در ستایش مبارزه؛ که زندگی است

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۷ دقیقه

پرتره ای از یک مبارز ماتریالیست

از نشریه آتش شماره ۱۱۳ فروردین ۱۴۰۰

سه تصویر از مبارزه، سه تصویر از زندگی

به ویژه در ایران، تصور و تصویری عرفانی، ایدئالیستی و در نتیجه باسمه ای از مبارزه شکل گرفته که بی تردید مانند هر تصور خیالی دیگری، خود مانعی در مقابل امر مبارزه است. عموما مبارزه در مقابل زندگی تعریف شده است: «مبارزه یعنی چشم پوشیدن از زندگی و رها کردن شور و شادی هایش». در این تصویر، زندگی تنها نسبتی بعید با مبارزه دارد؛ به آینده ای دور موکول می شود و تنها در آینده موهومی که مبارزه پایان می یابد است که زندگی آغاز می شود. نمونۀ تیپیک چنین نگاهی به مبارزه را می توان در شعر کاروان ابتهاج سراغ گرفت:

«…در روی من مخند

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد

بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد

زودست ، گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه

زودست ، گالیا !

نرسیدست کاروان

روزی که بازوان بلورین صبحدم برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت

روزی که آفتاب از هر دریچه تافت

روزی که گونه و لب یاران هم­ نبرد رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت

من نیز باز خواهم گردید آن زمان سوی ترانه ها و غزلها و بوسه ها…»[۱]

این نگاه «عشق»، «ترانه»، «غزل» و «بوسه» را تنها زمانی مشروع می داند که مبارزه پایان پذیرفته باشد. چنان که گویی همگی آنها به مثابه تصاویر زندگی، نافی تصور مبارزه اند. و چنان که گویی مبارزه را پایانی مقدر است. اینجا، در واقع مبارزه تنها یک بعد دارد: فدا کردن زندگی؛ مبارز نیز تنها یک بعد دارد: فداکار.

در کنار این تصور از مبارزه تصور دیگری وجود دارد – شاید اکنون بتوانیم بگوییم غلبه دارد- که مبارزه را نه در برابر زندگی بل در کنار زندگی جاگیر می کند. در این تصور، «زندگی» باید جریان معمولش را طی کند، مبارزه تنها تا جایی مجاز است که تکانی به جریان موزون «زندگی» وارد نکند و کم ترین تکان و تکانه ای (چه از جانب زندگی و چه از جانب مبارزه) موجب به حاشیه راندن هر چه بیشتر «مبارزه» به سود «زندگی» می شود. در اینجا مبارزه صرفا مُسَکِن روزمرگی ای است که فرد زندگی می کند. مبارزه در این تصویر چیزی جز زینت و زَروَرق «زندگی» نیست.

اما در تقابل با این تصورات خیالی، تصویر ماتریالیستی از مبارزه هم قرار دارد: مبارزه نه در برابر زندگی است و نه زیور زندگی است؛ مبارزه جان زندگی است؛ معادل زندگی است. ما به این تصویر آخر می پردازیم.

تجربه و زندگی

اگر بخواهیم، زیستن و زندگی را موضوع پرسش قرار دهیم، به این معنا که چه چیزی زندگی یک فرد را از زندگی دیگری متمایز می کند، به احتمال بسیار چنین پاسخی دریافت کنیم: تجربیات مختلف انسان ها زندگی های متفاوتی را می آفریند. این مسئله ای است که جان لاک نیز بر آن انگشت می گذارد و تمایز هویت های فردی را به واسطۀ خاطرات شخصی متفاوت افراد شناسایی می کند. اگر تجربیات مختلف تیغی است که زیستن ها را از همدیگر تمیز می دهد، اساسا خودِ تجربه چیست؟

