نشریه آتش شماره ۱۲۴. اسفند ۱۴۰۰

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۵۶ دقیقه

نشریه «آتش» شماره ۱۲۴- اسفند ماه ۱۴۰۰

سرسخن: نکاتی پایه ای پیرامون چهل و سه سال پیکار زنان علیه جمهوری اسلامی

شکست انقلاب ۵۷ با پیروزی نیروی سیاسی ای رقم خورد که تثبیت قدرتش را به سرکوب و فرودستی زنان در همۀ عرصه های زندگی اجتماعی گره زد.  خمینى در سال ۶٠ گفت: «مهمترین ثمره انقلاب، بازگشت به حجاب زنان بود، اگر هیچ ثمره دیگرى هم نداشت، انقلاب با همین حجاب به نتیجه خود رسید». این اولین تجربه جامعه مدرن با نظام دینمدار فاشیستی و حاکمیت مبتنی بر قوانین شریعت بود. اسلام گرایان در ایران با سرکوب زنان، فرمان سرکوب کل جامعه را صادر کردند. رابطۀ بین سرکوب زنان و سرکوب جامعه را حتا کمونیست های انقلابی که آرمان شان ریشه کن شدن هرگونه ستم و استثمار بود، هم ندیدند و معنای آن را تبدیل به آگاهی عمومی نکردند. اما بخشهای پیشروی زنان، تن به هجوم بنیادگرایان اسلامی و قوانین شریعت به انسانیت شان ندادند و خلاف جریان حاکم حرکت کردند. پیکاری که بیش از چهار دهه طول کشیده است.  در راستای حرکت تاریخی این مبارزۀ آشتی ناپذیر میان زنان و جمهوری اسلامی، اعلام و تشریح مکرر چند حقیقت مهم و روشنی و وضوح بخشیدن به آنها برای آگاهی گستردۀ اجتماعی، امری حیاتی است:

 

یکم) هر جا بنیادگرایی دینی – اعم از اسلامی، مسیحی، یهودی، هندو و غیره – حاکم باشد، پدرسالاری و زن ستیزیِ تهاجمی و وقیحانه هم حاکم خواهد بود. حمله به زنان و مادون انسان شمردن شان، یک اصل بنیادین در رژیم های دینمدار است که هرگز نمی توانند از آن دست بکشند. رابطه ای تنگاتنگ میان حمله به زنان با تحکیم حاکمیت رژیم دینمدار بر کل جامعه وجود دارد.

 

دوم) رژیم های غیر دینمدار مانند رژیم محمدرضا شاه در ایران، قدرت های لیبرال دموکرات سرمایه داری امپریالیستی و غیره نیز بر روابط پدر/مردسالارانه برای انسجام بخشیدن به نظام تحت حاکمیت شان تکیه می‏کنند. اما رژیم های دینمدار ابزار سرکوب گرانۀ ویژه ای دارند که تحمیل خانوادۀ مردسالار بر اساس احکام شریعت و خدایی مرد و برده بودن زن و فرزندان است.  

 

سوم) تمام ادیان به ویژه ادیان ابراهیمی ( یهود، مسیحیت و اسلام) ادیانی پدرسالار بوده و از روابط مبتنی برتری مرد بر زن اشباع هستند. اما رژیم های دینمدار مدرن، رژیم هایی مانند جمهوری اسلامی ایران، امارت اسلامی طالبان، داعش و غیره که در رأس یک نظام سرمایه داری نشسته و آن را اداره می‏کنند، کیفیتا با رژیم های دینی عصر ماقبل سرمایه داری تفاوت دارند. چرا که اصول و مبانی کهنۀ ادیان را در ترکیب با ابزار مدرن عصر سرمایه داری به کار می برند.

برای تشریح این موضوع میتوان از نمونۀ تاریخی برده داری در ایالتهای جنوبی آمریکا در قرن ۱۸ و ۱۹ استفاده کرد. آنچه که این نظام را از دیگر اَشکال در تاریخ برده داری متمایز میکرد، اتصال برده داری در پلانتاژهای ایالات جنوبی آمریکا به نظام سرمایه داری و به ویژه صنعت گسترش یابندۀ نساجی در انگلستان بود.

خمینی و اسلام گرایانی که در سال ۵۷ به قدرت رسیدند، با کراهت و خشونتی ویژه حجاب اجباری و قوانین ضد زن شریعت را بر زنان تحمیل کردند. چرا که هم باید مظاهر، مناسک، اخلاقیات، افکار و روابط اجتماعی منسوخ یک رژیم دینمدار را بر جامعه تحمیل می کردند و هم خود را با دینامیک های ذاتی نظام سرمایه داری که عملکردش زنان را به مرکز تحولات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی کشانده بود، منطبق می ساختند. وجود زنانی که توسط دینامیک های سیستم سرمایه داری از خانه به ساحتهای مختلف اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، علمی، آموزشی و هنری در جامعه کشیده می شدند، یکی از بزرگترین و دائمی ترین خطرات «امنیت ملی» برای این رژیم شد.

 

چهارم) فرصت طلبان جریان موسوم به «روشنفکری دینی» – چه زن و چه مرد – که تا مدتها مردانگی فاشیستی برآمده از جمهوری اسلامی را جشن گرفته و تزیین کردند، حتا امروز که با حجاب اجباری مخالفت می کنند، جنبۀ عمدۀ آن یعنی دینمداری فاشیستی را به میان نمی کشند.

 

پنجم)  جمهوری اسلامی در چهل و چند سال گذشته بخش بزرگی از مردانی که خود از قشرهای تحت ستم جامعه هستند را عادت داده تا از امتیاز حقیر برتری قانونی و اجتماعی بر زنان که این نظام و قوانینش مقابلشان پرتاب کرده است، احساس رضایت کنند. این عقب ماندگی فکری و اجتماعی، مانع مهمی در تبدیل این قشرهای تحت ستم و استثمار به ستون فقرات یک انقلاب کمونیستی است. برای تبدیل شدن به مبارزان راه آزادی و به فرماندهان استراتژیک انقلاب رهایی بخش، ضروری است که همگی ما، از مردم و زن و از کارگر و روستایی و روشنفکر و دانشجو و غیره ازتمامی تفکرات و اخلاقیات مردسالارانه و نرینه و هرگونه امتیازات مردانه چه در قانون و چه در عرف جامعه گسست کرده و علیه آنها شورش کنیم.

 

ششم) ستم بر زن در سطح جهان یکی از زشت ترین تبارزات نظام سرمایه داری است. گرایشات فکری یا جریانات گوناگون هستند که به این یا آن جنبه از ستمی که نظام مرد/پدرسالار بر زنان اعمال می کند مخالفند، اما نه درکی از منبع دائمی بازتولید این ستم دارند و نه به جز اعتراض و انتقاد و مقاومت علیه این یا آن جنبه از ستم بر زن، راهی برای ریشه کن کردن موقعیت بردگی مدرن زنان در جهان پیش می گذارند. این موقعیت بردگی زنان در جهان، در کشورهای موسوم به «جنوب سرمایه داری» (یا جهان سوم) شنیع تر و سخت از کشورهای «شمال سرمایه داری» (کشورهای امپریالیستی) است اما هم منبع شان یک چیز یعنی نظام طبقاتی سرمایه داری است و هم ورای ویژگی های شان دارای یک خصلت جهان شمول اند.

 

هفتم) نظام سرمایه داری امپریالیستی که امروزه بردگی زنان و ستم بر جهان را در ابعاد جهانی بازتولید میکند، نیروهای ارتجاعی منسوخی همانند بنیادگرایان اسلامی را از دل خود بیرون داده است. بنا بر این تضاد میان امپریالیست های غربی و جمهوری اسلامی، در درون این سیستم قرار دارد. این تضاد به قول رفیق آواکیان بیان غریبی از تضاد اساسی عصر سرمایه داری یعنی تضاد میان هرچه اجتماعی تر شدن تولید از یک طرف و مالکیت و تصاحب خصوصی از سوی دیگر است.

«غریب» در اینجا به معنای متفاوت بودن از آن تضادهایی است که با آنها آشناتر هستیم. مانند تضاد میان بورژوازی پرولتاریا، تضاد میان قدرت های سرمایه داری امپریالیستی با یکدیگر، تضاد میان سرمایه داری و سوسیالیسم که در قرن بیستم از ۱۹۱۷ تا ۱۹۷۶ به دلیل وجود دو کشور سوسیالیستی شوروی و چین موجود بود.

