کتاب کاپیتال فشرده شده است تکامل داد زیرا کاپیتال مارکس برای تشریح مرحلهی جدید سرمایهداری و عملکرد قوانین آن کافی نبود. چنانچه لنین این گشایش تئوریک را نمیکرد، انقلاب اکتبر روسیه هرگز رخ نمیداد و معمای خیانت اکثریت احزاب انترناسیونال کمونیستی دوم در جریان جنگ جهانی اول، گشوده نمیشد.

اما این «جهش» چرا و چگونه رخ داد؟ سیستم سرمایهداری چند قرن پیش، ابتدا در کشورهای اروپایی با نابود کردن سیستم فئودالی به وجود آمد. سپس به ورای اروپا رفت و هر جا پا گذاشت، به غارت ثروتهای آن منطقه پرداخت و از طریق انتقال ثروت غارت شده (و حتی دزدیدن آفریقاییها و برده کردن آنها در پلانتاژهای کشاورزی جنوب آمریکا و دیگر نقاط جهان) سرمایهداری را در موطن اصلیاش رشد و گسترش داد. پس از آن، این روابط استعماری تبدیل به روابط تجاری استعماری شد. اما در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم سرمایهداری اروپا و آمریکا شروع به صدور سرمایه به کشورهای این سه قاره (که اصطلاحاً «جهان سوم» خوانده میشوند) کردند؛ صدور سرمایه به مثابهی سرمایه! یعنی، صدور ارزش برای تولید ارزش اضافه؛ یا سرمایهگذاری و بسط و گسترش سرمایه از طریق استثمار کار مزدی. سرمایهداری، بر اساس صدور سرمایه و با خشونتی بیمانند تمام کشورهای سه قاره آسیا و آفریقا و آمریکای لاتین را در یک سیستم جهانی تولید سرمایهداری ادغام کرد. رابطهی استعماری کهنه با این کشورها تبدیل به رابطهی سرمایهداری امپریالیستی شد و بدین ترتیب تولید بسط‌‌یابندهی سرمایهداری، جهانی شد. با تبدیل سرمایهداری عصر رقابت آزاد به سرمایهداری امپریالیستی، تضاد اساسی سرمایهداری (یعنی تضاد میان اجتماعی شدن تولید از یک طرف و هر چه خصوصیتر شدن تصاحب و کنترل آن) در مقیاس جهانی حاکم شد و کلیهی پروسههای خاص دیگر مانند، شیوهی تولید فئودالی و روبنای سیاسی و ایدئولوژیک فئودالی در کشورهای «جهان سوم» را تغییر داده، در خود ادغام و تابع کارکرد خود کرد.

اما این جهانی شدن سرمایهداری، کل جهان را به صورتی موزون سرمایهداری نکرد و این طور نبود که همان نوع سرمایهداری حاکم در اروپا و آمریکا به کشورهای سه قاره «بسط» یافت. خیر! در عصر امپریالیسم روابطِ ساختاری نوینی ظاهر شد و به روند انباشت سرمایه، ناهنجاریهای ویژهای داد. انباشت سرمایه در مقیاس جهان، به طور قطع از طریق سلطهی انحصاری سرمایهی مالی بینالمللی و با پشتوانهی دولتهای امپریالیستی پیش میرود و این (انباشت) بر پایهی تقسیم جهان بین کشورهای سرمایهداری امپریالیستی از یک طرف و کشورهای تحت سلطه از طرف دیگر، پیش میرود. در نتیجه، توسعهی اقتصادی و سیاسی در «جهان سوم» خصلت تحت سلطگی داشته و مافوق سودی که سرمایه از این رابطه استخراج میکند برای انباشت سودآور سرمایه دارای نقش حیاتی است. با این وصف، هرچند شیوهی تولید سرمایهداری در کشورهای سرمایهداری امپریالیستی و در کشورهای «جهان سوم» یکسان عمل نمیکنند و تفاوتهای عمیقی دارند اما هر دو بخشی از یک کلیت واحد هستند. در نتیجه امروز میبینیم که هر قدرت امپریالیستی یا ائتلاف امپریالیستی متحدین تحت سلطهی خود را دارند و هر دستهبندی از امپریالیستها و کشورهای تحت سلطهی آنها در نهایت فقط میتوانند به قیمت دستهبندی دیگری از امپریالیستها و کشورهای تحت سلطهشان بسط و گسترش بیابند.

در عصر امپریالیسم، قوانین بنیادین سرمایهداری با حدت و خشونت بیشتری عمل می‏کنند زیرا به چارچوب یک روابط بینالمللی منتقل شدهاند. از همه مهمتر تضاد «هرج و مرج   ـ   سازمانیابی» (آنارشی   ـ   ارگانیزاسیون) ابعاد جهانی یافته و کاملاً تولید را از مهار هرگونه تلاش سازمانیافته توسط خود سرمایهداران و دولتهای آنها خارج کرده است. در واقع این تضاد، قوهی محرکهی بسط و گسترش سرمایهداری است، رقابت کور میان سرمایهها را به وجود میآورد و منطق «گسترش بیاب یا بمیر» را بر حرکت آنها تحمیل میکند. در عصر امپریالیسم این «قوهی محرکهی آنارشی» به سطح جهانی منتقل شده است و خود را در جنگهای تجاری، در رقابتِ میان بلوکهای عظیم سرمایهداری برای ورود به عرصههای سودآور انباشت و کشورهای مختلف تحت سلطه، تنش و رقابت سیاسی و نظامی میان قدرتهای بزرگ و وابستگان منطقهای آنها نشان می‏دهد. رشد ناموزون سرمایهداری که در ذات توسعهی این سیستم قرار دارد، یکی دیگر از قوانین توسعهی سرمایهداری است که با جهش سرمایهداری به سرمایهداری امپریالیستی به سطح جهانی منتقل شده است و زیربنای تغییر دائمی در روابط بینالمللی میان قدرتهای جهانی و منطقهای است. (برای بحث بیشتر رجوع کنید به: جابهجاییها و گسلها در اقتصاد جهان و رقابت میان قدرتهای بزرگ؛ چه اتفاقی دارد میافتد و چه معنایی میتواند داشته باشد؟ ریموند لوتا، نشریهی «انقلاب» ارگان مرکزی حزب کمونیست انقلابی آمریکا   ـ   شمارهی ۱۳۶   ـ   ۲۰ ژوئیهی ۲۰۰۸)

در واقع وقوع جنگ جهانی امپریالیستی اول در دوران لنین، اعلام آن بود که رقابت میان سرمایهها دیگر مانند دوران «رقابت آزاد» به طور نسبتاً «مسالمتآمیز» ممکن نیست و دورههای «رقابت صلحآمیز» مرتباً جای خود را به جنگ و ویرانی در مقیاسهای گوناگون میدهد. لنین تحلیل کرد که در عصر امپریالیسم، انباشت سرمایه از گذرگاه رقابت بین سرمایههای امپریالیستی متفاوت میگذرد. سرمایههای مختلف همه در یک سیستم بینالمللی واحد چفت شدهاند و سیستم سرمایهداری یک کل واحد در هم تنیده است اما به ناگزیر (به علت کارکرد ذاتی سرمایه که همیشه به معنای سرمایههای گوناگونِ در رقابت با یکدیگر است) به سرمایههای ملی و بلوکهای سرمایههای ملی در رقابت با یکدیگر تقسیم شدهاند. این پدیده، بخشی از شکل وجودی سرمایههای بینالمللی شده است.

جهانی شدن سرمایه که سرمایهداری امپریالیستی را به وجود آورد تاثیرات عمیقی بر مبارزات طبقاتی انقلابی گذاشت. در نتیجه، لنین به تشریح عملکرد سرمایهداری و قوانین آن در مرحلهی بالاتر اکتفا نکرد. وی از تحلیل خود، برای انقلاب جهانی پرولتری، استنتاجات استراتژیک کرد. تاثیراتی که «جهش» سرمایهداری به مرحلهی امپریالیسم بر روی ترکیب طبقاتی کشورهای سرمایهداری و «جهان سوم» گذاشت، عظیم بود. در کشورهای سرمایهداری امپریالیستی یک قشر اشرافیت کارگری به ظهور رسید که از مزایای «مافوق سودهای استعماری» بهرهمند میشود. در آستانهی جنگ جهانی اول، اکثریت احزاب کمونیست اروپا به حامیان دولتهای امپریالیستی خود در جنگ جهانی تبدیل شدند. لنین اشرافیت کارگری را پایهی اجتماعی این خیانت بزرگ تحلیل کرد و نشان داد که گسترش اپورتونیسم و رویزیونیسم در جنبش کمونیستی کشورهای اروپایی که شکل «عظمتطلبی امپریالیستی» را به خود گرفت، ریشه در جابهجاییهای طبقاتی بزرگ دارد که با «جهش» سرمایهداری عصر رقابت آزاد به مرحلهی امپریالیستی سرمایهداری رخ داده است. امروز نیز منبع اصلی رسوخ و حتی سلطهی گرایش شوونیسم امپریالیستی در سندیکاهای کارگری و حتی جنبشهای «میادین» که در اروپا و آمریکا سربلند کردهاند، همین است.

جهانی شدن نظام سرمایهداری، در ترکیب طبقاتی کشورهای سه قارهی آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین نیز تغییرات بزرگ به وجود آورد. شکلگیری طبقهی کارگر و طبقهی بورژوازی بزرگ بومی متحد امپریالیسم (که مائو تسهدون آن را طبقهی بورژوازی کمپرادور خواند) و شکلگیری خردهبورژوازی مدرن از آن جمله بود. سرمایهداران کلان و دولتهای کشورهای تحت سلطه، واسطها و شرکای سرمایههای بزرگ امپریالیستی هستند. این یک رابطهی تولیدی است که هم تولید را برای سرمایهداری جهانی به شدت ارزان میکند و هم به بهای درهم شکستن میلیاردها مردم کشورهای تحت سلطه، امکان «ایجاد ثبات سیاسی طولانی مدت» در کشورهای امپریالیستی را فراهم میکند. جنبهی مثبت به وجود آمدن این تغییر بزرگ در کشورهای سه قاره این است که مردم این مناطق را نیز وارد عصر انقلابهای پرولتری و دوران گذار از عصر بورژوایی به عصر کمونیستی کرد و آنان را به نقشآفرینان سیاسی مهمی در صحنهی جهان تبدیل کرد. هر زمان این نقش سیاسی تودههای کشورهای تحت سلطه، به طور انقلابی و برای انقلاب کمونیستی ایفا شده اثرات رهاییبخش در سراسر جهان داشته است و هر زمان به زیر نفوذ نیروهای سیاسی ارتجاعی که منتظر قدرت بودهاند رفته است، تاثیرات قهقرایی آن بر فضای سیاسی جهان قابل مشاهده و برجسته بوده است مانند حال حاضر که تودهها زیر پرچم اسلامگرایان از انواع و اقسام میجنگند. شکلگیری یک اقتصاد معوج و عقبمانده در این کشورها، همواره منبع بروز گرایشهای راست و توهمات بورژوایی در جنبش کمونیستی این کشورها بوده است که حل معضلات برجای مانده از دوران پیشاسرمایهداری و وابستگی به امپریالیسم را در «رشد سرمایهداری و مدرنیته» جستجو می‏کنند. حال آن که تغییراتی که در این کشورها به وجود آمده است همان «رشد سرمایهداری و مدرنیته» در شرایط خاص سرمایهداری شدن این کشورها است که در بالا توضیح داده شد. پایهی طبقاتی این گرایش بورژوایی، عمدتاً طبقهی وسیع خردهبورژوازی مدرن است که در غیاب یک قطب قدرتمند پرولتری کمونیستی همواره به سمت اتحاد با جناحهای مختلف طبقهی بورژوازی کمپرادور گرایش پیدا میکند.

 

 

شکاف فقر و ثروت

 

سرمایهداری هرگز نمیتواند شکاف میان فقر و ثروت را از میان بردارد. هر سرمایهدار باید به دنبال سود باشد و تولید را هر چه کارآمدتر و ارزانتر پیش ببرد. باید تکنولوژی پیشرفتهتر به کار ببرد و کارگرانِ خود را بیرحمانهتر استثمار کنند. این، برخاسته از ذات نظام سرمایهداری است.

سرمایهدار باید تصمیم بگیرد که بسط و گسترش بیابد یا از دور خارج شود. این اجبار، قوهی محرکهی کلیهی جنایتهایی است که سرمایهداری مرتکب میشود. این قانونی کور است که خارج از کنترل کل جامعه عمل میکند و همه چیز جامعه حتی لحظات زندگی هر فرد و روابط میان آدمها را در هر سطح تعیین میکند.

سرمایهداران در کشاورزی مکانیزه سرمایهگذاری می‏کنند و دهها میلیون دهقان را به عنوان دهقان نابود میکنند و از روستاها به زاغههای اطراف شهر میرانند. این روندی جهانی است. سرمایهداران تولید را به بخشهای فقیر جهان منتقل می‏کنند تا رقبا را پشت سر گذاشته و نرخ سودهای بالاتر به دست آورند و دولتها برای سرکوب خیزشها و شورشهایی که علیه این وضعیت میشود بر دم و دستگاهِ ارتش و زندان و قانون میافزایند. ابتداییترین و وحشیانهترین شکلهای کار در خدمت عظیمترین و مدرنترین شرکتهای سرمایهداری جهان قرار دارند. زیرا سرمایهداران نیاز به حداکثرسازی سود خود دارند تا از رقبایشان عقب نمانند. شرایط تولید و زیست عقبمانده و «قرون وسطایی» و شرایطی مانند دوران بردهداری از یک طرف و وجود فنآوریها و ظرفیتهای صنعتی حیرتانگیز از طرف دیگر، معرف دو سیستم جدا نیستند بلکه بخشی درهم تنیده از نظام سرمایهداری جهانی امروز هستند.

 

 

جنگ و ویرانی، ستم بر زن، ستم ملی و نابودی محیط زیست، رشد جهل، بازتولید روابط اجتماعی و افکار قرون گذشته

 

سرمایهداری نمیتواند مانع از گسترش جنگهای ارتجاعی و امپریالیستی شود. قدرتهای امپریالیستی مختلف که در راس سیستم سرمایهداری نشستهاند باید با یکدیگر رقابت کنند و هرگز نمیتوانند «دست در دست یکدیگر» چارهای برای بحرانهای سیستم خود پیدا کنند. آنها در حین تخریب و نابودی به دنبال آن هستند که از درون کشتار و تخریب با دستی پرتر نسبت به رقیب بیرون بیایند. کلیهی دولتهای دیگر نیز که نمایندگان کوچکتر این نظام پوسیده و ضدانسانی سرمایهداری هستند برای شراکت و نقش گرفتن در این جنایتهای بدون مرز و جهانی مسابقه میدهند زیرا بقای پوسیدهی آنان نیز به همین فرآیند و نتایج آن وابسته است.

جنگهای خاورمیانه که تا کنون سه کشور افغانستان، عراق و سوریه و شرایط زیست دهها میلیون نفر و آیندهی آنان را نابود کرده است و نابودی یمن که در جریان است، از ضرورتهای سیستم سرمایهداری جهانی بر میخیزد. در نهایت، سرمایهداری و کارکرد آن محرک این جنگها است. جلسات بیانتها و بینتیجهی مافیای قدرت جهانی و منطقهای و اوباش نظامی محلی در ژنو و لوگزامبورگ و غیره برای تمام کردن جنگ سوریه به اندازهی کافی این واقعیت را ثابت میکند که حتی سرمایهداران نمیتوانند این معضلات را حل کنند. در بازار اقتصاد، جنگ بیانتها و هرج و مرج سرمایه علیه سرمایه حاکم است و هیچ درجهای از «سیاست» نمیتواند مانع آن شود. برعکس، سیاست باید به خدمت آن در بیاید. امپریالیسم آمریکا برای حفظ موقعیت جهانیاش به عنوان سردمدار سرمایهداری امپریالیستی باید سلطهاش بر خاورمیانه را تحکیم کند: علیه نیروهای اسلامگرا و علیه پیشرویهای قدرتهای امپریالیستی دیگر مانند روسیه و چین. همین امر در مورد روسیه و چین و امپریالیستهای اتحادیهی اروپا صادق است. حیات دهها میلیون عراقی و سوری و ویرانی سرزمین این میلیونها نفر ذرهای در محاسباتشان نمیگنجد. آنان باید کارکرد «گسترش بیاب یا بمیر» سیستم سرمایهداریشان را محاسبه کنند. هر یک از آنان باید اینطور محاسبه کنند وگرنه بازی را به قدرت امپریالیستی دیگر و در نهایت به سرمایههای دیگر میبازند. بنابراین برای درک جنگهای بیانتها و گسترشیابندهی خاورمیانه باید به سرچشمه و قوای محرکهی آن نگاه کرد: کدام شیوهی تولیدی است که این وضعیت را تولید میکند؟

دقیقاً به علت همین منطقِ برخاسته از قوانین حاکم بر سرمایهداری، ستم بر زن، ستم ملی و تبعیضهای گوناگون را در چارچوب این سیستم نمیتوان از بین برد و مانع از نابودی محیط زیست شد. سرمایهداری نمیتواند فاصلهی میان دانش و جهل را کم کند و باید تولید دانش و آگاهی را کنترل و آزادی فکر و گسترش فکر انتقادی را سرکوب کند. سرمایهداری نمیتواند مانع از تولید قشرهای ارتجاعی مانند اسلامگرایان شود. اینها قشرهای ارتجاعی جدیدی هستند که در فرآیند جهانی شدن سرمایهداری از دل جوامع تحت سلطه بیرون میآیند و تنظیمات گذشتهی این سیستم را به چالش میگیرند تا خود تبدیل به حاکمان نظام سرمایهداری، ذینفع در آن و نگهبان آن شوند. تولید شدن چنین نیروهایی، خود بازتاب غریبی از ظرفیت سیستم سرمایهداری جهانی در ترکیب شدن با ساختارهای ایدئولوژیک کهنه و ادغام روندهای برجای مانده از گذشته است. «سنت» (روابط اجتماعی و افکار دوران بردهداری و فئودالیسم) و نیروهای سیاسی که نمایندهی آن روابط و افکار هستند همه در دینامیکهای سرمایهداری تنیده شدهاند و هرچند تنشی را در بدنهی آن نمایندگی می‏کنند اما این طور نیست که در «بیرون» از آن هستند و به عنوان یک عامل خارجی با آن کنش می‏کنند. به طور مثال، وضعیت زنان را نگاه کنیم. ما صرفاً با «بازگشت» پدرسالاری فئودالی مواجه نیستیم. پدرسالاری به ماشین تولید سود سرمایهداری متصل شده و اسارت نیمی از جمعیت بشر ابعاد شنیع و جنایتکارانهی غیرقابل تصور یافته است. با عروج سرمایهداری برخی شکلهای ستم بر زن از بین رفت اما این ستم، در شکلی همهجانبهتر و عمیقتر بازتولید شد. تحت سرمایهداری، شورشهای مکرر زنان موجب برخی اصلاحات در روابط پدرسالاری شد اما انرژی رها شده از این شورشها و این اصلاحات دوباره به مجاری نظام و به درون چارچوبههای آن هدایت شد.

 

 

آمریکا در سراشیب

 

در شرایطی که اثر لنین (امپریالیسم، بالاترین مرحلهی سرمایهداری) تقریباً در جنبش چپ جهانی دفن و حتی در جنبش کمونیستی بینالمللی به شدت تحریف شده بود، اثر مارکسیستی دیگری که این اثر را از زیر آوار بیرون کشید و مضافاً، آن را تکامل داد، کتاب آمریکا در سراشیب (لوتا:۱۹۸۴) بود. کتاب آمریکا در سراشیب هم زمان به اثر امپریالیسم… لنین و کاپیتال مارکس اعتبار جدید بخشید. تزهای مهم این کتاب عبارت از آن هستند که یکم، از زمانی که سرمایهداری در جهان حاکم و تبدیل به سرمایهداری امپریالیستی شد، کلیهی پروسههای خاص در هر گوشهی جهان در داخل این پروسهی واحد جهانی ادغام شدند. نتیجه آن که، هم تضاد اساسی عصر سرمایهداری حادتر شده است و هم این که، این پروسههای خاص دیگر در نهایت در گذر به کمونیسم حل میشوند و نه در پروسهای جدا از آن. و دوم، حرکت و توسعهی تضاد اساسی در عصر امپریالیسم دارای ویژگیهای خود است اما ریشههای آن در قوانین اقتصادی و خصلت تضادمند سرمایهداری است. تحت امپریالیسم این قوانین بنیادین سرمایهداری خود را هر چه شدیدتر اعمال میکنند اما بر بستر روابط بینالمللی و تغییر در این روابط در مقیاس بینالمللی. سوم، شکلگیری یک بازار جهانی ادغام شده و درهم تنیده که ناشی از صدور سرمایه بوده است و تقسیم مناطق جهان، سرمایه را به یک ساختار جهانی وصل کرده است که هم اقتصادی است و هم سیاسی. تقسیم جهان و جنگهای امپریالیستی و نیابتی و همچنین مبارزات انقلابی با عملکرد قوانین انباشت تداخل کرده و بر آن تاثیر میگذارند. به عبارت دیگر، در عصر امپریالیسم، قوانین انباشت سرمایه با تقسیم جهان و مبارزات سیاسی به شدت درهم تنیدهاند و سیاست نقش بیسابقهای پیدا کرده است. چهارم، عرصهی جهانی، در شکلگیری اوضاع هر کشور تعیین کننده است. به واقع انقلاب در هر کشور بر یک صحنهی بینالمللی رخ می‏دهد و بخشی از یک پروسهی بینالمللی است و نقش بسیار برجستهای را در این پروسه بازی میکند. سیاست انترناسیونالیسم پرولتری بر این پایهی مادی استوار است.

آمریکا در سراشیب همانند اثر لنین مختصات و ویژگیهای امپریالیسم را نسبت به دوران «رقابت آزاد» سرمایهداری تشریح میکند اما از ورای آن نشان می‏دهد که همهی جنایتهای امپریالیسم ریشه در «شیوهی تولید سرمایهداری» دارد.

کسانی که میخواهند سرمایهداری را به دورانِ ماقبل انحصارات و امپریالیسم ببرند و به اصطلاح این سیستم را «دمکراتیزه» و «اصلاح» کنند در واقع خود و دیگران را فریب میدهند. هر ستم و هر ظلم و بیعدالتی که در این جهان به هر قشری میشود بدون یک انقلاب که ریشهی این «شیوهی تولیدی» را برکند برطرف نمیشود. این ستمها و مظالم را فقط در چارچوب یک نظام اجتماعی کاملاً متفاوت که دارای یک شیوهی تولید کاملاً متفاوت است میتوان برای همیشه از بین برد. حتی اگر این یا آن جناح از دولتهای حاکم و قدرتهای امپریالیستی بگویند بیایید بخشی از منابع عظیم مالی و انسانی را در هر جامعه و در مقیاس جهانی به سمت از بین بردن فقر و نابرابری و تبعیض و حفظ محیط زیست سرازیر کنیم، خیلی زود با این واقعیت مواجه خواهند شد که اگر استثمار را شدیدتر نکنند، اگر از بیرحمانهترین اشکال استثمار استفاده نکنند، اگر نابرابری را گسترش ندهند، اگر بیرحمانه بر طبل جنگ نکوبند و ارتشهایشان را در اعماق قارههای آفریقا و آسیا و آمریکای لاتین صفآرایی نکنند، اگر بیرحمترین و مرتجعترین جریانهای سیاسی و اجتماعی هر یک از این جوامعِ تحت سلطه را همدست و یاور خود نکنند، … رقیبشان این کار را خواهد کرد و باید میان «خورده شدن» یا «خوردن» یکی را انتخاب کنند و زمانی که راه «خوردن» را در پیش میگیرند باید بخشی از تودههای مردم و نیروهای اپوزیسیون را هم قانع کنند که آنها هم باید همراهی کنند چون اگر نکنند «آمریکای شماره یک» دیگر در کار نخواهد بود؛ «دولت رفاه اروپا» از بین خواهد رفت؛ روسیه «قربانی سلاح هستهای آمریکا خواهد شد»، «ایران هم مثل سوریه و یمن میشود» و غیره.

کلیهی نیروهای سیاسی صادقی که برای حقوق عادلانهی تودههای تحت ستم مبارزه می‏کنند باید این واقعیت را درک کنند و آن را در مقابل تودههای تحت ستم بگذارند و حتی اگر کمونیست نیستند با کمونیستهای انقلابی در راه ایجاد جامعه و جهانی بنیاداً متفاوت از سرمایهداری که در برنامه و افق کمونیستهای انقلابی ترسیم شده است، متحد شوند. در غیر این صورت، مبارزات حقطلبانهشان در نهایت در چارچوبهی همین سیستم درجا خواهد زد.

«در نهایت، شیوهی تولید است که شالوده و محدودههای تغییر را در رابطه با هر معضل اجتماعی که مورد نظرتان است، تعیین میکند. به طور مثال ستم بر زن، ستم بر مردم سیاه یا لاتین یا تضاد بین کار فکری و یدی یا وضعیت محیط زیست یا وضعیت مهاجرین و غیره. همهی اینها واقعیت و قوای محرکهی مختص به خود را دارند و قابل فروکاستن به سیستم اقتصادی نیستند اما همهی آنها در چارچوب آن سیستم اقتصادی و درون قوای محرکهی اساسی آن رخ میدهند و آن سیستم اقتصادی، آن شیوهی تولید، شالوده و محدودههای نهایی تغییر را در رابطه با این مسایل اجتماعی تعیین میکند. بنابراین، اگر شما میخواهید از شر کلیهی این شکلهای ستم رها شوید باید به اینها به نوبهی خود بپردازید اما همچنین باید به طور اساسی سیستم اقتصادی را تغییر دهید تا به شما توانایی آن را بدهد که این تغییرات را به طور اساسی پیش ببرید. به عبارت دیگر: باید یک سیستم اقتصادی داشته باشیم که به جای این که مانعی در مقابل انجام این تغییرات باشد نه تنها انجام این تغییرات را مجاز میشمارد بلکه برای انجام این تغییرات شالودهای مساعد فراهم میکند.» (کمونیسم نوین. باب آواکیان)•

انقلاب و نه چیزی کمتر از آن

تدارک برای انقلاب در آمریکا

بیانیه حزب کمونیست انقلابی، آمریکا )آر.سی.پیدر مورد انقلاب

 انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۱۶ ایالات متحدهی آمریکا، از یک انتخابات متعارف تبدیل به آینهی تمامنمای آمریکای در سراشیب شده است. تضادهای درون «پایگاه خانگی» این ابرقدرت امپریالیستی به حدتی رسیده که از دههی ۱۹۶۰ به این سو سابقه نداشته است. به طور مشخص، تضادهای درون هیئت حاکمهی آمریکا چنان است که طرفین صحبت از یک «جنگ داخلی» میکنند. افشاگریهای دو کاندیدای ریاست جمهوری آمریکا از یکدیگر، صرفاً گوشهای از نزاع حاد درونی آنان را برملا کرده و باعث آشکارتر شدن پوسیدگی کُلیت نظامشان میشود. اوضاع به گونهای است که «مشروعیت» حکومتِ آمریکا که از سوی اکثریت مردم این جامعه «نظم طبیعی امور» فرض میشود میتواند در فاصلهی کوتاهی در نگاه ده ها میلیون نفر فرو بپاشد. این اوضاع فرصتهای مناسبی برای حزب کمونیست انقلابی (RCP) که مسئولیت سرنگون کردن امپریالیسم آمریکا را درست در پایگاه خانگی این قدرت تبهکار بر دوش گرفته است، فراهم می کند.

آنچه در ادامه می خوانید متن فارسی بیاینهی مهم و بیسابقهای است که به تازگی از سوی کمیتهی مرکزی حزب کمونیست انقلابی آمریکا (RCP) صادر شده است. این بیانیه تودههای وسیع مردم، به ویژه آنان که در تحتانیترین طبقهی جهنم این سیستم حبس شدهاند و همچنین قشرهای دیگر اجتماعی را خطاب قرار میدهد و ضرورت انقلاب، محتوای آن، رهبری آن و نقشهی راه انقلاب در آمریکا را بیان کرده و توده ها را فرا میخواند برای عملی کردن این انقلاب تحت رهبری آر.سی.پی متشکل شوند. این بیانیه، نه فراخوانی عام بلکه یک فراخوان خاص به انقلاب است و نکات کلی مفهومسازی استراتژیک انقلاب را نیز اعلام میکند. بیانیه بر آن است که اوضاع کنونی پتانسیل زیادی برای تسریع اوضاع به سمت یک وضعیت انقلابی را دارد. این بیانیه، با هدفِ تدارک برای رسیدن اوضاع بیسابقه در فروپاشی مشروعیت سیستم حاکم و ظهور فرصتهای بزرگ برای حزب در رهبری اوضاع به سمت انقلاب، صادر شده است. به تاثیرات جهانی رشد و گسترش جریان انقلاب تحت رهبری یک کمونیست انقلابی اصیل همچون آر.سی.پی هرگز نباید کم بها داد. این حزب، توسط باب آواکیان که علم کمونیسم را تکامل داده و به همین خاطر در موقعیت رهبری کل جنبش کمونیستی بینالمللی قرار گرفته است، رهبری می شود.

حقیقت

 

چرا نیاز به یک انقلاب واقعی داریم

برای انقلاب کردن باید بدانیم:  چرا نیاز به انقلاب داریم.

هم اکنون چه باید بکنیم.

چگونه می توانیم دشمن را شکست دهیم.

 

یک انقلاب واقعی به معنای تغییراتی در داخل این سیستم نیست بلکه به معنای سرنگون کردن آن و استقرار یک سیستم بنیاداً متفاوت و بسیار بهتر است. این سیستم سرمایه‌داری-امپریالیستی را نمی‌توان اصلاح کرد. در این سیستم، هیچ راهی برای پایان دادن به بی‌رحمی پلیس و کشتار مردم، جنگ‌ها و نابودی مردم و محیط زیست، استثمار، ستم و تحقیر میلیون‌ها نفر، از جمله زنان به عنوان نیمی از بشریت در اینجا و سراسر جهان وجود ندارد. همه‌ی این فجایع ریشه در تضادهایی دارند که بخش لاینفکی از کارکرد این سیستم و روابط و ساختارهای آن هستند. فقط یک انقلاب واقعی می‌تواند تغییر اساسی ضروری را به وجود آورد.

 

چه باید بکنیم

 

برای انقلاب کردن لازم است جدی و علمی باشیم. لازم است نقاط قدرت واقعی این سیستم را در نظر بگیریم ولی بیشتر از نقاط قوتش، باید ضعف‌های استراتژیکش که پایه در تضادهای عمیق و شاخص آن دارد را به حساب آوریم. باید انقلاب را در میان آن‌ها که بیش از هر کس نیاز به یک تغییر رادیکال دارند بسازیم. ولی در میان کسانی دیگر نیز باید آن را بسازیم؛ کسانی که حاضر نیستند سیستمِ حاکمِ تولید کننده‎ی شرارت‎های بی‌پایان را تحمل کنند و در جهانی زندگی کنند که این شرارت‌ها مرتباً «توجیه» شده و حتی نشانه‌ی «عظمت آمریکا» قلمداد می‌شوند.

باید این خبر را به طور گسترده به میان مردم ببریم که ما دارای رهبریت، دانش، استراتژی و برنامه و پایه‌ی سازمان دادن مردم برای یک انقلاب واقعی و رهایی بخش هستیم. باب آواکیان، رهبر این انقلاب و معمار یک چارچوب نوین برای انقلاب، یعنی سنتزنوین کمونیسم است. ما حزب کمونیست انقلابی را داریم که در بنای انقلاب، توسط باب آواکیان و بر اساس سنتزنوین به مثابه‌ی پایه‌ی علمی حزب، رهبری می‌شود. ما کلوب‌های انقلاب را داریم که مردم می‌توانند در آن‌ها شرکت کرده و به طور سازمان یافته و قدرتمند انقلاب را نمایندگی کنند و هنگامی که آگاهی‌شان در مورد انقلاب افزایش یافت، پیشرفت کرده و به حزب بپیوندند. نشریه‌ی «انقلاب» و وب‌سایت حزب (revcom.us) با وضوح جنایت‌های این سیستم را افشا می کنند، با تحلیل علمی نشان می دهند چرا این سیستم اصلاح‌ناپذیر است و مردم را هدایت کرده و به آن‌ها جهت‌گیری می‌دهند تا به شکل متحدانه برای انقلاب فعالیت کنند. ما دارای قانون اساسی برای جمهوری سوسیالیستی نوین در آمریکای شمالی هستیم که توسط باب آواکیان به نگارش درآمده و توسط کمیته‌ی مرکزی حزب تصویب شده است. این قانون اساسی افقی گسترده و انضمامی و نقشه‎ی کلی یک جامعه‎ی رهایی‌بخش و بنیاداً متفاوت را ارائه می‎کند. مردم گتوها و زندان‎ها، دانشجویان و دانشگاهیان، هنرمندان، وُکلا و دیگر متخصصین، جوانان شهرها و مناطق روستایی و مردم کلیه‎ی نقاط کشور باید آن را بدانند و به طور جدی حول آن فعالیت کنند. کسانی که در جهنم این سیستم زندگی می‌کنند و آن‌ها که نسبت به جنایت‌های این سیستم خشمگین هستند، باید به این انقلاب بپیوندند. لازم است هم اکنون هزاران نفر در صفوف انقلاب متشکل شوند و میلیون‌ها نفر به نفع انقلاب تحت تاثیر قرار بگیرند. ما پتانسیل چنین امری را در اعتراض‎ها علیه خشونت و قتل جوانان به دست پلیس، اعتراض‎های توده‌ای علیه «قوانین بازی» سیاسی و آتوریته‌های حاکم دیده‌ایم. اما از طریق مبارزه باید این اعتراض‎ها را به آگاهی، عزم و تشکل انقلابی تبدیل کنیم. به جای سیاست‎مداران و رسانه های دروغگوی این نظام ستمگر، به جای کسانی که سپر ستمگران شده و موعظه‎ی «آشتی» با سیستم را سر می‎دهند و در حالی که مردم باید برای انقلاب متحد شوند آنان را به جان هم می‎اندازند؛ به جای همه‎ی این‎ها، نیروهای متشکل و رهبری این انقلاب باید تبدیل به «آتوریته» شوند و شمار فزاینده‌ای از مردم به این آتوریته‎ی انقلابی نگاه کرده و از آن پیروی کنند. در همان حالی که مردم در مخالفت با جنایت‎های این سیستم فعالیت های مثبتی انجام خواهند داد، ما باید هر امری را بر مبنای این که چه رابطهای با انقلابِ مورد نیاز و پایان بخشیدن به ستم دارند، ارزیابی کرده و بر این مبنا هر برنامهی سیاسی، هر نیروی متشکل در جامعه و هر نوع فرهنگ، ارزشها و رفتارها را ارزیابی کنیم.

در همان حال که منتظر رسیدن شرایط ضروری برای پیشبرد تا به آخرِ انقلاب هستیم، باید این فرآیند را تسریع کرده و فعالانه «سه آمادگی» را به پیش ببریم: یعنی: آماده کردن زمینه، آماده کردن مردم و آماده کردن پیشاهنگ برای انقلاب. برای زمانی آماده شوید که می‌توان میلیون‌ها نفر را در مبارزه ی تا به آخر و با شانس واقعی پیروزی، رهبری کرد. ما باید با قدرت بجنگیم، و مردم را برای انقلاب تغییر دهیم – در مقابل بی‌عدالتی‌ها و جنایت‌های این سیستم مقاومت و علیه آن اعتراض کنیم و مردم را برای طرد این سیستم پوسیده و طرد شیوه‎های تفکر آن جذب کرده و بینش، ارزش‎ها، استراتژی، برنامه‎ی انقلاب و نیروهای این انقلاب را تقویت کنیم. باید تلاش قدرت‌های حاکم برای درهم شکستن انقلاب و رهبری آن را شکست دهیم. با هر «تکان» در جامعه، با هر بحران و هر جنایت جدید شمار بیشتری از مردم آن اموری را که به طور متعارف قبول می‎کردند زیر سوال کشیده و در مقابل آن مقاومت می‎کنند. ما باید از این فرصت‎ها برای پیش راندن انقلاب و گسترش نیروهای آن استفاده کنیم. ما باید برخیزیم و اجازه ندهیم سیاست منفرد کردن، «محاصره کردن»، دستگیری تودهای و سرکوب جنایتکارانهی مردم موفق شود؛ مردمی که سختترین شرایط زندگی در سیستم حاکم را دارند و بیش از هرکس نیازمند انقلاب هستند. ما باید این سیاست را مختل کرده و از طریق به میدان آوردن امواج گسترده ی مردمی که با عزم راسخ به ضدیت با این سیستم بلند میشوند، دشمن را «محاصره» کنیم.