چارچوب تجربه گرایانه (اَمپریستی)، تجربه را هر آن انطباعی می داند که از طریق یکی از حواس پنجگانه بر ذهن نقش می بندد. اما از این فهمِ فنی از کلمه که بگذریم، آیا «تجربه» که زندگی را بر مبنای آن تعریف می کنیم، می تواند به تکرار مشتی تاثُرات حسی روزمره خلاصه شود؟ به دیدن آنچه قرار شده ببینیم، شنیدن آن چه مقرر شده بشنویم، انجام دادن آنچه مشخص شده انجام دهیم و…؟

پُر واضح است که وضعیت پر از تضادهایی است که مستعد بر هم زدن تجربۀ تکرار است. اما ایدئولوژی مسلط بر وضعیت، بر آن است که حتی همین تضاد و تکانه های وضعیت را طبیعی جلوه داده و آنها را درون مکانیسم های خود ادغام کند. در این حالت، روایت خطی تضادها، این تصور را ایجاد می کند که تضادها، چیزی غیر از روند طبیعی وضعیت نیستند. اساسا به همین خاطر است که «هنرمند مبارز» (در اینجا برتولت برشت) بین آنچه که روایت می کند و افرادی که مخاطب آن روایتند، «فاصله گذاری» می کند. برشت در صحنۀ اول « استثنا و قاعده» بازیگرانش را وا می دارد که هشدار ضروری را دربارۀ نمایشی که اجرا می کنند به مخاطب بدهند: «داستان سفری را برای تان حکایت می کنیم… خوب بنگرید چه می کنند: رفتارشان به چشم تان عادی می نماید، ناهنجارش بیابید… در پس قاعدۀ مسلم، نامعقول را تمیز دهید… به التماس از شما می خواهیم، در برابر حوادث هرروزه نگویید: “طبیعی است”. در عصری که آشفتگی فرمانروا و خون روان است… در عصری که خودکامگی قدرت قانون به خود می گیرد… هرگز نگویید: “طبیعی است”، تا هیچ چیز تغییرناپذیر شمرده نشود.»[۲]

بی گمان «زندگی» های بسیاری به طریق «طبیعی» می گذرد: با «تجربه» تاثرات تکراری، «در اعماق عادت ها». اما واقعیت این است که هیچ چیز این وضعیت طبیعی نیست. و گم شدن در چرخ دنده های این وضعیت هر چه باشد، زندگی نیست. تجربۀ تکرار و عادات، بر سازندۀ زندگی نیست، بل خوره ای است که زندگی را از درون می خورد. تجربه تنها زمانی معنا می یابد که «خلاف جریان» عادات و تکرار تثبیت شده ها باشد. به این معنا، تجربه در معنای دقیقش یعنی تجربه ای که برسازندۀ زندگی است، همان کشف امر نو است. حیرت، شگفتی و اضطراب رو به رو شدن با شکاف ها و تضادها است. و مبارزه چیست، جز جسارت مواجه شدن با همین شکاف هایی که تمام هَم و هَمیت وضعیت بر آن است که آن ها را بپوشاند. و زندگی غیر از این چه می تواند باشد؟ چه امری غیر از شورش و عصیان مدام «علیه هر آنچه ارتجاعی است» و تکاپو برای تحقق امر نو می تواند لحظه را پربار کند.

چه میزان از زوال جسارت و فَربه شدن سِفاهَت لازم است تا کسی جرئت کند و روند تَعبیه شدۀ تلاش برای خوردن، خوابیدن، مدرک گرفتن، ازدواج کردن، بچه دار شدن، خانه دار شدن، ماشین دار شدن و در یک کلام تقلا برای حفظ حیاتی نباتی را زندگی بنامد؟ چه میزان از وقاحت لازم است تا کسی جسارت کند تمام این روندهای تعبیه شده به علاوه هرازگاهی بلند کردن کنترل شدۀ صدایش در محیط های کنترل شده، غرغرهای جمعی و دوستانۀ آخر هفته و نوشتن چند مقاله «انتقادی» در نشریات «انتقادی» را مبارزه بداند.