این واقعیت دارد که بنیادگرایان اسلامی با شکل های خاصی از سلطۀ امپریالیستی ضدیت می ورزند، اما دولتهای اسلامگرا و نیروهای بنیادگرای اسلامی در داخل دینامیک های سرمایه داری جهانی باقی می مانند. بسیاری از مخالفین جمهوری اسلامی قادر به درک این وابستگی نیستند و به ورطۀ سیاست های ساده لوحانه و ارتجاعی «دشمنِ دشمن من، دوست من است» می‏ افتند. حال آنکه که امپریالیست ها به ویژه امپریالیسم شمارۀ یک جهان یعنی آمریکا نه تنها دوست توده های مردم جهان نیست، بلکه دشمن قسم خوردۀ مردم جهان است و در حال حاضر و تا زمانی که قدرت امپریالیستی دیگری مانند چین از آن سبقت نگرفته باشد، بزرگترین جنایتکار ضد بشر روی زمین است. روی دیگر این توهم نسبت به آمریکا در مقابل جمهوری اسلامی را نیروها و افرادی نمیاندگی می کنند که با همین منطق «دشمنِ دشمن من، دوست من است» یا در مقابل جنایت های جمهوری اسلامی سکوت می کنند و یا بنیادگرایان اسلامی مانند رژیم ایران، طالبان افغانستان، حزب الله لبنان، حماس، انصار الله یمن و غیره را نیروهایی مترقی و در مقابل امپریالیسم می پندارند.

 

هشتم) باب آواکیان نکته ای بسیار علمی و حیاتی ای در مورد تفاوت میان مقاومت علیه بی عدالتی و ریشه کن کردن بی عدالتی می گوید: «اما به خیابان آمدن میلیون ها نفر حتا به شکل رزمندۀ ادامه دار هرچند که مهم است اما به خودی خود نمی تواند به تغییری اساسی منجر شود. این تغییر اساسی تنها زمانی می تواند رخ بدهد که سیستمی که مردم علیه اش شورش می کنند، حقیقتا سرنگون شود. در کشورهای مختلف دفعات زیادی بوده است که بخش بزرگی از جامعه شورش کرده و حتا هفته ها و ماه ها در خیابان ها بوده اند، اما نهادهای حاکمیت و به ویژه نیروهای پلیس و ارتش «از هم گسیخته نشدند» و مردم هم آماده نبودند که مبارزه را به سطح دیگری برسانند و به این ترتیب هیچ تغییر اساسی صورت نگرفت… سیستم ستمگر حاکم را باید سرنگون کرد. یعنی نیروهای سازمان یافته انقلابی باید نهادهای سرکوب قهریۀ آن را درهم شکنند، مغلوب و مضمحل کنند. به همین علت لازم است که اوضاع به ورای صرفا اعتراضات توده ای، هرچقدر هم که رزمنده و راسخ باشند برود و تبدیل به یک انقلاب واقعی شود».

پس اگر نمی خواهیم فقط در جنبش ها و مقاومت هایی که هرچند عادلانه اند اما نمی توانند به تغییر رادیکال شرایط منجر شوند متوقف شویم، ضرورت دارد که به انقلاب کمونیستی که امروزه کمونیسم نوین تئوری هدایت کنندۀ آن است بپیوندیم. جنبش ها و مقاومت های عادلانه به علت نداشتن هدف تغییر رادیکال، افق و سازمان دهی نقشه مند برای تغییر، ما را محکوم به درجا زدن در چارچوب وضع موجود می‏کنند. در عصر کنونی انقلاب فقط یک معنا دارد: اینکه در هر کشور میلیون ها نفر آگاهانه و سازمان یافته دولت های حاکم را سرنگون کنند و به جای آن، نظام سیاسی و اقتصادی کاملا متفاوت و صدها هزار بار بهتر را که نظام سوسیالیستی است بنا کنند. تنها نظام سوسیالیستی است که جاده رسیدن به جهان کمونیستی را باز می کند که با رسیدن به آن بالاخره در هرگوشه جهان، نه فقط ستم بر زن بلکه هر شکل از ستم و استثمار و تبعیض و ویرانگری جنگ ها و نابودی محیط زیست متوقف و ریشه کن خواهند شد.

 

 

 

 

 

طرح یک جمعبندی سیاسی از دورۀ اخیر جنبش دانشجویی

قسمت چهارم: جریان صنفی دانشجویی

فعالیت صنفی مشخصا از سال ۹۴ بدل به یک جریان شد و خود را در قالب یک جریان دانشجویی تثبیت کرد و توانست بخش زیادی از دانشجویان را با خود متحد کند. شرایط عینی در پیوند با رویکرد و جهت گیری جریان صنفی امکان این اتحاد گسترده را فراهم آورد. همانطور که در بالا نیز اشاره کردیم، نتایج تاخت و تاز سیاست های نئولیبرالی به نهادهای آموزشی و درمان از اواخر سالهای ۸۰ محسوس بود. دانشگاه نیز از همجمه این سیاست ها در امان نبود. هر دانشجویی، افزایش هزینۀ تحصیل را می توانست احساس کند.

از سوی دیگر جریان صنفی، با تاکید بر خواست های صنفی و تلاش در جهت بهبود شرایط دانشجویان، توانست طیف گسترده ای از دانشجویان با چشم اندازهای متفاوت را به سوی خود جلب کند. جریان صنفی دانشجویی مانند سایر جریانات صنفی (معلمان و کارگران) اصرار داشت خود را به عنوان یک جریان قانونی در درون چارچوب های نظم مستقر تعریف کند. همین نکته هم درهای این جنبش دانشجویی را به روی لایه هایی از دانشجویان باز می کرد که اساسا افق شان را به یک سری مطالبات درونی دانشگاه محدود می کردند. این نکته نیز در کشش کمیت گسترده ای از دانشجویان به سوی این جریان بی تاثیر نبود. به طور کلی جریان صنفی در ابتدای شکل گیری خود اساسا جریانی مطالباتی بود.

 بیانیه اسفند ماه سال ۹۴ شوراهای صنفی که به امضای بیش از سی دانشگاه کشور رسید با ارجاع به اصول نوزده، سی و چهل و سوم از قانون اساسی جمهوری اسلامی به دولت مسئولیت هایش در قبال مسئله آموزش و دانشگاه را یادآور می شود. در این بیانیه به مسائلی همچون پذیرش «افزایش پذیرش دانشجویان شبانه»، «راه اندزی پردیس های بین الملل»، «کاهش کیفیت سطح آموزش عالی»، «سیاست های بومی گزینی» و… اعتراض می شود و به دولت برخی «راهکارهای عقلانی» نیز پیشنهاد می دهد و در انتها توصیه می کند که «دولت به جای شانه خالی کردن از مسئولیت های اجتماعی خود باید با عزمی جدی و راسخ محرومیت زدایی از مناطق محروم را آغاز کند… و از این موج ویرانگر تبعیض، خصوصی سازی و تجاری سازی آموزش جلوگیری نماید.»

عقب­گرد به «خواسته های محسوس»، چیزی بود که بر کل جریان صنفی سایه انداخته بود. این نحو صورت بندی مسئله بیش از هر چیز به صورت بندی سوسیال دموکراتیکی شبیه بود که در نشریات، سایت ها و دانشگاه ها تبلیغ میشد و مروجان آن اقتصاددانانی چون محمد مالجو، پرویز صداقت و جامعه شناسانی چون یوسف اباذری بودند.

جریان صنفی برتری خود نسبت به جنبش چپ دانشجویی دهه ۸۰ را در این می دید که به جای پرداختن به مسائل کلانی چون «جنگ و صلح» یا «سوسیالیسم و بربریت» به مسائل محسوسی می پردازد که همه دانشجویان با آن درگیرند. جریان صنفی گمان می کرد، تاثیرگذاری هر چه بیشترش را از کمیت هر چه بیشترش خواهد گرفت. بنابراین اساسا به دنبال «مطالبات محسوسی» بود که مطلوب تمامی طیف های مختلف باشد. بنابراین جریان صنفی سال ۹۵ به مناسب شانزدهم آذر دست به کار نگارش بیانیه ای شد تحت عنوان «بیانیه فراگیر دانشجویان ایران». در این بیانیه نیز مثل بیانیه های پیشین جریان صنفی با  مطالبات «محسوس» دانشجویی مواجه می شویم و همچنین اعتراض به «بومی گزینی»، اعتراض به «گزینش جنسیتی»، اعتراض به «پولی سازی آموزش عمومی»، اعتراض به «قانون سنوات» و… . توجه داشته باشیم این اعتراضات بر حق هستند و بایستی مطرح می شدند. اما مسئله جایی است این اعتراضات قرار است به چه افقی پیوند بخورند. بنیان این مطالبات در حول تلاش برای اصلاح وضعیت اجتماعی می چرخد و نه تغییر بنیادین این وضعیت. مسئله جایی است که نهایتا بر قانون مندی های وضعیت مهر تایید میزند و نه اینکه در صدد لغو بنیادین آن قانونمندی ها برآید. علاوه بر این خواست ها و مطالبات آن در پشت میله های دانشگاه محصور می ماند. برای مثال حتی آنجایی که «بیانیه فراگیر» از مسائل زنان و طبقات سخن می گوید هم آن را به دانشگاه محدود می کند. «بیانیه ی فراگیر» از تضاد طبقاتی و تضاد جنسیتی سخن نمی گوید بلکه آن را به «تبعیض» تقلیل می دهد.