این مبارزه تماماً در خدمت هدفی بسیار مشخص است: یک وضعیت انقلابی. یعنی نقطه‌ای که سیستم و قدرت‎های حاکمِ آن درگیر بحرانی جدی می‌شوند و ماهیت جنایتکارانه و نامشروعِ خشونتی که برای تقویت این سیستم به کار می‎برند برای بخش‎های بزرگی از جامعه روشن می‎شود. نقطه‎ای که دعواهای درون نیروهای حاکم به واقع بسیار عمیق و تیز می‎شود و توده‎های مردم به این ماجرا نه با دنباله‌روی از یکی از طرفین بلکه با استفاده کردن از این وضعیت و انباشت نیرو برای انقلاب، جواب می‎دهند. جایی که میلیون‎ها نفر، دیگر حاضر نیستند مثل گذشته بر آن‎ها حکومت شود و آماده و مصممند برای سرنگونی این سیستم و متولد کردن جامعه‎ی نوین و حکومتی که متکی بر قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین در آمریکای شمالی است، دست به هر کاری بزنند. آن نقطه، لحظهی دست زدن به مبارزهی تا به آخر برای پیروز شدن است. در حال حاضر، ما باید فعالانه برای این هدف کار کرده و آماده شویم.

 

 

چگونه می توانیم دشمن را شکست دهیم

 

در بارهی امکان انقلاب بیاینه‌ی بسیار مهمِ حزب است که در وب‌سایت ما قابل دسترسی است. این بیانیه مبانی اساسی (نظریه و آموزه‎ی استراتژیک) چگونه جنگیدن در شرایطی که میلیون‎ها نفر از مردم انقلابی و شرایط ضروری برای انقلاب به صحنه آورده شده‎اند، و شانس خوبی برای پیروزی داشتن را ارائه می‎کند. اکنون هنوز زمانِ دست زدن به چنین نبردی نیست و اگر امروز دست به آن بزنیم، به شکستی مهلک منجر خواهد شد. اما با مد نظر داشتن آینده، کار ادامه‌داری برای تکامل بیشتر این نظریه و آموزه‎ی استراتژیک در جریان است. در زیر برخی کارهای عمده‎ و بایسته‌ی نیروهای انقلابی، زمانی که شرایط برای دست زدن به انقلابِ تا به آخر آماده شده است را بر می شماریم.

• وقتی وضعیت انقلابی به وضوح در حال ظهور است، به سرعت ستون فقرات انقلاب را به نیروهای رزمی سازمان‌یافته در مناطق استراتژیک تبدیل کنید، دست به تعلیمات ضروری بزنید، ابزار ضروری را به دست آورید و نیازهای لجستیکی اولیه‎ی این نیروی انقلابی رزمنده را برای آغاز یک نبرد تا به آخر فراهم کنید. در همان حال، مانع از آن شوید در این گرهگاه تعیین کننده، دشمن نیروهای انقلابی را درهم شکند. میلیون‌ها نفر دیگر را در نیروهای «ذخیره» سازمان داده و این نیروی قدرتمند را تبدیل به پشتوانه‎ی نیروهای رزمنده‎ی مرکزی کنید.

• عملیات را در سراسر کشور آغاز کنید و آن را همراه کنید با یک ادعا‌نامه‎ی جسورانه‎ی جهانی که روشن می‌کند این نیرو یک نیروی سازمان یافته و مصمم در مغلوب کردن نیروهای نظم کهنه و متولد کردن یک سیستم انقلابی طراز نوین است. پس از کامل شدن عملیات اولیه، برای انجام عملیات «تعقیب» به سرعت نیروها را جمع کنید و ضرب‌آهنگ انقلاب را حفظ کنید.

• برای مقابله با نیروی نابود  کننده‎ی دشمن که برتر است، باید فقط در میدان مساعد بجنگید و فعالانه از رویارویی قطعی که نتیجه‎ی کل پروسه را رقم خواهد زد پرهیز کنید تا این که به طور عمده، «توازن قوا» به نفع انقلاب چرخیده باشد. از تجهیزاتی که از دشمن گرفته‎اید باید به روش هایی استفاده کنید که مناسب استراتژی جنگی انقلاب باشد. پایگاه‎های سیاسی و لجستیکی حمایت‌کننده را در مناطق کلیدی بسازید. اما تا زمانی که «توازن قوای مساعدِ» ضروری به دست نیامده است، تلاش نکنید به طور آشکار قلمرویی را تحت کنترل و حاکمیت در بیاورید.

• ابتکار عمل را حفظ کنید و اگر موقتاً آن را از دست دادید، از طریق حمله‎ی غافلگیرانه دوباره آن را کسب کنید. به روش هایی بجنگید که دشمن انتظارش را ندارد. عملیاتی انجام دهید که مرتباً دشمن را از تعادل خارج کند، تمرکز نیروهایش و استفاده‎ی متمرکز از نیروهایش را مختل کند و به نابودی آن‌ها خدمت کند. همیشه عملیات را به گونه‌ای انجام دهید و به گونه‎ای عمل کنید که با بینشِ رهایی بخش و اهداف انقلاب همگون باشند و عملیات وحشیانه‎ی دشمن را به ضد خودش تبدیل کنید و نیروهای بزرگتری از جمله کسانی که از صفوف دشمن به این سمت می‌آیند را به سمت انقلاب جذب کنید.

• جهت و هماهنگی استراتژیک جنگ را با عملیات و ابتکارات غیر متمرکز واحدها و رهبران محلی ترکیب کنید. بر حمایت توده‎ها تکیه کنید، برای انقلاب اطلاعات کسب کنید و مانع از دست یافتن دشمن به اطلاعات شوید. با تلاش‎های دشمن برای پیدا کردن، مشخص کردن و نابود کردن رهبری انقلابی و واحدهای رزمنده مقابله کنید. به سرعت برای نیروها و رهبرانی که از دست می‎روند جایگزین پیدا کنید، مرتباً نیروها و رهبران جدید را تعلیم داده و به میدان بفرستید.

• رابطه‎ی میان این جنگِ تا به آخر با اوضاع کشورهایی که در جنوب و شمال اینجا هستند (ازجمله با خصلت و سطح مبارزه‌ی انقلابی در آنجا) را به طور صحیح حل کنید.

• زمانی که «توازن قوا» به نفع انقلاب عوض شده است، عملیات را با هدف پیروزی نهایی پیش ببرید. اما کماکان تا زمانی که نیروهای نظم کهنه به لبه ی شکست کامل رانده نشده اند، این عملیات‎ها را به گونه‎ای پیش برید که از رویارویی تعیین کننده با نیروهای دشمن پرهیز کنید. در نهایت به طور کامل باقی نیروهای دشمن را تار و مار کرده و از بین ببرید.

کلیهی اینها وابسته به جذب میلیونها نفر در دورهای است که به سمت پخته شدن وضعیت انقلابی میرود. شانسِ شکست دادن دشمن، شانس خلاص شدن از این سیستم و جایگزین کردن آن با سیستمی بنیاداً بهتر، به طور کامل مرتبط است با کاری که هم اکنون انجام میدهیم. هرکس اشتیاق یک جهان بنیاداً متفاوت را دارد، جهانی که آزاد از هر گونه استثمار و ستم و مبرا از کلیهی رنجهای بیدلیلی باشد که این سیستم تولید میکند، باید امروز با عزمی آتشین فعالیت کند تا بتوانیم آن را متحقق کرده و یک شانس واقعی برای پیروزی داشته باشیم•

در چهارراه موصل

اطلاعیه حزب کمونیست ایران (م.ل.م) در باره جنگ موصل

موصل به میدان مهمی در جنگ کثیف خاورمیانه تبدیل شده است. بر سر چهارراه موصل نیروهای تجاوزگر ائتلاف امپریالیستی، شریکان و رقیبان ریز و درشت منطقه ای، بنیادگرایان داعشی و شیعی، مجریان و صاحبان جنگ های نیابتی، دست به اسلحه برده اند. کشتار آغاز می شود و قربانیان اصلی اش مثل همیشه اهالی غیرنظامی و بی دفاع اند. نزدیک به دو میلیون نفر اهالی شهر با آتش بمب و موشک و گلولهی توپ تهدید می شوند. آمریکا با هدف بازگرداندن ثبات و اقتدار به حکومت فاسد و منفور و بحران زده ای که محصول اشغال امپریالیستی عراق است، طرح محاصره و تسخیر موصل را رهبری می کند. مستشاران آمریکایی منتظرند تا به فرمانی نظامیان عراق را مثل مهرهی شطرنج یا گوشت دم توپ به میدان بفرستند. جانیان پنتاگون در اتاق فرماندهی با دستکش سفید پشت مونیتورها نشسته اند تا به روی اهداف کلیک کنند و هزاران نفر را به خاک و خون کشند.

صحنه های تکان دهنده ی ذبح آدمیان توسط اعضای داعش که روی سایت های خبری می رفت و در رسانه های دنیا به عنوان سند بربریت جار زده می شد، این بار در ابعادی بزرگتر، فاصله ی زمانی کوتاه تر و با ابزاری موثرتر از چاقو و ساطور تکرار میشود. هنوز «جنگ بزرگ» شروع نشده، بمب افکن های ائتلاف برای دست گرمی جان بیش از ۱۰۰ غیرنظامی را در مراسم عزاداری در حومهی کرکوک (در جریان یک عملیات فرعی علیه داعش) گرفته اند. اما هیچ جا تصویری از این جنایات نمی بینیم. منافعِ پشت این جنگ به رسانه ها حکم می کند که خون به صفحهی تلویزیون نپاشد. حتی آن تصاویر هوایی مبهم و بی احساس از اصابت موشک به مستطیل هایی که می تواند مجتمع مسکونی یا محله ای پر جمعیت باشد را هم نشان نمی دهند. دنیا فقط تصویر خانواده هایی را می بیند که از چنگال داعش می گریزند و ارتشیان عراق یا نیروهای مسلح اقلیم کردستان را مثل فرشتهی نجات در آغوش می کشند. از جنگ موصل فقط نصب پرچم های رسمی در جاده های منتهی به شهر را می بینیم و رقص پیشمرگه های پروار شدهی «اقلیم» به نشانه ی پیشروی و پیروزی.

 

 

فریب و خود فریبی!

 

اما این فقط وحشیگری و دهشت آفرینی هدایت کنندگان و مجریان جنگ نیست که در پشت خبرهای دست چین شده  پنهان می ماند. پیش و بیش از هر چیز، اهداف سیاسی و تضادها و رقابت های ضد مردمی پشت جنگ موصل ناگفته می ماند یا وارونه جلوه داده میشود. می گویند این جنگ با جنگ های دیگر فرق می کند. می گویند این جنگ زندگی با مرگ است؛ جنگ انسانیت با توحش؛ جنگ تمدن با بربریت. این دروغ ها بر بستر تبلیغات شبانه روزی چند ساله ی اخیر رسانه های امپریالیستی انتشار می یابد و آن را با شرایط دهشتناکی که داعشی ها و جریانات اسلام گرای مشابه با جنایات تکان دهنده و ایدئولوژی تاریک اندیشانه، خرد ستیزانه، پدرسالاری و ضد زن به وجود آوردهاند، توجیه می کنند.

فاجعه این است که بخشی نه چندان کوچک از مردم دنیا این حرف ها را باور می کنند. در ایران نیز نه فقط عامه ی مردم که آن گروه از روشنفکران و نیروهای سیاسی که «انتخاب از میان بد و بدتر» یا شکل مدرن اش یعنی «انتخاب از بین سناریوی سیاه و سفید» با ذهن شان عجین شده است برای این دروغ ها، توجیه و استدلال می تراشند. می گویند مخالفت با جنگ ائتلاف در موصل مثل این است که زلزله ای مهیب دنیا را بر سر ساکنانش خراب کرده و شما مردم را از گرفتن کمک های انسان دوستانه ی ضروری برای نجات جانشان منع می کنید. برخی از اینان حتی می گویند، کشتار امروز به کشتارهای فردا می ارزد! اطلاعیه صادر می کنند که «مخالفت با جنگ در موصل جایز نیست» و می نویسند: البته در موصل با حماسه سازان کوبانی روبهرو نیستیم تا نبردی «مستقل» را علیه داعش به پیش برند؛ اما مهم این است که شر داعش دارد از سر مردم منطقه و دنیا کم می شود. و البته یادشان رفته که چطور همان «حماسه سازان» با همین استدلال ها و توجیهات به جایی رسیدند که امروز فعالیت نظامی شان را دوشادوش نیروهای ویژه ی ارتش آمریکا پیش می برند. به جایی رسیدند که علیرغم فداکاری توده ها و خیالات خوش یا نیات حسنه ی جنگجویان، عملا دست آمریکا را در پیشبرد طرح های رقابت جویانه ی منطقه ای و مشخصا در جنگ سوریه تقویت می کنند. اینان با توجیهاتی که تا حد فریب و خودفریبی زهرآگین رسیده است، چشم بر اهداف نیروهای امپریالیستی و مرتجعین رنگارنگ در جنگ کنونی بسته اند. تجربه ی دور و نزدیک چنین جنگ هایی را با همه ی عواقب نابود کننده و فلاکت باری که برای توده های مردم در گوشه و کنار دنیا به همراه داشته وارونه جلوه می دهند یا مسکوت می گذارند. انگار نه انگار که اشغال افغانستان بعد از ۱۱ سپتامبر با همین توجیهات انجام گرفت. طوری از «کشته های ناگزیر» در جنگ حرف می زنند که انگار دارند از عوارض جانبی مصرف یک داروی ضروری و حیات بخش می گویند. اما ساده  لوح ترین، کسانی هستند که هنوز جنگ اصلی به شهر موصل کشانده نشده و نه دورنمای این جنگ روشن است و نه عواقب و نتایجش بر سرنوشت کشورها و جنبش ها و مردم منطقه، پیشاپیش در اینترنت جشن گرفته اند و به یکدیگر تبریک می گویند.

 

 

جنگ موصل، نقطه گرهی در فرآیند تشدید و تلاقی تضادهای سیستم

 

جنگ موصل فقط یکی از نقاط گرهی در فرایند تشدید تضاد اساسی سیستم سرمایه داری امپریالیستی است. همان تضادی که به بحران های به هم پیوسته ی اقتصادی و سیاسی، از هم گسیختگی ها و آسیب های اجتماعی، بیکاری و جا به جایی عظیم نیروی کار و مهاجرت های گسترده، بحران های ایدئولوژیک و هویتی و انتشار جهل و خرافه و دهشت و جنایت پا داده و پدیدهی بنیادگرایی مذهبی جدید و نیروهایی مثل داعش یک شکل بروز آن است. شیوهی تولید سرمایه داری حاکم بر دنیا، صدها میلیون زن و مرد را در خطوط تولید اجتماعی شده ی بین المللی مورد بهره کشی قرار می دهد و صدها میلیون نفر دیگر را در هم می شکند و به انبار بیکاری و بی آیندگی پرتاب شان می کند. در مقابل، سرمایه و ثروت و امتیاز و قدرت فزاینده را دائماً در دست اقلیت سرمایه دار قرار می دهد. این فرایند جهانی بهره کشی و انباشت و گسترش سرمایه را عمدتاً نیروی محرکه ی آنارشی به پیش می راند.

آنچه آمریکا را وادار به نقشه ریزی و مداخله ی مستقیم نظامی در جنگ موصل می کند، امتداد ضرورت ها و فرصت هایی است که در نتیجه ی کارکرد تضادهای پایه ای نظام جهانی در دنیای چند قطبی (و یا بدون قطب) بعد از پایان جنگ سرد، این قدرت بزرگ امپریالیستی را به سمت ایده ها و طرح های جدید برای تحکیم هژمونی بین المللی هل داد؛ افق برقراری «نظم نوین جهانی» و «خاورمیانه ی جدید» را در برابرش گشود؛ وادارش کرد که ائتلاف ها، ساختارها و سلسله مراتب قدرت، و صف دوستان و دشمنان دور و نزدیکش را بازبینی کند؛ میدان های استراتژیک و اصلی برای کسب سلطه و هژمونی را در شرایط جدید تشخیص دهد و دوباره تعریف کند. اما اقدامات منطقه ای آمریکا در سه دههی اخیر، خود عاملی شده است برای بروز تضادهای جدید و شکل گیری گرداب های جدید. این وضعیت، شکاف های جدیدی در ائتلاف ها و بلوک بندی های گذشته در سطوح جهانی و منطقه ای به وجود آورده است. بر دوری یا نزدیکی آمریکا با متحدانش و حتی با وابستگان دیرینه اش تاثیر گذاشته است. نقاط ضعف اش را آشکارتر کرده و باعث شده در کنترل روابط و تنظیم رقابت با روسیه و چین و اروپا به دردسر بیفتد.

امروز آمریکا مجبور است رهبری جنگ موصل را مستقیما به دست بگیرد تا حتی اگر نتواند یا نخواهد شکست قطعی و نابود کننده ای را به داعش تحمیل کند حداقل آن را به اندازه ای تضعیف کند که مهارشدنی باشد و دامنه ی فعالیت های جهانی اش به شکل موثری محدود شود. آمریکا می خواهد از نظر نظامی و سیاسی پایگاه متزلزلی را که با تشکیل رژیم دست نشانده ی عراق در پی جنگ امپریالیستی ۲۰۰۳ بوجود آورد تحکیم کند؛ راهی برای دست بالا پیدا کردن نسبت به روسیه در جنگ کماکان بی دورنمای سوریه بیاید؛ قدرت طلبی و توسعه طلبی ایران و ترکیه را کنترل کند و با استفاده از شرایط جنگی و فشارها و همکاریهای ناگزیر نظامی، روابطش با این رژیم ها را به نفع خود تنظیم کند. و همه ی این ها برای آن است که آمریکا جایگاه خود را در راس سلسله مراتب قدرت اقتصادی و نظامی و سیاسی دنیا حفظ کند؛ منابع استراتژیک تامین انرژی را در انحصار خود نگاه دارد؛ امکان و فرصت جولان دادن در حوزه ی نفوذ تعیین کنندهی پاسیفیک و کنترل و رقابت موثر با چین و روسیه را بدست بیاورد؛ و هدایت کننده ی اصلی ماشین جهانی بهره کشی و انباشت سرمایه و گسترش سود باشد.

در مقابل، داعش نیز با تصمیم گیری های مهمی روبهرو است که آینده ی سیاسی اش را رقم خواهد زد. امروز خیلی ها از این احتمال صحبت می کنند که داعش فرماندهان و کادرهایش را از موصل خارج کرده به مناطق مرزی غرب عراق و به خاک سوریه خواهد فرستاد. در عین حال احتمال طولانی شدن جنگ موصل هم وجود دارد و داعشی ها روی تاثیرات طولانی شدن جنگ بر صفوف ائتلاف، وجود تضادهای واقعی در درون نیروهای ائتلاف و پدید آمدن شکاف در آن هم حساب می کنند. یک مسالهی مهم که داعش در جنگ موصل مد نظر دارد، حرکات ترکیه و عامل و متحد نزدیکش یعنی بارزانی است؛ با این ارزیابی که دعواهای قدرت منطقه ای مشخصا بین ترکیه و ایران، و تنش موجود بین حکومت العبادی و حکومت اردوغان، مثل استخوان در گلوی ائتلاف جنگی عمل کند؛ بر تضاد بین حکومت شیعی ستمگر حاکم بر عراق با قشرها و قبایل و مناطق سنی مذهب تاثیر بگذارد و حتی ورق را برگرداند. واقعیت این است که این نیروی مرتجع و خونریز همان اندازه که از نظر ایدئولوژیک روی بنیادهای قرون وسطایی اسلامی تعصب دارد، در پیروی از شیوهی تولید سرمایهداری و بهرهکشی از نیروی کار و انباشت سود و سرمایه و قدرت و امتیاز طبقهی استثمارگر هم متعصب است. این نیرو دنبال جایگاه و سهم خود از قدرت سیاسی و اقتصادی در سلسله مراتب دنیای سرمایه داری امپریالیستی تحت پرچم ایدئولوژی بنیادگرایانه ی اسلامی است. خاستگاه طبقاتی و موقعیت اجتماعی توده هایی که تحت فقر و فلاکت و فشارهای سیاسی و اجتماعی و مذهبی و احساس بی هویتی و بیآیندگی به زیر پرچم این نیرو میروند تغییر در ماهیت و اهداف ضدمردمی آن ایجاد نمیکند.

 

 

ترکیه در چهار راه موصل، جمهوری اسلامی «حافظ امنیت» در گرداب جنگ

 

در گوشه ی دیگری از چهارراه موصل، رژیم اردوغان ایستاده است که ضرورت حضور نظامی خود در عراق و شرکت ترکیه در جنگ موصل را با سماجت اعلام می کند. این رژیم نیز در پی «غنایم» سیاسی در نتیجه ی این جنگ است. نمی خواهد در تحولات بعدی منطقه سرش بی کلاه بماند. ترکیه بخشی از طرح های منطقه ایش را از طریق اتحاد سیاسی نزدیک با جناح بارزانی در رهبری اقلیم کردستان عراق و زیر پوشش حمایت از جمعیت سنی و ترکمن های ساکن عراق، نیروهای مسلح این جناح در جنگ با داعش به پیش می برد. تشدید فشارهای ناشی از شرکت ترکیه در قمار جنگ سوریه، ادامهی معضلات این رژیم سرکوبگر در مقابله با جنبش کردستان و رقابت های جاه طلبانه اش با جمهوری اسلامی بر سر اینکه کدامیک در منطقه حرف اول را خواهد زد، مجموعه عواملی است که ترکیه را مجبور به حضور موثر در جنگ ها و درگیری های کنونی کرده است. ترکیه کماکان بازوی شرقی ناتو محسوب می شود. این موقعیت از یک سو میدان مانور و چانه زنی ترکیه را با آمریکا و قدرت های اروپایی محدود و مشروط می کند، و از طرف دیگر دولت های غربی را وا می دارد که ثبات و تحکیم دولت ترکیه را مد نظر داشته باشند و مانع از نزدیکی و یا چرخش این کشور به سمت روسیهی امپریالیستی شوند.

جمهوری اسلامی ایران نیز با اهدافی مشابه ترکیه، دست در آتش جنگ موصل دارد؛ با این تفاوت که شکل مداخله و حضورش در عراق و میدان جنگ به آشکاری ارتش ترکیه نیست. طی یک دهه، جمهوری اسلامی نفوذ خود را از طریق حکومت مرکزی شیعی عراق، احزاب و گروه های سیاسی وابسته و فرصت طلب در بخش عرب نشین عراق و نیز در اقلیم کردستان، و تشکیل و آموزش و تسلیح گروه های شبه نظامی آدمکش شیعه نظیر حشد الشعبی در ارتباط با سپاه قدس سپاه پاسداران تحکیم کرده و گسترش داده است.

مقامات جمهوری اسلامی منافعی که در پیروزی نیروهای ائتلاف در جنگ موصل دارند را پنهان نمی کنند. آن ها می گویند فوریترین و ملموس ترین فایده ی این کار، دور شدن یک خطر نظامی و امنیتی جدی از نزدیکی مرزهای غربی جمهوری اسلامی است. جمهوری اسلامی تا همین حالا بیشترین استفادهی ایدئولوژیک و سیاسی را از وجود نیروی خونریزی مثل داعش در منطقه و مشخصا در کشورهای همسایه ی ایران کرده و موفق شده شعار «امنیت» و دروغ «امن بودن ایران» را به بخشی از ذهنیت مردم تبدیل و توهم و انفعال سیاسی در جامعه را تقویت کند. مداخله ی رژیم ایران در جنگ یمن، طراحی سیاست های منطقه ای و دیپلماسی بین المللی برای تضعیف اردوی عربستان و رژیم های متحدش در خلیج، یک ضرورت ناگزیر است برای حکومتی که در دل بحران ها و آشوب ها قصد دارد به قدرت منطقه ای تبدیل شود. این ها اقداماتی مخاطره آمیز است؛ مثل برداشتن سنگ بزرگی است که می تواند روی پای خودش بیفتد اما نکته این است که برای بقای خود باید این سنگ بزرگ را بردارد. جمهوری اسلامی، برای پیشبرد این سیاست ها، از یک طرف از ابزار تخدیر ایدئولوژیک و «مرز مشترک» ایجاد کردن با بخش هایی از مردم (به ویژه با قشرهای طبقه میانی جامعه) استفاده می کند و از طرف دیگر، برای «محکم کردن پشت جبهه ی جنگ، دست به تشدید فشار بر مخالفان و کنترل و محدود کردن جنبش های اجتماعی و سیاسی می زند که به شکلگیری فضای مقاومت و نارضایتی پا می دهد.

این هم واقعیتی است که شکست نظامی داعش در موصل و پیامدهای سیاسی و ایدئولوژیک آن اگر با گشایش عامدانه ی مسیر داعشی ها به سوی خاک سوریه همراه نباشد می تواند تا حدی از فشار جنگ بر نیروهای بشار اسد و جبهه ای که روسیه و ایران و رژیم سوریه تشکیل داده اند بکاهد. مقامات ایران، ائتلاف جهانی و منطقه ای علیه داعش را هر چقدر هم که موقتی و پر تضاد باشد، بستری برای تفاهم بیشتر با غرب و محکم کردن بندهای بافته شده با برجام می بینند. آن ها در تبلیغات خود مرتباً حرف از نیازهای مشترک جهانی در مبارزه علیه تروریسم (که منظورشان نیروهای جهادی سنی است) می زنند. جمهوری اسلامی با تلاش برای ایجاد نزدیکی با آمریکا بر سر این مساله می خواهد از فشارها و محدودیت هایی که کماکان از جانب آمریکا احساس می کنند کم کند. اما با وجود همه ی انتظاراتی که جمهوری اسلامی از شکست داعش در موصل دارد کماکان نگران چرخش اوضاع به سمتی دیگر و رو دست خوردن از آمریکا و رقیبان منطقه ای نظیر ترکیه و عربستان هم هست. جنگ سوریه و گره خوردن و تشدید تضادهای میان آمریکا و کشورهای غربی با روسیه و ائتلاف بشار اسد جمهوری اسلامی وضعی را به وجود آورده که هیچ کس نمی تواند روی دوستی پایدار و یا دشمنی دائمی دولت ها و ائتلاف ها و تداوم صف بندی های موجود حساب کند. برای مثال اگر آمریکا و ائتلاف غرب و دولت ترکیه تحت فشار تضادها و نیازهای شان در جنگ سوریه و کل منطقه، عامدانه یا عملا دست داعش را باز گذارند و به این نیرو در جبههی ضد بشار اسد اجازهی تنفس و پیشروی بدهند، نیروهای جمهوری اسلامی نه در کنار مرزهای خود بلکه در «جوار حرم» آماج حملات بیشتر قرار خواهند گرفت و خود رژیم ایران نیز به لحاظ سیاسی و موقعیت استراتژیک منطقه ای ضربه خواهد خورد.

علاوه بر آنچه برشمردیم، موضوعات و روندهای دیگری نیز هستند که می توانند رشته های جمهوری اسلامی و البته رژیم ترکیه را در مهلکهی عراق و سوریه پنبه کنند.اولاً، مساله ی حل نشده ی کُرد و جنبش کردستان همچنان یک عامل بی ثبات کنندهی حکومتهای مرکزی در این منطقه است که ستم ملی در دولت هایشان تعبیه شده است. ثانیاً، خصلت ادامه دار درگیری های نظامی، تلاطمات اجتماعی، سیل مهاجرت هایی که مرزها را هر روز بی ثبات تر می کند و خطر گسترش جنگ هایی که هیچ دورنمای روشنی برای خاتمه یافتن شان نیست، دولت هایی را که به شکلی درگیر جنگ های نیابتی آن هم در چند کشور هستند با تناقض ها و تکان های دائمی روبهرو می کند. پس لرزه ها و تاثیرات جنگ های ادامه دار منطقه ای این ظرفیت را دارد که به درون مرزهای ایران و ترکیه سرریز کند؛ نقاط ضعف قدرت های حاکم را برجسته تر و عمیق تر کند؛ تبلیغات ایدئولوژیکی مسمومی که حول مساله امنیت یا زیر پرچم «اقتدار اسلامی ملی» حاکمان تهران و «احیای امپراتوری عثمانی» اردوغانی به پیش می رود را بی اثر و به ضد خود بدل کند.

 

 

انقلاب تنها راه حل است و هر چیز دیگری بیهوده و پوچ

 

مساله اصلی این است که روندهای جاری در اوضاع منطقه و تناسب قوا و جهت گیری نیروهای درگیر به گونه ای است که جای خوش خیالی برای بروز «معجزه» و بهبود اوضاع باقی نمی گذارد. این اوضاع، منطق خود را دارد؛ جنگ ها گسترش خواهند یافت؛ توده های مردم با دشواری ها و مصائب بزرگتری روبهرو خواهند شد. زندگی میلیون ها نفر دستخوش نابودی و بی خانمانی و کوچ خواهد شد. تنها پاسخ واقعی و موثر به این وضعیت، برافراشتن پرچم کمونیسم انقلابی است. این یعنی اشاعه ی آگاهی در مورد تنها آلترناتیو واقعی برای رها شدن از این مصیبت ها، ستم ها و دهشت های بی پایان یعنی انقلاب کمونیستی؛ یعنی سازماندهی جنبشی در حال گسترش در میان توده های تحت ستم و استثمار با هدف انجام این دگرگونی ریشه ای اقتصادی و سیاسی و فرهنگی. فقط از این راه است که می توان به مردم نشان داد «تنها راه ممکن، انتخاب از بین بد و بدتر» نیست. می توان آنان را از قربانی شدن در جنگ های ضدمردمی و امید بستن به آمدن این ارتش جلاد و رفتن آن ارتش خونریز رها کرد و آنان را به صحنه گردانان واقعی و سازندگان تاریخ بدل کرد. در غیر این صورت، تاریخ هر بار بدتر و بدتر تکرار خواهد شد. قدرت های امپریالیستی، دولت های منطقه و نیروهای بنیادگرای مذهبی رنگارنگ، با چماق سرکوب، با ارعاب و تفرقه، با تبدیل بخشی از توده ها به اهرم ستمگری طبقاتی و ملی و جنسیتی علیه بخشی دیگر، مردم را ضعیف و پراکنده نگاه خواهند داشت. با انتشار جهل و خرافه و توهمات مذهبی باعث فروکش هر چند موقتی نارضایتی ها خواهند شد و برای خود زمان خواهند خرید. با استفاده از سلاح ایدئولوژی به بخش های مختلف جامعه علیرغم وجود شکاف ها و تضادها و منافع آشتی ناپذیر، این احساس را القاء خواهند کرد که حول دولت، دین، ملت منافع مشترکی دارند و باید از اصول و اهداف و ارزش های مشترکی پیروی کنند. گشودن راهی دیگر در این منطقه در مقابل توده های مردم نه تنها عاجل بلکه ممکن است و برای این کار، باید با همهی گرایشات و افکار زهرآگین به ویژه «انتخاب از میان بد و بدتر» با صراحت مقابله کرد.

خلاصه کنیم، وظیفهی مشخص ما در قبال جنگ ها و درگیری هایی نظیر آنچه در موصل جریان دارد این است که با نشان دادن ماهیت و اهداف ضدمردمی و عواقب ناگزیر آن ها، ضرورت مخالفت با جنگ افروزان و جنگ سالاران و مداخله گران امپریالیست و دولت های منطقه و نیروهای بنیادگرای اسلامی را به شعار و حرکت روز تبدیل کنیم. در ایران، نوک تیز این ضدیت باید علیه درگیری جمهوری اسلامی در جنگ های کثیف منطقه ای باشد. باید به مردمی که تن و روح شان را جنگ های ضدمردمی پاره پاره می کند نشان دهیم که سرچشمهی این جنگ ها نظام سرمایه داری امپریالیستی حاکم بر دنیا است؛ و خلاص شدن از بلایای جنگی و خاتمه بخشیدن به این وضعیت غیر قابل تحمل نیز از مبارزه برای نابود کردن این نظام و نهاد سلطه و حاکمیت و ایدئولوژی و فرهنگ ستمگرانه اش جدا نیست. باید نقاط ضعف و گرفتاری هایی که درگیر شدن در این جنگ ها نصیب امپریالیست ها و دولت های مرتجع منطقه، مشخصا جمهوری اسلامی می کند را آشکار کنیم. امکان استفاده از فرصت ها برای تضعیف کردن، به شکست کشاندن و از قدرت به زیر کشیدن این دولت ها را در یک فرایند انقلابی در برابر چشم مردم ترسیم کنیم. باید با تحلیل علمی به تودههای مردم نشان دهیم که تنها راه نجات، ایجاد جوامع سوسیالیستی در جهت هدف کمونیسم جهانی است. هر چیزی غیر از آن پوچ و بیهوده است. باید با تحلیل علمی نشان دهیم که این وضعیت ضرورت ابدی نیست. ضرورت زمانه، گذار از سرمایه داری به کمونیسم است. پاسخ ندادن به این ضرورت، اوضاع را هر روز وحشتناکتر میکند. کمونیست های انقلابی منطقه موظفند در چارچوب این هدف و با این جهت گیری، استراتژی پیروزمندی را برای کسب قدرت سیاسی و استقرار دولت های سوسیالیستی تدوین کنند و توده های تحت ستم و استثمار را حول پیاده کردن آن بسیج و سازماندهی کنند. ما در شرایطی که جنگ های ضدمردمی با خود کوهی از کثافات برتری جویانه، نژادپرستانه و ناسیونالیستی را در ذهن جامعه خالی می کند، خلاف جریان شنا می کنیم و پرچم راهنمای انترناسیونالیسم کمونیستی را برای متحد کردن توده های کشورها و ملل تحت ستم مختلف بلند می کنیم •

 

حزب کمونیست ایران (م.ل.م)

ششم آبان ۱۳۹۵- ۲۷ اکتبر۲۰۱۶

 

حزب کمونیست، حزب کمونیستها است ، چه کارگر باشند، چه نباشند!

حزب ما همواره در جهت پیشبرد یک مبارزه سیاسی ایدئولوژیک اصولی با خطوط و نگرش های درون جنبش چپ و فعالان کارگری تلاش کرده است. ما کوشیده ایم در مورد مسائل کلان انقلاب از جمله وظیفه ی حزب کمونیست، رابطه آن با طبقه ی کارگر و دیگر اقشار جامعه ، معنای انقلاب اجتماعی و چگونگی پیشبرد مسائل انقلاب سوسیالیستی و غیره به بحث و مبارزه اصولی با دیگر گرایشات و جریانات سیاسی بپردازیم. امروز نیز این تلاش را در چارچوب دفاع از کیفیت و تکامل نوین علم انقلاب کمونیستی (سنتزنوین تکامل یافته توسط باب آواکیان) و به کاربست آن، پیش می بریم. ما نوسازی جنبش کمونیستی را صرفا یک پروژه آکادمیک بی ربط با پراتیک مبارزه طبقاتی نمی دانیم. بلکه معتقدیم در اوضاع کنونی بدون انتشار آگاهی تئوریک مارکسیستی (مارکسیسمی که کیفیت نوین یافته است) نمی توان به ضروریات مبارزه طبقاتی پاسخ داد و نیروهای نوین انقلابی را گرد آورد و پرورش داد.

دو مقاله در بررسی و نقد نظرات و دیدگاه های «جمع قدم اول» در نشریه ی حقیقت شماره ۷۳ و ۷۴ در این راستا بوده است. هدف ما در نهایت، به چالش کشیدن افراد و جریان های مشخص نیست زیرا خط های فکری، پدیده های اجتماعی هستند. در این مورد نیز خط فکری این گرایش مشخص، بازتاب نگرش طیفی از نیروهای چپ و فعالان جنبش کارگری در ایران است. با درج این مقالات درنشریه ی حقیقت و همچنین با درخواست رفقای «جمع قدم اول» زمینه ی برگزاری دو مناظره پالتاکی عمومی بین ما ایجاد شد. آنچه حزب ما را ترغیب به این کار کرد ابتدا اهمیت جدل و مبارزه ی مهم نظری به منظور معرفی مواضع و دیدگاه های کمونیستی انقلابی و روشن کردن خطوط تمایز خودمان با نظرات انحرافی رایج بود؛ و دوم راه انداختن یک جوشش فکری سالم حول مباحث مهم در میان کسانی که صمیمانه خواهان تغییر جهان هستند و در این چارچوب، جدل در واقع بر سر این است که، معضل چیست و راه حل کدام است؟

اولین مناظره پالتاکی ما با رفقای قدم اول در تاریخ ۲۸ فوریه با عنوان «انقلاب سوسیالیستی کار طبقه ی کارگر است یا توده های مردم» برگزار شد و دومین مناظره در تاریخ ۲۹ ماه مه ۲۰۱۶ با عنوان «حزب کمونیست و رابطه آن با طبقه کارگر».