زندگی، تماما و به تمامی -نه قسما و بخشا- مبارزه است. در این فهم از زندگی و مبارزه نمی توان از فدا کردن زندگی سخن گفت. مبارز زندگی اش را «فدا» نمی کند، بلکه از قضا آن را در مُشَدَدترین و شورمندانه ترین حالتش زیست می کند. اما به شکل متناقضی داوِ قمار مبارز ماتریالیست تمام آن چیزی است که به آن وفادار است: زندگی که همان مبارزه است.

«شاه راه ها» و «سنگ فرش ها»

کلیشۀ عرفانی از مبارز سیاسی فانتیک، نسبت وثیقی با واقعیت مبارز ماتریالیست ندارد.آری! مبارز ماتریالیست، زندگی را در تمامیتش زیست می کند. او به زندگی و به مبارزه وفادار است و شور آن را در هر لحظه از زندگی شکار می کند: چه در جنگ و مبارزه -در معنای اخصش- باشد، چه در کشف علمی یا فهم کشفی علمی، چه در شاهکاری هنری، چه در انفجار قهقۀ نوزادی، چه در شادنوشی رفیقانه و چه در نگاه غریب و کلام آشنا و دستان نوازشگر معشوق.

دستان مبارز ماتریالیست، دستانی است که قلم را به ظرافت برای تحلیل واقعیت می چرخاند، همان دستانی که تفنگ را به دقت به سوی ارتجاع هدف می گیرد. این دستان همان دستانی است که خطوط تن معشوق را به همان دقت خطوط جزوات علمی مبارزاتی در خاطر دارد. مبارز ماتریالیست نه فقط برای «شاه راه های دور دست»که برای «سنگفرش ها» و برای حفظ و احیای« هر چیز کوچک و هر چیز پاک» زندگی می کند. دوباره همان و باز هم همان: زندگی همان مبارزه است.

پرتره ای از مبارز ماتریالیست

زندگی همچنان ارزش زیستن دارد. یکی و تنها یکی از دلایلش، تبار و تاریخی است که میراث حال و آیندۀ ما است. تبار مبارزانی که «نپرسیدند: «آن سوی مرگ چیست؟»/… پرسش دیگری آن ها را به خود مشغول داشته بود: چه خواهیم کرد پیش از این مرگ»[۳]

بی تردید رفیق خلیفه مردانی یکی از همین مبارزان بود. او در آستانه ی بهار ۱۳۶۶ در زندان اوین به جوخه اعدام سپرده شد. ما در آستانۀ بهاری که سی و چهارمین سالگرد جانباختنش است، پرترۀ او که مبارزی ماتریالیست بود را برای تکمیل بحثمان ترسیم می کنیم:

 مبارزی که به شکل جدی علم انقلاب را مطالعه کرد و برای عمل انقلاب آن را به کار بست. در دوران محصلی،  کارگری، سربازی و تحصیلات دانشگاهی، مبارزه، رفاقت، آگاه شدن و آگاهی بخشی، زندگی اش بود. قلم را برای افشاگری از ارتجاع هنرمندانه می چرخاند، همانطور که در ساخت کوکتل مولوتوف و بمب دستی نیز مهارت مثال زدنی ای داشت. دورۀ فشرده ای از تاریخ را زیست و در زندگی، در مبارزه، پیچ و خم های زیادی را از سر گذراند. اما در مقابل آنها کمر خم نکرد، بلکه آبدیده شد. پس از قیام آمل و ضربات وارده از سوی فاشیسم اسلامی بر اتحادیه کمونیست ها یکی از رهبرانی شد که وظیفۀ خطیر بازسازماندهی را عهده دار شد. سال ۶۴ به زندان افتاد. او که مبارز بود و ماتریالیست، می دانست که شکست، خود بخشی از زندگی و بخشی از مبارزه است، اما پیروزی بزرگ را در ادامۀ زندگی و ادامۀ مبارزه می دید.