تفاوت بین «تبعیض» و «تضاد»، تفاوت در مشدد شدن بار کلمات نیست؛ بلکه یک تفاوت مفهومی است که منجر به تفاوت های اساسی در استراتژی برخورد با آنها می شود. تبعیض را می شود در چارچوبه ی وضع موجود و با اصلاحات قانونی حل کرد؛ تضاد را خیر. به این ترتیب وقتی از تضاد طبقاتی و تضاد جنسیتی سخن می گوییم، به این معنا است که برای حل آن باید بنیان های مادی وضعیت را دگرگون کرد، اما وقتی که از تبعیض سخن می گوییم، به این معنا است که برای حل آن تبعیض اصلاح باید در دستور کار قرار گیرد. «تضاد طبقاتی» و «تضاد جنسیتی» اموری نیستند که با اصلاحات قانونی رفرمیستی بتوان به حل آنها مبادرت کرد.

«بیانیه فراگیر» می گوید: « امروز تبعیض های بنیادین جامعه اعم از تبعیض طبقاتی و جنسیتی به دانشگاه پا نهاده اند»!! سوال این است که مگر دانشگاه به عنوان نهادی در جامعه طبقاتی، منفک از ستم های آن جامعه است؟ مگر پیش از خصوصی سازی های گسترده، تضاد طبقاتی و جنسیتی به دانشگاه پا ننهاده بود که می گویید «امروزه… به دانشگاه پا نهاده اند» ؟ اگر تحصیل در تمامی مقاطع رایگان می بود، چنان که در دوره های مختلف و در کشورهای مختلف سرمایه داری چنین بوده و حتی اکنون هم هست، دانشگاه از تضاد طبقاتی و جنسیتی عاری می شد؟

بیانیه هنگامی هم که می خواهد از «تبعیض جنسیتی» سخن بگوید، حواسش هست که مهر دانشگاه را بر آن بکوبد و صرفا از این تبعیض در سطح دانشگاه سخن بگوید تا تصریح کند که با «مسائل کلان» سروکار ندارد: « تبعیض جنسیتی، در قالب سهمیه بندی جنسیتی، رشته های دانشگاهی، کنترل و فشار مضاعف در حوزه آزادی های فردی و… محدودیت های بیشتر در رفت و آمد و ساعت های ورود و خروج به خوابگاه های دختران، برخوردهای سلیقه ای حراست با دختران دانشجو از طریق تماس های تهدید آمیز و…» حالا در این بین ستم هایی که بر زنان در جامعه می رود گویی ربطی به «صنف» دانشجویان ندارد. روح رفرمیستی بیانیه جایی آزاردهنده می شود که به قانون شرع اقتدا می کند و وقتی می خواهد به حجاب اجباری اعتراض کند، نه حتی در دانشگاه که در خوابگاه معترض می شود. بیانیه می نویسد: « تبعیض جنسیتی در قالب کنترل و فشار مضاعف در حوزه آزادی های فردی و پوشش دختران دانشجو، حجاب اجباری در خوابگاه ها…»

 پیشتر توضیح دادیم که دانشجویان مترقی و انقلابی نباید صرفا صدای دانشگاه و دانشجویان باشند، اما این دیگر حتی «صدای اعتراض دانشجویان که چیزی جز حقوق بنیادین خود را می خواهند» هم نیست. این عقب گرد از حقوق حاقه حتی همین دانشجویان هست. بی توجهی تئوریک و شلختگی نظری از بند بند بیانیه می بارد. جای تعجب نیست! این جریان که با کم بها دادن به تئوریی و پربها دادن به «مطالبات محسوس» کارش را شروع کرد، لاجرم هم به صورت بندی چنین گزاره هایی می رسید. جریان صنفی نمی دانست که «حقوق بنیادین» دانشجویان مسئله ای است که در کلیت روابط اجتماعی معنا پیدا می کند و بدون توجه به کلیت روابط اجتماعی و «جز حقوق بنیادین» خود را خواستن، نمی توانند به حقوق بنیادین خود برسند.

البته آگاهیم که در بند پایانی «بیانیه فراگیر» ذکر می شود: «اعتراضات صنفی دانشجویی بایستی به مبارزات برحق کارگران، معلمان، زنان و تمام محذوفان و مطرودان اجتماع بپیوندد و کلیت ساختار و برنامه های کلان اقتصادی سیاسی را که تجاری سازی آموزش نیز بخشی از تبعات آن است به نقد بکشد» اما مسئله این است که جهت گیری رفرمیستی با افزایش کمی اش انقلابی نمی شود، که بخواهد کلیت ساختار را به نقد بکشد؛ جمع حاصل جمع بین هزار جریان رفرمیستی چیزی غیر از رفرمیسم نخواهد بود. کیفیت خط سیاسی تعیین کننده است و نه تعداد کمی افرادی که حول برنامه عمل محسوس گرد می آیند.

در بین مجموعه متون و بیانیه های جنبش صنفی، یک متن ساده تحت عنوان «یک خداحافظی ساده..» به خوبی می تواند رویکردهای کلی و عمومی جریان صنفی دانشجویی را بیان کند. این متن که به امضای تنی چند از فعالان صنفی منتشر شده، از فعالیت ها و برخی «دستاوردها» می گوید: «ما در حد توان در برابر خصوصی سازی بی رویه دانشگاه ها که برخلاف قانون اساسی کشور است و موجب پولی شدن آموزش عالی و بالا رفتن هزینه های تحصیل دانشجویان می شود، ایستادگی کردیم… ما قانون غیرمنطقی سنوات تحصیلی را تا اندازه توان اصلاح کردیم. » (تاکیدات از ما است) این جهت گیری، عقب گرد آشکار جنبش دانشجویی دهه ۹۰ نسبت به دهه هشتاد است. جنبش دانشجویی دهه هشتاد نیز به بسیاری از مسائل خرد اعتراض داشت، اما هیچ وقت از پیوند خوردن این مسائل خرد به تغییر ابا نداشت و به بهانه پرداختن به مطالبات دانشجویان از پرداختن به مسائل «غیر محسوس» و «غیر صنفی» طفره نرفت. تاکید می کنیم که معتقدیم پاسخ جنبش دانشجویی دهه هشتاد به تضادهای اجتماعی الزاما درست نبود، اما خود پرداختن به آن تضادهای اجتماعی اساسا درست بود.

«یک خداحافظی ساده…» علاوه بر اینکه با مطالبه محوری جریان صنفی را تایید می کند، به وضوح درک فعالین صنفی از کلیت «فعالیت صنفی- دانشجویی» را هم بازنمایی میکند. در متن چنین می خوانیم: « در طی یک سالی که گذشت در کنار هم توانستیم برای فعالیت و کنشگری صنفی-دانشجویی تعریف روشنی پیدا کنیم: عدم تعلق به جناح های سیاسی خارج و داخل دانشگاه، عدم موضع گیری سیاسی در رخدادهای سیاسی، پرهیز و جلوگیری قاطعانه از هرگونه وابستگی شوراهای صنفی به عنوان یک نهاد مدنی برآمده از دل جامعه به خود، به ساختار مدیریتی دانشگاه ها و تعلق تمام و کمال به بدنه دانشجویی… این موارد روش و شیوه ما که نه بلکه تعریف و گفتمان و هویت ماست.» اینچنین است که تعریف و هویت و گفتمان «فعالیت دانشجویی مترقی» در «عدم موضع گیری سیاسی در رخداد های سیاسی» تعین می یابد!

به طور کلی جمع بندی های شتاب زده و بی پایه جنبش دانشجویی دهه ۹۰ از جنبش نسل دانشجویی پیش از خودشان، در کنار فضای سیاسی ای که شکل گرفته بود و توضیح دادیم، ریشه بسیاری از معضلات در جریان دانشجویی دهه ۹۰ شد. یکی از جمع بندی های خود به خودی جریان صنفی از پرنفوذترین جریان دانشجویی دهه هشتاد، یعنی داب، این بود که: جنبش دانشجویی، مستقل است و باید مستقل از خط سیاسی هر حزب و تشکلی – چه خارج و چه داخل- به فعالیت خود را ادامه دهد و مطالباتش را پی بگیرد.