آنچه در جریان طرح و تقابل نظرات میان سخنرانان بیش از پیش روشن شد، وجود تفاوت های عمیق در جهان بینی و متد و لاجرم در دیدگاه ها در مورد مسایل مهم مورد بحث بود. اگر چه این دو مناظره مشخصاً به بررسی تجربه ی جنبش بین المللی کمونیستی و انقلابات سوسیالیستی قرن بیستم اختصاص نداشت اما در جریان بحث و جدل ها رویارویی دو نوع نگاه و جمعبندی و سنتز متفاوت از آن تجربه را هم شاهد بودیم. در اینجا قصد نداریم تک تک موارد اختلاف را بازگو کنیم. بخشی از این نکات را در متن سخنرانی رفقایی که از جانب حزب ما در مناظره شرکت کردند خواهید یافت. متن کامل صحبت های سخنرانان «جمع قدم اول» و حزب ما به صورت فایل صوتی در یوتیوب قابل دسترسی است.

علاوه بر سخنرانی ها، بحث ها و سوالاتی نیز از جانب حاضران در اتاق مطرح شد که به جای خود مهم و قابل توجه بودند. در جلسه اول ۱۲ نفر و در جلسه دوم ۱۵ نفر، هر یک به مدت ۴ دقیقه به اظهار نظر و طرح سوال پرداختند. شماری از این افراد، مواضع و نظرات حزب ما را نمایندگی می کردند. عده ای دیگر با نظرات طیف «قدم اول» همراهی داشتند. در این میان از سوی برخی افراد قدیمیتر جنبش چپ درک های صریح رویزیونیستی (درک های بورژوایی با پوسته ی مارکسیستی) که در طول تاریخ جنبش کمونیستی سربلند کرده اند پیش گذاشته شد و گرایش های سنتی سندیکالیستی و تفاسیر شبه ترتسکیستی از مارکسیسم و حزب پرولتری نیز ابراز شد. اما یک نکته قابل تاکید در بحث های حاضران، که مشخصا در مناظره ی دوم به میان آمد، سنتز نوین کمونیسم توسط رفیق آواکیان (صدر حزب کمونیست انقلابی، آمریکا) است. توجه به این موضوع که گاه با لحن مخالف و طرح سوالات انتقادی بروز می کرد، امری بسیار مثبت بود. پشت این حساسیت می شد روحیهی جست و جوی ایده ها و راه های نو برای خروج از بن بست غیر قابل انکاری را دید که گریبان بسیاری که حرکت خود را با طبقه کارگر و سوسیالیسم معنا می کنند، گرفته است. این افراد به دنبال جواب و راه حل، یک باره خود را با یک رهبر و تئوریسین کمونیست انقلابی روبرو می بینند که از جهت گیری و راه و روش ضروری علمی برای پاسخگویی به سوالات حیاتی پیش پای انقلاب کمونیستی سخن می گوید.

بدون شک فعالین حزب ما در خارج از کشور، از برگزاری جلسات جمعی مباحثه در مورد سنتز نوین و نظرات باب آواکیان استقبال می کنند.

آنچه می خوانید متن سخنرانی ارائه شده از جانب حزب ما توسط رفقا مریم جزایری و مونا روشن در دومین مناظره پالتاکی است. این متن ها برای انتشار در «حقیقت» تا حدی که به حذف نکات و موضوعات منجر نشود، کوتاه شده است.

 

سخنرانی مریم جزایری

 

… به اختصار بگویم که، اولاً، ما حزب کمونیست را حزب کارگران نمی دانیم و موجه بودنش را هم از تعداد کارگران درون این حزب نتیجه نمی گیریم. حزب کمونیست، حزب کمونیست ها است و هدف انقلاب کمونیستی است که وجود این حزب را ضروری و تعریف می‌کند. انقلاب کمونیستی ضرورت جامعه ی بشری در حال حاضر است. دوماً، نقطه نظر طبقاتی ما در مورد طبقه‌ی کارگر ماتریالیسم تاریخی است. یعنی نقطه رجوع اهمیت این طبقه، ضرورت انقلاب کمونیستی است. و نکته‌ی سوم این که حزب کمونیست خودش تضادمند است و بدون خط کشی با رویزیونیسم چنین حزبی شکل نمی‌گیرد. خود این رویزیونیسم پدیده ای متغیر است؛ ایستا و همیشه یک چیز نیست. همین سه نکته نشان می دهد عنوانی که برای این جلسه انتخاب شده حامل درک های بسیار متضاد در جنبش چپ است. این درک های متفاوت، تاریخ خود را دارند و امروز به وجود نیامده اند. این درک های متفاوت در مورد طبقه ی کارگر و حزب ربط به این دارد که افق هرکس در مورد انقلاب چیست و انقلاب را چه می داند.

بگذارید رک بگویم رفقا! بحث را نمی شود از وسط شروع کرد چون اصل مطلب پنهان می ماند. طبقه ی کارگر و حزب کمونیست، دو عنصر از جواب به اصل مطلب یعنی انقلاب کمونیستی هستند و بدون این نقطه ی رجوع، بحث در مورد طبقه‌ی کارگر و حزب کمونیست کاملاً بی معنی است. امروزه، خود این نقطه‌ی رجوع زیر سوال رفته است. اکثر کمونیست ها اغلب کمونیست نیستند و از طبقه‌ی کارگر و رسالت تاریخی اش کمونیسم زدایی می کنند. این مساله آنقدر مهم است که مرتبا حول همین مساله، گرایش های بورژوا دمکراتیک و رویزیونیستی سر بلند می کنند. پس، این مرزبندی بخشی از آگاهی پرولتری و بخشی از کمونیست شدن هر کس است. حالا می خواهد خاستگاه فرد کارگری باشد یا نباشد؛ این معیار شامل کارگر و غیرکارگر می شود. کسی که به عنوان کمونیست بین کارگران برود ولی ضرورت کمونیسم و این نوع انقلاب، یعنی سرنگونی نظام سرمایه داری و جایگزین کردنش با دولت دیکتاتوری پرولتاریا و جامعه سوسیالیستی را به میان کارگران نبرد، کمونیست نیست رفقا.

انقلاب کمونیستی یا انقلاب سوسیالیستی یا جامعه‌ی سوسیالیستی برای این نیست که کارگران را از موقعیت محکوم به حاکم برساند. برای این است که پرولتاریا قدرت سیاسی را در دست بگیرد تا به هدف رفتن به جامعه کمونیستی جامه عمل بپوشاند. در این چارچوب، بپرسیم طبقه‌ی کارگر چرا مهم است؟ برای اولین بار مارکس با تحلیل ماتریالیست دیالکتیکی علمی و عمیق نشان داد که جامعه بشری با رشد سرمایه داری به جایی رسیده که می تواند به جامعه ی دیگری گذر کند که جامعه ی کمونیستی است. مارکس هنگام جستجو در مورد امکانات متحقق کردن آن و جواب دادن به چنین ضرورتی متوجه می شود که طبقه‌ی کارگر، طبقه ای است که می تواند پتانسیلا قوه ی محرکه ی گذری باشد که جامعه ی بشری را و نه خودش را از عصر طبقاتی به عصر کمونیستی ببرد و به طور کنکرت ستون فقرات و رهبری انقلاب های سوسیالیستی در هر کشور خاص باشد.

حالا ببینیم این موضوع «پتانسیل» چیست. چرا این طبقه پتانسیل آن را دارد که قوه محرکه انقلاب کمونیستی شود. اولا گرایش به کمونیسم یک گرایش عینی در طبقه پرولتر در جامعه سرمایه داری هست. علت زیربنایی وجود چنین گرایشی در این طبقه، تولید اجتماعی است که این طبقه آن را پیش می برد. اجتماعی کردن تولید در مقیاس عظیم و جهانی مهم ترین کاری است که سرمایه داری نسبت به جوامع طبقاتی پیشین کرده است (هرچه اجتماعی تر کردن تولید و هرچه خصوصی تر کردن تصاحب و کنترل آن، تضاد اساسی سرمایه داری است). طبقه‌ی کارگر (به عنوان طبقه و نه افراد یا گروه های کارگری خاص) این رابطه تولید اجتماعی را نمایندگی می کند. اهمیت این طبقه برای انقلاب کمونیستی از این جا بلند می-شود و نه از این که، تحت ستم ترین و استثمارشونده ترین و تکنولوژیک ترین نیروی اجتماعی است و یا تمام آن چیزهای دیگری که به عنوان صفات این طبقه مطرح می شود. این طبقه، حامل آن روابط اجتماعی است که رفتن جامعه بشری به سوی کمونیسم را هم ضروری و هم ممکن می کند. این گرایش عینی فقط با آگاهانه شدن و کار آگاهانه کمونیستی است که می تواند تبدیل شود به یک نیروی مادی سازمان یافته. زمانی که می گوییم طبقه‌ی کارگر می تواند به چنین نیرویی تبدیل شود، حکمی علمی داده ایم بر اساس وجود پایه ی مادی و عینی آن در واقعیت. کار کمونیست ها و کار حزب کمونیست این است که روی این گرایش عینی کار کنند و تقویتش کنند و به آن شکل آگاهانه و سازمان یافته بدهند.

دوما گرایش دیگری هم در طبقه ی کارگر، در طبقه ی پرولتاریا به طور عینی موجود است و آن گرایش رفتن به زیر بال و پر بورژوازی است. این گرایش هم علل زیربنایی دارد. اگر به طور ماتریالیستی به کارکرد سیستم سرمایه داری نگاه کنیم می بینیم این سیستم با وجود این که روی استثمار کارگران بنا شده اما تفکر خود به خودی و گرایش محافظه کارانه را هم در آن ها ایجاد می کند. این همان نکته ای است که لنین در «چه باید کرد» به آن اشاره می کند. رفیق باب آواکیان هم در مقاله «چه باید کرد غنی شده» به طور مفصل آن را توضیح می دهد. این اتفاقا همان گرایشی است که رویزیونیست ها و اکونومیست ها و بورژوازی روی آن کار می کنند. یعنی طبقه‌ی کارگر، طبقه ای تضادمند است. یک دست نیست. فقط یک نوع گرایش عینی، جهت گیری عینی ندارد. برای همین هست که خط های رویزیونیستی، سندیکالیستی و اکونومیستی و غیره می توانند پایه بگیرند. در تمایز با این، حزب کمونیست روی آن گرایش مادی عینی دیگر کار می کند. به چه معنی؟ به این معنی که اولاً این تمایز را می بیند و این تمایز را تبدیل می کند به یک آگاهی در بین خود کارگران و کمونیست شدن را یک گسست از وضعیت موجود و از آگاهی که هر کس دارد می بیند نه در ادامه آن و سازمان یافته تر شدن آن گرایش «غریزی» و غیره. در درجه اول خودمان باید آگاه باشیم تا بتوانیم این علم و این درک علمی از کارکرد نظام سرمایه داری را اشاعه دهیم. اصول ابتدایی کمونیست شدن برای هر کس با هر خاستگاه طبقاتی، از جمله برای کارگران، یعنی این که نسبت به قوای محرکه ی بزرگتر از رابطه کار و سرمایه که کارگران درگیرش هستند آگاه بشوند و تعلیم ببینند که این سیستم چگونه کار می کند و راه نابود کردنش به واقع چطور است و برای این کار به چه ابزار و نقشه راهی نیاز هست. اینها جزو اصول ابتدایی کمونیست شدن است. چه در تفکر و چه آن را زندگی کردن. در اینجا باید اشاره کرد به «چهار کلیت» مارکس. زمانی که مارکس صحبت از سوسیالیسم و رفتن به سوی کمونیسم کرد، گفت دوره‌ی گذار سوسیالیستی نیاز به دیکتاتوری پرولتاریا دارد و وظیفه‌ی دیکتاتوری پرولتاریا چهار تا است. این چهار کلیت در جنبش کمونیستی کلاً دفن شده است، با وجودی که مارکس آن را فرموله کرد. فرمول مارکس با عنوان «چهار کلیت» برای اولین بار در انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی در چین تبدیل به آگاهی توده ها و شناخته شد. این چهار کلیت چی هست؟ نابود کردن تمام تمایزات طبقاتی، نابود کردن تمام آن روابط تولیدی که این تمایزات از آن بلند می‌شوند، نابود کردن تمام روابط اجتماعی که از چنین روابط تولیدی بلند شده و تولید و بازتولید می‌شوند و نابود کردن آن شعور و ارزش‌ها و ایدئولوژی‌هایی که تمام این دستگاه و نظام را نگهبانی و بازتولید می کند، آن را موجه و مشروع می کند. تمام این چهار تا همواره در روابط بین توده ها حضور دارد؛ حتی در روابط میان توده هایی که تحت ستم هستند. بنابراین پرولتاریا مثل هر پدیده ی دیگر تضادمند هست و به هیچ وجه پدیده ی یک دستی نیست و برای همین است که کارگران می توانند سربازان ارتش های فاشیستی بشوند. در هر حال درک مذهبی نباید از کارگر داشت. این را مخصوصاً می گویم چون اوضاع بسیار خطرناک است. فقط نگاه کنید ببینید تا چه حد نفوذ کمونیسم در بین کارگران در ایران و جهان اندک است. رهبران کارگران امروزه فاشیست ها و اسلام‌گرایان هستند و این معضل عمده و مهمی است که در مقابل پای ما هست و اصلاً نمی شود صحبت از تشکیل حزب و گام اول و گام آخر و وسط کرد بدون اینکه به این مساله اذعان کرد و ریشه هایش را درآورد که چرا این‌گونه هست؟ و چرایی این موقعیت در مقطع کنونی عمدتاً در این است که انقلابات سوسیالیستی شکست خوردند. بورژوازی بین‌المللی بی امان و بی وقفه برای دفن کردن تاریخ کمونیسم تلاش می کند. کافیست نگاه کنید که مدیای جهانی در پنجاه سالگی انقلاب فرهنگی پرولتاریایی در چین چگونه بی وقفه دروغ و مزخرف تولید کرده و دست از این کار برنمی دارد. فقط از ۱۶ ماه مه به مدت یک هفته ببینید چقدر در مطبوعات دنیا در مورد این مساله مزخرف گفته اند؛ از سپاه قدس تا بی بی سی. هم زمان، یک واقعه ی بی‌نظیر علمی مثل اثبات امواج گرانشی و در واقع عقب کشیدن عقربه ی زمان به اندازه‌ی یک میلیارد و سیصد میلیون سال و فهمیدن اینکه چطور دو تا سیاه چاله در یک میلیارد و سیصد میلیون سال پیش با هم ادغام شدند و بر شکل‌گیری فضا و زمان تاثیر گذاشتند، به اندازه‌ی چهار و پنج دقیقه در هر تلویزیونی گفته شد. در فاجعه ی دفن کمونیسم و تاریخ واقعی آن، کمونیست ها دخیل هستند، چون جرات ندارند به کارگران و دیگر ستمدیدگان بگویند واقعیت تاریخ تان که دفن شده این است و اگر به این تاریخ واقف نشوید مثل شیرخواره ای هستید در مقابل دشمن تبهکار بی رحم و مجرب. از اینجا برسم به مساله‌ی حزب. همانطور که گفتم صحبت از حزب بدون مقابله با این وضعیت که جنبش کمونیستی تبدیل به یک پوسته‌ی تو خالی شده بدتر از بی فایده است. حزب در جواب به موانع مقابل پای انقلاب کمونیستی است که شکل می گیرد. و امروزه بزرگترین مانع گم شدن این هدف است.

به ما خیلی ایراد گرفته می شود که چرا این قدر سنتز نوین کمونیسم که توسط رفیق آواکیان تکامل یافته را بزرگ می‌کنیم. حتی بعضی ها کودکانه اسمش را کپی زدن و دنباله روی می گذارند. در صورتی که اهمیت چنین علمی امروزه در این هست که ما بتوانیم معضل را شناسایی و به آن جواب بدهیم. بنابراین هر قدمی در راه تشکیل حزب ، با هر اسمی منتهی با آن هدفی که به ظاهر همه‌ی ما در آن شریک هستیم یعنی انقلاب کمونیستی و غیره بدون پرداختن به سنتزنوین که در واقع جوهره و شیره‌ی پراتیک صد و پنجاه سال مبارزه ی طبقاتی برای عوض کردن دنیای سرمایه داری است امکان ناپذیر است. چه برای نگه داشتن حزب کمونیست و چه در درست کردن احزاب جدید کمونیست. و زمانی که صحبت از پیوند می کنیم پیوند زدن حزب کمونیست با طبقه‌ی کارگر دقیقاً در پیوند دادن کمونیسم با طبقه ی کارگر است. بدون این محتوی پیوند زدن معنی ندارد و همانطور که در ابتدا گفتم خودِ مرزبندی با رویزیونیسم از بایدهای شکل‌گیری هر حزب هست. اصلاً بدون این مرزبندی ممکن نیست و خود این مرزبندی با رویزیونیسم چیز متحرکی است، ثابت نیست و امروزه سنتز نوین کمونیسم خط تمایز میان مارکسیسم و رویزیونیسم شده است. مارکسیسم علم است؛ علمی که نمی تواند ثابت بماند. بعد از صد و پنجاه سال به کار بستن که به طور بی سابقه چهره ی جهان را عوض کرد، نمی تواند تکامل پیدا نکند و کماکان مارکسیسم باشد. یعنی به علم مارکسیسم که علم انقلاب است باید علمی نگاه کنیم و این مساله را بگذاریم در چارچوب اوضاع فاجعه‌باری که با آن مواجه هستیم و رفیق سخنران اول با یک سری آمار و ارقام آن را نشان داد. سازمان ملل دیروز اعلام کرد از سال ۱۹۴۵ به این طرف بشر تا این حد رنج نکشیده است. تا این حد مردم در رنج و تباهی غرق نبوده‌اند. در چارچوب چنین اوضاعی، اکثر کمونیست ها فاقد محتوای کمونیسم هستند و این فاجعه است. «اکثر کمونیست ها اغلب کمونیست نیستند» یعنی این. این دو مساله (اوضاع و وضعیت کمونیسم) را کنار هم بگذارید آن وقت متوجه می شوید آن چیزی که در مقابل ما و مانعی است که فوراً باید برداشته شود چیست. قبل از اینکه وقتم تمام شود نکته‌ای در مورد پیش آهنگ بگویم. رفیق سخنران اول به درستی اشاره کرد که پیش آهنگ مترادف با خود طبقه نیست. پیشاهنگ کمونیست، همان‌طوری که گفتم باید واقعاً کمونیست باشد. ضرورت پیشاهنگ و ضرورت به وجود آمدن رهبران عمدتاً به دلیل وجود یک شکاف بزرگ در جامعه‌ی سرمایه داری است. شکافی که حاصل تمایزات طبقاتی است ولی همان نیست. منظورم، تضاد بین کار فکری و یدی است. گفتم که امروزه انسان توانسته یک میلیارد و سیصد میلیون سال عقربه‌ی زمان را عقب بکشد و ببیند چه اتفاقی در کهکشان رخ داده است. اما دقیقاً در همین زمانه در دنیایی زندگی می‌کنیم که یک نفر از هفت نفر یعنی تقریباً یک میلیارد نفر نمی توانند حتی شماره کاشی های ساختمان ها را بخوانند. این آمار نمادی از این شکاف است. منظورم این نیست که اگر همه با سواد شوند و حتی دیپلم بگیرند این شکاف برطرف می شود! خیر. این آمار نشانه ی وخامت شکاف است. این شکاف بزرگ ضرورت به وجود آمدن پیشاهنگ را ایجاب می کند و چه بخواهیم و چه نخواهیم، فارغ از خواست هر کس افراد تشکیل دهنده ی اولیه‌ی این پیشاهنگ معمولاً روشنفکران هستند. بله پیشاهنگان طبقه‌ی کارگر از میان روشنفکران درآمده اند. علتش دقیقاً شکافی است که در جامعه‌ی سرمایه داری هست و مرتباً تولید و بازتولید می شود. بنابراین شکاف میان پیشاهنگ یعنی حزب کمونیست و خود طبقه و به طور کلی توده های مردمی که در این انقلاب کمونیستی ذی‌نفع هستند و باید تبدیل شوند به رزمندگان آگاه این انقلاب چیزی نیست که ما عمداً به وجود آورده ایم بلکه نتیجه‌ی مادیت جامعه است. نتیجه‌ی کارکرد نظام سرمایه داری است و چنین شکافی تا زمانی که ما در راه انقلاب کمونیستی و رسیدن به جامعه‌ی کمونیستی، یعنی نابودی آن چهار کلیت به اندازه‌ی کافی پیش نرفته ایم موجود خواهد بود. حتی در درون جامعه‌ی سوسیالیستی با وجود این که میلیون ها کارگر و میلیون ها توده‌ی تحت ستم تحت رهبری حزب کمونیست متشکل خواهند شد چنین شکافی موجود خواهد بود. وجود این شکاف معضلات خودش را هم به وجود می آورد. حزب کمونیست هم می تواند به ضد خودش تبدیل شود. زمانی که یک حزب کمونیست به وجود می آید دو ضرورت مقابل پایش است. یکم، مرتباً این شکاف را کم کند و لایه های بیشتر و بیشتری از توده های تحت ستم را زیر رهبری اش و در این راه سازمان دهد و ضرورت دیگری که مرتباً در مقابلش سربلند می کند این هست که چگونه رویزیونیست نشود و پیشاهنگ کمونیست باقی بماند. رویزیونیست شدن خطر بزرگی برای کمونیست ها است و دقیقاً اینجاست که یک بار دیگر اهمیت جمع بندی از موج اول انقلابات کمونیستی پیش می آید. نزدیک به صد و پنجاه سال، یک قرن و نیم ما دنیا را تکان دادیم و عوض کردیم و این آزمایشگاه بزرگ به ما سنتز نوین علم کمونیسم را که علم انقلاب است، داده است.

 

سخنرانی مونا روشن

 

می خواهم بحثم را از اینجا شروع کنم که خیلی از کسانی که از طبقه ی کارگر و مارکسیسم و سوسیالیسم و کمونیسم صحبت می کنند درک صحیحی از کاری که مارکس انجام داد و ربط مارکسیسم با طبقه‌ی کارگر یا پرولتاریا ندارند. درک رایج این است که در نیمه‌ی دوم قرن نوزده، کارگرهای جوامع غربی ضد بی عدالتی و فقر و فلاکت به حرکت در آمده بودند و برای اینکه مبارزه شان علیه کارفرمایان و یا انقلاب شان علیه دولت سرمایه‌داران به نتیجه برسد نیاز به تئوری داشتند. دست تاریخ هم مارکس و مارکسیسم را به وجود آورد تا به این نیاز جواب بدهد. خوب، این تصویر درستی از علت شکل‌گیری مارکسیسم و نحوه ی تئوریزه شدن علم انقلاب اجتماعی توسط مارکس نیست.

مارکسِ جوان یک دمکرات انقلابی بود و درگیر مبارزات سیاسی و اجتماعی دوران خودش. استبداد و خرافه و نابرابری و فقر و فلاکت را می دید و برایش قابل تحمل نبود. انگیزه‌ی انقلابی داشت که این وضعیت عوض بشود. دنبال راه حل می‌گشت. اما مارکس یک دانشمند بود. پدیده ها و روندها و تئوری های مختلف اقتصادی و اجتماعی و علمی و فرهنگی و فلسفی را عمیقاً بررسی و دنبال می کرد. نقد می کرد. در این پروسه، جهش فکری کرد و به دید و روش و رویکرد ماتریالیستی دیالکتیکی دست پیدا کرد. موفق شد خیلی از اِشکالات اساسی فلسفه های رایج و حاکم تا آن دوره را بشناسد و از آن ها گسست کند. موفق شد جنبه های صحیح و علمی که در ایده ها و تئوری های مختلف عصر خودش وجود داشت را شناسایی کند. سره را از ناسره جدا کند و به شکل یک دیدگاه و روش و رویکرد و تئوری جدید سنتزشان کند. مارکس با اتکا به آخرین پیشرفت ها و نُوترین اندیشه های علمی زمان خودش در عرصه های مختلف موفق شد دید و تئوری جدیدی را در مورد جامعه ی بشری و مشخصا نظام سرمایه داری جلو بگذارد.

یعنی مارکس از مبارزات جاری کارگری، یا از ستایش و جایگاه ویژه قائل شدن برای کارگران به صِرف اینکه گرفتار فقر و فلاکتند شروع نکرد که به مارکسیسم برسد. تحلیل و جمع‌بندی از جنبش های کارگری و انقلابات سیاسی و روندهای پیشروی و عقب‌گرد جوامع، بخشی از این پروسه ی همه جانبه بود؛ نه همه ی آن.

صحبت مارکسیسم از ظرفیت یک طبقه ی معین اجتماعی است. پرولتاریا یک پدیده‌ی تاریخی جهانی است که به ملیت معین، نژاد معین، جنسیت معین، محدود نمی شود. می گوییم یک طبقه؛ یعنی این طور نیست که یک گروه از کارگران، یا یک رشته مبارزات کارگری، هر چقدر هم که رادیکال و وسیع و متحد باشند، یا مبارزات متشکل و سراسری کارگران، می‌توانند جامعه و روابط کمونیستی را جایگزین جامعه‌ی طبقاتی کنند. چنین تحولی در گرو این است که یک افق، یک هدف، یک برنامه و نقشه ی علمی، این ظرفیت را آزاد کند و به بالفعل تبدیلش کند. که این هم یک شبه نیست. یک بار برای همیشه نیست. این یک کار آگاهانه است که در یک پروسه‌ی طولانی برای انجام انقلاب کمونیستی در یک مقیاس جهانی باید مرتب انجام بشود.

اما کمونیست ها کجای این صحنه ایستاده اند؟ کمونیست ها نماینده ی سیاسی و فکری این انقلاب اند. نماینده ی سیاسی و فکری و رهبری مبارزات آگاهانه ای هستند که هدفش این است. به این معنی کمونیست ها منافع اساسی و عالی پرولتاریا را تجسم می بخشند. رک بگویم، کمونیست ها نماینده و زبان و تریبون مبارزات کارگری، جنبش حق طلبانه ی کارگری، جنبش تریدیونیونی طبقه ی کارگر نیستند. نماینده و پرچمدار آینده‌ی نوع بشرند؛ وکیل و مشاور کارگران نیستند.

از اینجا می خواهم به نکته‌ی دوم صحبتم برسم. یعنی رابطه ی جنبش کارگری و جنبش کمونیستی. یا روشن تر بگویم جدایی جنبش کمونیستی از جنبش کارگری. این جدایی، من در آوردی نیست. واقعی است. مربوط به امروز هم نیست. علتش شکست انقلابات سوسیالیستی قرن بیستم هم نیست. علتش ناآگاهی طبقه ی کارگر نسبت به خوبی های کمونیسم و نیات حسنه ی کمونیست ها هم نیست. این یک پدیده ی عینی است. جنبش کمونیستی اساساً آینده را نمایندگی می کند و گسست از جامعه ی موجود را. ولی جنبش کارگری به معنی جنبش خود به خودی و اساساً مطالباتی و مقاومتی در مقابل فشارها و مصیبت های سرمایه داری است که یک پایش در همین نظم موجود است. در چارچوب همین وضعیت، و برای جواب دادن به مسائل روز گروه های معینی از جامعه (و نه کل نوع بشر) تلاش می کند.

یک تضاد و جدایی معین وجود دارد بین آگاهی علمی و نقشه و برنامه‌ی آلترناتیو انقلابی که متکی به شناخت علمی از سیستم سرمایه داری است با جنبش خود به خودی و آگاهی تریدیونیونی که افق و چارچوبش بورژوایی است؛ که نظام استثمار را از ریشه زیر سوال نمی برد بلکه می خواهد اصلاحش کند. دنبال بهبود وضع زندگی کارگران و زحمتکشان در همین چارچوب است.

جنبش کارگری و اتحادیه ی کارگری و اتحادیه های سراسری کارگری نمی توانند پایه ی سوسیالیسم باشند. نیروی محرکه یا نیروهای رزمنده ی عمده برای انقلاب کمونیستی از دل قوای محرکه ی اتحادیه های کارگری یا جنبش کارگری بیرون نمی‌آیند. اما می بینیم و می شنویم که اکثر چپ ها که محدود به چپ های ایران هم نمی شوند، اصرار دارند که انقلاب کمونیستی یا انقلاب سوسیالیستی همان انقلاب کارگری است. تصویرشان این است که صف میلیونی کارگران به خیابان می آیند و جلو بورژوازی صف می کشند و سرنگونش می کنند. نقش نیروهای متنوع اجتماعی را تقلیل می دهند و به نظرشان کم اهمیت می آید.

این واقعیتی است که در جوامع مختلف، جرقه ی انقلاب کمونیستی می تواند از جایی غیر از مطالبات و مسائل کارگری زده شود؛ یا نیروهای اجتماعی دیگری به عنوان نیروی محرکه ی مهم یا نیروی آغازگر انقلاب کمونیستی تحت رهبری پیشاهنگ کمونیستی به صحنه بیایند. اما چپ های ما این را نمی بینند یا قبول ندارند. با همین درک است که مثلاً، یک انقلاب عظیم سوسیالیستی مثل انقلاب چین با آن همه دگرگونی واقعی در روابط آدم ها و ساختارهای اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی به نظرشان انقلاب دهقانی می آید و کمونیستی بودنش را نمی بینند، اما مبارزات رفرمیستی اتحادیه های کارگری اروپا که تحت رهبری حزب های بورژوایی سوسیال  دمکرات و رویزیونیست جلو می رود به نظرشان انقلابی می آید و همین ها را الگو قرار می دهند.

و بالاخره نکته ی آخر. به اطلاعیه ها و فراخوان هایی که بخش عمده ی چپ های ایران بیرون می دهند نگاه کنید. ببینید دغدغه شان چیست؟ سقف توقع شان کجاست؟ وقتی می خواهند کارگران یا زحمتکشان را دعوت به تشکل و اتحاد کنند، چه افقی را جلو می گذارند؟ غیر از این است که تلاش می کنند مطالبات روز را پر رنگ تر و پر دامنه تر کنند؟ غیر از این است که می نشینند مثل یک منشی متعهد تریدیونیون، هزینه های زندگی خانوار کارگری را محاسبه می کنند تا برای حداقل دستمزد، رقم صحیح تعیین کنند؟ حداکثر موضوع سیاسی هم که وسط می کشند، خواست آزادی کارگران مبارزی است که به زندان افتاده اند و جان شان به خطر افتاده است.

می شود در مورد همه‌ی این ها بحث و جدل کرد و برایش استدلال تئوریک جلو گذاشت. می شود شعارها و فرم های تشکیلاتی مناسب را برای پیشبرد انواع و اقسام مبارزات حق‌طلبانه فرموله کرد. در اینکه جنبش های حق طلبانه و مطالباتی توده های مردم و نه فقط کارگران، علیه فقر و فلاکت و سرکوب سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، علیه تبعیض و ستم جنسیتی و ملی، مهم هستند و باید از آن ها حمایت کرد هیچ جای بحثی نیست. از توده هایی که مقابل این ستمگری ها و بی‌عدالتی ها مقاومت نکنند، تلاش نکنند طبقه‌ی حاکم و دولت و کارفرما را عقب بنشانند، نمی شود انتظار داشت که قد راست کنند و دنبال افق های بازتر و اهداف گسترده تر بگردند. اما جنبش کارگری یا هر جنبش خود به خودی دیگر هر چقدر هم منسجم باشد به انقلاب نمی رسد. این ها فقط می توانند مدرسه‌ی جنگ باشند. یعنی این که به توده ها یاد می دهند که مقاومت کنند. اما حتی این مبارزات هم در صورتی می توانند مدرسهی جنگ باشند که هدف و نقشه ای برای جنگ وجود داشته باشد. جنگی در کار باشد. منظور از جنگ، همان انقلاب اجتماعی است که یک کار آگاهانه است و به رهبری نیروی پیشاهنگ نیاز دارد: هم تدارکش، هم پیشبردش، هم به پیروزی رساندنش.

هیچ کدام از همراهی کردن ها و اعلام حمایت های ما از مبارزات حق طلبانه، نمی تواند صحنه جامعه را عوض کند. نمی-تواند جای کار اساسی ای که باید انجام شود را بگیرد. یعنی جای ساختن یک جنبش جدید و متفاوت که هدفش انجام انقلاب کمونیستی است را نمی گیرد. ما به جنبشی احتیاج داریم که هدفش ساختن روابط و نهادهای جدید اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و شکل دادن به ارزش های جدیدی است که راه آزاد شدن نوع بشر از جامعه ی طبقاتی را باز می کند.

باید تلاش کرد فکر و عمل و ارزش های مردم را با پیش گذاشتن چنین افقی متحول کرد. این طور است که می شود یک جنبش متفاوت که واقعاً هدفش انقلاب کمونیستی باشد را ساخت. این کار یک شبه انجام نمی شود. یک شبه هم به یک جنبش گسترده‌ی میلیونی تبدیل نمی شود. این کار البته بی ارتباط و بدون تماس با مقاومت ها و مبارزات حق‌طلبانه‌ی بخش های مختلف مردم هم شدنی نیست. اما نکته این است که کمونیست های انقلابی اگر بدون طرح این افق و دورنما و سازماندهی برای آن وارد صحنه شوند، نهایتاً چیزی بیشتر از رفرم در چارچوب همین سیستم را نمی توانند مطرح کنند. اگر هم بتوانند توده‌هایی را زیر پرچم خودشان جمع کنند، سطح توقع‌شان را حداکثر به یکسری تغییرات رادیکال بورژوا  دمکراتیک محدود می کنند. تغییراتی واقعی که بر حق است و طرفدار هم دارد: از رفع فقر و فلاکت گرفته تا توزیع عادلانه تر امکانات، از باز کردن فضای سیاسی و کنار زدن استبداد یا حتی تاریک اندیشی دینی گرفته تا آزادی و برابری ملی و جنسیتی.

بیایید در مورد اینکه دولت آینده را چطور می بینیم، معنی دیکتاتوری پرولتاریا چیست، سوسیالیسم و کمونیسم را چه می‌بینیم، چه جمع‌بندی و سنتزی از تجربه‌ی انقلابات سوسیالیستی در قرن بیستم داریم، جدل کنیم. ما فکر می کنیم که درک از جامعه‌ی آینده، درک از سوسیالیسم و کمونیسم، از هدفی که باید برای تحققش مبارزه و فداکاری کرد، برای آن انقلاب کرد، باید دغدغه ما باشد؛ و این را از همین امروز به دغدغه‌ی طبقه ی کارگر و توده های مردم تبدیل کنیم. کار سختی است. باید خلاف جریان رفت. باید افکار و پیشداوری های مسلط را به چالش گرفت. باید با خود توده ها درگیر شد. حتی در دوره‌هایی، در موقعیت های معینی، پیه منفرد شدن را به تن مالید. اما حقیقت اینجاست. تدارک انقلاب اجتماعی یعنی همین. اگه این کار را نمی کنیم معلوم نیست چرا اسم خودمان را کمونیست گذاشتیم.

به قول مارکس «گل همینجاست، همینجا برقص!»