مبارزات رفیق خلیفه مردانی در زندان ادامه یافت. از مبارزانی از جنس رفیق خلیفه چیزی غیر از این انتظار نمی رفت که در مقابل حملات ارتجاع در زندان از راه رهایی و انقلاب، دفاع سیاسی و ایدئولوژیک کنند. او نه تنها در مقابل نعرۀ نعلینی ها سر خم نکرد، بلکه در مقابل تهدیدات و شکنجه های آنها که بر زندانیان سیاسی تحمیل می شد، به همراه تنی چند از رفقای دیگر – از جمله رفیق منصور قماشی- سلسله اعتصاباتی را در زندان به راه انداخت. مضافا او خود نوشته بود که «فهمیدن واقعیت، قدم اولِ حقیقت بین بودن است… و اگر به حقیقت جویی نیانجامد، حتما به تسلیم طلبی می کشد.»[۴] و در زندان با همان شور و اشتیاق و با توان بالای تئوریکش آخرین بحث های نظری را با سایر رفقای همبندش مطرح می کرد.

رفیق خلیفه مردانی همه این ها بود، اما چیزی از این پرتره جا مانده؛ ترسیمش کنیم. آنگونه که بود: کسی که روز را با شکنجۀ پاسداران سر می کرد، و شب هنگام شاهد اعدام رفقایش بود، کسی که از بحث سیاسی و ایدئولوژیک زیر شکنجه بر می گشت و به بحث تئوریک با همبندی ها می پرداخت. خلیفه مردانی همۀ این ها بود و باز چیزی بیش از این بود. او کسی بود که چند ساعت مانده به اعدامش، ساعت ها را صرف این کرد که چه چیزی، به یادگار، برای کودک رفیق جانباخته اش بفرستد:

«آخرین خاطره ای که از خلیفه دارم روزی بود که اعدامش کردند. فردایش روز ملاقات بود. بچه ها معمولا کاردستی های کوچکی همراه با شعار درست می کردند و به بیرون از زندان رد می کردند. خلیفه به من گفت: روی این سکه پنج تومانی چیزی حکاکی کن تا برای فرزند یکی از رفقای جانباخته به بیرون بفرستیم. یکطرفش را ستاره پنج پَر حکاکی کردم. ولی هنوز شعاری تعیین نکرده بودیم. خلیفه یک نصف روز فکر کرد. آخرش گفتم: بنویسیم “بابا به ما یاد داد!” از خوشحالی به هوا پرید و گفت: خودشه! این شعار را نوشتیم و زیرش کلمه اوین را حک کردیم و تاریخ گذاشتیم. همان روز خلیفه را برای اعدام بردند و سکه دست ما ماند.»[۵]

رفیق خلیفه مردانی، یکی از خیل مبارزانی بود که بخت و فضیلت آن را داشت که به واقع تجربه کند، زندگی کند. شاید هر چه در نسبت زندگی، مبارزه و تناقض درونی این نسبت بگوییم، نتوانیم جان مطلب را چنان که او بیان کرد توضیح دهیم: «آزمایشهای مهمتری در پیش دارید که موفقیت در آنها بدون شک مهمتر از صرفا زنده بودن است و بنابراین به قیمت جان خواهد بود. آنگاه است که آدمی می فهمد زندگی زیباست و چرا!» [۶]

او زندگی اش را زیبا زیست و ما می دانیم چرا!

یادداشتها:

[۱] از شعر «کاروان»- هوشنگ ابتهاج

[۲] برشت، برتولت (۱۳۴۸) استثنا و قاعده، ترجمه: م.ا. به آذین، انتشارات آگه

[۳] از شعر «آن پرسیدند آن سوی مرگ چیست؟»- محمود درویش

[۴] بخشی از نامۀ رفیق خلیفه مردانی، نشریه حقیقت. دور دوم. شماره ۲۰. مرداد ۱۳۷۰

[۵] برگرفته از وبلاگ «خاطرات زندان»

[۶] بخشی از نامه رفیق خلیفه مردانی، منتشره در حقیقت شماره ۲۰ مرداد ۱۳۷۰