در واقع جریان صنفی، عامل اساسی سرکوب و شکست داب را در این می دید که برخی از افراد شاخص این جریان به خطوط سیاسی-سازمانی مشخصی تعلق داشتند. خیر! به هیچ وجه چنین نیست. عامل اساسی شکست جریان داب، در وهله اول سرکوب های جمهوری اسلامی بود. اما آنچه این شکست را محتوم کرد، خط سیاسی اشتباهی بود که بر داب حاکم بود[۱] و نه خودِ داشتن خط سیاسی یا گرایش به احزاب سیاسی بیرون از دانشگاه.

در بخش اول مفصل به این مسئله پرداختیم که چه بخواهیم چه نخواهیم اصولا خطوط سیاسی سازمان های سیاسی مختلف در جامعه و دانشگاه تبارز می یابند. حال وظیفه لایه های پیشرو دانشجویی نه نادیده گرفتن و نه بی توجهی به این خطوط سیاسی است بلکه مبارزه سیاسی ایدئولوژیک در راستای روشن تر شدن تمایزات آنها است برای این که دانشجویان بتوانند با فهمی درست از اوضاع، و در جهت پیشبرد مبارزه علیه وضعیت، خط درست را انتخاب کنند. یا حتی روشن تر شدن اوضاع اگر خط سیاسی-سازمانی صحیحی که پاسخگوی ضرورت های وضعیت وجود ندارد، با توجه به چارچوب های مفهومی و سیاسی در سطح جهان دست به کار برساخت و پیشبرد یک خط سیاسی بدیل در جامعه شوند.

جمهوری اسلامی، اخراج خطوط سیاسی مخالف حکومت را به وسیله خط امامی ها و جناح های مختلف «دفتر تحکیم وحدت» از ابتدا تاکنون در دستور کار قرار داد و مجدانه همین مسیر را طی می کند. وظیفه ترساندن دانشجویان از احزاب سیاسی را با عناوینی مانند «منافق، کمونیست، گروهک، تروریست، اغتشاشگر، خود فروخته، اروپانشین، آمریکانشین، وطن فروش» و … خود جمهوری اسلامی بر عهده می گیرد، دیگر نیازی نیست دانشجویانی که خود را مترقی و پیشرو می دانند با هر نیّت و انگیزه ای در این مسئله همدست حاکمیت شوند.

در ارتباط با این مسئله بد نیست به حواشی پیرامون «بیانیه فراگیر» سال ۹۵ بپردازیم. گویا بعد از انتشار این بیانیه که به امضای بیش از شش هزار دانشجوی سراسر کشور نیز درآمده بود، برخی دست به کار سم پاشی امنیتی حول این بیانیه شدند که موجب شد، اطلاعیه ای از سوی «آغازگران و حامیان» بیانیه فراگیر منتشر شود. در بخشی از این اطلاعیه می خوانیم: «بدین وسیله به اطلاع عموم می­رساند که آغازگران “بیانیه فراگیر دانشجویان ایران” و حمایت کنندگان آن هرگونه ارتباطی را با گروهک های تروریستی منافقین و دیگر گروه های خارج از کشور رد می کنند. این گروه ها در این سال ها کاری جز ترور، ایجاد رعب و وحشت، فریب و خیانت به دانشجویان و کارگران در بیلان کاری خود نداشته و ندارند.»

شرم آور است! محتوا ضد حزبی، لحن هیستریک و فرم اطلاعیه بیش از هر چیز انسان را به یاد اطلاعیه های نیروهای فشار حکومت می اندازد. «آغازگران و حامیانِ» بیانیه می توانستند به نقد و افشای امنیتی کاری های کسانی بپردازند که یک بیانیه دانشجویی را به حزب یا «گروه»های سیاسی ربط می دهند؛ آن ها می توانستند تصریح کنند که هیچ گونه ارتباطی با هیچ سازمان سیاسی ندارند و در جای خود به نقد صریح و سیاسی انواع سازمان های سیاسی بپردازند. اما اینکه همه «گروه های خارج از کشور» را به یک نگاه بنگرند و به همه آنها اتهاماتی از قبیل «ترور، ایجاد رعب و وحشت، فریب و خیانت و…» وارد کنند، علاوه بر اینکه به دور از هرگونه شرافت سیاسی است، خود ههم راهی با امنیتی کاری های جمهوری اسلامی است.

متاسفانه این نوع نگاه به احزاب، چیزی نیست که مختص سال های اولیه یا میانه دهه ۹۰ بوده باشد. این نگاه مسموم هم چنان نیز بین اقشار وسیعی از دانشجویان حاکم است که خود نشان از موفقیت پروژه متاخر اصلاح طلبان در سیاست زدایی از دانشگاه دارد. معیار خیانت یا خدمت به انقلاب در ایران «داخل یا خارج بودن» هسته سازمانی نیست. ما نیز معتقدیم که برخی از سازمان های سیاسی از جمله حزب توده و سازمان فداییان (اکثریت) ) در سال ۵۷ و پس از آن به انقلاب خیانت کردند. اما جمع بندی از «بیلان» کاری هر کدام از این سازمان ها نیازمند بحث های تاریخی و سیاسی است و نه صدور حکم های امنیتی شتاب زده و خالی از هرگونه شرافتی. همچنین بودند سازمان هایی که مبارزه را سر گرفتند، علیه ضدانقلابِ اسلامگرا جنگیدند و با پیکر خونین به اجبار به خارج از ایران پناه بردند. این سازمان ها نمی دانستند که روزی به علت وادارشدن به تبعید، متهم به ترور می شوند! درست است این سازمان ها مایه وحشت و رعب بودند اما وحشت و رعب رژیم نه «کارگران و دانشجویان»! حال در این بین اگر کسانی از «کارگران و دانشجویان» نیز از چنین سازمان هایی وحشت دارند، قصورش بر گردن آن سازمان ها نیست.

[۱]  در مورد نقد داب نگاه کنید به: جمعبندی از چپ دانشجویی دهه ۸۰. در ویژه نامه ۱۶ آذر ۱۳۹۸. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)

 

ضدیت بنیادگرایان اسلامی با روشنگری و ربط آن به مدرسه و معلم

ستاره مهری

مدرسه و معلم به شکلی که امروز می شناسیم محصول عصری است که یک انقلاب فکری، علیه افکار کهنۀ دینی و فئودالی جریان یافت که به عرصه آموزش نیز تسری یافت. اسلامی کردن دانشگاه ها و مدارس پروژۀ دائمی جمهوری اسلامی برای احیای افکار کهنه در عرصه آموزش است. برای فهمیدن تاریخ نزاع میان علم مدرن با افکار کهنۀ دینی، لازم است نگاهی مختصر به «روشنگری» که نام این انقلاب فکری است بکنیم.

 

نقطه عزیمت بنیادگرایی اسلامی (از نوع جمهوری اسلامی و یا طالبان)، ضدیت آن با «روشنگری» است. در این زمینه، بنیادگرایی اسلامی وجه اشتراک انکارناپذیری با بنیادگرایی مسیحی و یهودی و هندو و … دارد.  بنیادگرایان اسلامی نظام سیاسی و اجتماعی و فرهنگی حاکم در«غرب» (اروپا و آمریکای شمالی) را دست پخت «روشنگری» دانسته و مارکسیسم را هم یکی از محصولات آن می دانند. بنابراین، مهم است که ببینیم روشنگری چه بود و چه نقشی در تاریخ تکامل فکری و اجتماعی انسان بازی کرده است. در واقع برای درک این که چرا تئوکراسی، ارتجاعی است و در ترکیب با سرمایه داری تبدیل به شکلی از فاشیسم (به طور انضمامی، کمتر از انسان دانستن بخش هایی از جامعه بر حسب تعلق شان به نژاد و ملت و باور دینی شان و در نتیجه، بدون حق و حقوق انسانی شمردن آنها) می شود، از جمله چیزهایی که باید بررسی کنیم این است که چرا و چگونه تئوکراسی ضد «روشنگری» است.