 

 

مریم جزایری

 

بحث های خیلی مهمی شد. خوشحالم که به هر حال مباحث مربوط به سنتز نوین یک سر سوزنی اینجا مطرح شد و علاقه هست که عمیق تر وارد این ها بشویم. برای بحث های عمیق تر و گسترده تر و اسناد خود آواکیان و اسناد مربوط به سنتزنوین به سایت ما، بخش نوسازی جنبش کمونیستی می توانید رجوع کنید. مشخصاً به کتابی در نقد «آجیت» که یکی از رفقای قدیمی ما در جنبش کموینستی جهان از کشور هند بود. علت نوشتن چنین نقدی، جدایی بزرگی است که در جنبش مائوئیستی صورت گرفته و تبلور تقسیم به دو شدن خود مائوئیسم است. سنتز نوین جهشی در علم کمونیسم است بر مبنای ماتریال ها و داده های عظیم ترین جنبش تغییر در جامعه ی بشری یعنی از زمان مارکس که این تئوری رهایی بخش را جلو گذاشت تا زمانی که سرمایه داری در چین احیا شد. رفیق آواکیان در طول ۴۰ سالی که از احیای سرمایه داری در آخرین کشور سوسیالیستی جهان گذشته است، با آن مسائلی دست و پنجه نرم کرده است که فردی با آی دی پالتاکی آلاـ اف مطرح کرد. چرا سرمایه داری احیا شد؟ چرا با وجود انقلاب کبیر فرهنگی، در چین سرمایه داری احیا شد در حالی که این انقلاب فرهنگی قرار بود جلوی احیای سرمایه داری را با درس گرفتن از احیای سرمایه داری در شوروی بگیرد؟ این جهش در علم کمونیسم یعنی سنتزنوین، ساده بدست نیامده است. در طول ۴۰ سال کار سخت و خستگی ناپذیری که طی آن لایه به لایه تجربه‌ی موج اول کمونیستی بررسی شده و درس های آن تجربه‌ی عظیم با دقت و وسواس سنتز شده است. برای چه؟ برای اینکه بتوانیم موج دوم را باز کنیم. بسیاری از اشتباهات مرحله‌ی اول شناسایی و نقد شده. اشتباهات موجود در بدنه‌ی علم کمونیسم تکرار می کنم در بدنه‌ی علم کمونیسم که توسط مارکس بنیان گذاری و توسط لنین و مائو تکامل پیدا کرد شناسایی شده و کنار گذاشته شده و بدنه‌ی اصلی و درست این علم در سطح عالی تری سنتز شده. به این معنی است که سطح بالاتری از علم انقلاب تولید شده که می تواند جهان پیچیده را صحیح تر و بدون ابهام تر تشریح کند و راه پر پیچ و خم تغییر انقلابی آن را با دقت و وضوح بیشتری ترسیم کند. برای انقلابی که می خواهیم انجام دهیم این علم و قطب نما، ضروری هست. ببینید رفقا در ابتدای صحبتم هم گفتم دیدگاه طبقاتی ما با اکثریت رفقایی که اینجا هستند متفاوت است. دیدگاه طبقاتی ما دیدگاهی است که مارکس در مورد پرولتاریا بنیانگذاری کرد. ما پرولتاریا را جسم نمی بینیم. این گروه بندی یا آن گروه‌بندی. ما پرولتاریا را یک بدنه ی بدون تضاد نمی بینیم. من در صحبت هایم گفتم که هم گرایش به کمونیسم در این طبقه است به دلیل درگیر بودن در این تولید اجتماعی و هم گرایش به رفتن به زیر بال و پر بورژوازی. هر دو این گرایشات، گرایشات مادی و عینی هستند که موجودند و این ها پایه ی مادی این است که هم طبقه ی کارگر می تواند به طرف کمونیسم رهبری شود و هم بورژوازی می تواند از درون کارگران سربازگیری کند. و من همه ی سخنرانان را به چالش کشیدم که به این مساله جواب دهید، چگونه است که امروز احزاب فاشیست و احزاب سندیکالیست و احزاب اسلام گرا بیشتر از تمام کمونیست های دنیا کارگر در صفوف‌شان است و چگونه است که با رسیدگی به نیازهای روزمره و مبارزات روزمره ی این طبقه، حزب‌الله لبنان می‌تواند افراد این طبقه را بسیج و سازماندهی کند. در حالی که در همان منطقه، دهه‌ی ۶۰ میلادی کمونیست‌ها نفوذ داشتند. همه‌ی این‌ها چالش های فکری است. بحث هایی که رفقا مطرح کردند بدون تاریخ نیستند. برخی رفقا درست فهمیده اند که ۴۰ سال پیش هم این بحث‌ها بود. بله تمام این گرایشات موجود بود. یک نفر در حضار گفت، شما نمی توانید من را مجبور کنید که سنتز نوین را قبول کنم. در گذشته هم کسی نتوانست شما را مجبور کند که کمونیسم را که مائوئیسم بود قبول کنید. برگردید به گذشته‌ی خودتان نگاه کنید رفقا. یا مثلاً رفیق اشرفی معیار می گذارد که چه کسی کمونیست است کی نیست. یا شجاع می گوید چه را و کی را قبول دارد یا قبول ندارد. رفیق آنا این را به درستی جواب داد. خلاصه سوال این است که قضات کیانند که اینطوری معیار تعیین می‌کنند؟ علم باید بازتاب صحیح واقعیت عینی باشد و نه بازتاب ذهنیت و خیالات شما. شما می توانید در خیالات خود انقلاب چین را غیر سوسیالیستی بدانید و یا اینکه یک خط بطلان رویش بکشید اما این یک کار ارتجاعی است. این ضد پیشرفت تاریخ به جلو است. از دست دادن همان قطار انقلاب چین، از دست دادن همان قطار مائو تسه دون در علم کمونیسم است که باعث می شود امروزه شما نتوانید و امکان ندارید بتوانید کاری را که لازم است، انجام دهید یعنی روشن کردن راه و گشایش راه و دقیق‌تر کردن میکروسکوپ و تلسکوپ انقلاب. امکان ندارد! مثل این است که یکی بیاید سر فیزیک حرف بزند ولی در فیزیک نیوتون در جا بزند و بگوید که اینشتینی موجود نبود. بفرمایید: راه باز جاده دراز؛ بکنید این کار را! اما امکان ندارد. ضد واقعیت است. ایده‌آلیسم است. مذهب است. همه‌ی شما می توانید بر مبنای ایمان فقط صحبت از این بکنید که طبقه ی کارگر مهم است و غیره. اما بر همین مبنای پوشالی طبقه ی کارگر را به راحتی کنار هم می گذارید. در مورد اینکه چه کسی نماینده ی طبقه‌ی کارگر است مارکس صحبت بسیار تیزی دارد. او می‌گوید نمایندگان سیاسی و ادبی یک طبقه لازم نیست که به لحاظ اقتصادی و اجتماعی از درون همان طبقه بیرون آمده باشند. شما می توانید جد اندر جد کارگر بوده باشید ولی افق تان در سیاست مانند افق یک دکان دار در زندگی واقعی، پایین باشد. به این حرف تیز مارکس باید توجه کرد.

یک نکته‌ی دیگر هم در ارتباط با مدل های حزب می‌خواستم بگویم. در درون جنبش چپ درک های گوناگون بر سر حزب بوده است. اما اکثریت چپ، از مدل حزب توده و مدل احزاب سوسیال  دمکرات الهام می گیرند. بعضی ها می آیند از رزا لوکزامبورگ علیه چه باید کرد؟ (اثر لنین) نقل می کنند و برخی از کمینترن (انترناسیونال کمونیستی سوم) نقل می آورند که چگونه جبهه ی متحد را جایگزین حزب کمونیست کرد و در نتیجه‌ی آن حزب تودهبه وجود آمد. و کسانی هستند در درون جنبش چپ و حتی کسانی که خود را کمونیست و «حامی» مائو می دانند اما هرگز از این نگرش گسست نکردند و هرگز نتوانستند بفهمند که فرق هست بین جبهه‌ی متحد و حزب کمونیست. و اینکه چگونه یک دولت سوسیالیستی، کارگری می شود یا یک حزب کمونیست، کارگری می شود. همه ی این‌ها سنت های کمینترن است. مشخصاً در شوروی سوسیالیستی در دوران استالین از طریق رساندن کارگران به موقعیت های مختلف در نهادهای گوناگون دولتی می خواستند این شکاف را حل کنند. هرگز نتوانستند این کار بکنند. یعنی راه تضمین این که یک کشور سوسیالیستی و بر جاده سوسیالیسسم بماند و تضمین این که یک حزبی حزب کمونیست بماند و وفادار به هدف کمونیسم و غیره در این نیست که ترکیب اعضایش از کجا می‌آیند. این مساله متفاوت است با این که آیا برای انقلاب کردن چنین حزبی، حزب کمونیست لازم است یا نه؛ و نه حزب توده و جبهه واحد و غیره که اکثر کسانی که صحبت کردند در واقع برای این موعظه کردند. کسانی که از عباراتی مثل «فرقه‌گرایی نکنیم»، «در درون جنبش کارگری بحث های ایدئولوژیک نکنید» استفاده می کنند، مدل‌شان حزب توده است. در حالی که لنین در چه باید کرد؟ و مائو در مبارزه علیه رویزیونیسم خروشچفی (رویزیونیسم مدرن) و در دوره ی انقلاب فرهنگی پرولتاریایی با رویزیونیسم چینی با این خط مرز تمایز روشن کشیده اند. در دوران مبارزه علیه خروشچفیسم، مائو فراخوان داد که از احزاب کمونیست کهنه و رویزیونیست بیرون بیایید و احزاب کمونیست نوین بسازید. باز هم کسانی که از مدل حزب توده هرگز نتوانستند گسست کنند به جای ساختن حزب کمونیست به دنبالچه ی همان حزب توده یک «انقلابی» چسباندند و دوباره یک جبهه با همان مفاهیم جبهه ای درست کردند. این ها از اشتباهات درجه دوم درون بدنه ی کمونیسم استفاده کرده و خط رویزیونیستی خود را موجه جلوه داده اند. کاری که سنتز نوین کرده این اشتباهات درجه دوم که مغایر با بدنه ی اصلی و علمی کمونیسم بوده اند و از زمان مارکس تا مائو وجود داشته اند شناسایی، جمع‌بندی و کنار گذاشته و این کار، عرصه را برای توجیهات و خط های رویزیونیستی تنگ می کند. در بدنه ی کمونیسم اشتباهات فرعی وجود دارد که بدنه ی اصلی اش را تشکیل نمی دهد ولی رویزیونیست ها و رفرمیست ها و خرده بورژوازی رادیکال از اشتباهات فرعی که در بدنه ی این علم موجود بوده استفاده کرده اند و این اشتباهات را از جنبه ی فرعی و مغلوب به یک خط کامل تبدیل کردند. اینجاست که ضرورت نو کردن این علم را می بینیم. ضرورتی است که به آن جواب داده شده است. چیز دلبخواهی نیست. برایم خوشایند بود که دیدم رفقای مختلف به این مساله توجه کردند و حتی پیشنهاد این را دادند که عمیق تر وارد این بحث شویم. نکته ی بعدی: در ارتباط با این که جنبش کمونیستی و جنبش کارگری یک چیز نیستند و از ابتدا هم یک چیز نبودند. ببینیم پایه ی مادی اش در کجاست؟ منافع روز کارگران و گروه های مختلف کارگری و هدف نهایی طبقه یک چیز نیستند. کمونیست ها حزب کمونیست را بر مبنای هدف نهایی می سازند و نه بر مبنای منافع روز کارگران. رفقا نیایید بگویید که اگر کسی گفت، جنبش کارگری و جنبش کمونیستی یکی نیست پس کمونیست نیست. در واقع، کسی که می گوید یکی هستند کمونیست نیست. کسی که می گوید یکی هستند می خواهد در کمونیسم التقاط ایجاد کند. کسی که می گوید یکی هستند می خواهد در دید ماتریالیستی تاریخی از طبقه‌ی کارگر و رسالت آن به آن گرایش بورژوایی اتکا می کند که قبلاً توضیح دادم و آن گرایش به زیر بال بورژوازی رفتن را تحت عنوان «کارگر، کارگر» وسط می کشد و می خواهد حاکم کند. یکی از رفقا گفت که شما مائوئیست هستید پس چرا این را می گویید و آن را نمی گویید و بروید دربارهی پراتیک (اثر مشهور مائو تسه‌دون) را بخوانید. رفقا! مائوئیسم خودش تقسیم به دو شده است. در درون آنچه ما مارکسیسم لنینیسم مائوئیسم می خوانیم، یکسری مفاهیم غلط هست. از این مفاهیم رفیق آواکیان به درستی جمع‌بندی کرده است. این جمع‌بندی های رفیق آواکیان توسط ما بررسی شده و در آن ها تعمق شده است. و جمع بندی از مفاهیم و درک های غلط تحت عنوان «مشی توده ای» یکی از آن هاست. «مشی توده ای» پوششی یا قطب‌نمای عوضی شد برای این‌که کمونیست ها از گرایشات عقب مانده ی توده ها دنباله روی کنند. خاستگاه طبقاتی توده ها را ایده آلیزه کنند. بله انقلاب را توده ها باید بکنند. توده های کارگر و توده های تحت ستم دیگر، زنان و توده های ملل تحت ستم. اما، این ها به طور حاضر و آماده، انقلابی و کمونیست نیستند. همه‌ی توده ها برای این که بتوانند ستون فقرات انقلاب باشند باید تغییر کنند و مبارزه برای تغییر توده ها، مبارزه برای تغییر فکر آن ها، تعیین کننده است برای این که در راه مبارزه برای منافع خودشان بتوانند آگاهانه سازمان بیابند؛ برای منافع کلی خودشان نه منافع روز خودشان. عده ای در «جنبش کارگری» هستند که نظر افراد در مورد حد و مقدار نرخ دستمزد را معیار می‏کنند برای این که بگویند کی کمونیست هست و کی نیست! این است درک هایشان از «کارگری» و «کمونیست» بودن. بیدار شوید رفقا! این کاملاً و در تضاد ۱۸۰ درجه با مارکسیسم و منافع کلی طبقه ی کارگر است•

بر فراز موج نوین کمونیسم

امیر حسنپور

متن زیر مقدمهای است که رفیق امیر حسنپور برای نسخهی کُردیِ کتاب «تاریخ واقعی کمونیسم» (به قلم ریموند لوتا) نوشته است. این کتاب به فارسی منتشر شده و نسخهی کُردی آن در دست انتشار است.

امپریالیسم و بنیادگرایی اسلامی، این دو نیروی منسوخ تاریخ معاصر، دنیا را به عرصهی تاخت و تاز، جنگ و کشتار، اشغالگری و اسارت، استثمار و ستم، خشونت علیه زنان، خرافه پراکنی، تفرقهاندازی مذهبی، ستم ملی، و نابودی محیطزیست تبدیل کردهاند. هر چند امروزه این دو نیروی ارتجاعی با یکدیگر میجنگند، تکیهگاه هر دوی آنها سیستم سرمایهداری امپریالیستی است. شیوهی تولید و نظام اجتماعی و سیاسی هر دو سرمایهداری است که سرچشمهی تولید و بازتولید این نیروهای سیاسی منسوخ و کلیهی دهشتهای جهان معاصر است.

کردستان از جمله مناطق خاورمیانه است که در آتش این جنگ میسوزد. نیروهای مسلح کرد، هم در عراق و هم در سوریه بخش مهمی از ارتش نیابتی آمریکا را تأمین میکنند. سه دهه مبارزهی مسلحانه ناسیونالیستهای کرد علیه بغداد، کردستان عراق را با اتکا به جنگ آمریکا علیه صدام حسین به حکومتی نیمهمستقل تبدیل کرد، و اکنون پایگاه اقتصادی و نظامی آمریکا، اسرائیل و قدرتهای ناتو است. ناسیونالیسم کرد و جنبش ملی کردستان نشان دادهاند که، مانند سایر جنبشهای ملی، بخشی از سیاست و ایدئولوژی سرمایهداری هستند و در نهایت ناگزیر تبدیل به پیچ و مهرههای نظم جهانی امپریالیستی میشوند. بسیاری از روشنفکران و فعالین سیاسی کرد از جنبش ملی گسست نکردهاند و افق دیدشان در حد سران این جنبش است که از آغاز فئودالها و شیخها بودند. در سالهای اخیر، با رشد بورژوازی کرد به ویژه در ترکیه، عراق و ایران، ناسیونالیستها در هر کشور شرکت در قدرت سیاسی و قانونگذاری را طلب میکنند. حتی هنگامی که جنبش ملی اسلحه بر میدارد، هدفش نه تغییر بنیادین وضع موجود بلکه سهیم شدن در قدرت دولتی و نظام اقتصادی-اجتماعی حاکم است. رسیدن به پارلمان، رفرم قانونی، حقوق شهروندی، حقوق زبانی و فرهنگی، و برابری ملی غایت مطالبات آن است.

جنبش ملی کرد که در اوایل قرن بیست با خواست استقلال یا خودمختاری کردستان شروع شد توسط فئودالها، روسای عشایر، و شیوخ (رهبران طریقت اسلامی) رهبری میشد. سران این جنبش، فئودالها و شیخهایی چون شیخ محمود (۱۹۱۸-۱۹۱۹، ۱۹۲۲-۱۹۲۴)، شیخ سعید (۱۹۲۵)، سید رضا (۱۹۳۷-۱۹۳۸)، سمایل آغا سمکو (۱۹۲۱-۱۹۲۴)، و ملا مصطفی بارزانی (۱۹۶۱-۱۹۷۵) بودند. درخشانترین دستاورد جنبش ملی، «جمهوری کردستان» سال ۱۹۴۶، تحت رهبری مشترک بورژوازی و فئودالها بود. بر همین روال، جنبش مسلحانهی خودمختاری در کردستان عراق که در ۱۹۶۱ شروع شد و سی سال بعد به «حکومت اقلیمیکردستان» انجامید توسط رئیس عشیرهی بارزان، ملا مصطفی بارزانی، شروع شد و روشنفکران و فعالین سیاسی که بسیاری از آنان عضو حزب «پارت دمکرات کردستان» بودند به آن پیوستند.

در همهی این موارد، دهقانان که اکثر جمعیت زحمتکش کردستان را تشکیل میدادند، تحت سلطهی فئودالها بودند و نیروی جنگی جنبش ملی را تشکیل میدادند. به این ترتیب، ناسیونالیسم کرد تضاد بین ملت کرد و دولتهای مرکزی (ترکیه، ایران، عراق، سوریه) را بر تضاد بین فئودالها و دولتهای تمرکزگرا منطبق کرد. در واقع، رهبران جنبش ملی، از شریف پاشا در جنگ جهانی اول گرفته تا ملا مصطفی بارزانی بعد از جنگ جهانی دوم، «استقلال» کردستان را در وابسته شدن به قدرتهای امپریالیستی جستجو میکردند: اولی به انگلستان پیشنهاد کرد که کردستان به تحتالحمایهی این قدرت استعماری تبدیل بشود و دومی از امریکا خواست که کردستان را به ایالت پنجاه و یکم خودش تبدیل بکند. حتی در جمهوری کردستان، که در شرایط حضور نیروهای شوروی در شمال ایران و با تائید اتحاد شوروی، تأسیس شد، فئودالها و روسای عشایر در کابینه و در رأس ارتش ملی قرار داشتند و استثمار دهقانان مانند گذشته ادامه یافت.

کردستان در قرن بیستم، به ویژه در جریان جنگ جهانی اول و بعد از آن، به یکی از عرصههای مهم کشمکش سیاسی بین دولتهای منطقه و قدرتهای امپریالیستی (به ویژه روسیهی تزاری، انگلستان، فرانسه، و بعد آمریکا) تبدیل شد. ژنوساید، پاکسازی قومی، جنایت جنگی، تبعید دسته جمعی، قتل عام، ویرانی، قحطی، و بیماری کردستان را به سوی نابودی کشاند. مقاومت در مقابله با این شرایط پراکنده، خود به خودی، محلی و جسورانه بود. اما جنبش ملی توانایی دگرگون کردن این وضع را نداشت. در این شرایط بسیار سخت و پیچیده، در صورت وجود رهبری انقلابی، امکانات وسیعی برای تبدیل وضع ضدانقلابی به وضع انقلابی و خلق دنیای بهتری وجود داشت.

وضع جنبش ملی کردستان استثنا نبود. سایر جنبشهای ملی و ضد استعماری از قبیل ویتنام، الجزایر، کوبا، و فلسطین پیشرفتهتر از جنبش ملی کردستان بودند، جنبشی که نه ضد  فئودالی بود و نه ضد  امپریالیستی. اما همانها هم که بعد از چند دهه مبارزات ضد  استعماری در آسیا و آفریقا به دولتهای «مستقل» طبقهی بورژوا   ـ   ملاکان بومی دست یافتند، هم چنان در درون نظام سرمایهداری امپریالیستی و تابع آن ماندند و وضعیت اکثریت تودههای کارگر و دهقان و زنان تغییر زیادی نکرد.

جنبش ملی کرد در عراق بعد از سه دهه جنگ با دولت عراق و با پیوستن به جنگ آمریکا علیه رژیم صدام حسین (۱۹۹۱ و ۲۰۰۳) موفق به تشکیل «حکومت اقلیمیکردستان» شد. رهبران جنبش ملی که سه دهه در کوهستان علیه بغداد مسلحانه میجنگیدند به محض انتقال از کوه به شهر ماشین اداری رژیم بعث را به حکومت کُرد تبدیل کردند و تداوم این نظام طبقاتی را در شکل ملی کُرد تضمین کردند. کارنامهی یک ربع قرنِ این حکومت نیمهمستقل نشان میدهد که به جای حکومت ارتجاعی بعث، دیکتاتوری طبقات حاکمهی کرد (فئودالها، روسای عشایر و بورژواهای وابسته به دو حزب حاکم) برقرار است. کردستان از چنگال بعثیها خارج و به پایگاه نظامی و سیاسی و اقتصادی آمریکا، اتحادیهی اروپا، ترکیه، ایران و اسرائیل تبدیل شد. پیشمرگه، که در جنبش ملی سمبل مبارزه برای رهایی تودههای مردم به شمار میرفت، به «ارتش نیابتی» آمریکا تبدیل شده است. تحت پرچم ناسیونالیسم که ملت را «تجزیهناپذیر» و «بی طبقه» می انگارد، «پارت دمکرات کردستان» بخش غربی حکومت اقلیمی را به پایگاه ترکیه و «اتحادیهی میهنی کردستان» بخش شرقی را به جولانگاه رژیم اسلامی ایران تبدیل کرده است. «پارت دمکرات کردستان» برای کمک به ترکیه در سرکوب جنبش روژاوا مرز بین دو بخش کردستان را برای مدتی خندق کشی کرد و امروز روژاوا را در محاصرهی اقتصادی و سیاسی قرار داده است. اقتصاد «حکومت اقلیمیکردستان» زائدهی اقتصاد نفتی است که با نزول قیمت نفت در بازارهای دنیا در آستانهی سقوط قرار گرفته است. سران حکومت کرد در فساد مالی و اداری گوی سبقت را از رژیم بعثی ربودهاند.

ناسیونالیسم تنها سیاست و ایدئولوژی نبود. در حالی که در کردستان عراق حکومت خودمختار فئودالی  ـ   عشیرهایِ شیخ محمود بر سر کار بود و شیخ خود را «پادشاه کردستان» اعلام کرد، در شوروی بعد از ۱۹۲۱، بخش کوچکی از جمعیت کردستان که در قفقاز (ارمنستان، آذربایجان و گرجستان) زندگی میکرد پروسهی گذار به سوسیالیسم را شروع کرد و برای مدتی منطقهی «کردستان سرخ» برقرار بود. در مقایسه با کردهای سایرکشورها، پیشرفت کردهای شوروی، در مدت کوتاه یک دهه، به مراتب عمیقتر و وسیعتر بود. از منحل کردن روابط عشیرهای و فئودالی گرفته تا رهایی زنان، ریشهکن کردن بیسوادی، آموزش عمومی، تحصیل به زبان کردی، ترجمه و تألیف و انتشارات به زبان کردی، رشد قشر روشنفکر، و غیره. اما شوروی، حتی از اوایل دههی ۱۹۳۰ به بعد، نقش پایگاه انقلاب جهانی را به درستی ایفا نمیکرد و خط و مشی آن ناتوان از رها کردن و سازمان دادن انرژی رهاییبخش انقلابی در اقصی نقاط جهان برای به پیش راندن انقلاب جهانی بود. اندکی قبل از شروع جنگ جهانی دوم و در تدارک برای مقابله با حمله آلمان، حکومت شوروی دست به تبعید کردها و بعضی دیگر از ملیتها به آسیای مرکزی زد. هم زمان، دولتهای ایران، ترکیه، عراق (تحت قیومیت انگلستان) و سوریه (تحت قیومیت فرانسه) از هیچ کوششی برای سرکوب جنبش کمونیستی نوپا در این کشورها کوتاهی نمیکردند.

تلاش مبارزان برای گسست از ناسیونالیسم و پیوستن به جنبش کمونیستی در دههی ۱۹۴۰ در سطح محدودی شروع شد اما از همان وقت با محدودیتهای تاریخی جنبش کمونیستی مواجه شد. تشکلات و احزاب کمونیست در ترکیه، ایران، عراق و سوریه در شرایطی شکل گرفتند که جنبش کمونیستی بینالمللی تحت رهبری حزب کمونیست شوروی بود و این حزب دارای یک خط صحیح انترناسیونالیستی پرولتری نبود. در نتیجه به جای این که به احزاب کمونیست کشورهای مختلف کمک کند که هر یک از آنان در کشور خود دست به انقلاب بزنند، دولتهای حاکم را سرنگون کنند، دولتهای طراز نوین دیکتاتوری پرولتاریا برقرار کنند و بعد شروع به ساختمان سوسیالیسم بکنند، آنان را فرا خواند که به دفاع از شوروی سوسیالیستی بپردازند و برای «دفاع» از شوروی، با دولتهای ارتجاعی خود که در ائتلاف با بلوک امپریالیستهای متفقین بودند به سازش برسند. احزاب کمونیست این کشورها در چارچوب این خط مشی توانایی تبدیل کردستان به پایگاهی انقلابی را نداشتند. فقط حزب کمونیست چین تحت رهبری مائو تسهدون بود که نادرستی این استراتژی و خط مشیِ سرچشمه گرفته از آن را تشخیص داد و از عملی کردن چنین سیاستی سر باز زد. در جریان جنگ جهانی دوم، سیاست ناسیونالیستی بیش از پیش بر حزب کمونیست شوروی غلبه کرد و به دنبال احیای سرمایهداری (به رهبری خروشچف در کنگرهی بیستم این حزب در ۱۹۵۶) انقلاب از دستور کار این احزاب حذف شد.

احیای سرمایهداری در شوروی ضربهی بزرگی به روند انقلاب در جهان وارد کرد و جنبش کمونیستی بینالمللی را در وضعیت مرگ و زندگی قرار داد. حزب کمونیست چین به رهبری مائو تسهدون مبارزه علیه رویزیونیسم خروشچفی را شروع کرد و نشان داد که سرمایهداری در اولین کشور سوسیالیستی احیا شده است. مائو تسهدون با حل این معضل که چگونه سرمایهداری میتواند در یک کشور سوسیالیستی احیا شود و خصلت مبارزهی طبقاتی در دوران گذار از سوسیالیسم به کمونیسم چیست، درک علمی انقلاب را تکامل داد. او با رهبری تئوریک و سیاسی به انشعاب بزرگ در جنبش کمونیستی بینالمللی (۱۹۶۴) دامن زد و راه را برای شکلگیری جنبش نوین کمونیستی در سطح جهان باز کرد. سپس با راه انداختن «انقلاب کبیر فرهنگی پرولتری» در خود چین (۱۹۶۶-۱۹۷۶) به مقابله با روند احیای سرمایهداری رفت و راه ادامهی انقلاب در سوسیالیسم را الگوسازی کرد، و به این ترتیب مائوئیسم تبدیل به خط تمایز میان مارکسیسم و رویزیونیسم شد. بار دیگر کمونیسم مشعلدار رهایی بشریت از اسارت نظام سرمایهداری و مصیبتهای تولید شده توسط آن شد. حتی بسیاری از جریانهای ملیگرا خود را طرفدار «اندیشهی مائو» و چین سوسیالیستی قلمداد میکردند بدون این که به واقع جذب کمونیسم شده باشند.

بعد از مرگ مائو در سپتامبر ۱۹۷۶، کودتایی شبیه کودتای خروشچف در حزب کمونیست چین روی داد و سرمایهداری در این آخرین کشور سوسیالیستی هم احیا شد. این شکست نیز در سراسر دنیا ضربهی بزرگی به جنبش کمونیستی وارد کرد. در این شرایط، تشتت تئوریک و سیاسی همه جانبه بود. در کردستان، در دههی ۷۰، سه جریان متمایل به جنبش کمونیستی به تأسیس تشکلات انقلابی دست زدند و به درجات مختلف اما بسیار محدود متأثر از مائوئیسم بودند «کومه له ی مارکسی-لنینی» در کردستان عراق (۱۹۷۰)، «کومه له ی شورشگیری زه حمه تکیشانی کوردستان» در ایران (۱۹۶۹) و «پارتیا کارکهرین کوردستان» (پ.ک.ک، ۱۹۷۸) در ترکیه. تشکل اول به تدریج در حزب ناسیونالیستی «یه کیتی نیشتمانی کوردستان» که خود از موسسین آن بود تحلیل رفت.

جریان دوم، «سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان»، در ۱۹۸۳، در وحدت با یک گروه چپ دیگر «حزب کمونیست ایران» را با حفظ استقلال تشکیلاتی خود به وجود آورد. این حزب با پرچم «مارکسیسم انقلابی» شروع کرد و ده سال بعد در جریان انشعاب به شاخههای مختلف طرفدار مارکسیسم اومانیستی تقسیم شد. «مارکسیسم انقلابی» این حزب بر اساس منحل کردن خط تمایز مارکسیسم و رویزیونیسم و منحل کردن دستاوردهای تئوریک و پراتیک موج اول انقلابهای کمونیستی به ویژه انقلاب سوسیالیستی شوروی و چین شکل گرفت و به جای کمونیسم مارکس و لنین و مائو ملغمهای از تروتسکیسم و سوسیال دموکراسی و اکونومیسم کارگری را قطب راهنمای خود کرد.

جریان سوم (پ.ک.ک) با ادعای ایجاد کردستان بزرگ و سوسیالیستی به میدان آمد. رهبر حزب، اوجلان، بعد از ربوده و زندانی شدن (۱۹۹۹)، افق دمکراسی بورژوایی خود را آشکار کرد و آن را با مفاهیمی چون «دمکراسی رادیکال»، «دمکراسی مستقیم»، «دمکراسی افقی» و «دمکراسی از پایین به بالا» آرایش داد. امروز پ.ک.ک و احزاب هم خط آن اعلام میکنند از ناسیونالیسم گسست کردهاند، معتقد به حق تعیین سرنوشت و ایجاد دولت مستقل یا ملت  ـ   دولت کرد نیستند و در چارچوب مرزهای موجود به برپایی «اتونومی دمکراتیک» و «کنفدرالیسم دمکراتیک» میپردازند. در این خط مشی، دمکراسی از طبقه جدا شده است، دمکراسی و دیکتاتوری دو فرم اعمالِ قدرت یک طبقه نیستند بلکه مستقل از هم و در تضاد با هم قرار میگیرند، و با این زمینهچینیها، دمکراسی بورژوایی در بستهبندی جدیدی به عنوان آلترناتیو «مدرنیتهی سرمایهداری» عرضه میشود. بر همین روال، پ.ک.ک بنیاد دولت را رد میکند اما در درون مرزهای ملت  ـ   دولت ترکیه و سوریه با پروژهی اتونومی  سازی و کنفدرالیسم سازی به ساختن ملت و دولت کرد می پردازد. پوشیده نیست که با سیاست اصلاح دمکراسی بورژوایی نمیتوان به مقابله با دنیای کهنه رفت و دنیای نوینی خلق کرد. خروج از مغاک نظام سرمایهداری و گذار به جامعهی کمونیستی بیش از هر چیز به تئوری انقلابی یعنی مارکسیسم نیاز دارد.

احیای سرمایهداری در چین سوسیالیستی نیروهای کمونیست را در همه   جا تضعیف و سردرگم و بحرانی کرد و در عوض نفوذ نیروهای ناسیونالیست و اسلامگرا در میان تودههای مردم رشد و گسترش یافت. اما مشکل کلیدی خودِ نیروهای جنبش کمونیستی بودند که نتوانستند درسهای مثبت و منفی موج اول انقلابهای کمونیستی به ویژه انقلاب چین را درست جمعبندی کنند و به چالشهای انقلاب در خاورمیانه و دیگر نقاط جهان پاسخ دهند. بسیاری از نیروهای مائوئیست (مانند «اتحادیهی کمونیستها» در ایران) پس از احیای سرمایهداری در چین مواضعی پر از التقاط در مورد مائوئیسم گرفتند و معلوم شد تکامل علم کمونیسم توسط مائو تسه دون را درک نکرده بودند. در نتیجه نیروهای مائوئیست از پیش برد انقلاب کمونیستی در نقاط مختلف جهان، حتی در جایی مانند ایران که فرصت چنین انقلابی در ۱۹۷۸-۱۹۷۹ به وجود آمد عاجز ماندند. در میان این نیروهای مائوئیست هم گرایش بورژوا دمکراتیک رایج بود و قادر نبودند وظایفی مانند مبارزه با عقبماندگی فئودالی و وابستگی به امپریالیسم و حل مسالهی ملی و ستم بر زنان را در چارچوب و قالب یک استراتژی انقلاب کمونیستی بگذارند و انقلاب را رهبری کنند.

 ناتوانی انقلابیون در کردستان و منطقه در دامن زدن به جنبش نوین کمونیستی و انجام انقلاب کمونیستی ناشی از کمبود مبارز و مبارزه نبود. در واقع در هر گوشهی این سرزمین نشانی از جسارت، فداکاری، ازخودگذشتگی، و بیباکی آزادیخواهان کمونیست و غیر کمونیست در جنگ با ارتجاع و امپریالیسم به چشم میخورد. مانع اصلی ناتوانی در گسست از جهانبینی، سیاست و ایدئولوژی بورژوازی و در پیش گرفتن جهانبینی، سیاست، و ایدئولوژی کمونیستی بود. اما کمونیسم، به ویژه بعد از شکستِ دو تجربهی مهم شوروی و چین، چیزی نبود که حاضر و آماده در دسترس باشد. تلاش برای برپا کردن جنبش کمونیستی در کردستان مصادف شد با آن چه باب آواکیان صدر «حزب کمونیست انقلابی آمریکا»، «پایان موج اول کمونیسم» (از کمون پاریس ۱۸۷۱ تا احیای سرمایهداری در چین ۱۹۷۶) نامیده است. مشخصهی این سالها، تشتت و سردرگمی در تئوری و پراتیک و ناتوانی جنبشهای کمونیستی در درک شکست و تبدیل آن به پیروزی بود.

در شرایط شکست جنبش کمونیستی، سرمایهداری امپریالیستی دنیا را به سرعت به سوی نابودی میکشاند؛ فقر، گرسنگی، محرومیت، بیکاری، بیخانمانی و فوق استثمار و ستم زندگی میلیاردها انسان را تباه کرده است. تحت سیادت سرمایه، نظام بردگی دوباره قد علم کرده است؛ فروش و ترافیک زنان و کودکان به بخشی از نظام اقتصادی تبدیل شده است. بحران محیطزیست، که نتیجهی مستقیم سلطهی سرمایه است، زندگی انسان و بقیهی موجودات زنده را به خطر انداخته است. جنگل، دریا و اقیانوس و رودخانه و خاک و آب و هوای کرهی زمین به شدت آسیب دیدهاند. هر سال هزاران انسان که در جستجوی کار به اروپا و آمریکا پناه میبرند با مرگ فوری یا تدریجی مواجه میشوند. ستم بر زنان و خشونت مردسالاری بیداد میکند؛ همه جا «جنگ علیه زنان» در جریان است. خرافات دینی، علم ستیزی، نژادپرستی و فاشیسم دست در دست هم آیندهی تاریکی ترسیم میکنند. تضاد بین دو نیروی ارتجاعی و تاریخاً منسوخ یعنی امپریالیسم و بنیادگرایی خاورمیانه را به ویرانه و کشتارگاه تبدیل کرده است؛ جنگ و ویرانی و آوارگی میلیونها نفر به امری عادی تبدیل شده است.

وضع دنیا به جایی رسیده است که یا باید نظام سرمایهداری را از میان برداشت یا سرمایهداری زندگی را از میان بر خواهد داشت. انتخاب دیگری باقی نمانده است. اما روشن است نیرویی جز جنبش کمونیستی توانایی و خواست این تاریخسازی را ندارد. جنبش کمونیستی هم، آنطور که در گذشته بود، از عهدهی چنین مسئولیتی برنمیآید. با کمونیسم پیشین نمیتوان به آیندهی کمونیستی دست یافت و بدون «کمونیسم نوین» نه به درک درست گذشته میرسیم نه به ساختن این آینده. سنتز کمونیستی از کمونیسمِ گذشته و تدوین «کمونیسم نوین» کار سترگی است که باب آواکیان، در پروسهی مبارزات وسیع در عرصهی تئوری، سیاست و ایدئولوژی در سه دههی اخیر، موفق به انجام آن شده است. اگر کمونیستها میخواهند پیشاهنگ آینده باشند و نه زائدهی گذشته باید خود را متکی بر سنتز نوین کمونیسم بکنند و به طور جدی ببینند که «کمونیسم نوین» چیست و چه جایگاهی در تاریخ و در جهان امروز دارد؟ طبق گفتهی آواکیان سنتز نوین چنین است:

«سنتز نوین، ترکیببندی و قالببندی دوبارهی جوانبِ مثبتِ تجاربِ جنبش کمونیستی و جوامع سوسیالیستی و یادگیری از جنبههای منفی این تجربه، در ابعاد فلسفی و ایدئولوژیک و سیاسی است. هدف، دستیابی به جهتگیری، متد و رویکردی بسیار علمیتر در مورد انقلاب کردن و کسب قدرت و نیز در مورد جوانب مختلفِ جامعهی سوسیالیستی آینده است: تأمین نیازهای مادی بسط یابندهی جامعه و مردم؛ غلبه بر زخمهای گذشته و تداوم بخشیدن به دگرگونی انقلابی جامعه و حمایت از مبارزات انقلابی جهان و عمل کردن بر این پایه که عرصهی جهانی و مبارزهی جهانی اساسیترین و مهمترین عرصه است. همراه با این، ایجاد فضایی کیفیتاً بیشتر برای نیازهای فکری و فرهنگی مردم و به راه انداختن پروسههای متنوع و غنی اکتشاف و تجربه کردن در عرصههای علم، هنر و فرهنگ و به طور کلی حیات فکری جامعه و ایجاد فضای گسترشیابنده برای رقابت ایدهها و مکاتب فکری گوناگون و برای ابتکار عمل و خلاقیت فردی و حمایت از حقوق فردی از جمله تأمین فضا برای اینکه افراد بتوانند در «جامعهی مدنی» مستقل از دولت، با هم کُنش داشته باشند و انجام همهی اینها در چارچوبی تعاون و کلکتیو. در همان حال، از قدرت دولتی محافظت خواهد شد و به مثابهی یک قدرت دولتی انقلابی در خدمت منافع انقلاب پرولتری در این کشور و در سراسر جهان تکامل خواهد یافت و دولت، عنصر رهبری کننده و مرکزی در اقتصاد و در جهتگیری کلی جامعه خواهد بود. اما خودِ دولت نیز مداوماً تحول یافته و به طور فزاینده تبدیل به دولتی کاملاً متفاوت از همهی دولتهایی که بشر تاکنون به خود دیده خواهد شد. این فرآیند، بخش مهمی از حرکت به سوی محو دولت خواهد بود که با استقرار کمونیسم در مقیاس جهانی ممکن خواهد شد.» (باب آواکیان: «انقلاب کردن و رهایی بشریت»، بخش اول، حقیقت، شمارهی ۵۴ ، اردیبهشت ۱۳۹۰، صفحهی ۱۷)

«کمونیسم نوین» بر پایههای مارکسیسم مارکس، انگلس، لنین و مائو، ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک استوار است، از دستاوردهای انقلابات پیشین دفاع میکند و اشتباهات و محدودیتهای تئوری و متدولوژی مارکسیسم را که به این اشتباهات راه داده اند به نقد میکشد. «کمونیسم نوین» اشتباهات، نابلدی ها و لغزش ها را که در تجربههای آغازین ساختمان سوسیالیسم اجتنابناپذیر بودند خاطر نشان کرده و نقد میکند. اما این کار به تنهایی نمیتوانست به سنتز نوینی از این مهمترین تجربههای تاریخ بشر برسد، به این معنی که راهگشای موج جدیدی از انقلابات پرولتری باشد. دستاورد آواکیان تنها مشخص کردن و نقد پراکندهی اشتباهات تجربهی ساختمان سوسیالیسم در موج اول کمونیسم نیست. آنچه مهمتر است این است که او خطاها و کمبودهایی را که در عرصهی تئوری و متدولوژی به این اشتباهات راه دادهاند نشان داده و به نقد کشیده است. برای بسیاری از کمونیستها نقد کردن مارکس، انگلس، لنین و مائو قابل تصور نیست. اما چنین رویکردی به کمونیسم به وضوح ضد دیالکتیکی است. از دید آواکیان، بخش عمدهی اشتباهاتِ رایج در جنبش کمونیستی بینالمللی، در گذشته و حال، ریشه در بنیانگذاران و تئوریسینهای کمونیسم چون مارکس، انگلس، لنین و مائو ندارد. اما این رهبران، کمونیست به دنیا نیامدند، بلکه در پروسهی مبارزهی طبقاتی از بورژوازی گسست کردند و کمونیست شدند. مارکس و انگلس در مقابله با ایدهآلیسم، یعنی فلسفه و جهانبینی نظام طبقاتی، ماتریالیسم را تدوین کردند اما این گسست نمیتوانست ناب، منزه و نهایی باشد. تا وقتی که جامعه طبقاتی است ایدهآلیسم و ماتریالیسم به شکل همگونی و وحدت ضدین وجود خواهند داشت و در همدیگر تأثیر خواهند گذاشت. و تعجبآور نیست که در تفکر مارکس و انگلس نیز عناصری از ایدهآلیسم یعنی گرایشات غلط، هر چند فرعی، دیده میشود. گرایشاتی که معمولاً در جنبش کمونیستی به یک خط مشی کامل تبدیل میشد.

علاوه بر این، مارکسیسم مانند سایر علوم دانشی ازلی، یکباره و پایان یافته نیست بلکه علمی است که جهان را تغییر میدهد و در پروسهی این تغییر خودش نیز تحول مییابد. به این ترتیب، مارکسیسم تراوش مغز مارکس و انگلس نبود بلکه انقلاب فکری بود که آنها در دانش انسان دربارهی جامعهی بشری و تغییر آن انجام دادند. آواکیان مارکسیسم را به عنوان علمی همیشه در حال تحول و تکامل تلقی کرده است و با این رویکرد، به نقد گرایشهای متافیزیکی و ایدهآلیستی در کمونیسم از جمله در مارکس، انگلس، لنین و مائو پرداخته است. در واقع، او موفق به حل یک تضاد جدی که از ابتدای تکامل تئوری کمونیستی در آن موجود بود شده است. یعنی، تضادِ رویکرد و متد بنیاداً علمی آن با جنبههایی که با چنین رویکرد و متدی مغایرت داشته است. بدون نقد اشتباهات نظری و اعتلای دانش تئوری، سنتز نوین چیزی جز یک مجموعهی ارزیابیهای سیاست و پراتیک جنبش کمونیستی نمیشد؛ در اینجا، میتوان دیالکتیک ماده و آگاهی را دید: واقعیت مادی، یعنی پایان موج اول انقلابات کمونیستی، سؤالات بزرگی مطرح کرد که اکنون به آنها پاسخ داده شده و این پاسخ به نوبت خودآگاهی را ارتقا داده است، به طوری که اگر به کار گرفته شود واقعیت مادی را تغییر میدهد. بر این منوال، سنتز نوین مانند هر تلاش علمی کاری پایان یافته نیست بلکه در حال پیشروی است.

«کمونیسم نوین» نوسازی جنبش کمونیستی را با تکامل دادن بسیاری از عرصههای فلسفه، اقتصاد سیاسی، سیاست، متدولوژی، معرفتشناسی، دیکتاتوری پرولتاریا، سوسیالیسم، کمونیسم و مسائل مربوط به استراتژی انقلاب میسر میسازد. یکی از نقدها در عرصهی تئوری و فلسفه متوجه ادعای «اجتنابناپذیری» کمونیسم است. «کمونیسم نوین» تأکید میکند که، برخلاف تصور رایج در میان کمونیستها، گذار از سرمایهداری به کمونیسم جبر تاریخ نیست. اگر انقلاب کمونیستی صورت نگیرد، آن هم نهایتاً در سطح جهانی، آیندهی کمونیستی وجود نخواهد داشت. همچنین، برخلاف نظر کسانی چون نگری و هارت، کمونیسم به طور خودجوش و خودبه خودی از بطن سرمایهداری قد علم نخواهد کرد. کمونیسم، جامعهی بی طبقه و بدون ستم و استثمار، تنها میتواند آگاهانه ساخته شود، یعنی از طریق انقلاب آن هم با تئوری و رهبری حزب و سازماندهی کمونیستی. جامعهی کمونیستی و زیربنای اقتصادی آن از طریق روبنا ساخته خواهد شد نه از طریق تحول خودجوش در زیربنا.

آگاهی کمونیستی و جنبش کمونیستی با تولد مارکسیسم در اواسط قرن نوزدهم پا به عرصهی تاریخ گذاشت. در ۱۸۷۱، اولین تلاش مهم برای رهایی انسان از سلطهی سرمایهداری در انقلاب پرولتری موسوم به «کمون پاریس» تحقق یافت و عمر کوتاه این تجربه نشان داد که خلق دنیایی هزاران بار بهتر از دنیای سرمایهداری میسر و ضروری است. نیم قرن بعد، اولین انقلاب سوسیالیستی در روسیه در ۱۹۱۷ و سی سال بعد انقلاب سوسیالیستی در چین چهرهی دنیا و تاریخ انسان را تغییر دادند. این دو انقلاب گامهای بلند اما آغازین در جهت گسست از جامعهی طبقاتی بودند. اما با وجود دست آوردهای مهم، هر دو شکست خوردند. ابتدا سرمایهداری در شوروی احیا شد. در چین، مائو برای مقابله با تلاشهای احیاگرانه فرم نوینی از مبارزهی طبقاتی در جامعهی سوسیالیستی یعنی انقلاب فرهنگی را رهبری کرد اما بعد از مرگ مائو در ۱۹۷۶، کودتای «رهروان سرمایهداری» این پایگاه انقلاب را به پایگاه سرمایهداری تبدیل کرد. به این ترتیب، مرحلهی اول انقلابات کمونیستی به پایان رسید.

سؤال من از روشنفکران و فعالین سیاسی که از وضع موجود بیزار هستند و به تسلیم به آن تن در نمیدهند این است: با چه افقی باید به مصاف وضع موجود رفت؟ آیا میتوان خشونت روزافزون سرمایه را تخفیف داد و به آن چهرهی انسانی بخشید؟ آیا باید به جنگ و فقر و استثمار و ستم پایان داد یا با آنها کنار آمد و به تعدیلشان پرداخت؟ آیا میتوان مهمترین تضاد این دوران، یعنی تضاد بین ماهیت اجتماعی تولید و تصاحب خصوصی، را حل کرد؟ آیا میتوان تضاد بین ۹۹درصد و ۱درصد را در چهارچوب سرمایهداری حل کرد؟ سؤال نهایی این است: آیا میخواهیم بر فراز موج دوم انقلابات کمونیستی به دگرگون کردن خود و دنیا بپردازیم؟

کتابی که در دست دارید به بررسی موج اول انقلابات پرولتری میپردازد و به آغاز موج دوم انقلاب اشاره میکند. مطالب به زبانی ساده اما نافذ و دقیق بیان شدهاند. خوانندهی علاقهمند میتواند با مراجعه به منابعی که در سراسر کتاب در پانویس ذکر شدهاند به مطالعهی عمیقتر و وسیعتر گذشته، حال و آیندهی کمونیسم بپردازد. تاریخنگاری کمونیسم خودش عرصهی مبارزهی طبقاتی است. این کتاب تاریخ کمونیسم را از دید سنتز نوین ارائه میدهد و به این ترتیب از سایر تاریخها متمایز میشود•

نبرد انقلاب و ضد انقلاب و شکست سوسیالیسم در چین

چرا شورش مردمی علیه کودتای بورژوایی ۱۹۷۶ صورت نگرفت؟

اکتبر سال ۲۰۱۶ مصادف با چهلمین سال شکست انقلاب چین و احیای سرمایه داری در این کشور است. با شکست سوسیالیسم و دولت دیکتاتوری پرولتاریا در چین، موج نخست انقلاب های کمونیستی به لحاظ عینی خاتمه یافت. این موج با تدوین مارکسیسم توسط مارکس و انگلس و سپس رویداد کمون پاریس در سال های نیمه ی دوم قرن نوزدهم آغاز شد، با انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و تأسیس اولین دولت سوسیالیستی در اتحاد شوروی (۱۹۱۷-۱۹۵۶) تثبیت شد و با پیروزی انقلاب ۱۹۴۹ در چین و به ویژه در جریان انقلاب فرهنگی پرولتاریایی (۱۹۶۶-۱۹۷۶) به نقطه ی اوجش رسید. شکست سوسیالیسم در چین، توازن قوای جهانی را به شکل فزاینده ای به نفع بورژوازی و قدرت های امپریالیستی اعم از امپریالیست های غربی و سوسیال-امپریالیسم بلوک شرق تغییر داد و نقطه ی عطف منفی در روند نزولی جنبش های انقلابی و کمونیستی در سراسر جهان شد. این شکست در یک قلم، کشور پهناور چین با بیش از نهصد میلیون مردم آن و پتانسیل های بالای اقتصادی و زیربنایی اش که در دوران سوسیالیسم از زیر صفر توسعه یافته و به مرحله ی ثبات و شکوفایی رسیده بود را به حساب سرمایه داری جهانی ریخت و یک انکشاف اقتصادی مهم را برای اقتصاد بحران زده ی جهان سرمایه در اواخر دهه ی ۱۹۷۰ فراهم کرد. مهم تر از آن اما تأثیرات سیاسی و ایدئولوژیک مخربی بود که شکست چین سوسیالیستی به مثابه ی آخرین سنگر انقلاب کمونیستی جهانی بر روی میلیاردها نفر از توده های کارگران، دهقانان، زحمتکشان، روشنفکران و جوانان انقلابی در سراسر جهان بر جای گذاشت. گرایش به سوسیالیسم دروغینِ اردوگاه امپریالیستی شرق، گرایش به جریانات اسلام گرا و بنیادگرایان مذهبی، تمایل به بی راهه های پست مدرنیستی، آنارشیستی و ناسیونالیستی و غیره همگی از تبعات منفی ناشی از یأس و سرخوردگی پس از شکست انقلاب چین بود. چهار دهه پس از شکست چین سوسیالیستی، بشریت هنوز در حال پرداختن تاوان سنگین این شکست و فقدان دولت های سوسیالیستی و یک جنبش نیرومند کمونیستی و انقلابی در سراسر جهان است. اگرچه از پس ویرانه های این شکست و ضرورت جمع بندی از علل آن، بذرهای یک کمونیسم نوین توسط باب آواکیان صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا شروع به روییدن کرد و امروز به تنها امکان عینی نجات جنبش کمونیستی بین المللی از وضعیت قرین به نابودی دراز مدت این جنبش تبدیل شده است.

بدون داشتن یک تصویر کلی از انقلاب فرهنگی پرولتاریایی چین و محتوی و روند مبارزه ی طبقاتی در آن ده ساله ی بیمانند در تاریخ بشریت، فهم علل سرنگون شدن دولت سوسیالیستی در چین، بسیار دشوار است. از این رو پیشنهاد می شود پیش از خواندن این مطلب، به مقاله ی شورش علیه دنیای کهنه مندرج در شماره ی ۷۶ نشریه ی حقیقت (مرداد ۱۳۹۵) رجوع شود.

حقیقت

 

آیا پرولتاریای چین علیه احیای سرمایه داری شورش نکرد؟

در ششم اکتبر ۱۹۷۶ چیان چن (Jiang Qing)، چان چون چیائو (Zhang Chunqiao)، وان هون ون (Wang Hongwen) و یائو ون‌یوئان (Yao Wenyuan) چهار نفر از رهبران رده بالای حزب کمونیست چین و از طرفداران اصلی مائو تسه دون در ستاد فرماندهی انقلاب فرهنگی پرولتاریایی، به دستور نخست وزیر هوا گوفن (Hua Guofeng) و با حمایت بخشی از رهبران حزبی و فرماندهان بلند پایه ی ارتش دستگیر شدند. این رویداد سر آغاز کودتایی بود که کمتر از یک ماه پس از مرگ مائو (۹ سپتامبر ۱۹۷۶) در جمهوری خلق چین رخ داد و به شکست آخرین دولت سوسیالیستی در قرن بیستم و احیای سرمایه داری در این کشور منجر شد.

چند ماه پس از کودتا در ژوئن ۱۹۷۷ زمینه برای بازگشت مجدد دن سیائوپین (Deng Xiaoping) از رهبران اصلی مخالف انقلاب فرهنگی و مهم ترین طرفدار سرمایه داری شدن چین، به قدرت فراهم شد. هُوا گوفن با تشکیل یازدهمین کنگره ی حزب (۱۲-۱۸ آگوست ۱۹۷۷) طی یک سخنرانی چهار ساعته، انقلاب فرهنگی را تمام شده اعلام کرد (Peking Review No:35 26.August.1977). یک سال بعد با تصویب «قانون اساسی جدید» و «برنامه ی اقتصادی جدید» در پنجمین کنگره ی خلق (۲۶ فوریه-۵ مارس ۱۹۷۸)، چین رسماً و عملاً به یک کشور سرمایه داری تبدیل شد

یکی از پرسش ها این است: چرا کمونیست ها و پرولتاریای چین علیه رهروان سرمایه داری و کودتای رویزیونیستی آنان شورش نکردند؟ مگر طرفداران مائو مدعی نیستند انقلاب فرهنگی، یک انقلاب در انقلاب و تلاش آگاهانه و توده ای برای مبارزه با زمینه های عینی و ذهنی بازگشت سرمایه داری و رهروان آن در حزب و جامعه بود، پس چرا رجعت رویزیونیست ها از طریق کودتا و تلاش های سازمان یافته و وسیع آنان برای احیای روابط سرمایه داری در چین، به شورش کمونیست ها و توده های آگاه شده در سال های انقلاب فرهنگی منجر نشد؟ گاردهای سرخ مائو و آن همه توده های کارگر، دهقان و دانشجویی که در کارزارهای بزرگ انقلاب فرهنگی مانند «مطالعه ی دیکتاتوری پرولتاریا»، «انتقاد از لین پیائو و کنفیسیوس» و غیره درباره ی چیستی رویزیونیسم و ماهیت واقعی سوسیالیسم آموزش دیده و مطالعه و جدل و بحث کردند، چرا در برابر ادعای تو  خالی رهبران جدید مبنی بر اینکه ادامه دهنده ی انقلاب و سوسیالیسم هستند، دست به مقاومت اساسی نزدند؟

شکست سوسیالیسم در چین و وقایع پس از اکتبر ۱۹۷۶ را نمی توان از ده   سال مبارزه ی سر سخت و پیچیده در انقلاب فرهنگی پرولتاریایی جدا کرد. پرولتاریا در چین سوسیالیستی به مدت یک دهه تحت رهبری شخص و خط مائو تسه دون، علیه رویزیونیست ها و رهروان سرمایه داری مقاومت و شورش کرد و آن ها را به عقب راند. ده سالی که نه تنها عمر دولت سوسیالیستی و دستاوردهای آن در خدمت به خلق را به درازا کشید و طبقه ی کارگر را کماکان صاحب قدرت سیاسی و حاکم بر سرنوشتش در جامعه باقی گذاشت، بلکه به یک انکشاف و جهش کیفیتاً نوین در علم کمونیسم نیز منتهی شد. انقلاب فرهنگی پرولتری چین تبارز عملی و اجتماعی تکاملات مائو در کشف قانون مندی های مبارزه ی طبقاتی در دوران سوسیالیسم بود و او در سایه ی این تجربه ی عظیم صدها میلیون نفری، فرصت بیشتری برای مفهوم پردازی دقیق تر و علمی تر کشفیاتش یافت. این مقاومت و مبارزه ی سراسری و آگاهانه علیه بازگشت سرمایه داری و تکاملات تئوریک راهنمای آن، به اعتلای امواج انقلاب کمونیستی و افزایش روحیه ی انقلابی در سراسر چین و در سطح جهان منجر شد و امکان مادی و زمینه ی عینی برای مطالعه و کشف هر چه بیشتر قانون مندی های جامعه ی سوسیالیستی و دولت دیکتاتوری پرولتاریا را نیز فراهم کرد. مائو در جریان این انقلاب یک بار دیگر هدف کمونیسم که زیر خروارها تحریف، التقاط و بدفهمی بورژوا   دمکراتیک خفته بود را کشف و بازترسیم کرد و جهت گیری دولت و جامعه ی سوسیالیستی را بر اساس آن در دستور کار قرار داد.(۱)

پیروزی رویزیونیست ها در اکتبر ۱۹۷۶ تنها فاز پایانی این مبارزه ی سهمگین طبقاتی بود که با شکست پرولتاریا و انقلابیون خاتمه یافت. بدون انقلاب فرهنگی پرولتری و بدون پافشاری مائو و رهبران انقلابی و توده های میلیونی پیرو انقلاب، بورژوازی ده سال زودتر مُهر شکست را بر پیشانی انقلاب زده و طفل نوپای سوسیالیسم در چین را به گور می سپرد. اما پرسش و چالشی که این مقاله با هدف پرداختن به آن نوشته شده، این است که در همان مقطع پس از ۱۹۷۶ چرا مجدداً شاهد شورش های وسیع و تأثیرگذار از سوی کمونیست ها، کارگران و دیگر توده های مردم چین علیه کودتاچیان و ضد انقلاب نبودیم؟

معرفت شناسی شکست

چه بلافاصله پس از شکست انقلاب چین در سطح جهانی و از سوی جریاناتی مانند خوجه ئیست ها(۲) و تروتسکیست ها و چه امروز از سوی برخی روشنفکران چپ و شبه تروتسکیست با جمع بندی های پراگماتیستی و امپریستی (تجربه گرایانه) از انقلاب چین و شکست آن روبه رو هستیم که عمدتاً بر یک معرفت شناسی غلط و یک روش شناسی نادرست در شناخت و تحلیل رویدادها و تحولات تاریخی بنا شده اند. موفقیت و عدم موفقیت آن هم به معنای تنگ نظرانه و محدودش را تنها معیار برای ارزیابی از پدیده ی پیچیده ای چون شکست انقلاب قرار دادن، پراگماتیسم است. بر اساس این منطق پراگماتیستی، انقلاب فرهنگی چین و تکاملات مائو و رهگشایی های او در هدایت انقلاب و علم کمونیسم چون شکست خورد غلط بود و پس از ۲۷ سال طبقه ی بورژوازی در این کشور به قدرت بازگشت! از دیگر نتایج حاصل از پراگماتیسم امپریستی این است که چون انقلاب شکست خورد پس مائو و رهبران کمونیست چین الزاماً باید اشتباهات عمده و مهم سیاسی مرتکب شده باشند. طبق این منطق باید نتیجه گرفت تمامی نظرات مارکس و انگلس دست کم درباره ی مبارزه ی طبقاتی، تئوری دولت، دیکتاتوری پرولتاریا، ضرورت حزب کمونیست و غیره غلط بودند چون مارکس و انگلس هیچ انقلاب و جنبش وسیعی را در طول حیات سیاسی شان هدایت و رهبری نکردند تا موفقیت یا عدم موفقیت آن در عرصه ی عمل، محک بخورد. یا اگر روند انقلاب در فاصله ی فوریه تا اکتبر ۱۹۱۷ به نحوی پیش می رفت که به پیروزی لنین و بلشویک ها منجر نمی شد، پس تئوری حزب لنین یا تکاملات او درباره ی دولت و دیکتاتوری پرولتاریا نادرست می بود.

این نوع پراگماتیسم و امپریسم، رابطه ی تئوری و پراتیک را به صورت محدود و فایده محور درک کرده و درنمی یابد که صحت یک تئوری علمی از جمله تئوری های علم کمونیسم به نتایج بلافصل و موفقیتش در هر شرایط خاص بستگی ندارد. یافته های دانشمندان حوزه های مختلف علمی از جمله کشفیات مارکس، انگس، لنین و مائو در علم کمونیسم، اولاً در حیطه ی تئوری صحت داشته و قابل اثبات و قابل دفاع هستند، ثانیاً در عرصه ی پراتیک ۱۶۰ سال مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا، دو انقلاب پیروزمند روسیه و چین و سپس در تجربه ی دولت سوسیالیستی اتحاد شوروی و چین سوسیالیستی در عمل سنجیده شده و عمده بودن دستاوردها و فرعی بودن کمبودهای آن ها به اثبات رسیده است. اینکه در جریان مبارزه و جنگ طبقاتی، انقلاب های بنا شده و پیشروی کرده بر اساس نظرات مارکس، لنین و مائو، شکست خوردند عمدتاً به عوامل گوناگون عینی در تناسب قوای داخلی و بین المللی میان پرولتاریا و بورژوازی ارتباط داشت و نه عدم صحت تئوری های کمونیستی یا اشتباهات رهبران کمونیست. چنانکه مائو گفت:

در مبارزه ی اجتماعی گاهی اتفاق می افتد نیروهایی که نماینده ی طبقه ی پیشرو هستند، با شکست روبه رو شوند. اما این شکست به این علت نیست که گویا ایده های آنان نادرست بوده بلکه به این علت است که در تناسب قوایی که با هم درگیر مبارزه اند، نیروهای پیشرو هنوز به قدرت نیروهای ارتجاعی نرسیده اند (مائو ۱۹۶۳: ۱۳۶).

بنا بر این در جمع بندی از تاریخ جنبش کمونیستی و در تحلیل علل شکست دولت های سوسیالیستی در قرن بیستم باید یک روش علمی و ماتریالیستی-دیالکتیکی را به کار برد و تنها و تنها این روش است که امکان یک جمع بندی صحیح و همه جانبه را فراهم خواهد کرد. باب آواکیان در سنتز نوین کمونیسم هم از ضرورت اتخاذ یک رویکرد علمی در تحلیل تاریخ واقعی انقلاب های کمونیستی تاکنونی صحبت کرده و هم چگونگی به کار بردن این رویکرد در ریشه یابی علل شکست این انقلاب‌ها را نشان داده است. به باور او علل عمده ی ناکامی و عدم موفقیت دولت های سوسیالیستی شوروی و چین نه در اشتباهات رهبران کمونیست بلکه در قدرت بورژوازی و در توازن قوای نامساعد داخلی و خارجی به نفع بورژوازی و به ضرر پرولتاریا بوده است و دقیقاً همین رویکرد ماتریالیستی-دیالکتیکی است که به او امکان درک صحیح تر و عمیق تر اشتباهات فرعی و جدی صورت گرفته در این انقلاب ها و ریشه یابی علل خطی و تئوریک آن ها را داده است(۳) و باز فقط چنین رویکرد علمی و چنین رویکرد معرفت شناختی است که به وی امکان تدوین یک سنتز نوین و خط صحیح برای ممانعت از تکرار اشتباهات پیشین را داده است. اما آواکیان به درستی تأکید می کند که این مساله به معنای عدم وقوع اشتباه یا خطا در آینده نیست. یک رویکرد علمی همواره کمبودهای احتمالی و اشتباهات را به عنوان بخشی از پروسه ی شناخت و پروسه ی عمل باید مدنظر داشته باشد. تصور انقلابِ بدون اشتباه و انتظار انقلابِ تضمین شده و شکست ناپذیر، فقط به کار ایده آلیست ها و خیال پردازان می آید، و نه مارکسیست ها و ماتریالیست ها.

واقعه ی شکست سوسیالیسم در چین را نیز از این منظر باید مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. با چنین رویکردی نتیجه این است که اولاً پرولتاریا تحت رهبری مائو به مدت ده سال مانع قدرت گیری ضد  انقلاب شد و یک کارزار وسیع توده ای را برای مبارزه با بازگشت سرمایه داری و تغییر افکار مردم در مسیر انقلاب کمونیستی به راه انداخت. ثانیاً رهروان سرمایه داری و بورژوازی نوخاسته در چین بنا به علل و زمینه های داخلی و بین المللی که در ادامه به آن خواهیم پرداخت در مقطع پس از مرگ مائو امکان تهاجم به جناح انقلابی و کودتا را پیدا کرده و آن را عملی کردند. ثالثاً این شکست محتوی اصلی دستاوردهای مائو و تکاملات او در علم کمونیسم خصوصاً تئوری «ادامه ی انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا» را زیر سوال نبرده و ابطال نکرده و انقلاب فرهنگی کماکان بلندترین قُلّه ای است که پرولتاریای جهانی در عمل به آن دست یافته است.

ضد انقلاب سرکوب می کند

پیش از پرداختن به پیچیدگی های مبارزه ی طبقاتی در چین و ترسیم صحنه ای که بورژوازی در آن فرصتِ زدنِ سرِ انقلاب را پیدا کرد مختصراً باید اشاره ای کرد به شورش مردمی علیه این کودتا و نقش عنصر سرکوب و خشونت ضد  انقلابی در جریان کودتا و سال های پس از آن. زیرا یکی از تصورات غلط درباره ی پیروزی ضد  انقلاب در چین این است که اساساً هیچ اعتراض و شورشی صورت نگرفت و عموماً بدون خون ریزی و سرکوب و به صورت مسالمت آمیز این انتقال قدرت انجام شد.

از شدت خشونت و میزان سرکوبِ صورت گرفته از سوی کودتاچیان و ابعاد شورش و مقاومتی که در مناطق مختلف علیه کودتا صورت گرفت، تا کنون آمار، اطلاعات و اسناد رسمی از سوی حکام چین منتشر نشده است. رسانه های امپریالیستی غرب و سخنگویان حقوق بشری  آن نیز منفعت و ضرورتی در افشای ابعاد سرکوب، تصفیه و کشته شدن کمونیست ها و انقلابیون چینی ندیده اند. با این وجود اخبار و اسناد منتشر شده در آن سال ها و روایت عینی خارجی هایی که در آن مقطع در چین بودند، حکایت از یک سرکوب و تصفیه‌ی وسیع دارد. تا مارس ۱۹۷۷ شورش ها و اعتراضات علیه کودتا ادامه داشت و از سوی طرفداران مائو و چهار نفر در شهرهای مختلف به دفاتر حزبی، پادگان ها و تأسیسات نظامی حملات مسلحانه ی مردمی صورت می‌گرفت. در نقاطی مانند جنوب پکن سربازان ارتش به شورشیان ضد  کودتا پیوستند و در برخی مناطق قطارها و کارخانه ها به علت اعتصابات و اعتراضات تا مدت ها به راه نیافتاده بودند (لوتا ۱۳۹۳: ۷۷-۷۸).

بنا به گفته‌ی شاهدان عینی تعداد اعدام ها در چین بی سابقه و وسیع بود (بتلهایم ۱۳۵۷: ۱۰۸، ۱۱۱). چیان چن، چان چون چیائو، وان هون ون و یائو ون یوئان به عنوان معروف ترین رهبران و طرفداران انقلاب فرهنگی پس از مائو، دستگیر شدند. آنان که از سوی کودتاچیان به «باند چهار نفره» معروف شده بودند به همراه شش نفر دیگر از اعضای بلند پایه ی حزب از نوامبر ۱۹۸۰ در دادگاهی به ریاست و حمایت کودتاچیان، به اتهام «توطئه برای برانداختن رهبری حزب و دولت، دستگیری و آزار هفتصد هزار نفر از مأمورین دولتی و رهبران حزب و…» محاکمه شدند (Beijing Review N48. December 1. 1980). چیان چن و چان چون چیائو اتهامات را نپذیرفتند و به مرگ محکوم شدند.(۴) سایرین حبس هایی از ۱۶ سال تا ابد دریافت کردند. یائو ون یوئان و وان هون ون پس از مدتی ابراز ندامت کردند و دوره ی حبس شان کوتاه تر شد. ضعف نشان دادن آن ها به عنوان دو نفر از اصلی ترین رهبران انقلاب فرهنگی و کرنش شان در مقابل کودتاچیان، بیانگر روحیه ی منفعل پس از شکست کامل انقلاب و تثبیت ضد  انقلاب در سال های آغاز دهه ی ۸۰ میلادی بود. به جز چهار نفر، در سراسر کشور ده ها هزار نفر از طرفداران انقلاب فرهنگی و مسئولین و رهبران حزبی و ایالتی از جمله شش وزیر، دستگیر و محاکمه یا اخراج شدند. یک سوم کادرهای حزب ده ها میلیون نفری کمونیست که بیشتر از جوانان عضوگیری شده در سال های انقلاب فرهنگی بودند و یک چهارم اعضای کمیته ی مرکزی تصفیه شدند. به گفته ی یکی از مورخین مخالف انقلاب فرهنگی و از طرفداران کودتاچیان، کمیسیون های بازجویی و تفتیش عقاید برای رسیدگی به وضعیت عضویت و اعتقادات ۱۷ میلیون جوان عضوگیری شده در سال های انقلاب فرهنگی، تشکیل و مشغول به کار شد (داربی شر ۱۳۶۸: ۵۷). همچنین قانون اساسی مصوب بعد از کودتا، حمله به نهادهای توده ای و مردمی مانند میلیشیاهای خلق یا کمیته های انقلابی برای منحل کردنشان و احیای نهادهای سرکوب مانند دادستانی را در دستور کارش قرار داد. تمامی دستاوردهای خلق در دوران انقلاب فرهنگی برای اعمال اراده و نظر در حیات سیاسی و اجتماعی اش، توسط کودتاچیان باز پس گرفته شد و در بروکراسی های ارتجاعی و راست به خاک سپرده شد.

پیچیدگی های مبارزه ی طبقاتی در چین سوسیالیستی

درباره ی چین سوسیالیستی و انقلاب فرهنگی با یک تصویر وارونه در تاریخ نویسی های جعلی راست و چپ روبه رو هستیم که مدعی اند مائو دیکتاتور مستبدی بود با جایگاه خدایی و صاحب اراده ی مطلق که بدون هیچ محدودیت و معذوریتی در درون حزب و دولت، به هر شکلی که دلش می خواست عمل می کرد.(۵) اما یک بینش واقع گرایانه و ماتریالیستی به تاریخ و یک مطالعه و رویکرد علمی به واقعیت مبارزه ی طبقاتی در چین سوسیالیستی نشان می دهد که چنین نبود و این مساله نه مطلوب بود و نه امکان پذیر. انقلاب فرهنگی پرولتاریایی، یک انقلاب واقعی با تمامی پیچیدگی ها و سختی های هر انقلاب حقیقی دیگری بود. بنا بر این مائو تسه دون اگرچه دقیقاً به علت رهبری انقلاب چین، دارای محبوبیت وسیع در میان توده ها بود اما از قدرت بی حد و مرز و اختیار بی انتها برخوردار نبود و در چارچوبه ی ضرورت ها و تضادهای واقعی جامعه و انقلاب چین و حتی اوضاع بین المللی می‌توانست و باید عمل می کرد و نه خارج از آن ها و به هر شکل «دلبخواهی». این واقعیت که مائو در محدوده ی تضادهای مبارزه ی طبقاتی در دوران سوسیالیسم باید با رهروان سرمایه داری دسته و پنجه نرم می کرد و قدرت بی انتها نداشت را حتی مورخین بورژوا هم تأیید کرده اند (داربی شر ۱۳۶۸: ۵۲). به همین علت چندین تضاد پیچیده پیش پای او قرار داشت که کار رهبری انقلاب فرهنگی را بسیار دشوار و حساس کرده بود.

سیر تکوین رویدادها در چین سوسیالیستی به این شکل بود که طبقه ی کارگر و متحدینش تحت رهبری حزب کمونیست و خط مائو تسه دون در ۱۹۴۹ قدرت سیاسی را از بورژوازی و فئودال ها گرفتند، امپریالیست ها را بیرون کردند و از همان فردای انقلاب روابط تولیدی، ساختارهای اقتصادی و زیربنایی و همچنین نهادها و مناسبات اجتماعی را در معرض تغییرات رادیکال و ریشه ای و در مسیر سوسیالیسم قرار دادند. اما در تمام این مدت عناصر و رهروان بورژوازی نوخاسته در درون حزب و دولت به بقای خود و تلاش برای رجعت روابط سرمایه داری ادامه دادند. مائو کشف کرد که خاک جامعه ی سوسیالیستی همواره مستعد سربرآوردن مجدد «علف های هرز» بورژوایی است و مبارزه ی طبقاتی علیه اشکال کهنه و جدید بورژوازی در تمام دوران سوسیالیسم ادامه خواهد داشت.(۶) به لحاظ توازن قوا در درون حزب، دولت و ارتش، جناح راست قوی تر از جناح چپ بود و مائو در بسیاری از موارد در کمیته ی مرکزی حزب، تنها می ماند. چهره هایی سرشناس و قدرت مندی همچون لیو شائوچی (Liu Shaoqi)، لین پیائو (Lin Biao)، چو ئنلای (Zhou Enlai) و دن سیائوپین در مراحل مختلف انقلاب فرهنگی، در رأس طیف جناح راست و در مقابل مائو و انقلاب ایستادند و به صورت پیگیر به دنبال متوقف کردن انقلاب فرهنگی بودند. بورژوا   دمکرات هایی که هیچ گاه کمونیست نبودند و با هدف خلاص کردن جامعه ی چین از قید و بند فئودالیسم و وابستگی سیاسی به امپریالیسم به انقلاب پیوستند و نه با هدف سوسیالیسم و پیشروی به سمت کمونیسم و انقلاب جهانی آن.