 

روشنگری در اصل جنبش یا انقلابی بود که در قرن ۱۸ در روبنای فکری و سیاسی اروپا صورت گرفت و منطبق بود بر رشد روابط تولیدی نوین یعنی روابط تولیدی سرمایه داری که علیه روابط تولیدی فئودالی رشد کرد و اساس نظام سیاسی و اجتماعی و فرهنگی فئودالی را واژگون کرد. در واقع انقلاب های علمی قرن ۱۶ و ۱۷ در زیربنای روشنگری قرار داشتند. به قول انگلس روشنفکران روشنگری اذهان را برای انقلاب های بزرگ آن قرن به ویژه انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ آماده می کردند. انگلس همچنین تاکید کرد که این روشنفکران خودشان «انقلابیون افراطی» بودند و برای آنها هر چیزی باید به طور عقلانی توجیه پذیر می شد. آنها در میان توده های کارگر و دهقان، با دامن زدن به جوشش فکری، انرژی انقلابی عظیمی ایجاد می‏کردند که به نوبۀ خود به امواج نارضایتی توده ای در فرانسه دامن می زد و این منجر به خیزش های سیاسی و انقلابی شد. این خیزش ها، ساختارهای فئودالی و سلسله مراتب امتیازات اجتماعی و قدرت سیاسی کلیسای کاتولیک را درهم شکست و جدایی دین از دولت را محقق کرد. نه تنها افکار علمی و افکار اجتماعی ای که به طور رادیکال ضد فئودالی بودند، سربلند کردند بلکه افق انتظارات عامه به زندگی بهتر گسترده شد. در واقع، پیشرفت در علم به موازات پیشرفت در افکار فلسفی و اجتماعی جلو می رفت و بر هم تاثیر می گذاردند. موفقیت علم مدرن در تشریح طبیعت تمام درک های گذشته در موردآسمان ها را به زیر کشید. تمام پیش فرض هایی که جلوی پژوهش را گرفته و فلسفه را هدایت می‏کردند کنار زده شدند. موفقیت علم مدرن در تشریح طبیعت، فلسفه را هم از اسارت الاهیات آزاد کرد و فلسفه به چالش گر و منتقد نظم کهنه تغییر یافت. تفکر انتقادی و نقد در معنای وسیع اش، در واقع تعمیم روشنگری است. باب آواکیان در مورد «روشنگری» می گوید:

روشنگری، چند قرن پیش در اروپا، به ویژه در فرانسه، به وجود آمد. در آن زمان، و از آن زمان تا کنون پیشرفت های علمی و اکتشافات مهم که در نتیجۀ پیشرفتهای علمی به دست آمده اند، به حدی روند به زیر سوال بردن دین را تقویت کرده اند که پیش از آن واقعاً امکان پذیر نبود. زیرا بسیاری از این کشفیات علمی به وضوح در تعارض با کتب مقدس دینیِ کهنسال و دُگمهای آنها قرار دارند. و روش علمی، آن چه را که وجودش توسط شواهد انضمامی در دنیای مادیِ واقعی نشان داده نشود، به عنوان «واقعی» به رسمیت نمی شناسد. همانطور که آردی اسکای بریک نویسندۀ کتاب بسیار مهم علم فرگشت و افسانۀ خلقت تاکید کرده است، علم شواهد زیادی ارائه میدهد که همۀ ادیان موجود در هر نقطۀ جهان توسط انسانها اختراع شده اند.» (بیانیه باب آواکیان به مناسبت سال ۲۰۲۱)

داروین و پیروانش برای تثبیت  حقیقت تئوری انتخاب طبیعی باید سخت می جنگیدند. چون این تئوری مستقیما ضد تعالیم دینی و به طور کلی ضد تفکرات رایج و حاکم بود که هستی را بدون وجود یک «خالق» و «طراح بزرگ» ممکن نمی دانستند. در نظریه داروین جای انسان در جهان هستی کاملا عوض شد و از«انسان تصویر خدا» تبدیل شد به آن چه واقعیت است. یعنی، صرفا یکی از پستانداران که خصایل جالب و خاصی دارد. بخشی از طبیعت است که «فکر می کند».

تمایز رویکرد علم مدرن در مقایسه و تمایز با قبل از آن بیش از هر چیز در این است که متکی و مبتنی بر روش امپریکال (مشاهده ای)، دستکاری واقعیت و اندازه گیری کمی آن و انجام آزمون های مکرر است. علم مدرن، این روش را به عنوان اساس رویکرد علمی تثبیت کرد. این رویکرد در تضاد با رویکردی بود که شناخت از پدیده ها را مبتنی بر ارایۀ تعاریف کیفی از آن ها می کرد (به طور مثال، هر پدیده ای را بر حسب ترکیبی از عناصر چهارگانه ارسطوئی — خاک، آب، هوا، آتش — می شناخت).  بر  اساس رویکرد علم مدرن، نقش برهان عقلی و استدلال منطقی، استفاده از ابزار علمی مانند محاسبه، و به طور کلی تکامل ریاضیات عالی هم  سرعت گرفت. اتکاء به تحلیل های پیشینی (آپریوریستی) فلسفی که مبتنی بر جمع آوری مشاهدات تجربی و آزمودنی نیستند رد شد وجایش را رشته های مختلف علوم جدید گرفت. در واقع برای اولین بار علم از فلسفه جدا شد. در حالی که قبلا به علم می گفتند «فلسفه طبیعی». تثبیت روش علمی، عمومیت یافتن آن و تاثیراتی که بر شیوه تفکر گذاشت به خودی خود یک انقلاب فکری بزرگ بود. به این ترتیب، بزرگترین ضربه به تفکرات ماوراء الطبیعه (خداباورانه) وارد آمد.

اما روشنفکران روشنگری هرگز نتوانستند علم مربوط به جامعه و قوای محرکۀ تکامل تاریخی جامعه بشری را تبیین کنند. این گشایش عظیم علمی، توسط مارکس و انگلس انجام شد. آنان به روشنی، هم نقش انقلابی و هم نقش تاریخی- جهانی فلسفه و تفکر سیاسی روشنگری و همچنین ریشه های آن در نظام استثماری سرمایه داری را تشریح کردند. (برای بحث در این باره به کتاب «آجیت: تصویری از بازمانده گذشته» و بخش «اتهام اروپا  محوریت به مارکس» رجوع کنید. کتاب در وبسایت cpimlm.org)

 یکی از محورهای تفکر کلی مارکس، تشریح علمیِ رابطۀ روبنای سیاسی و ایدئولوژیک با زیربنا و روابط اقتصادی؛  تشریح رابطه میان افکار و برنامه های سیاسی مختلف با طبقات و روابط اقتصادی آنها؛ و بالاخره نشان دادن این که انقلاب در چه فرآیندی جریان پیدا می کند، است.  برای مارکس و انگلس ماهیت بیرحم و استثمارگرانۀ نظام سرمایه داری روشن بود. انگلس شرایط وحشتناک پرولتاریای انگلیس را مطالعه کرده بود و مارکس آن فرآیند جهانی که سرمایه داری به واسطه آن از سراسر دنیا خون می مکد را دقیق توصیف کرده بود. آواکیان در مورد وجه اتحاد و تمایز بنیادین مارکسیسم با روشنگری را این طور توضیح می دهد:  

از یک سو، مارکسیسم در چارچوبی اساسی با اصل مرکزی روشنگری متحد می شود. یعنی قبول دارد که مردم باید به دنبال فهم دنیا توسط ابزار منطقی و ابزار علمی باشند. از سوی دیگر، ما دو تفاوت بنیادین داریم: اولا، فکر نمی کنیم که حقیقت به خودی خود انسان را آزاد می کند. حتی با وجود اینکه حقیقت، حقیقت است و خصلتی طبقاتی ندارد. اینکه حقایق را در هر جامعه طبقاتی به مثابه حقیقت به رسمیت بشناسند به مبارزه میان طبقات ربط دارد. و این چیزی است که در مورد مقوله تکامل انواع (فرگشت) می توانیم ببینیم. به علاوه، ما با روشی که از روشنگری به مثابه بهانه و توجیهی به نفع امپریالیسم استفاده می کند موافق نیستیم. یعنی همان بحث جان استوارت میل که می گوید برخی خلقها برای ورود به دنیای مدرن نیاز به کمک تمدن ساز سلطه امپریالیستی دارند. می بینیم که چگونه  این بحث به کار گرفته می شود. اولا توسط کلینتون که بیان تئوریک آن را تدوین کرد و در مناطقی مانند یوگسلاوی به اجراء درآورد. بعد از آن هم توسط بوش و شرکاء در سطحی دیگر.» (باب آواکیان: دیدی کمونیستی از کمونیسم:اصل کانتی، جامعه، مناسبات اجتماعی و افراد)

 

روشنگری، خیلی زود توسط سیستم سرمایه داری حد خورد و محدودیت های تاریخی اش را نشان داد که به طور برجسته در دو سازش بزرگ خود را نشان داد. سازش با دین و پدرسالاری. نظام سرمایه داری، در جواب به ضرورت هایش، هر دوی این ها را که از نهادهای مهم و سنگ بناییِ فئودالیسم بود (البته با تغییرات مهمی) در سوخت و ساز فکری و سیاسی خود ادغام کرد و روشنفکران محافظه کار روشنگری در توجیه آن نقش مهمی داشتند. هرچند که سرمایه داری تغییرات مهمی در موقعیت دستگاه دینی داد و دست آن را از اعمال نفوذ بر دولت طبقاتی سرمایه داری کوتاه کرد، اما به قول مارکس، دین را از آسمان به زمین آورد تا در انسجام سیستم جدید ستم و استثمار طبقاتی به یاری سرمایه داری بیاید. در این میان، حفظ بنیان های ساختار پدرسالاری و سلطه مرد بر زن، به نوبۀ خود نیازمند حفظ نقش دین در جامعه بود. بنابراین، در نظام سرمایه داری، «آزادی» و حتا «آزادی» از برده داری، بسیار مشروط و محدود بوده است .باب آواکیان می نویسد:

جفرسن یکی از مدافعان روشنگری بود و بسیاری از اصول انقلاب بورژوایی را تدوین کرد. … در آمریکا، به مدت بیش از صد سال، برده داری با توسعه سرمایه داری در هم آمیخته بود. و اینجا هم مشاهده می کنید که نظرات بورژوایی در باره آزادی به لحاظ تاریخی و اجتماعی مشروط هستند و در ارتباط با شرایطی واقعی که در آن به ظهور می رسند و تدوین می شوند معنا و محتوا پیدا می کنند. هیچ اصول مجرد و جهانشمولی وجود ندارد که بدون توجه به محتوای طبقاتی، همه باید به دنبالش باشند و در مورد همگان قابل اجراء باشد.   …. (همانجا)

جنایت های سرمایه داری و رشد «ضد انقلاب فکری» در واکنش به آن

فقط کمونیست ها و انسان های مترقی نیستند که ضد سرمایه داری هستند. سرمایه داری منتقدین ارتجاعی نیز دارد دلتنگ چیزهایی هستند که دنبای مدرن از بین برد. مثلا، در دوره جنگ جهانی دوم هایدگر که همکار رژیم هیتلر شد، یکی از آنهاست که از منابع مهم فیلسوفان بنیادگرای اسلامی است. مارتین هایدگر  در آثاری که در دوران جنگ دوم داشت و پس از آن در مواجه با جهانی که تحت سلطه بیرحمانه منطق تولید سرمایه داری است به دنبال «اصالت» می گردد و موعظه بازگشت به گذشته را می کند. این نوع تفکر و همچنین تفکر ضد یهودی اش او را طرفدار رژیم نازی کرد.

بسیاری از منتقدین ارتجاعی سرمایه داری ضد علم هم هستند و جنایت های سرمایه داری را مبنایی بر این ضدیت خود قرار می دهند. جنایت هایی که سرمایه داری با اتکاء به فن آوری های حاصل از پیشرفت های علمی مرتکب شده و می شود، تبدیل به استدلال قدرتمندی علیه روشنگری شده است که بیشترین فایده را از این رهگذر، دینمداران برده اند.

پست مدرنیسم هم منبع مهمی برای اسلام گرایان بوده است. به ویژه آن که اساس «پست مدرنیسم» ضدیت با شیوه تفکر علمی و علم بوده است — به این معنا که، نمی توان به حقیقت جهان عینی دست یافت و بر این باور است که چیستی حقیقت وابسته به «نگاه های مختلف» است و حقیقت برای هر کس یک چیز است. متفکرین پست مدرن که ضد سرمایه داری هستند، شناخت را نه معلول علم و پژوهش علمی و قابل ابطال و اثبات، بلکه معلول قدرت و نتیجتا، غیرقابل اعتماد می دانند. آنان، ادعای روشنگری را که می توان به حقیقت دست یافت و اثبات کرد رد می‏کنند و می گویند قبول این حکم موجب بروز تراژدی دو گانه هولوکاست و گولاگ (هیتلر و استالین) شده است. یکی از آنها، میشل فوکو بود که با همین دیدگاه از خمینی دفاع کرده و با شور و هیجان صحبت از «سیاست های لاهوتی» (۱) آخوندهای به قدرت رسیده در ایران کرد و مدعی شد که این «سیاست های لاهوتی» بدیلی در مقابل قدرت های غربی و به خصوص آمریکا است. او در مقاله ای به تاریخ  فوریه ۱۹۷۹ (بهمن ۵۷) تحت عنوان «انبار باروتی به نام اسلام» نوشت: «شاید اهمیت تاریخی اش را نه در تطابق آن با الگوی متعارف “انقلابی” بلکه باید در ظرفیت اش در سرنگون کردن اوضاع سیاسی موجود در خاورمیانه و بر هم زدن تعادل استراتژیک جهانی جستجو کرد. استثنایی بودنش که تا کنون به آن قدرت داده است، به آن قدرت گسترش یابی تهدید آمیزی می‏دهد. در نتیجه، حقیقت دارد که به مثابه یک جنبش “اسلامی” می تواند تمام منطقه را به آتش بکشد و با ثبات ترین رژیم ها را بی ثبات کند و مستحکمترین ها را متلاطم کند. اسلام که صرفا یک مذهب نیست بلکه یک شیوۀ زندگی و نگاهی خاص به تاریخ و تمدن است، شانس خوبی دارد که یک انبار باروت بشود در سطح صدها میلیون مرد. از دیروز، هر دولت اسلامی می تواند از درون و بر مبنای سنت های دیرینش زیر و رو شود.»

به جرات می توان گفت عامل موثری که فوکو را به این نتیجه رساند که نقش تئوکراسی اسلامی در ایران را «رهایی بخش» و مقبول بداند، در واقع وجه اشتراک او با این بنیادگرایان اسلامی در زمینه ضدیت با علم و گرایش های فلسفیِ برخاسته از این ضدیت بود. هم فوکو و بسیاری از پست مدرنیست ها مخالف این حقیقت هستند که با روش علمی می توان شناخت واقعی از واقعیت جهان به دست آورد و برای کسب برهایی بشریت به آن تکیه کرد. برای فوکو «قدرت» و «دانش» متقابلا مرتبط اند. (او می گوید «قدرت دانش را تعریف می کند»). و این بسیار شبیه نگاهی است که در جنبش کمونیستیِ قبل از کمونیسم نوینِ باب آواکیان وجود داشت وهنوز در میان بازمانده های گذشته موجود است و اغلب با عبارت «حقیقت دارای ماهیت طبقاتی است» بیان می شود. یک نمونه از این نوع خط فکری در جنبش کمونیستی موجود بوده، آجیت (از رهبران حزب کمونیست مائوئیست هند) است که در کتاب «آجیت: تصویری از بازمانده گذشته» به کاربست کمونیسم نوین، نقد شده است. باب آواکیان، ماهیت تضاد بنیادگرایان اسلامی با امپریالیست ها (به ویژه امپریالیسم آمریکا) را در تحلیل «دو منسوخ» تشریح کرده و گفته است که این دو منسوخ یا دو پوسیده، در عین این که با یکدیگر تخاصم دارند، همدیگر را تقویت می کنند و سمت گیری با هر یک، هر دوی آنها را نیرومند تر خواهد کرد. در همین رابطه لازم است یادآوری کنیم که آجیت تحلیل های آواکیان از «دو منسوخ» و ضرورت نقد دین و دین گرایی را «عقل گرایی احمقانه» می خواند و به «علم گرایی» می تازد و روشنگری را مترادف با «علم گرایی» می داند و می گوید: علم باید بررسی کند که نقش مذهب در «آفرینش و تکامل اخلاق و دینهای اجتماعی و مهر آن بر مغز انسان» چه بوده است!! او فکر می کند، جهان بینی علمی و ماتریالیستی، با نادیده گرفتن «لاهوتی» به بشریت توهین می کند. به نظر او و دینمداران، اخلاق و اصول اخلاقی دارای ریشه های مادی نیستند که با علم بتوان آن ها را شناخت بلکه ریشه های ماوراء الطبیعه یا به قول فوکو «لاهوتی» دارند. آواکیان با صراحت و وضوح روشن می کند که اخلاق و اصول اخلاقی را نمی توان به علم تقلیل داد اما درنهایت وابسته به درک علمی از جامعه و ضرورت های آن هستند. به ع عبارت دیگر، دارای پایه های مادی در روابط اجتماعی حاکم یا صورت بندی اجتماعی می باشند و اخلاق و اصول اخلاقی مترقی و نه ارتجاعی، برخاسته از جامعه ای است که باید بر اساس روابط اقتصادی و اجتماعی نوین ساخته شود که در عصر حاضر، جامعه کمونیستی است.

یادداشت:

  • spiritual politics

 

 

جنگ ارتجاعی ایران و عراق

قسمت ششم: ایالات متحده آمریکا و جنگ (بخش اول)

صلاح قاضی زاده

جنگ هشت سالۀ ایران و عراق طولانی ترین جنگ میان دو کشور در قرن بیستم بود و از همان ابتدا ابعاد دیپلماتیک و حتی تسلیحاتی منطقه ای و بین المللی داشت. این جنگ در اوج رقابت میان دو بلوک امپریالیستی غرب به سرکردگی امپریالیسم آمریکا و شرق به رهبری سوسیال-امپریالیسم (۱) شوروی اتفاق افتاد و در دوره های مختلف به درجات گوناگون از رقابت و روابط میان دو قدرت امپریالیستی تأثیر گرفت و به سهم خود بر آن تأثیر گذاشت.