در سطح جامعه نیز هرگز چنین نبود که مردم تماماً تحت رهبری مائو و خط و مشی او برای ادامه ی انقلاب قرار داشتند. بورژوازی نوین، پایه های اجتماعی و طبقاتی خود را در جامعه داشت و از تضادهای جدی اقتصادی و مادی برای بسیج این پایه ی اجتماعی استفاده می کرد. از سوی دیگر لنین در اثر معروفش چه     باید کرد؟ گفت که مبارزات خودبه خودی کارگران گرایش به رفتن به زیر بال و پر بورژوازی و خطوط بورژوایی دارد و کمونیست ها باید مبارزات آنان را با بردن آگاهی به درون طبقه به مسیر آگاهانه ی انقلاب و کمونیسم هدایت کنند. این روند در جامعه ی سوسیالیستی نیز صادق است و گرایش عمومی و خودبه خودی توده ها حتی توده هایی که پایه ی اجتماعی بورژوازی نیستند به سمت راه حل ها، خطوط و نیروهای بورژوا گرایش می یابد و حزب کمونیست باید مدام با پیش گذاشتن کارزارهای تئوریک و سیاسی آگاهی بخش و توده ای، آنان را در جاده ی انقلاب کمونیستی رهبری کند. این استراتژی صحیح و ضروریی بود که مائو در جریان انقلاب فرهنگی در پیش گرفت. اما این واقعیت تلخی است که با وجود ده سال انقلاب فرهنگی پرولتاریایی، باز هم بخش هایی از توده های مردم به علل مختلف مادی و ذهنی، استراتژی و برنامه های بورژوایی بروکرات هایی مانند چو ئنلای و دن سیائوپین را مطلوب تر از خط و مشی جناح چپ می‌دانستند. این واقعیت، البته هیچ خدشه ای بر درستی انقلاب چین و دیکتاتوری پرولتاریا در این کشور وارد نمی کند و بر عکس شاهدی است بر صحت انقلاب. کدام کمونیستی است که بر تداوم گرایشات بورژوایی، خرده بورژوایی و حتی فئودالی، دینی و پدرسالارانه در بین توده ها، کادرهای حزب و حتی رهبران از جمله در میان کارگران در دوران سوسیالیسم آگاه نباشد؟ نگاه واقعی و علمی به تاریخ و جامعه ی سوسیالیستی، جای هیچ توهمی را باقی نمی گذارد که مبارزه با گرایشات عقب مانده ی توده ها، کادرهای حزب و حتی رهبران تا مدت ها پس از انقلاب ادامه خواهد داشت و وظیفه ی کمونیست ها و بخش های پیشروتر جامعه است که با این گرایشات به مبارزه برخیزند. حتی خود کمونیست های آگاه عقب گرد کرده و گرایشات غیر کمونیستی در میان این بخش ها تبارز پیدا می کند و در درون حزب کمونیست نمایندگان و رهبران خود را پیدا می کند. به همین علت در تمام سطوح جامعه، حزب و دولت نیاز به مبارزه و اصلاح وجود دارد. بقایای جامعه ی طبقاتی به شکل تداوم «حق بورژوایی» (تمایزات اجتماعی و اقتصادی) و افکار کهنه، کماکان بخش هایی از توده ها، کادرها و اعضای حزب را به سمت گیری با رهبران و مقامات رویزیونیست در حزب و راه حل های آنان برای تضادهای پیش روی جامعه می کشاند.

در انقلاب فرهنگی، مبارزه بر سر متمایز کردن مارکسیسم از رویزیونیسم و تبیین تفاوت های این دو بود به گونه ای که توده های مردم قادر به تشخیص این تفاوت باشند. از این رو مبارزه همچنین بر سر مردم بود. یک جناح به دنبال هر چه بیشتر درگیر کردن توده های وسیع در انقلاب و کارزارهای مبارزاتی، آگاهی بخش و تئوریک آن بود و جناحی به دنبال هر چه دور کردن مردم با شعار «امنیت و ثبات و رشد اقتصادی». مائو به درستی تحلیل کرده بود که گرایش خودبه خودی در میان توده ها به شکلی است که پس از پیروزی انقلاب، تمایل دارند کار سیاسی، تصمیم گیری های سیاسی و پیشبرد مبارزه را به رهبران حزب واگذاشته و به زندگی عادی خود بازگردند. چیزی که بسیار مطلوبِ بروکرات های رویزیونیست در صفوف حزب بود. اما مائو می دانست برای کاستن فاصله میان کار فکری و کار بدنی، برای کاستن تضاد میان رهبری کننده و رهبری شونده و برای هدایت درست مبارزه ی طبقاتی در دوران سوسیالیسم باید انقلاب و آگاهی انقلابی کمونیستی را به درون جامعه برده و توده های وسیع مردم را با بسیج کردن حول خط صحیح، درگیر این مبارزه کند. توده هایی که در جریان این مبارزه همچنین باید جهان بینی و تفکر خود را در مسیر انقلاب و کمونیسم تغییر داده و بازسازی کنند. از این رو جناحی از حزب، درگیر شدن مردم حول ایدئولوژی، سیاست و تئوری کمونیستی و مبارزه علیه بورژوازی را لازمه ی پیشرفت انقلاب می دانست و جناحی هر چه بیشتر خنثی کردن مردم و دور نگاه داشتن شان از سیاست و تئوری کمونیستی را لازمه ی اهدافش. تفاوت استراتژی این دو جناح، در واقع تفاوت استراتژی و خط و مشی دو طبقه ی بورژوازی و پرولتاریا در مواجهه با تضادهای اجتماعی و نگاه به جایگاه توده های مردم نزد این دو طبقه بود.

جناح راست وقتی با مقاومت و ابتکار عمل های مائو و طرفدارانش روبه رو شد و به این نتیجه رسید که نمی تواند مردم را از سیاست و مبارزه ی طبقاتی دور نگاه دارد، آنگاه تاکتیک سازمان دهی توده ها حول خطوط انحرافی، ایذایی و فرساینده را در دستور کار قرار داد. ادعا و تبلیغات جناح راست این بود که انقلاب فرهنگی و مبارزات توده ای ناشی از آن باعث هرج و مرج و ناآرامی شده و هم در زندگی روزمره ی مردم خلل ایجاد می کند و هم باعث پایین آمدن تولید شده است، بنا بر این انقلاب کافی است و باید «به شرایط عادی بازگشت». رهروان سرمایه درای در بسیاری از موارد به مسخ کردن و بی محتوی کردن کارزارهای مبارزاتی یا نهادهای انقلابی می پرداختند و آب سردِ بازگشت به «شرایط عادی» را بر آتش سرخ خیزش و هیجان توده ها برای شورش علیه بقایای دنیای کهن می ریختند. در بسیاری از موارد این جناح راست بود که عامدانه به هرج و مرج و درگیری ها دامن می زد تا هم کادرهای خود را از زیر فشار انتقادات توده ها خارج کند و هم انرژی مردم را به بی راهه کشانده و مبارزه را فرساینده کند. این سیاست تا حدودی موفق بود و بخش هایی از رهبران و کادرهای حزب، روشنفکران و توده هایی که از تداوم انقلاب در دهه ی ۱۹۷۰ خسته شده بودند را جذب و متحد کرد. البته ادعای کاسته شدن از بهره وری تولید و رکود اقتصادی در سال های انقلاب فرهنگی، بی اساس بود و انقلاب با شعار استراتژیک مائو یعنی «انقلاب را دریابید و تولید را بالا ببرید» باعث انکشاف در ابتکارات توده ای و رشد تولید شده بود. تا آنجا که حتی متخصصین اقتصادی بورژوا و ضد کمونیست هم نمی توانند کتمان کنند که اقتصاد چین در سال های انقلاب فرهنگی به ویژه در دهه ی ۱۹۷۰ دچار رکود و افت نشد (کوز؛ وانگ ۱۳۹۳: ۵۲). اما به هر حال بخش هایی از مردم طرفدار بازگشت به «شرایط عادی» یا همان «نیروی عادت» که جامعه را بر ریل روابط سرمایه داری قرار می داد، بودند و در طول سال های انقلاب فرهنگی و پس از کودتای ۱۹۷۶، به دفاع از رهروان سرمایه داری پرداختند. سبک کار و ابتکار  عمل های ستادهای فرماندهی رویزیونیست ها و رهبران شان متنوع و پیچیده بود و از حملات صریح و علنی به انقلاب فرهنگی و مائو تا ضد  حملات و پاتک های وسیع تحت نام دفاع از انقلاب و مائو را شامل می شد.(۷)

یکی از پیچیدگی های مبارزه این بود که نمایندگان و سخنگویان بورژوازی در درون حزب کمونیست و دولت سوسیالیستی حضور داشتند و زیر نام این دو فعالیت و تحرک می کردند. آن هم چهره هایی همچون لیو شائوچی، لین پیائو، چو ئنلای، دن سیائوپین، چو ته (Zhu De) و دیگرانی که سال ها در جنگ خلق و ارتش آزادی بخش نقش ایفا کرده و در میان توده ها دارای محبوبیت بودند. این یکی از ویژگی های مبارزه ی طبقاتی در دوران سوسیالیسم است که تشخیص انقلاب از ضد  انقلاب کار راحتی نیست. کشف و شناسایی رویزیونیسم و استراتژی و تاکتیک رهروان سرمایه داری در دوران سوسیالیسم و هدایت مبارزه ی طبقاتی با هدف افشا و ایزوله کردن آنان، عملی بسیار دشوار، ظریف و حساس بود. اثبات رویزیونیست و بورژوا  دمکرات بودن چهره های سرشناس و قدیمی حزب به توده های مردم، نیازمند تدارک سیاسی و فکری وسیع برای به راه انداختن مبارزات گسترده و عمومی بود. بدون تدارک برای اشاعه ی چنین آگاهی عمومی مائو نمی توانست فراخوان اصلاح یا اخراج رویزیونیست های نامدار و قدیمی حزب را بدهد. این کار فقط بر بستر یک کارزار وسیع توده ای امکان پذیر بود. رویزیونیست‌های کهنه کاری چون لیو شائوچی با اراده و اصرار توده های آگاه   شده باید برکنار می شدند و چنین نیز شد. به همین علت، کارزارهای مطالعه ی تئوری های مارکسیستی برای درگیر کردن شمار هر چه بیشتری از توده های مردم با هدف دادن توانایی تشخیص مارکسیسم از رویزیونیسم و انقلاب از ضد  انقلاب به آنان، یکی از اصلی ترین سلاح های مائو و ستاد رهبری انقلاب فرهنگی بود.

از سوی دیگر مائو به دنبال حل تضاد بود و نه پاک کردن صورت مساله از طریق سرکوب و حذف فیزیکی رهروان سرمایه داری. او جمع بندی کرد که با اعدام و حذف فیزیکی رویزیونیست ها، نمی توان بذرهای احیای سرمایه داری را خشکاند و مانع از عروج دوباره ی رویزیونیست ها شد. او در سال ۱۹۶۷ چنین گفت:

هدف انقلاب کبیر فرهنگی پرولتاریایی چیست؟… مبارزه علیه رهروان سرمایه داری در حزب یک وظیفه ی عمده است، اما هدف نیست. هدف عبارت است از حل مشکل جهان بینی و پاک کردن رویزیونیسم… اگر جهان بینی متحول نشود، حتی اگر دو هزار نفر از رهروان سرمایه داری در انقلاب فرهنگی جاری از میان برداشته شوند، بار دیگر چهار هزار نفر دیگر ممکن است ظاهر شوند (به نقل از آواکیان ۱۳۶۵: ۳۵۳، ۳۵۴).

بنا بر این سبک کار باید چنین می بود که هم توده های مردم را حول تشخیص تمایز میان کمونیسم و رویزیونیسم بسیج کند و هم با رهروان سرمایه داری مبارزه کرده و آنان را به عقب رانده و منفرد کند. همچنین هدف این مبارزه باید متکی بر اصلاح و دوباره متحد کردن کادرها و رهبرانی بود که دچار راست روی یا عدول از جاده ی انقلاب و کمونیسم شده بودند. مائو به درستی گفته بود که تعداد رهبران اصلاح ناپذیر اندک است اما رهبران و کادرهای زیادی در حزب و جامعه وجود دارند که در جریان مبارزه باید آموزش خود را از نو ساخته و اصلاح شوند و با خط و مشی و افق کمونیستی و انقلابی به خلق خدمت کنند. این مساله اگرچه تنها راه حل صحیح برای معضل مبارزه با بورژوازی در جامعه بود اما از آنجا که ناچاراً حضور فیزیکی و سیاسی رهروان سرمایه داری در سطوح مختلف قدرت را تحمل می کرد، بسیار ریسک پذیر بود. باز هم تأکید می کنیم حذف فیزیکی رهبران رویزیونیست همان طور که مائو گفت راه حل این تضاد نبود، همچنان که تصفیه های پس از انقلاب اکتبر و دهه ی ۱۹۳۰ در اتحاد شوروی، مانع از عروج رویزیونیسم و شکست انقلاب نشد. مزیت کیفی خط و مشی مائو تسه دون در انقلاب فرهنگی برای حل خطر احیای سرمایه داری در مقایسه با راه حل مکانیکی رهبری اتحاد شوروی، در این بود که مائو مبارزه را به سطح صدها میلیون نفر از توده‌های مردم کشاند و کوشید با روشن کردن خطوط تمایز فکری، تئوریک و ایدئولوژیک میان مارکسیسم و رویزیونیسم، ضد  انقلاب را با آگاهی و عمل و مبارزه ی توده ها و در جریان تغییر جهان بینی مردم، افشا و ایزوله کند. ریموند لوتا در کتاب و مائو پنجمی بود، این خط و مشی مائو تسه دون را چنین توضیح می دهد:

آنچه که برای مائو همیشه اصل بود، خط بود نه دست زدن به یک تصفیه ی مختصر. مساله به راه انداختن جنبشی بود که توده ها بتوانند مسائل مطروحه را درک کرده، قدرت و شور خود را نشان دهند و سطح آگاهی خویش را در مورد سره و ناسره بالا ببرند. به علاوه، این مساعدترین عرصه ای بود که به وسیله ی آن می شد بسیاری از پیروان خطوط نادرست را جذب نمود. همچنین از نظر تاکتیکی به نفع انقلابیون نیست هنگامی که صف بندی های دو جناح هنوز مشخص نشده و جا نیافتاده به حمله ی قاطع و نهایی علیه جناح راست اقدام کنند. بدین ترتیب، مائو دست به راه انداختن و انکشاف جنبش های سیاسی زد که عمدتاً جنبه  ی آموزشی داشته و برای ایجاد مناسب ترین شرایط ممکن برای نیروهای انقلابی بود تا بتوانند دشمنان قدرتمند داخلی را شکست دهند (لوتا ۱۳۹۳: ۷۶).

پیچیدگی دیگر ماجرا این بود که مائو و طرفدارانش از یک سو به دنبال کشاندن صدها میلیون نفر از توده های مردم به درون انقلاب و برانگیختن شان به شورش علیه مرتجعین و رهروان سرمایه داری بودند و از سوی دیگر باید شیرازه ی دولت و حزب را نگاه داشته و مانع از پاشیدن اساس دیکتاتوری پرولتاریا می شدند. باید در نظر داشت که در چین سوسیالیستی قدرت کماکان در دست مردم بود و دیکتاتوری پرولتاریا اعمال می شد، بنا بر این شدت یابی مبارزات توده ای نباید به مخدوش شدن دولت دیکتاتوری پرولتاریا منجر می شد. از سوی دیگر چین سوسیالیستی هنوز در محاصره ی امپریالیست های غربی و تحرکات تهاجمی سوسیال   امپریالیسم شوروی قرار داشت. مائو باید با امکانات موجود و داشته های موجود به حل این تضاد و هدایت انقلاب می پرداخت. اگرچه مائو در حین مبارزات انقلاب فرهنگی یک بار گفته بود که ممکن است در صورت قدرت‌یابی بیش از حد رویزیونیست ها، کمونیست ها مجبور شوند دوباره به منطقه ی ینان (Yan›an)(۸) بروند و با زبان استعاره از امکان بروز جنگ داخلی برای جلوگیری از قدرت یابی رویزیونیست ها صحبت کرده بود، اما تا هنگام مرگ او و مقطع اکتبر ۷۶، روند حدت یابی تضادها به نقطه ای نرسید که مائو و طرفداران او را به فراخوان شورش و جنگ داخلی برای باز پس گرفتن قدرت سیاسی وادار کند. از این رو مساله گاهاً خود را به صورت ضرورت سازش های تاکتیکی با جناح راست یا برخی شخصیت های آن نشان می داد که تداوم حضور این جناح در قدرت و حتی برخی پست های کلیدی مثل ارتش را به دنبال داشت. این وضعیت در مقاطعی به عقب نشینی جناح چپ و دست بالا گرفتن راست منجر می شد. از سال ۱۹۷۲ و پس از ماجرای لین پیائو شاهد چنین تغییر توازن قوایی در درون حزب و دولت به نفع جناح راست بودیم.

 

مساله ی لین پیائو

لین پیائو وزیر دفاع، معاون صدر کمیته ی مرکزی حزب و کسی بود که توانسته بود خود را به عنوان جانشین مائو، بر سر زبان ها بیاندازد. او به ظاهر از جدی ترین مدافعین مائو و انقلاب فرهنگی بود اما در واقع نماینده ی جناح دیگری از طیف رویزیونیست ها بود که هدف سازش با سوسیال   امپریالیسم شوروی و متوقف کردن انقلاب را دنبال می کردند. پایگاه اصلی لین پیائو در درون ارتش بود و او و هم قطارانش برای مقابله با جناح چپ، خط تجلیل از «نبوغ صدر مائو» را پیش گذاشتند که با تکرار نام مائو و برافراشتن تصاویرش، بدون طرح همه جانبه ی دیدگاه های مائو به دنبال بی محتوی کردن خط او و ساختن یک نماد بی آزار و خنثی از او بودند. لین پیائو از سال ۱۹۶۹ به بعد که موفق به تصفیه ی بخش هایی از رقبایش از صفوف حزب و ارتش شده بود، این بحث را پیش کشید که «انقلاب به اهدافش رسیده و باید رشد اقتصاد را در دستور قرار داد» (Avakian 1978: 58). با تشدید تنش میان چین سوسیالیستی و شوروی امپریالیستی، او خط تقویت موقعیت ارتش در گرفتن مناصب دولتی و سازش با روس ها و تکیه به آنان برای تهیه ی اسلحه ی سنگین را پیش گذاشت. لین پیائو همچنین مخالف بازگشتن رهبران و کادرهایی بود که در سال های اول انقلاب فرهنگی مورد انتقاد قرار گرفته و تصفیه شده بودند و اینک پس از اصلاح و بازسازی خطی و فکری خواهان بازگشتن به حزب بودند. او بازگشت چنین کادرهایی را مغایر با انحصار خود و طرفدارانش بر مناصب حکومتی می دانست. مائو در تمام این موارد در مقابل خط لین پیائو ایستاد و خواهان ادامه ی انقلاب فرهنگی، تداوم تسلط حزب بر دولت، عدم سازش با نئورویزیونیسم شوروی و بازگشت کادرهای اصلاح شده بود (لوتا ۱۳۹۳: ۱۱). لین پیائو هنگامی که با مقاومت جناح چپ روبه رو شده و هر روز بیشتر افشا و ایزوله می شد ناچاراً به اتحاد شوروی گریخت اما هواپیمای حامل او در ۱۳ سپتامبر ۱۹۷۱ در مرز مغولستان سقوط کرد و او کشته شد.

ماجرای لین پیائو ضربه ی شدیدی به موقعیت جناح چپ و انقلاب فرهنگی پرولتاریایی وارد کرد. میلیون ها توده ی جوان طرفدار انقلاب فرهنگی چگونه می توانستند باور کنند لین پیائو که همواره خود را به عنوان سرسخت ترین طرفدار انقلاب و مائو معرفی کرده و هیچ کجا بدون کتاب سرخ کوچک دیده نمی شد، دست به چنین عملی زده باشد؟ جناح راست، ماجرای لین پیائو را به بهانه ای برای حمله به انقلاب فرهنگی تبدیل کرد و بانگ بر آورد که «اگر قرار بود انقلاب فرهنگی مانع گسترش ضد  انقلاب شود، چگونه لین پیائو تا ستاد رهبری انقلاب فرهنگی رسیده بود؟». خط و مشی جناح راست این بود که لین پیائو را به عنوان نماد و نتیجه ی «افراط در انقلابی گری» معرفی کند و از این طریق، کل انقلاب فرهنگی را با عنوان «چپ گرایی افراطی» مورد حمله قرار داده و دستاوردهای آن را پیش چشم توده ها بی اعتبار کند. ماجرای لین پیائو فرصت مناسبی برای ضدحمله و باز پس گیری موقعیت های از دست رفته را به جناح راست داد. از سال ۱۹۷۲ به بعد جناح راست به ترمیم موقعیتش در حزب، دولت و ارتش پرداخت. چو ئنلای کانون تجمع نیروهای راست بود. او در آغاز از انقلاب فرهنگی دفاع کرد اما به مرور به مخالفت با تعمیق و پیشروی انقلاب برخاست و پس از سرنگونی لیو شائوچی، یک ستاد فرماندهی جناح راست را ایجاد کرد. جابه جایی در اتحادها بیانگر این واقعیت بود که در دوران سوسیالیسم نیز همانند دوران پیش از کسب قدرت سیاسی، متحدین انقلاب متأثر از عوامل گوناگون و از جمله اوضاع جهانی در حال جابه جا شدن و تغییر هستند.

چو ئنلای به عنوان نخست وزیر از سال ۱۹۷۳ زمینه ی بازگشت بسیاری از نیروهای راست به قدرت را فراهم کرد. تعداد زیادی از افسران ارتش و بروکرات هایی که بین سال های ۱۹۶۶-۱۹۶۹ از کار برکنار شده بودند، به قدرت بازگشتند. ژنرال چو ته، وزرای سابق دارایی و دفاع و از همه مهم تر دن سیائوپین از آن جمله بودند. در این مورد نیز مائو و جناح چپ پس از ماجرای لین پیائو ناچار به یک عقب نشینی شده بودند. امروزه می توان با دید انتقادی نسبت به این عقب نشینی مائو و طرفدارانش نگریست و آن را به چالش کشید اما در آن مقطع ضرورت بازسازی و ترمیم حزب و ارتش به شدت احساس می شد و این مساله، بازگشت تعدادی از کادرها و رهبران مورد انتقاد قرار گرفته حتی کسانی که اشتباهات جدی مرتکب شده بودند را الزامی می کرد. خطر تهدیدات اتحاد شوروی از یک سو و اعمال دوباره ی اتوریته ی حزب بر ارتش که پیشتر پایگاه اصلی طرفداران لین پیائو بود، ضرورت این سازش را به مائو و جناح چپ تحمیل می کرد. به عنوان نمونه در مورد دن سیائوپین، مائو به علت بی نظمی ناشی از ماجرای فرار لین پیائو درون حزب و ارتش، به فرد با نفوذی مانند دن در درون بروکراسی نیروهای مسلح نیاز داشت و لاجرم پذیرفت او را تحت مسئولیت چو ئنلای به قدرت بازگرداند. به این ترتیب دن از تابستان ۱۹۷۴ به عنوان معاون نخست وزیر چو ئنلای به قدرت بازگشت. بازگشت دن سیائوپین بیانگر قدرت جناح راست در ارگان مختلف جامعه خصوصاً نهاد مهم و استراتژیک ارتش بود.

 از سال ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۵ مبارزه بر سر دو چیز میان دو جناح ادامه یافت: کم و کیف بازگشت کادرها و جمع بندی از ماهیت لین پیائو. در مورد اول جناح چپ عقیده داشت که بازگرداندن بعضی از کادرها ضروری است، اما می بایست بر پایه ی اصولی انتقاد از خود و حمایت از انقلاب فرهنگی استوار باشد. باز گرداندن برخی از آنان نه تنها فرصت متحول شدنشان را می داد، بلکه امکان جذب پایه ی اجتماعی آنان در میان کادرها را هم فراهم می کرد. اگر به رهبرانِ این جریان فرصت بازگشتن و خدمت دوباره به خلق داده نمی شد، امکان پیوستن پایه ی اجتماعی شان به اردوگاه دشمن وجود داشت. اما بسیاری از کادرهای بازگشته در مقطع حساس پس از سال ۱۹۷۳، هنوز با انقلاب فرهنگی سمت گیری نکرده بودند و به علت سال های دوری از قدرت، نسبت به این انقلاب و رهبران آن، حس کینه و انتقام جویی داشتند. اینان بخش موثر و کارآمدی در اجرا و دفاع از کودتای اکتبر ۷۶ بودند. تحت پوشش نقش و موقعیت چو ئنلای و دن سیائوپین تعداد کادرها و رهبران پیشتر تصفیه  شده چنان افزایش یافت که در سال ۱۹۷۵ از مجموع سی پُست در دولت مرکزی، بیست مورد آن در اختیار این بخش قرار گرفت (لوتا ۱۳۹۳: ۴۵).

 در مورد ماهیت لین پیائو، رهبران انقلاب فرهنگی با حمایت مائو توانستند لین پیائو را نه به عنوان «چپ رُوی افراطی» بلکه به عنوان «راست گرای مشابه لیو شائوچی» معرفی کرده و مبارزات مردمی «انتقاد از لین پیائو و کنفسیوس» را به راه بیاندازند. مائو در تمام این دوران می کوشید با حمایت از چهار نفر و به راه انداختن کارزارهای توده ای آموزشی و مطالعاتی، جناح راست که بیش از هر زمان دیگری در موضع قدرت قرار گرفته بود را هر چه بیشتر زیر فشار ببرد. اوج ضد حمله ی جناح چپ پس از مرگ چو ئنلای و در ماجرای شورش علیه دن سیائوپین و برکناری مجدد او در سال ۱۹۷۶ رخ داد.

تضاد دیگری که پس از ماجرای لین پیائو پیش پای مائو و چهار نفر قرار داشت، مساله ی برقراری توازن قوا درون حزب و ارتش از طریق در اختیار گرفتن مناصب حکومتی و حزبی بود. هیچ کدام از جناح های راست و چپ در این مورد دارای امتیاز قاطع بر دیگری نبودند. جناح راست نتوانست مانع از برکناری دن سیائوپین شود و جناح چپ موفق نشد چان چون چیائو را به مقام نخست وزیری برساند. در عوض دو جناح بر سر نخست وزیری هوا گوفن به توافق رسیدند. به واقع پذیرش هوا گوفن در ازای برکناری عنصر خطرناک و قدرت مندی چون دن سیائوپین به جناح چپ تحمیل شد و جناح راست دن سیائوپین را داد و هواگوفن را گرفت و چان چون چیائو را کنار نگاه داشت. این امر نشانه ی قدرت قابل ملاحظه جناح راست در درون حزب، دولت و ارتش تا آخرین روز زندگی مائو بود.

ارتش و توازن قوا در مقطع کودتا

یکی دیگر از پیچیدگی های مبارزه با بورژوازی نوخاسته در دوران سوسیالیسم، مساله ی ارتش و نیروهای مسلح بود. به طور کلی ارتش آزادی بخش خلق نسبت به سایر نهادها و عرصه های دولت و جامعه کمتر درگیر تحولات مربوط به انقلاب فرهنگی شد و بیشتر نقش ناظم بی طرف را میان توده های درگیر در انقلاب و جناح های مختلف آن بازی می کرد. اوضاع منطقه ای و بین المللی ریسک درگیر کردن ارتش در انقلاب فرهنگی را بسیار بالا برده بود. جنگ ویتنام، تهدید چین توسط امپریالیسم آمریکا به حمله ی اتمی و تشدید تضاد با شوروی سوسیال   امپریالیست، ضرورت آرام تر ماندن فضای ارتش را ایجاب می کرد. از طرف دیگر ارتش عمدتاً حوزه ی تحت نفوذ جناح راست باقی ماند. لین پیائو تا زمانی که در قدرت حضور داشت به عنوان وزیر دفاع مانع از گسترش امواج انقلاب فرهنگی به درون ارتش شد و پس از او جناح دیگرِ طیف راست به بهانه ی جلوگیری از «عروج دوباره ی لین پیائوئیسم» ارتش را از کارزارهای مهم سیاسی دور نگاه می داشت. جناح چپ از این مشکل آگاه بود و کوشید با انتخاب چان چون چیائو به عنوان مسئول بخش سیاسی و عمومی ارتش این معضل را حل کند. او سعی داشت کارزارهایی مانند مطالعه ی تئوری دیکتاتوری پرولتاریا را به درون ارتش بکشاند اما موفقیت زیادی به دست نیاورد و با مقاومت ژنرال های رده بالای طرفدار جناح راست روبه رو شد. در حالی که پایگاه جناح چپ در بین گاردهای سرخ جوان، سازمان های دانشجویی، نهادهای کارگری و میلیشیای تازه تجدید سازمان شده ی خلق تمرکز یافته بود، جناح راست عمدتاً در ارتش و در میان مقامات لشکری و کشوری و منطقه ای پایه داشت. دن سیائوپین از حمایت اکثر فرماندهان ارتش آزادی بخش که اکثر آن ها تحت نظر چو ئنلای در دانشگاه نظامی هوانگپو (Huangpu) آموزش دیده بودند، برخوردار بود (داربی شر ۱۳۶۸: ۵۳). دن سیائوپین از مسئولیت هایش کنار گذاشته شد ولی این عمل، نتیجه ی یک کارزار درازمدت که خط او و ریشه های رویزیونیستی آن را طی یک مبارزه و آموزش بی امان تئوریک کاملاً افشا نموده باشد، نبود. بلکه بیشتر به عنوان یک برکناری تشکیلاتی نمود می یافت و پس از کودتا به او و کودتاچیان این فرصت را داد که تصفیه ی وی را به کینه و تسویه حساب های شخصی چهار نفر ربط دهند تا اختلاف خطی و در نتیجه طبقاتی عمیق او با مائو و کل سوسیالیسم و دیکتاتوری پرولتاریا.

عنصر مهم دیگر که توازن قوا را در مقطع کودتا به نفع دن سیائوپین و هم قطارانش تغییر داد، جلب اکثر نیروهای میانه و سانتریست حزب مانند هوا گوفن بود. کادرهای دون پایه ای که از نظر سیاسی و خطی هیچ گاه انقلاب فرهنگی را درک نکردند اما به واسطه ی برکناری راست گرایان رده بالا، فرصت ارتقای موقعیت یافتند و در سمت گیری با انقلاب فرهنگی منافع فردی شان را دنبال می کردند. خرده بورژواهای مرددی که در امواج سیال مبارزه میان پرولتاریا و بورژوازی به این سو و آن سو کشیده می شدند. آنان اگرچه اساساً موضع راست داشتند اما بنا به مصالح شخصی در دوران حیات مائو در کنار جناح چپ ایستادند و پس از مرگ او و در اوج گیری تضاد و جدال میان دو طبقه و دو جناح، به سمت راست چرخیدند و نقش محمل انتقال دهنده ی قدرت به نمایندگان واقعی بورژوازی مانند دن سیائوپین را بازی کردند. در واقع ائتلاف جناح راست، جناح میانی و ارتش فرصت کودتا را فراهم کرد و در شوک اجتماعی ناشی از مرگ مائو و مشغولیت چهار نفر در مراسم ختم مائو، امکان پیش دستی برای تهاجم را به راست داد.

مهم ترین وظیفه ی بورژوازی پس از انجام کودتا و دستگیری و سرکوب و کشتار انقلابیون، خنثی کردن شورش های اجتماعی و حرکت گام به گام و تدریجی برای تبدیل کردن چین سوسیالیستی به چین سرمایه داری بود.

ضد انقلاب در پوشش طرفداری از مائو

بورژوازی نوخاسته ی چین پس از به قدرت رسیدن، آگاه بود که مسخ انقلاب و فرایند تبدیل چین سوسیالیستی به چین بورژوایی را نمی تواند به صورت علنی و جهش وار پیش ببرد. از این رو رویزیونیست ها تاکتیک حرکت زیر نام مائو و با شعار و ادعای سوسیالیسم و انقلاب را در پیش گرفتند. ایجاد سردرگمی سیاسی و آشفتگی فکری در بین توده ها مهم ترین سلاح کودتاچیان در این مقطع بود، آنچنان که مانع از تشخیص خط تمایز میان مارکسیسم از رویزیونیسم و انقلاب از ضد   انقلاب شوند. رویزیونیست ها در یک سال اول پس از کودتا از هرگونه حمله ی علنی به مائو خودداری کردند و با همان ادبیات و اصطلاحات دوران انقلاب فرهنگی و مائو، به چهار نفر حمله کرده و دلیل دستگیری آنان را «ضدیت با صدر مائو» عنوان کردند. در واقع، چنین وانمود می شد که این دستگیری ادامه ی مبارزه با لین پیائو و بورژوازی است. برای مثال در یکی از اسناد رسمی کودتاچیان به تاریخ ۲۴ اکتبر ۱۹۷۶ و در سخنرانی یکی از اعضای دفتر سیاسی حزب چنین می خوانیم که:

کنه خط مشی آن ها (چهار نفر) خیانت بی پرده به مارکسیسم لنینیسم اندیشه ی مائو تسه دون است. یعنی در داخل کشور؛ تغییر دادن خصلت پرولتاریایی حزب ما، سرنگون کردن دیکتاتوری پرولتاریا و احیای سرمایه داری و در عرصه ی بین المللی؛ طرد کردن اصول انترناسیونالیسم پرولتاریایی و تسلیم در برابر امپریالیسم (اوده ۱۹۷۶: ۶).

برای توجیه حقانیت دستگیری چهار نفر توسط هوا گوفن چنین استدلال می شد که «رفیق هوا گوفن را صدر مائو خودش انتخاب کرده است» و حتی در پلنوم سوم یازدهمین کنگره ی مرکزی حزب (۱۸-۲۲ دسامبر ۱۹۷۸) که سرآغاز قدرت یابی دن سیائوپین و طرفدارانش بود هم حمله ای به مائو صورت نگرفت و کماکان از او به عنوان «مارکسیست بزرگ» یاد شد و «تبدیل چین به قدرت سوسیالیستی نیرومند بر اساس مارکسیسم لنینیسم اندیشه ی مائو» به عنوان هدف کل جامعه تدوین شد‌(Peking Review no:52 29.December.1978: 6-17).

حمله ی صریح به مائو یا آنچنان که رویزیونیست ها می گفتند «افسانه زدایی از مائو»، شش ماه پس از محاکمه ی چهار نفر و در سند رسمی کمیته ی مرکزی با عنوان «قطع نامه در باب برخی مسائل مربوط به تاریخ حزب ما از بدو پیدایش جمهوری خلق» در ۲۹ جولای ۱۹۸۱ صورت گرفت. در این سند مائو به عنوان «مؤسس حزب کمونیست و ارتش آزادی‌بخش خلق، عامل پیروزی در جنگ رهایی بخش و ایجاد جمهوری خلق چین، پاسداری از استقلال کشور و ایجاد وحدت و امنیت ملت» مورد ستایش قرار گرفت و در عین حال به علت سمت گیری با افکار چپگرایانه ی گمراه کننده طی بیست سال آخر زندگی اش که به انقلاب فرهنگی انجامید از او انتقاد شد (Central Committee of the Communist Party of China.1981).

بنا بر این رویزیونیست ها برای خنثی کردن توده های طرفدار مائو و انقلاب فرهنگی به جز سرکوب علنی، دستگیر و اعدام آنان، به گل آلود کردن فضا و آشفته کردن افکار عمومی روی آوردند. تشبیه دستگیری چهار نفر به خنثی کردن توطئه ی لین پیائو کماکان به آشفتگی ذهنی و سیاسی در جامعه کمک می کرد. همچنان که حرکت تحت نام سوسیالیسم و تبعیت از مائو، کماکان به رویزیونیست های حاکم، وجه می بخشید.

مساله ی دیگری که به نفع رویزیونیست ها عمل کرد، نکته ای است که باب آواکیان از آن به «اینرسی» (Inertia) (لَختی، سکون و بی حرکتی) تعبیر می کند. یعنی روند خودبه خودی احساس انفعال و تبعیت مردم خصوصاً بخش های میانی جامعه نسبت به قدرت حاکم. آواکیان در این مورد در یکی از آثارش می گوید:

برای قشر بزرگی از جامعه، به خصوص برای قشر میانی، انقلاب کردن علیه آتوریته های مسلط کاری بس بزرگ و مصافی بس عظیم است. مردم به راحتی در راه انقلاب قرار نمی گیرند… فقط تحت شرایط فوق‌العاده چنین می کنند… این اینرسی به نفع طبقه ی در قدرت عمل می کند… مردم برای در دست گرفتن اسلحه و خیزش برای سرنگونی حکام، نیاز به گسست های بزرگ دارند. یعنی به طور عموم مردم گرایش دارند آتوریته ی نیرویی که در قدرت است را به رسمیت شناخته و با آن همراهی کنند. آن هم نه به خاطر ترس بلکه به همان دلایلی که می دانیم. (آواکیان ۲۰۰۳)

آواکیان می گوید این حالت در مورد دولت سوسیالیستی نیز صادق است و اگرچه یک جنبه ی مثبت به نفع دولت دیکتاتوری پرولتاریا دارد اما از آنجا که هر روند خودبه خودی در نهایت به ضرر انقلاب کمونیستی است، بنا بر این اینرسی جامعه در قبال دولت سوسیالیستی نیز عموماً نتایج و پیامدهای منفی داشته و دولت سوسیالیستی باید از آن اجتناب کند.

اما این انفعال و اینرسی بسیار مطلوب بورژوازی و در مورد چین بورژوایی است. رهروان سرمایه داری آگاهانه روی این گرایش در میان بخش های میانی جامعه سرمایه گذاری کردند و به حداکثر از آن سود بردند. زدن سرِ انقلاب یعنی چهار نفر و به راه انداختن کارزار ارتجاعی تبلیغاتی علیه آنان، دقیقاً برای پیشگیری از فراخوان آنان به شورش علیه رویزیونیست های تازه به قدرت رسیده بود. القای این حس که چین در آستانه ی حمله ی اتحاد شوروی است و باید از اختلافات داخلی خودداری کرد یا اینکه تداوم درگیری های خیابانی به جنگ داخلی کشیده شده و «کشور را به ورطه ی فاجعه و از هم گسیختن می برد» در ایجاد تردید و بی تحرکی در میان بسیاری از توده ها بی تأثیر نبود.

اوضاع جهانی و مساله ی انترناسیونالیسم

باب آواکیان در مباحث مربوط به رابطه ی انقلاب جهانی با سوسیالیسم در یک کشور چنین سنتز می کند که مبارزه ی طبقاتی در هر کشورِ مشخص بیشتر در سطح بین المللی تعیین می شود تا توسط گشایش تضادهای «درونی» آن کشور خاص، مجرد از متن اوضاع جهانی. از این رو تاکید می‎کند در ارزیابی از فاکتورهای عینی که به عقب گرد و شکست انقلاب در چین خدمت کرد، باید به اوضاع بین المللی نگاه کرد (آواکیان ۱۳۶۶: ۸۲). نباید از یاد برد انقلاب فرهنگی پرولتاریایی در اواسط دهه ی ۶۰ میلادی و مصادف با اوج گیری موج انقلاب در سطح جهان آغاز شد و وجود چین سوسیالیستی مؤثرترین فاکتور در قدرت گیری روند انقلاب جهانی بود و اوضاع بین المللی نیز به سهم خود بر تناسب قوای طبقاتی در داخل چین تأثیر می گذاشت. افشای رویزیونیسم شوروی در سطح جنبش بین المللی توسط مائو در دهه ی ۱۹۶۰ و در پی آن شکل گیری جنبش نوین کمونیستی، عروج دوباره ی جنبش های ضد  امپریالیستی و رهایی بخش ملی در کشورهای تحت سلطه به ویژه در هندوچین و تحرک مجدد موج انقلاب در جنبش های دانشجویی اروپا و ایالات متحده در اواخر دهه ی ۶۰ میلادی، همگی فاکتورهای بین المللی مهمی بودند که هم از چین سوسیالیستی و انقلاب فرهنگی تأثیر می گرفتند و هم بر صف آرایی طبقاتی در داخل چین (موقعیت مائو و جناح انقلابی در حزب) و از همه بیشتر بر روحیه ی توده های مردم چین تأثیرات مثبت و پیشرونده ای داشتند. اما از دهه ی ۷۰ میلادی روند اوضاع جهانی به ضرر جنبش کمونیستی و عمدتاً به نفع بلوک های امپریالیستی غرب و شرق تغییر کرد. شوروی سوسیال  امپریالیست در پاسخ به ضرورت های ناشی از قوانین سرمایه داری امپریالیستی،(۹) از استراتژی «همزیستی مسالمت آمیز» با بلوک امپریالیستی غرب دست برداشت و سیاست رقابت و تشدید تضاد با آمریکا و متحدینش را در پیش گرفت. این سیاست در رابطه با «جهان سوم» به شکل کمک های مالی و تسلیحاتی به جنبش های رهایی‌بخش ملی در این کشورها و بلعیدن و ادغام کردن آن ها در اردوگاه سوسیال   امپریالیستی شوروی ترجمه می‌شد. روشن ترین مصداق این چرخش در رابطه با این جنبش ها، گردش به راست انقلاب ویتنام و تبدیل شدن آن به متحد و زائده‌ی شوروی بود‌.‌(۱۰) پروسه ی اٌفت جنبش های انقلابی از میانه ی دهه ی ۱۹۷۰ بر روحیه ی توده های مردم چین و به تبع آن بر مبارزه ی طبقاتی در این کشور و تناسب قوای داخل حزب کمونیست نیز تأثیرات منفی می گذاشت.

اما مساله فقط این نبود. مائو تسه دون و طرفدارانش در جریان انقلاب فرهنگی بر سر اهمیت انترناسیونالیسم پرولتری و ضرورت کمک به روند پیشروی انقلاب جهانی، با رویزیونیست ها و رهروان سرمایه داری که به کلیه ی امور از منظر ناسیونالیستی نگاه می کردند، مقابله و مبارزه می‎کردند اما خط سیاسی و ایدئولوژیک مائو و طرفدارانش در رابطه با درک از انترناسیونالیسم پرولتری و پایه‎های مادی و عینی آن و رابطه ی میان انقلاب جهانی با سوسیالیسم در یک کشور، دارای کمبودهای جدی بود. منشأ تاریخی این کمبود و ابعاد مختلف آن را به ناچار باید به نوشته های آتی موکول کنیم، اما باید در نظر داشت این کاستی بر چگونگی سازمان دهی توده ها و فرایند کلی مبارزه ی طبقاتی در چین و سرنوشت آن تأثیرات منفی گذاشت. مائو تسه دون متوجه نشد مبارزه با بورژوازی و رهروان سرمایه داری در داخل چین تا درجه ی مشخصی بستگی به توازن قوای داخلی، عمق بخشیدن به دولت دیکتاتوری پرولتاریا در داخل چین و اتکا به توده های مردم چین دارد و باید بخش مهمی از این مبارزه را با اتکا به پیشبرد انقلاب در سطح جهان هدایت کرد و به جلو برد. دیالکتیک پیشروی انقلاب حتی در یک کشور به این شکل است که پیشروی یا در جا زدن و عقب رفتن انقلاب جهانی، بر تناسب قوا در داخل آن کشور تأثیرات تعیین کننده  می گذارد. مائو اهمیت این دیالکتیک و عموماً آنچه آواکیان به صورت «تضاد میان انقلاب جهانی و انقلاب در یک کشور» مفهوم سازی می کند را متوجه نشد و بسیج انقلابی توده ها را بر آن استوار نکرد. در حالی که انقلاب و مبارزه ی طبقاتی در یک کشور یا محدوده ی جغرافیایی معین را باید دائماً با این واقعیت سنجید و برایش سیاست و نقشه تعریف کرد و توده های مردم را با این هدف و چشم انداز آگاه و متحد کرد. هرگونه قصور یا التقاط در این زمینه، به نوعی از پراگماتیسم و ناسیونالیسم و نهایتاً پاسخ های نادرست و ناکارآمد به تضادهای مقابل پای انقلاب منجر خواهد شد.

یکی از مهم ترین تبارزات این کمبود در پراتیک سیاسی مائو تسه دون، کم بها دادن به ایجاد یک مرکز انترناسیونالیستی پس از گسست از رویزیونیسم شوروی بود. فقدان چنین سازمانی نه تنها بر انقلاب جهانی و جنبش بین المللی کمونیستی بلکه بر مبارزه‎ی طبقاتی در خودِ چین تأثیر منفی داشت. کافی است در نظر بگیریم اگر یک انترناسیونال کمونیستی انقلابی بر اساس خط تمایز عینی میان مارکسیسم و رویزیونیسم (یعنی بر اساس مارکسیسم لنینیسم مائوئیسم) تشکیل شده بود، آنگاه پس از به قدرت رسیدن رویزیونیست‎ها در چین این مرکز انترناسیونالیستی می توانست با هدف پایان دادن به گیج‎سری توده های مردم چین، علیه چین رویزیونیستی دست به افشاگری و تهییج عمومی بزند. نبود چنین مرکزی و نبود چنین مبارزه و افشاگری سیستماتیک در مقیاس جهانی، به حکام جدید چین فرصت داد تا در داخل چنین وانمود کنند که کمونیست های جهان هیچ مقاومت و مبارزه ای علیه آنان صورت نداده‎اند. اما نکته‎ی اساسی این است که آموزش و بسیج توده های مردم چین بر اساس این درک و افق، کیفیتاً بر آگاهی کمونیستی آنان تأثیر گذاشته و خط تمایز روشن تری برای تشخیص مارکسیسم از رویزیونیسم به آنان می داد.

ضرورت آموزش و سازمان دهی کادرهای حزب و توده ها بر اساس تعیین کننده بودن انقلاب جهانی و انترناسیونالیسم پرولتری از درس های مهمی است که باب آواکیان از بررسی تجربه ی دولت های سوسیالیستی در موج اول انقلاب‎های کمونیستی استخراج کرده است. جمع بندی های صورت گرفته توسط آواکیان در سنتز نوین کمونیسم و نتایج و درس  هایی که می توان و باید بر اساس چارچوب تئوریک و تحلیلی سنتز نوین از تجربه ی موج اول انقلاب های کمونیستی گرفت، سلاح استراتژیک و چراغ روشن گر کمونیست های امروز و فردا است تا بر اساس آن و تکاملات بیشتر، تجربه ی درخشان تر و موفق‌تری از سازمان دهی دولت‎های سوسیالیستی آینده را، در خدمت به پیشروی انقلاب جهانی و عبور جامعه‎ی بشری از عصر بورژوایی به عصر کمونیسم، عملی کنند•

 

منابع

– آواکیان، باب (۱۳۶۵) خدمات فناناپذیر مائو تسه دون. ترجمه از اتحادیه ی کمونیست های ایران (سربداران). انتشارات اتحادیه ی کمونیست های ایران (سربداران)

– آواکیان، باب (۱۳۶۶) فتح جهان. جلد دوم. ترجمه  از اتحادیه ی کمونیست های ایران (سربداران). انتشارات اتحادیه ی کمونیست های ایران (سربداران)

– آواکیان، باب (۲۰۰۳) عبور از روی دو مانع بزرگ: نظراتی در مورد فتح جهان. ترجمه از حزب کمونیست ایران (م ل م). نشر اینترنتی در سایت حزب کمونیست ایران (م ل م)

– اوده (۱۹۷۶) سخنرانی رفیق اوده در میتینگ شادباش پایتخت. در پیروزی تاریخی عظیم. ترجمه و انتشار از اداره ی نشریات زبان های خارجی پکن.

– بتلهایم، شارل (۱۳۵۷) چین بعد از مائو. ترجمه ی عباس میلانی. تهران. انتشارات روزبهان

– داربی شر، یان (۱۳۶۸) تحولات سیاسی در جمهوری خلق چین. ترجمه ی عباس هدایت وزیری. تهران. سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی

– حزب کمونیست ایران (م ل م) (۱۳۹۵) شورش علیه دنیای کهنه. نشریه ی حقیقت. دور سوم. شماره ی ۷۶. مرداد ۱۳۹۵

– کوز، رونالد؛ نینگ وانگ (۱۳۹۳) چین چگونه سرمایه داری شد. ترجمه ی سید پیمان اسدی. تهران. انتشارات دنیای اقتصاد

– لوتا، ریموند (۱۳۹۳) و مائو پنجمی بود، واپسین نبرد بزرگ مائو. ترجمه ی حزب کمونیست ایران (م ل م). نشر اینترنتی. (چاپ دوم) انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

– لوتا، ریموند (۱۳۹۴) تاریخ واقعی کمونیسم. ترجمه ی منیر امیری. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

-مائو، تسه دون (۱۹۶۳) ایده های صحیح انسان از کجا نشأت می گیرند؟ در چهار رساله ی فلسفی. ترجمه از اداره ی نشریات زبان های خارجی. (چاپ سوم) پکن. انتشارات جمهوری توده ای چین. ۱۹۷۱

– ورنر، جی (۱۹۷۹) حمله ی دگمارویزیونیستی علیه اندیشه ی مائو را در هم شکنیم! نکاتی درباره ی کتاب امپریالیسم و انقلاب انور خوجه. ترجمه از حزب کمونیست ایران (م ل م). (چاپ دوم) نشر اینترنتی. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

– Avakian, Bob (1978) The Loss in China and The Revolutionary Legacy of Mao Tseyung. Chicago. RCP Publication

– Central Committee of the Communist Party of China, (1981) Resolution on certain questions in the history of our party since the founding of the People’s Republic of China. Paiking. Published by the Foreign Languages Press

– Daubier,Jean (1974) A history of the Chinese Cultural revolution. translated by Richard Seaver. New York. Vinage Book

– Revolutionary Communist Party,USA (1978) Revolution and Counter-RevolutionThe Revisionist Coup in China and the Struggle in The Revolutionary Communist Party, USA. Chicago .RCP Publication

– Peking Review No:35. 26.August.1977

– Peking Review No:10. 10.March.1978

– Peking Review no:52 29.December.1978: 6-17

 

پینوشتها

۱ـ در این مورد نگاه کنید به: حزب کمونیست ایران (م ل م) (۱۳۹۵)

 ۲ـ در مورد نقد انور خوجه به مائو نگاه کنید به: ورنر (۱۹۷۹)

 ۳ـ در مورد رویکرد باب آواکیان و سنتز نوین کمونیسم به تاریخ انقلاب‌های کمونیستی و دولت‌های سوسیالیستی نگاه کنید به: (لوتا ۱۳۹۴)

۴ـ حکم مرگ این دو نفر بعدها به حبس ابد تقلیل یافت اما رفیق چیان چن در سال ۱۹۹۱ در زندان به طرز مشکوکی مُرد و رفیق چان چون چیائو در سال ۲۰۰۵ در شرایط حبس خانگی مُرد.

۵ـ در مورد این قبیل تاریخ‌نگاری‌های جعلی در سنت راست و چپ برای نمونه نگاه کنید به: دونایفسکایا، رایا (۱۳۸۳) فلسفه و انقلاب، از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو. ترجمه‌ی حسن مرتضوی و فریدا آفاری. تهران. انتشارات خجسته

چنگ، جان؛ هالیدی، جان (۱۳۸۷) مائو داستان ناشناخته. ترجمه‌ی بیژن اشتری. تهران. نشر ثالث

۶ـ در مورد بحث‌های مائو پیرامون ماهیت جامعه‌ی سوسیالیستی و قانون‌مندی‌های آن نگاه کنید به: (آواکیان ۱۳۶۵: فصل ششم ادامه‌ی انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا)

۷ـ در مورد عملکرد ستاد فرماندهی بورژوازی در سال‌های انقلاب فرهنگی نگاه کنید به: (RCP ۱۹۷۸) و (Daubier ۱۹۷۴)

۸ـ ینان ایالتی در شرق چین است که مائو بقایای حزب کمونیست پس از سال ۱۹۲۷ به آنجا رفته و جنگ دراز مدت خلق را از آنجا آغاز کردند. ینان مرکز اصلی مناطق پایگاهی ارتش سرخ پیش از تسلط بر سراسر کشور در سال ۱۹۴۹ بود.

۹ـ در مورد قوانین سرمایه‌داری امپریالیستی نگاه کنید به: مقاله «صدمین سالگرد اثر لنین: امپریالیسم بالاترین مرحله‌ی سرمایه‌داری» در حقیقت شماره‌ی ۷۷ و همچنین به: ولف، لنی (۱۳۹۳) مدخلی بر علم انقلاب. ترجمه از حزب کمونیست ایران ( م ل م). چاپ دوم. انتشار اینترنتی. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م). فصل امپریالیسم صفحات ۱۷۱-۲۳۸

۱۰ـ در مورد سرنوشت انقلاب ویتنام نگاه کنید به: حزب کمونیست انقلابی آمریکا (۱۳۶۶) ویتنام سقط انقلاب. ترجمه و انتشار از کمیته‌ی کردستان اتحادیه‌ی کمونیست‌های ایران (سربداران)

 

علم و انقلاب

مصاحبه با آردی اسکای بریک

بخش هفتم: افقی پُر امید که بر اساسی علمی استوار است

 

در اوایل سال ۲۰۱۵ نشریه ی انقلاب (ارگان حزب کمونیست انقلابی آمریکا) مصاحبه ای با آردی اسکای بریک داشت. این مصاحبه طی چند روز انجام شد و طیف گسترده ای از مسائل را در بر می گیرد. آردی اسکای بریک تعلیمات حرفه ای خود را در رشته های محیط  زیست و بیولوژی تکاملی گذرانده است. وی از مبلغین سنتز نوین است. در میان آثار او می توان از دو اثر نام برد: علم فرگشت و افسانه ی آفرینش: واقعیت چیست و چرا دانستن آن مهم است و از گام های نخستین تا جهش های آینده، رساله ای در باره ی ظهور انسان، سرچشمه ی ستم بر زن و راه رهایی. پاره های پیشین ترجمه ی فارسی این مصاحبه را در حقیقت شماره ی ۷۱ تا ۷۶ خواندید. اکنون، بخش هفتم را می خوانید.

 

سؤال: صحبتهایتان در مورد اهمیت درک کار آواکیان و جهتگیری استراتژیکِ «با قدرت مبارزه کنیم و مردم را برای انقلاب متحول کنیم» و نقش تئوری در این رابطه، کاملاً به هدف میزند. به نظر من خیلیها زمانی که تازه از نظر سیاسی بیدار میشوند و قدم پیش میگذارند، فکر میکنند فرایند تغییر دادن دنیا یعنی شرکت در اعتراضات، تظاهرات یا فعالیتهای شبیه آن … من از صحبتهای شما این طور فهمیدم که هرچند همه اینها فوقالعاده مهم و بخشهای خیلی مهمی از فرایند انقلابی هستند ولی گفتید که باید عمیقتر رفت و دید که اینها هیچ کدام به خودی خود کافی نیستند و مردم به تئوری و خصوصاً این تئوری نیاز دارند.

اسکای بریک: درسته. گاهی مردم به تمام کارهای بدی که آدم‌ها، حتی توده‌های ستمدیده در حق همدیگر می‌کنند (مثلاً همدیگر را می‌کشند، تحقیر می‌کنند و غیره) نگاه می‌کنند و می‌گویند، «هیچ امیدی نیست! چطور ممکن است بتوانیم با همدیگر برای انقلاب متحد بشویم و یک جامعه نوین بسازیم؟ اوضاع مردم خیلی خراب‌تر از این حرف‌هاست، اوضاع ما خراب‌تر از این حرف‌هاست». این حرف چرت است به این خاطر که نحوه رفتار و تفکر مردم عمیقاً تحت تأثیر فرهنگ غالب و نهادهای اجتماعی سیستم است؛ آن‌ها از وقتی به دنیا می‌آیند هر روزه با این فرهنگ و این اشکال سازمانی سر و کار دارند و تحت تأثیر آن هستند و توسط آن شکل می‌گیرند.

اینجا وقت نداریم وارد همه جزییات بشوم اما من به عنوان دانشمندی که در علوم زیست‌شناسی آموزش دیده، به شما اطمینان می‌دهم که ماهیت بشر چیز ثابت و غیرقابل تغییر نیست. ماهیت تغییرناپذیر بشر وجود ندارد. چنین چیزی وجود خارجی ندارد! اگر به تاریخ نگاه کنید، می‌بینید که انسان‌ها همیشه قابلیت عظیمی برای کسب جهان‌بینی‌ها، رفتارها و رویکردهای مختلف، چه مثبت و چه منفی، برای اینکه چگونه با دیگران در رابطه باشند از خود نشان داده‌اند. حتی آنچه مثبت یا منفی دانسته می‌شود یا از نظر «اجتماعی پذیرفته» شده است، در هر دوره زمانی بسته به اینکه در کدام دوره تاریخی هستیم، در کدام جامعه زندگی می‌کنیم، شرایط و سنت‌های غالب در آن نظامِ مشخص کدام‌اند، فرق کرده‌اند. هیچ کدام از این‌ها ثابت و غیرقابل تغییر نیستند بلکه می‌توانند تغییر کنند و تغییر هم می‌کنند. خوب کاری که ما باید الان انجام بدهیم این است که بیشتر درباره ‌یک افق حقیقتاً رهایی‌بخش از جامعه، جامعه‌ای که در مقیاس جهانی برای کل بشریت رهایی‌بخش باشد، حرف بزنیم. چنین جامعه‌ای چه شکلی خواهد بود؟ بعضی از عناصر کلیدی آنچه خواهد بود؟ باب آواکیان در این باره صحبت‌های زیادی دارد.

اگر این نکته را در ذهن داشته باشید و درباره اینکه افق آینده چه شکلی خواهد بود و قابلیتی که مردم برای تغییر دادن خودشان در حین جنگیدن با قدرت دارند حرف بزنید می‌توانید ببینید که آدم‌ها این مساله را به اندازه کافی درک نمی‌کنند که وقتی توده‌ها سربلند می‌کنند، باهمدیگر جمع می‌شوند تا با قدرت و با سرکوب گران بجنگند و در همین فرایند مبارزه عمیق‌تر می‌فهمند که ریشه مشکلات کجاست و راه حل آن چیست، خودشان را عوض می‌کنند. همه ما این فرایند را طی می‌کنیم. یعنی، نه تنها در مورد مسائل مختلف می‌آموزیم بلکه دیدگاه‌هایمان، برداشت‌های غلطمان و رفتارهای غلطمان را هم عوض می‌کنیم. این چیزی است که همیشه به طور مکرر اتفاق می‌افتد، به ویژه در دوره‌های خیزش انقلابی.

سؤال: به نظر میآید که دارید به یک بُعد واقعاً مهم دیگر از درک کارهای آواکیان اشاره میکنید. اینکه مردم واقعاً باید بدانند دنیا میتواند این طور که هست نباشد و مردم مجبور نیستند این روابطی را که امروز باهم دارند، داشته باشند.

اسکای بریک: درست است. یکی از جنبه‌های رویکرد و روش باب آواکیان و کلیت تحلیل علمی‌اش از ریشه مشکلات و راه حل آن‌ها این است که افقی مملو از امید را ترسیم می‌کند و یک تحلیل بسیار امیدبخش به دست می‌دهد، اما روی هوا و بی‌پایه نیست. کسانی هستند که برای القاء چیزی به شما سعی می‌کنند با مشتی دروغ و حرف‌های واهی شما را فریب بدهند و به شما می‌گویند، «زمین و آسمان از آن تو خواهد شد و زندگی بهتری خواهی داشت» و غیره. ولی این کاری نیست که باب آواکیان می‌کند. او سختی قضیه را پنهان نمی‌کند و به شما می‌گوید، ببینید، این کار واقعاً دشوار است؛ ما با ستمگران بسیار قدرتمندی مواجه هستیم که سیستمشان برای حفظ ستم بر اقشار مختلف و بهره‌کشی از همه مردم جهان تنظیم شده است. قواعد بازی به نفع سیستم آن‌هاست. علاوه بر این، توده‌های مردم را دارید که دارای درک‌های غلط زیادی هستند: از توده‌های تحتینی جامعه تا قشرهای میانی نسبتاً مرفه (کسانی که واقعاً بخشی از طبقه حاکمه ی سیستم نیستند ولی حتی اگر از شرایط راضی نباشند ولی به این نظام باور دارند) و بسیاری از آدم‌ها که به صورت فردی قاطی هستند. مردم درکی ندارند که سیستم چطور کار می‌کند، چرا اوضاع به شیوه کنونی است؟ آن‌ها رفتارهای خودشان، رابطه خودشان با سایر مردم را نمی‌فهمند. خیلی وقت‌ها فکر می‌کنند مسئول جهنمی بودن زندگی‌شان این فرد و آن فرد خانواده یا دوستشان یا همکارشان یا همسایه‌شان و غیره است. در واقع دست سیستم را در شکل دادن رفتار و افکار غلط مردم نمی‌بینند.

اگر شما بخشی از جنبش انقلابی بشوید و روش و رویکرد باب آواکیان را در دست بگیرید، یکی از چیزهایی که رخ می‌دهد این است که به ابزار دگرگون کردن افکار و رفتارهای خودتان و افکار و رفتارهای دیگرانی که با آن‌ها در رابطه هستید دست خواهید یافت. به این خاطر که نسبت به افقی آگاه خواهید شد که این دنیا چگونه می‌تواند باشد، جامعه چگونه می‌تواند به شیوه‌ای بسیار الهام‌بخش‌تر و امیدبخش‌تر سازمان یابد، و چگونه خواهیم توانست جهانی را بیافرینیم که آدم دلش بخواهد در آن زندگی کند و این افق را در مقابل مردم خواهید گذاشت. این دنیا بی‌نقص نخواهد بود ولی بسیار بهتر از دنیایی خواهد بود که اکنون در آن زندگی می‌کنیم!

شما بر یک مبنای علمی و عمیق قانع خواهید شد. و مثل این نیست که یک موعظه‌گر به شما چیزهایی بگوید و احساس خوبی به شما دست بدهد. خیر! شما هر چه بیشتر شواهد علمی را در این مورد که مبنای علمی تغییر چیست و ما به واقع چگونه می‌توانیم مسیر جامعه را به آن سمت برانیم و شرایط را در راستای یک انقلاب واقعی برای ساختن جامعه‌ای که ارزش زیستن دارد پیش ببریم، هر قدر شما بیشتر وارد این مساله شوید، به همان نسبت تبدیل به آدم متفاوتی خواهید شد و قادر خواهید شد که به مردم دیگر نیز کمک کرده و افقشان را گسترش بدهید تا تبدیل به انسان‌های متفاوتی بشوند و «انسان آینده» باشند و نه آدم امروز. به این ترتیب، می‌توانند سرمشقی برای دیگران باشند. باز تکرار می‌کنم، افراد طبقات پایین جامعه، نقش مهمی در پیشگامی این مسیر و به ویژه نقش الهام‌بخش باید بازی کنند. اما کسان دیگر، مانند دانشجویان و افراد طبقه میانه هم باید تغییر کنند.

و روابط روزمره مردم نیز می‌تواند به طور رادیکال تغییر کند. جنگی که دسته‌های مختلف جوانان باهم می‌کنند مسخره است. ما نیازی به اینکه مردم هم را بکشند نداریم. این‌ها همه مردم ما هستند. واقعاً، آیا نمی‌توانیم بهتر از این‌ها عمل کنیم؟ ما باید با همدیگر قدرتمندتر بشویم و برای جنگ با دشمن مشترک و نه جنگ با یکدیگر، متحد بشویم. علاوه بر این، خوار و بی‌ارزش کردن زنان را باید متوقف کنیم! بیایید بر روی معضلات واقعی و دشمنان واقعی تمرکز کنیم و بیایید باهم متشکل شده و متحد شویم تا با این‌ها بجنگیم.

ما در خیزش‌های انقلابی قبلی دیده‌ایم که مردم بهتر می‌شوند. هوشمندتر می‌شوند. افق‌هایشان عالی‌تر می‌شود. آرزوهای بزرگ‌تری پیدا می‌کنند و مطابق با آرزوهای بزرگ‌تر رفتار می‌کنند. این چشم‌انداز زیبایی است. و بخش زیادی از چیزی است که باب آواکیان ابزار رسیدن به آن را به ما می‌دهد.

سؤال: وقتی مردم با کارهای باب آواکیان آشنا میشوند، باید روش او را مطالعه کنند. میتوانید کمی بیشتر در این باره صحبت کنید؟

اسکای بریک: خوب این چیزی است که مردم عادت به انجامش ندارند. منظورم فقط مردم آموزش ندیده نیست. حتی تحصیل کرده‌های جامعه هم این طور هستند چون اغلب در مدارس آموزش دیده‌اند که همیشه دنبال نتایج باشند، دنبال جواب‌های خیالی که ظاهر واقعی دارند باشند، دنبال تکه‌های کوچک اطلاعات باشند، به دنبال نسخه یا دستورالعمل‌هایی باشند که چطور این یا آن کار را انجام بدهند. به مردم آموزش داده نمی‌شود که آگاهانه به روش‌ها نگاه کنند. آن‌ها آموزش ندیده‌اند که چگونه روش‌های مختلف را به آزمون بکشند و متدها و رویکردهای مختلف در فهم و تغییر واقعیت را باهم مقایسه و مقابله کنند. در آغاز این مصاحبه ما در این باره که چه چیزی علم است صحبت کردیم و مهم‌ترین چیز درباره علم، روشِ علم است. علم یک ابزار است. مجموعه‌ای از پاسخ‌ها نیست. علم یک جعبه ابزار است. روش علمی یک جعبه ابزار است که شما می‌توانید همه جا با خود حمل کنید و برای پاسخ دادن به هر سؤالی در باب واقعیت مادی، چه در دنیای طبیعی و چه در دنیای اجتماعی، از آن استفاده کنید. این یک جعبه ابزار است که به شما کمک می‌کند بفهمید چرا اوضاع به شکلی است که اکنون هست، چگونه اوضاع به این صورت در آمد و چه کسی از این شرایط سود می‌برد؟ چگونه می‌توان شرایط را تغییر داد و موانع بر سر تغییر اوضاع کدم‌اند؟ این‌ها سؤالاتی هستند که با یک روش علمی مطرح شده‌اند. وقتی آثار باب آواکیان را می‌خوانید یا به صحبت‌هایش گوش می‌کنید، منتظر لب مطلب نباشید. فقط به دنبال نتایج نباشید. ببینید استدلال‌هایش چگونه تکامل پیدا می‌کنند. به روش او توجه کنید که روشی بسیار علمی است و بر پایه شواهد بنا شده است. یک بار دیگر باید تکرار کنم که : علم یک فرایند مبتنی بر شواهد است. بنابراین باید دنبال الگوهای تکرار شونده باشید که ماجرا را توضیح می‌دهد و با مدرک نشان می‌دهد چرا این نظام از ریشه گندیده است و نمی‌توان نجاتش داد؛ و نشان می‌دهد که اگر می‌خواهید با این معضلات پایه‌ای، این مشکلات اساسی دهشت‌بار که مردم را دچار فلاکت‌های بی‌دلیل کرده است مقابله کنید یک انقلاب لازم است؛ یک انقلاب واقعی مطلقاً ضروری است برای نابودی این نظام و جایگزینی آن با یک نظام کاملاً متفاوت بر یک مبنای اقتصادی و سیاسی متفاوت.

بار دیگر تأکید می‌کنم که روش او را بشناسید. وقتی باب آواکیان از این حرف می‌زند که پیدا کردن راهی که تمام قشرهای مردم را متحد کند، چقدر پیچیده است … در واقع داریم درباره این واقعیت صحبت می‌کنیم که با چند ده نفر در اینجا و آنجا نمی‌توانیم انقلاب کنیم … و باید میلیون‌ها نفر را درگیر کنیم و این‌ها دیدگاه‌های بسیار متفاوتی خواهند داشت، سؤالات و منافع متفاوتی خواهند داشت، عقاید متفاوتی خواهند داشت و … همگی یک‌جور نخواهند بود. آن‌ها در مسائل بسیار مهمی از همدیگر متفاوت خواهند بود. خوب سؤال پیش می‌آید که پس بر چه مبنایی می‌خواهید همه‌ی آن‌ها را کنار هم آورده، در یک مسیر و در یک جهت قرارشان بدهید؟ در اینجا هم به دنبال روش باشید. یا اینکه با تضادهایی که در جامعه‌ی سوسیالیستی هست چگونه به طریقی صحیح مقابله خواهیم کرد، وقتی که سرمایه‌دارهای قدیمی سعی می‌کنند به قدرت بازگردند و نیروهای سرمایه‌داری جدید درست از درون جامعه‌ی سوسیالیستی سربلند می‌کنند و سعی می‌کنند که سوسیالیسم را سرنگون کنند و سرمایه‌داری را احیا کنند؟ با همه‌ی این‌ها چگونه مقابله خواهیم کرد؟ در اینجا هم به دنبال روش باشید. و رویکردتان به همه‌ی این تفاوت‌ها و دیدگاه‌های متفاوت و این واقعیت که مردم در جهات مختلفی فشار وارد خواهند کرد و این یا آن را خواهند خواست چه خواهد بود. مدیریت صحیح این فرآیند بسیار پیچیده است. در اینجا هم دنبال روش باشید. شما به علم نیاز دارید تا وضعیت را سره ناسره کنید، به امور نظم بدهید، اولویت‌ها روشن کنید، بدانید که بر چه چیزی باید تأکید بگذارید و با آدم‌ها بر سر چه چیزی باید مبارزه کنید و چگونه مبارزه کنید.

برای نمونه، به مذهب در میان مردم نگاه کنید. باب آواکیان می‌گوید مذهب مانعی در تفکر مردم است، نمی‌گذارد که مردم نسبت به واقعیت یک رویکرد کاملاً علمی داشته باشند تا آن را بفهمند و تغییر بدهند. آیا باید به صرف اینکه مردم به مذهبشان خیلی اهمیت می‌دهند، از مبارزه کردن بر سر این مساله با مردم پرهیز کنیم؟ یا اینکه باید حقیقت را به آن‌ها بگوییم و با آن‌ها مبارزه کنیم تا دست از این عقاید بردارند، و بفهمند که همه‌ی این‌ها از کجا می‌آیند و چطور همه‌ی مذاهب توسط مردم اختراع شدند، و اصلاً چرا اختراع شدند؟ و به این مساله بپردازیم که در مبارزه برای تغییر انقلابی، مذهب بیشتر یک مانع است تا کمک. بیایید به مسائلی از این دست بپردازیم.

همین‌طور بیایید درباره‌ی مردهایی حرف بزنیم که می‌گویند می‌خواهند انقلابی باشند ولی نمی‌خواهند در شیوه‌ی روابطشان با زنان تغییری ایجاد کنند؛ مردانی که هنوز می‌خواهند آن گنج برتری مردانه را برای خود حفظ کنند و در رابطه با زنان کماکان مانند ستمگران و سلطه‌گران عمل کنند و امیدوارند برتری‌جویی مردانه‌ی زن ستیزانه ی آن‌ها را در زندگی حفظ کنند. دست بردارید! اگر ستمگر و سلطه‌گر باشید، چه جور انقلابیونی خواهید بود؟ بیایید در این ‌باره صحبت کنیم. بیایید سر این موضوع مبارزه کنیم.

تضادهای پیچیده بسیار زیادی وجود دارد. نمی‌توان از تمام تضادهای موجود، مثلاً بین مردم و دشمن یا بین خود مردم، تضادهایی که نیازمند توجه و مبارزه هستند لیست کاملی درست کرد، ولی می‌توان نقاط کلیدی تمرکز این تضادها را شناسایی کرد، می‌توان برخی از بزرگ‌ها را در اولویت قرار داد و به طور ویژه روی آن‌ها کار کرد.

بنابراین، برای اینکه به حداکثر ممکن مردم را در یک فرآیند انقلابی درگیر کنید، چه می‌کنید؟ به آن‌ها ابزار علمی می‌دهید تا مردم به طور فزاینده شروع کنند در جامعه مثل دانشمندان رفتار کنند، تا اینکه یاد بگیرند خودشان الگوهای تکراری را تشخیص بدهند و سؤالاتی از این دست بپرسند: این مشکلات از کجا می‌آیند؟ ریشه آن‌ها کجاست؟ چه چیزی مشکلات امروزی را ایجاد کرده است؟ چرا حتی وقتی مردم اعتراض می‌کنند، در این مشکلات تغییری حاصل نمی‌شود؟ چرا مشکلات همچنان دوباره و دوباره باز می‌گردند؟ به مردم ابزار علمی بدهید تا در این سؤالات کنکاش کنند، ابزاری که از آن هم برای فهم جامعه می‌توانند استفاده کنند و هم برای تغییر جامعه.