جنگ هشت سالۀ صدام و خمینی در قلب خاورمیانه یکی از ژئواستراتژیک ترین مناطق جهان اتفاق افتاد. بیخ گوش مهم ترین منابع نفتی دنیا، پس از خلاء مهمی که در آرایش قوای دو بلوک بعد از سقوط رژیم محمدرضا شاه به عنوان ژاندارم منطقه ایجاد شده بود، در جنوب مرزهای اتحاد شوروی و به موازات جنگ تجاوزکارانۀ این کشور در افغانستان، وسط کلاف پیچیدۀ مسالۀ اعراب و اسرائیل و اندکی پس از بحران اقتصاد جهانی در دهۀ ۱۹۷۰. هر کدام از این فاکتورها به تنهایی کفایت میکرد تا پای قدرتهای جهانی و منطقه ای را به این معرکه بکشاند و بر جهتگیری ها و فراز و فرود جنگ تأثیر بگذارد. در این بخش نشان خواهیم داد که چگونه دو قدرت امپریالیستی آمریکا و شوروی در مراحل مختلف جنگ کوشیدند از آن در مسیر پیشبرد اهداف اسراتژیک شان در رقابت با یکدیگر و کسب نفوذ و هژمونی مضاعف به ویژه در منطقۀ خاورمیانه استفاده کنند.  قدرتهای منطقه ای نیز هر کدام به فراخور نیاز و ضرورت در این دیوانگی هشت سالۀ صدام و خمینی سهم گرفتند.

جنگ در چنان بستر منطقه ای و بین المللی پیچیده و حادی روی داد که گاه اضداد سیاسی و تاریخی را به ائتلاف و اتحاد با یکدیگر کشاند. این شد که از یک طرف عربستان سعودی و کویتِ محافظه کار به حامی حزب ناسیونالیست بعث عراق تبدیل شدند و شوروی و فرانسه از دو بلوک جهانیِ رقیب مهمترین تأمین کنندگان تسلیحات مورد نیاز صدام بودند؛ و از طرف دیگر لیبی و سوریۀ ناسیونالیست عرب در کنار اسرائیل به مثابۀ حامی و پشتیبان سیاسی و تسلیحاتی ایرانِ اسلامگرا ایفای نقش کردند.

مدت زمان جنگ و ابعاد وسیع اقتصادی و سیاسی اش پای بسیاری از قدرتهای جهانی و کشورهای منطقه و حتی خارج از منطقه را به دامنۀ رقابتهای دیپلماتیک و اقتصادی جنگ گشود؛ از آمریکا، بریتانیا، فرانسه، آلمان غربی، سوئد، چین، ترکیه، برزیل و اسرائیل تا شوروی، بلغارستان، چکسلواکی، عربستان سعودی، کویت، مصر، لیبی، سوریه و کره شمالی. با این وجود در این بخش بنا به اهمیت و تأثیرگذاری بین المللی و تاریخی مساله، به طور اختصار تنها به بررسی نقش سه کشور ایالات متحده آمریکا، اتحاد جماهیر شوروی و اسرئیل بسنده شده است.

ایالات متحده آمریکا

اهمیت جنگ ایران و عراق و سرانجام آن به علت وجود سه فاکتور برای امپریالیسم آمریکا مضاعف و حیاتی بود:نخست: موضع تهاجمی سوسیال امپریالیسم شوروی در خاورمیانه و شمال آفریقا از سالهای میانی دهۀ ۱۹۷۰. دوم: مسالۀ نفت و تأمین امنیت شبکۀ بین المللی انتقال انرژی از خلیج و خاورمیانه به سراسر جهان. سوم: اوضاع منطقه و ایران پس از سقوط رژیم محمدرضا شاه.

الف) وضعیت منطقه ای آمریکا در آستانۀ جنگ

صدام حسین در هنگامه ای به ایرانِ خمینی زده حمله کرد، که امپریالیسم آمریکا با یکی از بی ثبات ترین و متزلزل ترین موقعیتهایش در منطقۀ خاورمیانه روبرو بود. امپریالیسم شوروی هشت ماه پیش از حملۀ صدام به ایران، با لشگرکشی به افغانستان و پیشتر با مداخلۀ نظامی در اتیوپی و یمن جنوبی، تمایلش برای نفوذ هر چه بیشتر در خاورمیانه و شمال آفریقا را اعلام کرده بود. لیبی، سوریه و عراق متحدین منطقه ای شوروی بودند و مسکو تلاش داشت از ضعف آمریکا در منطقه پس از سقوط رژیم محمدرضا شاه، جهت کسب امتیاز و عمق استراتژیک استفاده کند.(Razoux 2015: 74) مجموعۀ این عوامل یک «مسالۀ امنیتی» جهانی را برای امپریالیسم آمریکا ایجاد کرد. فراموش نباید کرد که آمریکا در اوج جنگ سرد با بلوک شرق و شوروی بود و سه اولَویَت منطقه ای و ژئواستراتژیک داشت: اروپای مرکزی و غربی، شرق دور (ژاپن، شبه جزیره کره و چین) و خاورمیانه.

انقلاب ایران و سقوط رژیم شاه، آمریکا را از یکی از گوش به فرمان ترین دست نشاندگانش محروم کرد. تا پیش از سال ۵۷ استراتژی آمریکا و آرایش قوایش در منطقۀ خلیج بر ژاندارمی ایران بنا شده بود و با سقوط شاه، آیندۀ این آرایش و استراتژی نامشخص بود. آمریکا پایگاه های جاسوسی اش در ایران یعنی در جنوب مرزهای شوروی را از دست داد، چهل هزار مستشار نظامی و امنیتی اش ناچار به خروج از ایران شدند و حلقۀ پیمان منطقه ای ترکیه-ایران-پاکستان به مثابۀ امتداد زنجیرۀ پیمان ناتو تا اقیانوس هند از هم گسست. این مساله با پیشامد ماجرای اشغال سفارت آمریکا در تهران ابعاد پیچیده و حادتری برای دولت جیمی کارتر به وجود آورد. پاره ای از پژوهشگران تاریخ جنگ و برخی از مسئولین سابق سیاست خارجی جمهوری اسلامی معتقدند صدام برای حمله به ایران، نیازمند چراغ سبز آمریکا و بود و ماجرای گروگانگیری در سفارت آمریکا این فرصت را برای عراق ایجاد کرد (۲) .(یزدی ۱۳۹۵: ۱۶) (پارسادوست ۱۳۸۶) به هر حال عراق متحد نظامی شوروی و بلوک شرق و ایران متحد آمریکا و بلوک غرب در خاورمیانه بودند و هر گونه تهاجم نظامی یکی از دو کشور علیه دیگری، قاعدتا باید با واکنش و حساسیت قدرتهای امپریالیستی حامی شان روبرو میشد. منتهی ماجرای گروگانگیری و سفارت، عملا ایران را از چتر حمایتی آمریکا خارج کرده بود. به همین علت جنگ ایران و عراق در مقطع آغازینش، مسالۀ اصلی سیاست خارجی آمریکا در منطقه نبود. کاخ سفید بیشتر نگران حضور نظامی شوروی در افغانستان، افزایش بهای نفت و پیشروی و نفوذ بیشتر اتحاد شوروی در منطقه بود. (۳)

ب) استراتژی کلی آمریکا در قبال جنگ

رهبران آمریکا بر بستر چنین وضعیت بحرانی و نا به هنجاری باید سیاست کلان خود در قبال جنگ ایران و عراق را تنظیم میکردند. آن هم در شرایطی که در آستانۀ حملۀ ارتش عراق به ایران، کاخ سفید روابط دیپلماتیک عادی با هیچ یک از دو کشور نداشت. روابط دیپلماتیک و کنسولی واشنگتن و بغداد از سال ۱۹۶۷ و پس از جنگ شش روزۀ کشورهای عربی و اسرائیل قطع بود و رابطه با ایران هم بعد از ماجرای اشغال سفارت آمریکا در تهران به حالت تعلیق در آمده بود.