وقتی پای مسائل اجتماعی، مسائل مربوط به سازمان اجتماعی و معضلات جامعه پیش می‌آید، باب آواکیان علمی‌ترین آدم روزگار ماست. اما طنز ماجرا در آن است که بسیاری از دانشمندان علوم طبیعی هنوز این واقعیت را به رسمیت نشناخته‌اند. گاهی احساس می‌کنم باید علاوه بر دانشمندان علوم طبیعی، حتی کسانی که علم را در میان عامه مردم ترویج و فراگیر می‌کنند، به مصاف بطلبم . کسانی چون پیتر کویوت (Peter Coyote) و آلان آلدا (Alan Alda) یا کسانی مثل سیث مک فارلن (Seth MacFarlane) که به تولید مجموعه کوسموس (Cosmos) که دنباله‌ی مجموعه محشر کارل ساگان (Carl Sagan) است کمک کرده است. یعنی، کسانی که خودشان دانشمند نیستند ولی تلاش زیادی در جهت فراگیر سازی علم می‌کنند. یا افرادی نظیر آن دریوان (Ann Druyan) یا نیل دوگراس تایسون (Neil de Grasse Tyson)، کسانی که به شیوه‌های متفاوت، متعهد به فراگیر سازی و ترویج روش‌های علمی و تفکر علمی در میان مردم هستند، اما به نظر می‌آید وقتی پای مساله انقلاب … وسط می‌آید، انگار یک نقطه کور دارند. البته نه همه آن‌ها. ولی وقتی مساله تغییرات اجتماعی و انقلاب و کمونیسم به میان می‌آید، بعضی از آن‌ها یک نقطه کور دارند. آن‌ها اغلب تصورات غلط زیادی دارند، چون ‌که روش‌های علمی خودشان را در این زمینه به کار نمی‌گیرند، تا واقعاً نگاه کنند و ببیند که مساله چیست و از نظر تئوریک واقعاً چه تحولاتی رخ داده ، تا یک ارزیابی انتقادی خوب از آن به دست بدهند. آدم‌ها اغلب اوقات جواب‌های متزلزل می‌دهند و اغلب بدون هیچ انتقادی شریک فرضیات کهنه و اساساً خام تبلیغاتی می‌شوند که حاکمان جامعه به راه انداختن‌اند و حتی اثری را که تولید شده است به طور انتقادی مورد بررسی قرار نمی‌دهند. من باید به بسیاری از این دانشمندان علوم طبیعی و فراگیر کنندگان علم بگویم، «نگاه کنید، در وجود باب آواکیان شما کسی را دارید که در تحلیل از جامعه‌ی کنونی و همچنین در تحلیل از مسیرهای ممکنی که برای تغییر آینده‌ی جامعه وجود دارد، به طور پیوسته روش‌های علمی مبتنی بر شواهد را بسیار خوب به کار برده و می‌برد. چطور ممکن است که شما نخواهید به صورت جدی کارهای او را ارزیابی کنید؟» باب آواکیان از روش علمی استفاده می‌کند تا مسائلی از این قبیل را روشن‌تر کند که: جامعه بشری چگونه سازمان‌دهی شده است، شاخص‌ها و مختصات اصلی سرمایه‌داری-امپریالیسم مدرن امروز چیست؟ چرا قوانین بنیادین کارکردی این سیستم دائماً معضلاتی را تولید و بازتولید می‌کند که عمیقاً ریشه در شالوده‌های مادی آن دارند و این‌ها معضلاتی هستند که حقیقتاً برای مردم جهان دهشت آفرین‌اند و مسبب مصیبت‌های بی‌دلیل برای میلیون‌ها نفر در این کشور و میلیاردها انسان در سراسر دنیا هستند؛ چرا این سیستم به علت شالوده‌های مادی‌اش، به علت اینکه به طور عینی باید طوری کار کند که زنده مانده و بقا یابد، به طور عینی و مادی ناتوان از حل بنیادین این تضادها است؛ و بازهم بر مبنای علم متکی بر شواهد، نه تنها می‌توانیم تحلیل کنیم این سیستم چه ایرادی دارد بلکه می‌توانیم پایه‌های مادی تغییر جامعه در یک مسیر بسیار بهتر را هم تشخیص دهیم، مسیری که نهایتاً به نفع کل جامعه بشری خواهد بود. چرا هر دانشمند با وجدانی نباید به کاربرد روش علمی در همه زمینه‌ها علاقه‌مند باشد؟ ما می‌توانیم در این باره بیشتر صحبت کنیم ولی چیزی که من می‌دانم و به خاطر آموزش علمی‌ام از آن آگاهم این است که مبانی تغییر، برای هر چیزی، در خود تضادهایی قرار دارد که آن چیز را مشخص می‌کنند. این مساله در جهان طبیعی نیز صادق است. به طور مثال، در علم فرگشت زیستی (تکامل بیولوژیک) صادق است. یعنی، مبانی مادی برای فرگشت مستمر را می‌توان در تنوع ژنتیکی یک گیاه یا حیوان‌ها یافت. این یک شکل از تضاد است. من دنیای طبیعت را از منظر تضادها می‌بینیم — تضادهایی که بخشی از حرکات و تحولات آن هستند و دائماً مواد خام، پایه‌ی مادی برای تغییر را فراهم می‌کنند. مساله در جامعه بشری هم همین‌طور است. مواد خام، مبنای تغییر جامعه بشری در تضادهای زیربنایی قرار دارد که در خود سیستم یافت می‌شود، و با روش‌ها و ابزار علمی خوب می‌توان آن‌ها را شناخت و تحلیل کرد و بر این مبنا شما می‌فهمید که تلاش‌هایتان را در کجا باید متمرکز کنید، می‌فهمید که روی کدام تضادها باید به صورت ویژه تمرکز کنید و فشار وارد کنید تا بتوانید امور را در جهت انقلابی حرکت بدهید و به تغییرات اساسی‌تر جامعه دست بیابید.

 

 

درگیر شدن جدی با سنتز نوین: تفاوتی که این سنتز میتواند ایجاد کند

 

سؤال: بیانیهی «دربارهی استراتژی انقلاب» از حزب کمونیست انقلابی، روی وبسایت (www.revcom.us) در دسترس عموم هست.این بیانیه را همه باید بخوانند. بیانیه دربارهی این مساله صحبت میکند که از هم اکنون جهتگیری کارمان باید این باشد که هزاران نفر از تودههای مردم را به روشی انقلابی به میدان بیاوریم، آموزش داده و جهتدار کنیم و آن هزاران نفر به میان میلیونها نفر رفته و حتی قبل از رسیدن اوضاع انقلابی بر روی آنها تأثیر بگذارند و هنگام رسیدن اوضاع انقلابی، این میلیونها نفر را رهبری کنند. به نظر میرسد بخشی از چیزی که شما میگویید این است که یکی از عناصر واقعاً حیاتی در این پروسه، یعنی در پروسهی به میدان آوردن، آموزش دادن و جهتدار کردن هزاران نفر به روشی انقلابی که خودشان با میلیونها نفر متصل شده و بر آنها تأثیر بگذارند تا در موقعیتی باشند که آن میلیونها نفر را در یک اوضاع متفاوت یعنی اوضاع انقلابی رهبری کنند عبارت از درگیر شدن با کار آواکیان است.

اسکای بریک: بله، مطلقاً همین‌طور است. بدون داشتن یک تئوری انقلابی، نمی‌توان انقلاب کرد. بدون روش‌های علمی که بتواند تئوری انقلابی صحیح را از تئوری غیر صحیح متمایز کند و به ما بگوید جهت درستی که اوضاع باید به آن‌سو حرکت کند کدام است، نمی‌توان انقلاب کرد. بدون در دست داشتن چنین روش علمی، هیچ شانسی برای یک انقلاب پیروزمند نخواهیم داشت. باب آواکیان تمام مدت، این روش‌ها را مدل‌سازی می‌کند. تنها کاری که باید انجام دهید آن است که به این روش‌ها و مدل‌سازی‌هایی که می‌کند توجه کنید، به آن‌ها گوش کنید و درباره‌شان بحث کنید.

سؤال: برگردیم به موضوعی که قبلتر درباره آن صحبت میکردیم. باب آواکیان یک سنتز نوین از کمونیسم به میان آورده است. معنای این واقعیت چیست و اگر سنتز نوین کمونیسم را نه فقط تعداد اندکی از مردم بلکه گروههای بسیار بزرگتری از مردم در دست بگیرند، در همین لحظه چه تغییری در وضعیت دنیا ایجاد میشود.

اسکای بریک: خوب، نگاه کنید، سنتز نوین خواندن این سنتز نوین کمونیسم یا درست است یا غلط. خیلی خوب است مردم با این موضوع دست ‌و پنجه نرم کنند، در آن کنکاش کنند و باید این کار را بکنند تا بتوانند تشخیص دهند که این واقعاً یک سنتز نوین کمونیسم است. ولی مهم آن است که یک جهش رخ داده است، یک جهش کیفی در درک بشر از این مرحله تاریخی که در آن هستیم رخ داده است؛ در مورد اینکه پایه‌های مادی که در زیربنای تضادهای امروز و مشکلات امروز در این جامعه (آمریکا) و هر جای دیگر دنیا هست، چیست و در این رابطه چه می‌توان کرد. در درک از همه‌ی این‌ها جهشی کیفی رخ داده است. یک مرحله از کمونیسم، یعنی موج اول انقلاب‌های کمونیستی پایان یافته است و اکنون گشایشی برای شروع یک مرحله‌ی نوین از انقلاب‌های کمونیستی شده است. ولی متأسفانه تعداد بسیار اندکی کمونیست انقلابی واقعی در دنیا وجود دارد. بسیار اندک. حداقل امروزه. و این‌طور نیست که سنتز نوین کمونیسم که باب آواکیان به میان آورده یک ایدئولوژی مد روز است با صدها میلیون طرفدار در سراسر جهان. کاملاً برعکس! همه دارند علیه آن می‌جنگند؛ سعی می‌کنند از آن روی برگردانند و عمدتاً نادیده بگیرند، از آن غفلت کنند، حاضر نیستند به طور جدی و با محتوا در آن کنکاش کنند. چیزی که مسلماً بیشتر درباره آن صحبت خواهیم کرد.

اینکه آدم‌ها از درگیر شدن با سنتز نوین امتناع می‌کنند آدم را خشمگین می‌کند. وقتی یک نفر چنین کار عظیمی را انجام داده و تمام زندگی‌اش را در تکامل این چارچوب(نظری) صرف کرده است شما قبل از هر چیز باید عمیقاً آن را مطالعه کنید، به جای اینکه خیلی سطحی از آن بگذرید. اگر شما عمیقاً به کنکاش در سنتز نوین بپردازید و بازهم در نهایت اختلاف نظرهای جدی با آن داشته باشید، می‌توانید درباره این اختلافات با یک محتوی غنی استدلال کنید. درسته؟ بیایید پیش برویم و این بحث‌ها را ادامه بدهیم. ولی بیشتر آدم‌ها، حتی کسانی که خودشان را انقلابی یا کمونیست می‌دانند، خیلی راحت از این مباحث در می‌گذرند، بدون اینکه به صورت جدی در آن‌ها کنکاش کنند یا حتی بدانند ماجرا چیست. آن‌ها این زحمت را نکشیده‌اند. آن‌ها مقالات و کتاب‌ها را نخوانده‌اند. به سخنرانی‌ها گوش نکرده‌اند و فیلم‌ها را تماشا نکرده‌اند.ولی همچنان فکر می‌کنند محق هستند که آن را رد کنند و مردود بشمارند و به هرکسی که به حرفشان گوش می‌کند بگوید که چیز خوبی نیست. به نظر من این کار، بی‌وجدانی است. به این خاطر که آنچه در این مسائل درست است یا غلط، در نهایت روی زندگی میلیون‌ها و میلیاردها نفر تأثیر خواهد گذاشت. پس مساله مهمی است و شایسته‌ی آن است به صورت جدی مطالعه و ارزیابی شود.

یا در چندین مورد معدود کسانی سعی کردند از سنتز نوین نقدی به دست بدهند، به طور متعارف سنتز نوین را به شدت تحریف کرده‌اند و ثابت کرده‌اند که واقعاً آن را نفهمیده‌اند به ویژه روش سنتز نوین و کاربرد این روش را در پاسخ به سؤالات حیاتی. باز تکرار می‌کنم، مردم باید به مجله آنلاینِ «خطوط تمایز» (Demarcations) مراجعه کنند. این مجله از طریق وب‌سایت revcom.us قابل دسترس عموم است. در این مجله شما می‌توانید، پلمیکهای بسیار پرمحتوایی پیدا کنید که این انتقادات به سنتز نوین را کاملاً بررسی و اشتباه بودن آن‌ها را اثبات می‌کند و درباره اینکه سنتز نوین واقعاً چیست و چرا تا این حد سرنوشت‌ساز است، بحث می‌کند.

و یک عده هم می‌گویند ضد کمونیست هستند؛ خیلی ساده به این دلیل که مملو از تعصبات و درک‌های غلط هستند و زمانی در طول زندگی‌شان کسی به آن‌ها گفته است، «بابا همه می‌دانند کمونیسم شکست خورده، مردم از سوسیالیسم بیزارند، سرمایه‌داری بهترین نظام ممکن است». اما باید از این‌ها پرسید: «از کجا می‌دانید»؟ «دانستن» شما مال آن است که کسی به شما گفته است «همه می‌دانند»! و شما هم کورکورانه حرفشان را قبول کرده‌اید. تنها دلیلی که شما به اصطلاح «می دانید» کمونیسم خوب نیست این است که صاحب قدرت، طبقه‌ی حاکمه، عُمری است از این نوع تبلیغات ضد کمونیستی را اشاعه می‏دهند. ولی بهتر است واقعیت را قبول کنید و بدانید شما حتی نمی‌دانید درباره چه چیزی دارید صحبت می‌کنید. مثلاً، فقط افتراهای ضد مائو و چین سوسیالیستی را تکرار می‌کنید، ولی آیا هیچ وقت به صورت جدی سعی کرده‌اید ببیند این حرف‌ها حقیقت دارند یا نه؟ آیا حتی خبردارید آن‌ها سعی می‌کردند چه جور تضادهایی، چه جور مشکلات اجتماعی بزرگ را حل کنند؟ کدام نیازهای اجتماعی را برآورده کنند؟ آیا اصلاً خبر دارید توانستند موفقیت‌های عظیمی در راه منافع اکثریت مردم کسب کنند، آن هم فقط در عرض چند ده سال؟ آیا می‌دانید نقطه شروع آن‌ها کجا بود و وقتی قدرت کسب کردند با چه مشکلاتی مواجه بودند؟ آیا می‌دانید جامعه قدیم چین زیر سلطه فئودالیسم و استعمار چه جور جامعه‌ای بود و شیوه‌های کهنه انجام امور تا چه حد بی‌رحمانه و ستمگرانه بودند و انقلابیون چین با چه سرسختی برای نابود کردن آن‌ها تلاش کردند؟ صادق باشید: شما واقعاً هیچ کدام از این‌ها را نمی‌دانید! و اگر هم می‌دانید با عمق کافی نمی‌دانید. چون، اگر می‌دانستید، احتمالاً به این راحتی و سادگی بر مبارزه‌ای که پیش می‌بردند، مهر باطل نمی‌زدید. اگر همه این چیزها را به صورت عمیق و با ذهنی باز مطالعه می‌کردید، درباره دگرگونی‌های عظیمی که آن‌ها قادر شدند در دوران‌ سوسیالیسم و در دوران رهبری مائو به وجود آورند، بیشتر می‌دانستید و بیشتر درباره‌اش صحبت می‌کردید. باز تکرار می‌کنم، می‌توانید با مراجعه به وب‌سایت thisiscommunism.org بیشتر در این باره بیاموزید. لینک آن در وب‌سایت revcom.us نیز موجود است. در این وب‌سایت شما می‌توانید آثار ارزشمندی که ریموند لوتا در این زمینه تولید کرده است، بخوانید. همچنین در همین وب‌سایت می‌توانید برخی تحلیل‌های باب آواکیان را درباره احیای سرمایه‌داری در چین پس از مائو بخوانید. او در مورد ماهیت جامعه‌ی چین قبل از انقلاب، در مورد اینکه مائو و حزب انقلابی تحت رهبری او می‌کوشیدند به چیزی دست یابند و دست هم یافتند صحبت می‌کند و می‌گوید، چرا این تجربه‌ یک تجربه‌ی بی‌نهایت مثبت بود، در عین حال که آن‌ها با تضادهای بسیار دشوار، از جمله در داخل حزب روبرو بوده و در حال دست و پنجه نرم کردن با آن‌ها بودند.

خیلی از کسانی که صرفاً ردیه های یکی دو جمله‌ای صادر می‌کنند که، «همه می‌دانند (چین کمونیستی-م) یک فاجعه بود، همه می‌دانند مائو میلیون‌ها نفر را کشت، همه می‌دانند …» رک بگویم، پشیزی دانش در مورد مساله ندارند. شما هیچ چیزی نمی‌دانید، به این خاطر که مطالعه‌ای نکرده‌اید. به آن‌ها می‌گویم: شما هیچی نمی‌دانید چون کاری را که باید انجام دهید نکرده‌اید. و به ویژه به آن‌ها که به اصطلاح روشنفکر و دانشگاهی، تحصیل کرده و دانشمند هستند می‌گویم: دیگر بس کنید! به این خاطر که شما حتی نمی‌توانید ده دقیقه درباره آنچه آن‌ها حقیقتاً دست یافتند، درباره آنچه آنان می‌کوشیدند تا به آن دست یابند، درباره مشکلاتی که مقابلشان بود و اینکه چگونه سعی کردند این مشکلات را حل کنند، درباره پیچیدگی تضادهایی که با آن دست و پنجه نرم می‌کردند، درباره نمونه‌های بسیار که این تضادها را درست حل کردند، درباره مواردی که دچار خطا شدند، با عمق و محتوا حرف بزنید. به این خاطر که حتی زحمت به خودتان نداده‌اید به صورت جدی به این مسائل بپردازید. پس پشیزی دانش در این مورد ندارید ولی یک جورهایی کاملاً به خود حق می‌دهید مشتی افترا و تبلیغات فریبکارانه‌ی بسته‌بندی شده‌ی به اصطلاح «همه می‌دانند» را که شما هم همه‌ی آن‌ها را کورکورانه و نسنجیده بلعیده‌اید، تکرار و ترویج کنید. شرم بر شما! این رفتار واقعاً عصبانی کننده است. به من نگویید دور ریختنِ یک تجربه‌ی عظیم اجتماعی بشریت که به دستاوردهای شگفت‌انگیز رسید و البته خطاها و نقصان‌های فرعی هم داشت، قابل پذیرش است. آخر چطور می‌توانید چنین با تفرعن روی آن خط بطلان بکشید بدون اینکه حتی به صورت جدی و با ذهنی باز آن را بررسی کرده باشید؟ این اصلاً قابل پذیرفتن نیست و بی‌مسئولیتی اجتماعی محض و بی‌وجدانی است. و رک بگویم، نفرت‌انگیز است.

باز تکرار می‌کنم به جز چند استثنا در جنبش‌های بین‌المللی یا در این کشور(آمریکا-م)، هیچ کس حتی به بحث و کنکاش درباره سنتز نوین باب آواکیان نمی‌پردازد. عده‌ای هم هستند وقتی اظهار نظر می‌کنند صرفاً به لیچارهایی مانند این اکتفا می‌کنند که، «آها! باب آواکیان! همه می‌دانند یک جور کیش است، اطرافیانش کورکورانه دنبالش افتاده‌اند و فکر می‌کنند که بهترینِ بهترین‌هاست». اول از همه بگویم که این گونه اظهار نظر کردن بی‌مسئولیتی اجتماعی است. یک نفر چند دهه عمرش را صرف کار روی مشکلات جامعه و مسائل انقلاب کرده است؛ روی این معضل کار کرده که با چه روشی می‌توانیم بجنگیم و پیروز شویم و اصلاً، برای چه هدفی باید بجنگیم که ارزش پیروز شدن را داشته باشد و مبارزه را چگونه پیش ببریم که با هدفمان پیوستگی داشته باشد و نهایتاً ما را به جای بد و حتی بدتر از نقطه‌ی شروع مان نبرد. آهای حضرات! یک نفر با تمام ابعاد این مسائل از زوایای مختلف و با عمق و غنای فروان کلنجار رفته و واقعاً شواهد واقعی و انضمامی و الگوهای تکرار شونده از شواهد را به میان گذاشته است. درست هست یا خیر؟ اگر جوابتان منفی است، خوب شما هم برای من مدرک بیاورید. مدارک تان را رو کنید، اگر ادعا می‌کنید که این مطالب غلط هستند، برای من مدرک و مستندات بیاورید که چرا غلط هستند. زحمت بکشید. شواهد بیاورید. همان‌طور که آواکیان شواهد می‌آورد و رویکردش به مسائل، رویکردی علمی است. آواکیان بر مبنای اینکه «دلش» خواسته یا «اعتقاد» شخصی‌اش است حرف نمی‌زند. او بر مبنای اعتقاد حرکت نمی‏کند و استدلال‌هایش را بر مبنای هیچ نوع «اعتقادی» قرار نمی‌دهد بلکه حرف‌ها و استدلال‌هایش را بر شواهد علمی انضمامی و قابل ارائه، بنا می‌کند. خوب چطور است محض تنوع هم که شده، شما هم یک بار سعی کنید همین روش را پیشه کنید؟

جنبه مثبت قضیه این است، اگر مردم بیشتر و بیشتری خود را متعهد به یادگیری سنتز نوین کنند، تغییرات بزرگی رخ خواهد داد. صادق باشید، با اصولمندی و با راستی برخی از اصول کلیدی و روش‌ها و رویکردهای کلیدی آن را حلاجی کنید و بر این مبنا، آن را نقادانه ارزش‌یابی کنید. سپس، در مورد همه این مطالب به بحث گسترده‌ی اجتماعی دامن بزنید. لازم نیست با همه چیز موافق باشید، حتی نیازی نیست همه چیز را درباره سنتز نوین بدانید تا تشخیص دهید بحث و جدل گسترده در سطح جامعه بر سر سنتز نوین دارای ارزش اجتماعی عظیم است. اگر آواکیان چهل سال از عمرش را صرف تکامل یک سنتز نوین کرده است، واضح است نمی‌توان از کسی که تازه چند ماه است با آن آشنا شده است انتظار داشته باشیم سنتز نوین را «نمایندگی» کند یا بتواند نقدی کامل از آن را ارائه دهد. ولی حتی کسی که تازه با سنتز نوین آشنا شده و در آغاز راه است، باید بتواند تشخیص بدهد پای مساله‌ای بسیار حیاتی و مهم در میان است و باید به صورت جدی و با مناظره‌های اجتماعی با آن برخورد کرد. بعداً مردم می‌توانند هر نظری خواستند راجع سنتز نوین پیدا کنند، ولی اکنون باید به صورت جدی با آن درگیر بشوند و آن را مطالعه کنند. دانشجویان دوره کارشناسی باید در این باره مقاله بنویسند و دانشجویان تحصیلات تکمیلی باید رساله‌های فوق لیسانس و دکترا درباره سنتز نوین کمونیسم بنویسند. فارغ از اینکه نهایتاً نسبت به سنتز نوین چه موضعی بگیرید، منظومه‌ی آثار باب آواکیان، بسیار غنی، عمیق و پرمحتواست و باید با جدیت با آن برخورد شود، باید با جدیت تحلیل بشود و در سراسر جامعه به بحث گذاشته شود.

حتی اگر در همین حد راه بیفتد، می‌تواند تغییر مثبت بزرگی ایجاد کند. مثلاً، به نظر من، یک هدف بزرگِ کارزارِ «باب آواکیان همه جا» (BA Everywhere) تبلیغ گسترده‌ی این نوع درگیر شدن‌ها و مناظره‌های اجتماعی بزرگ درباره سنتز نوین است. هدف مسلماً این نیست یک مشت آدم پیدا کنیم که کورکورانه از باب آواکیان دنباله‌روی کنند چون «دنباله‌روان ناآگاه» نمی‌توانند به پیشبرد این پروژه و این مفهوم از انقلاب کمک کنند. این پروژه و این مفهوم از انقلاب نیازمند درگیرشدن آگاهانه است. پس هدف جذب مشتی دنباله‌رو ناآگاه نیست بلکه هدف دامن زدن به جریانِ درگیر شدن با سنتز نوین در مقیاس وسیع اجتماعی است تا شمار هرچه بیشتری با سنتز نوین باب آواکیان آشنا شوند، آن را مطالعه کرده و با آن کلنجار بروند، حول آن بحث و مناظره کنند، دیدگاه‌های خودشان را مطرح کنند و همراه با دیگرانی که دارند همین کار را می‌کنند، مسائل را چکش‌کاری کنند و کلیه‌ی این کارها بخشی از یک فرآیند باشد. و آن کسانی که قانع می‌شوند این سنتز نوین کمونیسم واقعاً در مسیر درست است و از نظر تحلیل ریشه معضلات جامعه و راه حل آن، جایی است که باید باشد، آنگاه این افراد که هر چه بیشتر بر سر این مساله قانع می‌شوند، باید به مبارزان فعال سنتز نوین تبدیل شوند و آن را به هر گوشه از این جامعه و دنیا ببرند و در میان هر جور مردمی، در همه محلات، در محلات فقیرنشین، در زندان‌ها، سالن‌های دانشگاهی، مؤسسات تحقیقی، یا فضاهای فرهنگی و هنری … خلاصه بگویم در همه جا آن را گسترش بدهند.

با کمال تأسف و درد باید بگویم برخی اوقات به آدم این حس دست می‏دهد تنها کسانی که به این پیشرفت‌های تئوریک بزرگ در استراتژی انقلابی، افق، مفهوم و روش توجه نشان می‌دهند، افراد طبقه حاکمه هستند. مسلماً علتش این است که می‌خواهند از سیستمشان در مقابل آن دفاع کنند! از سوی دیگر، بعضی وقت‌ها کسانی که بیشتر از همه به سنتز نوین نیاز دارند، کسانی که بیشتر از همه در رنج هستند یا بیشترین انتقادها را از سیستم و اوضاع جاری دارند، کسانی که هر روز از این یا آن مشکل شکایت می‌کنند، گاهی اوقات حتی این افراد حاضر نیستند به خودشان زحمت بدهند تا درباره این افق و مفاهیمی که بیش از چهل سال وقت صرف پروراندن آن‌ها شده و مدعی ارائه راه برون رفت از این وضع است، چیزی بیاموزند. ببینید، ممکن است شما به این نتیجه برسید که خیر، سنتز نوین را نمی‌خواهید و راه خروج از شرایط موجود نیست. بسیار خوب، در این صورت برای حرفتان دلیل و مدرک بیاورید و بروید کار خودتان را بکنید. ولی در این میان، در شرایطی که به صورت جدی به آنچه باب آواکیان می‌گوید توجه نمی‌کنید و از این کار سرباز می‌زنید، ادعا نکنید که خودتان را بخشی از مبارزه علیه معضلات جامعه و کلیه‌ی ستم‌های گوناگون آن می‌دانید. چون مثل این می‌ماند که از گوش کردن به توصیه‌های یک دکتر که ده‌ها سال در کلنجار رفتن با یک بیماری تجربه دارد، سر باز بزنید. چرا نمی‌خواهید بشنوید این دکتر چه حرفی دارد؟

سؤال: من میخواستم دوباره به مسالهی افتراها و لیچارها و رد کردن سنتز نوین بدون درگیر شدن با آن برگردم ولی قبل از آن میخواهم کمی بیشتر به این مساله بپردازید چگونه سنتز نوین که چارچوب نظری آغازِ یک مرحله کاملاً نوین از انقلابهای کمونیستی است، اکنون درگیر یک جنگ بسیار تنگاتنگ با سایر دیدگاهها، رویکردها، روشها و درکها از معضل و راه حل است. آیا میشود کمی بیشتر درباره این صحبت کنید:سنتز نوین در برابر سایر تفاسیر از معضل و راه حل.

اسکای بریک: مطمئن نیستم بتوانم در این مصاحبه حق مطلب را ادا کنم، ولی خوانندگان را به مطالب بیشتری ارجاع می‌دهم که می‌توانند در وب‌سایت بخوانند. مردم می‌توانند به وب‌سایت revcom.us مراجعه کنند و آثار آواکیان و خلاصه‌هایی در مورد محتوای سنتز نوین پیدا کنند. همه، از جمله در سطح بین‌المللی، افراد علاقه‌مند به کنکاش بیشتر در مورد سنتز نوین و درک عمومی مسائل، حتماً باید کمونیسم آغاز یک مرحله نوین- مانیفستی از حزب کمونیست انقلابی آمریکا را بخوانند . و تمام بخش مربوط به سنتز نوین را از نظر بگذارند. یکبار دیگر باید بگویم مردم واقعاً باید برای حمایت از سنتز نوین وارد این پلمیک ها بشوند، پلمیک هایی نظیر آنچه حزبOCR در مکزیک و دیگران در دفاع از سنتز نوین و در مخالفت با خطوط گوناگون موجود در جنبش بین‌المللی کمونیستی راه انداخته‌اند. این پلمیک ها پر از تحلیل‌ها و درس‌های غنی هستند و منابع با ارزشی برای مراجعه مردم محسوب می‌شوند و مجله مبارزات خطی به نام «خطوط تمایز» Demarcations که لینک آن را در وب‌سایت revcom.us می‌توانید پیدا کنید، یک منبع بسیار مهم است که درگیر شدن و مبارزه‌ی گسترده‌ی بین‌المللی بر سر مسائل کلیدی از جمله تحلیل اینکه در نپال چه اتفاقی افتاد، چگونه و چرا انقلاب در نپال از مسیر خارج شد را دامن می‌زند.

من قبلاً کمی درباره بعضی از خطاهای معرفت‌شناسی که آفت جنبش‌های کمونیستی شده بودند، صحبت کرده‌ام. دو نوع عمده خطا وجود داشت، یکم، یک جور گرایش دگماتیستی شکننده در میان بعضی از سازمان‌ها و احزاب وجود دارد. با آن‌ها اصلاً نمی‌توانید درباره تکامل بیشتر علم کمونیسم وارد صحبت شوید، گویی هرگز هیچ تحول عینی رخ نداده و هیچ چیز جدیدی برای یادگیری وجود ندارد. آن‌ها به جای اینکه با کمونیسم مثل یک علم زنده برخورد کنند، با آن مثل یک مشت عقاید مذهبی یا یک کتاب تعلیمات دینی برخورد می‌کنند. در واقع آن‌ها از اینکه با کمونیسم مثل یک علم برخورد کنند، سرباز می‌زنند. از اینکه تشخیص بدهند علم نیاز دارد تحول پیدا کند، درک‌های جدید به آن وارد شود و به عنوان بخشی از دانش انباشت شده پیشرفت کند، سرباز می‌زنند. آن‌ها جوری عمل می‌کنند گویی زمان برایشان متوقف شده است و به همین علت لطمات زیادی (به جنبش-م) می‌زنند. گرایش دیگری نیز هست که خطای نقطه مقابل را نشان می‏دهد. این خطا نیز در دنیا بسیار شایع است و ضررهای زیادی به بار آورده است. یکسری از سازمان‌ها و احزاب که سعی می‌کنند از بعضی مسائل مثلاً اینکه چرا انقلاب‌های سوسیالیستی سرنگون شدند و چرا سرمایه‌داری اول در شوروی و بعد در چین احیاء شد تحلیل ارائه کنند ولی این کار را با یک شیوه دقیق و نظام‌مند علمی انجام نمی‌دهند. در نتیجه، تا حد زیادی خطا کرده و به‌اشتباه می‌افتند و فکر می‌کنند به کشفیات خیلی بزرگی رسیده‌اند و به بدیل‌های بدیعی دست پیدا کرده‌اند، در حالی که «بدیل» شان چیزی بیش از دموکراسی بورژوایی متعارف نیست. آن‌ها فکر می‌کنند مشکل عمده این است که اساساً در همه چیز باید اساساً الاستیسته بیشتری داشت و فکر می‌کنند مشکل احزاب کمونیستی قدیمی این بود که بیش از اندازه بوروکراسی داشتند. آن‌ها اصلاً به شیوه صحیحی به حلاجی خطاهای معرفت‌شناختی و ایدئولوژیک، خطاهای بنیادین در روش و رویکرد که در موارد بسیاری رخ داده بود، نمی‌پردازند .

و به عنوان نمونه‌های منفی اگر می‌خواهید ببینید وقتی مردم روش دقیق و منسجم علمی که باب آواکیان آن را به کار می‌گیرد را به کارنمی بندند چه اتفاقی می‌افتد، به بعضی از این احزاب و سازمان‌ها نگاه کنید که در دوران اخیر از مسیر درست بیرون افتادند. زیرا، خود را فقط بر تجربه و درک بسیار قسمی و پراکنده متکی کردند و رک بگویم، سعی کردند به دلالی کردن برای طبقات اجتماعی مختلف تکیه کنند. آن‌ها بعضی از بهترین کارهایشان را بی‌اثر کردند و فداکاری‌هایی مردم خودشان را به هرز دادند زیرا پیگیر نبودند و به خودشان اجازه دادند توسط کشش‌های مختلف، مانند دموکراسی بورژوایی و از این نوع توهمات، به این طرف و آن طرف پرتاب شوند. گاهی آدم فکر می‌کند چیزی که این افراد دنبالش هستند، یک جور انقلاب بورژوایی از نوع انقلاب ۱۷۷۶ آمریکا یا انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه است. در انقلاب‌های بورژوایی وقتی طبقه بورژوازی به قدرت رسید، با خود دموکراسی بورژوایی، برخی آزادی‌ها و تأکید بر حقوق فردی را آورد که در جوامع فئودالی قبلی وجود نداشتند. ولی این حس به شما دست می‌دهد بعضی از این انقلابیون در جنبش کمونیستی بین‌المللی امروز، به سختی می‌توانند چیزی فراتر از چارچوب این جوامع بورژوایی اولیه ببیند! همچنین خودشان را از تغییرات عینی بزرگی که در جهان و ترکیب طبقاتی کشورهای مختلف جهان رخ داده است بی‌خبرند. رک بگویم، نقطه عزیمت آن‌ها این افق بسیار الهام‌بخش نیست که جامعه چگونه باید سازمان بیابد یا مبارزه برای ایجاد جامعه‌ی نوین چیست و چگونه باید آن را به عنوان بخشی از یک مبارزه بزرگ‌تر بین‌المللی، مبارزه کمونیستی بین‌المللی برای رهایی همه بشریت، پیش برد.

مساله این است. می‌خواهی ببینی این‌ها کجا از ریل خارج می‌شوند؟ بارها و بارها می‌بینی این آدم‌ها فعالیت امروزشان را با نگاه به هدف رهایی بشریت و عقب عقب آمدن از آن هدف برای تنظیم فعالیت امروز با آن هدف، آغاز نمی‌کنند. آن‌ها به این دام می‌افتند که مبارزه را فقط در یک گوشه از دنیا و فقط در یک کشور معین پیش ببرند، یا فقط به یک رشته نیازهای خاص بپردازند. نقطه عزیمت آن‌ها الهام‌بخش‌ترین افق جهانی نیست و این باعث می‌شود نهایتاً از مسیر خارج شوند. مردم به طرق مختلف می‌توانند از مسیر منحرف بشوند. باز تأکید می‌کنم جاهایی نظیر مجله تئوریک «خطوط تمایز» و پلمیک ها در حمایت از سنتز نوین و مانیفست حزب کمونیست انقلابی، که در آن از پایان یک مرحله از انقلاب‌های کمونیستی و آغاز یک مرحله جدید سخن می‌گوید، همگی جاهای خوبی برای کنکاش بیشتر درباره این مسائل مهم هستند. اگر شما صد در صد تازه‌کار هستید، فهم این مطالب خیلی آسان نخواهد بود ولی این‌ها مطالبی هستند که در هر صورت مردم باید با آن دست و پنجه نرم کنند. من فکر می‌کنم شما خیلی سریع خواهید فهمید اگر بحث‌های بسیار عمیق‌تر و درگیری بسیار نظام‌مندتری در کار بود، و نه صرفاً پراتیک انقلابی به معنای تاکتیکی آن، بلکه بحث‌های عمیق در مورد این مسائل استراتژیک عمیق‌تر، در رابطه با آن اهداف استراتژیک عمیق‌تر که در سنتز نوین برای آن‌ها استدلال شده است، با به حساب آوردن پیشرفت‌هایی که در فلسفه و روش‌های معرفت‌شناختی رخ داده است و باب آواکیان آن را نمایندگی و فشرده می‌کند، آنگاه امروزه مخلوطی بسیار غنی‌تر و بنیانی بسیار غنی‌تری در مقیاس جهانی می‌داشتیم تا مردم در راهی متحدانه تر، در یک جهت انقلابی به یکدیگر متصل شده و به سمت یک جهان کمونیستی می‌رفتند•