آمریکا پس از سقوط شاه و حمله شوروی به افغانستان به تدوین یک استراتژی همه جانبه در قبال خلیج پرداخت. عناصر این استراتژی عبارت بودند از: ۱) فرسایش انرژی انقلاب مردم ایران و انتقام گرفتن از آنها به جرم سرنگون کردن محمدرضا شاه، ۲) ترکیب فشار و امتیاز به رهبران جمهوری اسلامی برای دوباره متحد کردن شان با بلوک غرب و جلوگیری از صدور اسلامگرایی به کشورهای حاشیۀ خلیج، ۳) تقویت رژیمهای دوست آمریکا و غرب در منطقه شامل پاکستان، ترکیه، عربستان سعودی و شیخ نشینهای خلیج، ۴) ایجاد روابط دیپلماتیک و اقتصادی با عراق و یمن جنوبی، ۵) حضور نظامی در خلیج به بهانۀ جنگ با هدف اساسی جلوگیری از نفوذ و پیشروی شوروی در منطقه.(گوگوشویلی ۱۳۶۷: ۱۲)

با آغاز رسمی جنگ در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، دولت کارتر اعلام بی طرفی کرد. اما آمریکایی ها قلبا از تجاوز عراق به ایران و از ادامۀ جنگ توسط ایران پس از بازپس گیری خرمشهر استقبال کردند. چرا که آن را در مسیر اهداف استراتژیک پنج گانۀ فوق میدیدند. زبیگنیف برژینسکی معاون امنیت ملی آمریکا در دولت کارتر در اکتبر ۱۹۸۰ در نامه ای به رئیس جمهورش نوشت: «وقوع یک جنگ در منطقه حاوی تهدید است اما این تهدید برای ما فرصتهای بی سابقه ای برای تحکیم موضع امنیتی مان به وجود می آورد. ما باید روی ایران فشار بیاوریم تا به عنوان یک منطقۀ از دست رفته دوباره آن را به دست بیاوریم».(Brzezinski, 1983: 454)

با این وجود جنگ و بستر شکلگیری آن حاوی تضاد و عوامل تهدیدآمیزی هم برای آمریکایی ها بود که آزادی عمل آنها را محدود میکرد. عواملی مثل: الف) پیروزی کامل عراق در جنگ که توازن قوای منطقه را به نفع شوروی ها تغییر میداد، ب) خطر رانده شدن ایران به دامن شوروی به علت تحریمهای تسلیحاتی آمریکا علیه جمهوری اسلامی، ج) پیروزی قطعی ایران در جنگ و گسترش جنبش اسلامگرایی به کشورهای متحد آمریکا و غرب در خلیج. به همین علت آمریکایی ها سیاست راهبردی شان در قبال این جنگ را بر «استراتژی موازنه سازی» (Balancing Strategy) یعنی حفظ توازن قدرت در منطقه بدون غلبۀ یکی از طرفین قرار دادند. جنگی فرسایشی با روند رفت و برگشتی و پایاپای؛ به نحوی که هر گاه یکی از دو طرف دست بالا را میگرفت، آمریکا کمکهای اطلاعاتی و تسلیحاتی را متوجه طرف دیگر میکرد و بالعکس. این هدف به استراتژی کاخ سفید در قبال جنگ، خصلتی پر نوسان و شناور میداد. تبارز این سیاست، در مرحله ای به شکل چراغ سبز نشان دادن به صدام برای حمله به ایران و فشار برای محدود کردن توان نظامی ایران از طریق وارد کردن نام آن در لیست کشورهای حامی تروریسم و تحریم تسلیحاتی تهران بود، بعد حمایت اطلاعاتی و فروش پنهانی تسلیحات به ایران از طریق واسطه های جهانی و منطقه ای همچون اسرائیل و سپس حمایت اطلاعاتی از عراق و حضور مستقیم نظامی یگانهای رزمی ارتش ایالات متحده در خلیج در مقطع پایانی جنگ.

جنگ ارتجاعی ایران و عراق از دو جنبۀ دیگر هم به منافع و اهداف استراتژیک امپریالیسم آمریکا در منطقه خدمت میکرد: کاربرد تئوری جنگ کم شدت و مسالۀ منافع امنیتی اسرائیل. تئوری «جنگ کم شدت» (Low Intensive War) که پس از شکست ارتش آمریکا در ویتنام مدنظر هیئت حاکمۀ امپریالیسم آمریکا قرار گرفت و ناظر بر مهار رادیکالیسم چپ و جنبشهای رهایی بخش ملی در خاورمیانه، آمریکای مرکزی و برخی مناطق آفریقا از طریق به کار بردن انرژی و توان این واحدها علیه یکدیگر جهت خنثی سازی اقدامات منطقه ای آنها بود. به نحوی که سطح درگیری مستقیم ارتش آمریکا کاهش پیدا کند و این جنبشها و واحدها به جای رویارویی با آمریکا و متحدینش، به جان هم بیافتند. به کاربست این تئوری در مقطع سال ۱۹۸۰ و در مورد جنگ ایران و عراق در خاورمیانه به این شکل بود که ایرانِ اسلامگرای جدا شده از بلوک آمریکا و عراقِ متحد شوروی، هر دو به عنوان تهدیدهای امنیتی علیه متحدین استراتژیک آمریکا در خاورمیانه و خلیج (اسرائیل، عربستان، کویت و دیگر شیخ نشینها) در جنگی فرسایشی و ویرانگر یکدیگر را مهار و تضعیف میکردند. به همین علت هنجری کسینجر از استراتژیستهای برجستۀ امپریالیسم آمریکا در مورد فرجام جنگ ایران و عراق گفته بود: «این جنگ پتانسیل امتیاز برای اسرائیل را دارد که دو دشمن بالقوه اسرائیل را خنثی کند و فرصت بیشتری به تلاویو بدهد تا روابطش را با سوریه به عنوان یک متحد بالفعل شوروی تنظیم کند. شرم آور است اگر این جنگ یک برنده داشته باشد».(Everest 1991)

 

یادداشتها:

  • اتحاد جماهیر شوروی از سال ۱۹۱۷ تا ۱۹۵۶ یک کشور سوسیالیستی بود. اما در سال ۱۹۵۶ سرمایه داری در این کشور احیاء شد و کنگره بیستم حزب کمونیست رسما شوروی را ابتدا به یک کشور سرمایه داری و بعدها به یک کشور سرمایه داری امپریالیستی تبدیل کرد. شوروی تا لحظۀ فروپاشی در سال ۱۹۹۱ یک قدرت امپریالیستی و ارتجاعی بود که اما چون صفت و نام سوسیالیسم را یدک میکشید، ان را «سوسیال-امپریالیست» یعنی سوسیالیست در نام و امپریالیست در عمل می نامیدند.
  • صحبتهای منصور فرهنگ در برنامه زمینه های آغاز جنگ ایران و عراق
  • Hollis, Rosemary. The US Role: Helpful or Harmful. P In (Potter,Lawrence. Gary Sick 2004)

 

 

فقط قهرمان خودت باش

نگاهی به آخرین ساختۀ اصغر فرهادی

حسام سیه سرانی

قهرمان آخرین ساختۀ اصغر فرهادی، به لحاظ محتوایی فیلمی است سیاسی و با سمتگیری طبقاتی مشخصی که از جهتگیری طبقاتی خود فیلمساز برمیخیزد. سیاسی نه به این معنی که شعار یا انتقاد خاصی را مطرح کرده است و نه حتی به علت کنایه های شرمنده و گُل درشتی که در یکی دو صحنۀ فیلم انداخته شده است. مشخصا جایی که یکی از زندانیان از رحیم (با بازی امیر جدیدی) میپرسد چرا در مصاحبه اش از خودکشی ها در زندان چیزی نگفته است؟ و در جای دیگری رانندۀ تاکسی خطاب به مدیر یک ادارۀ دولتی میگوید «حیف این مملکت که دست امثال شما است». سیاسی به این معنی که فیلم در کلیتش افق و نگاه طبقاتی و سیاسی مشخصی را نسبت به جامعه و نسبت به مقولۀ قهرمانان نمایندگی کرده و القا میکند. بنا بر این تمرکز این نوشته نه بر ضعفهای فرمیک و سینمایی این فیلم است و نه مقایسه اش با آثار قبلی فیلمساز؛ بلکه میخواهد به این بپردازد که فرهادی و طبقه اش امروزه چطور به نقش قهرمانان در جامعه نگاه میکنند.

خط اصلی محتوایی فیلم به این شکل صورتبندی شده است که «جامعه قهرمان سازی میکند تا ضعفها و کمبودهایش را پشت قهرمانانش پنهان کند و بعد آنها را به زمین میزند تا از خود رفع مسئولیت کند». در یکی از سکانسهای ابتدایی، رحیم با دمپایی صندل از پله های داربست مرمت نقش رستم بالا میرود و بعد بلافاصله پایین می آید. نقش رستم مدفن چند تن از پادشاهان معروف هخامنشی و همچنین محل کتیبه های اشکانی و ساسانی است که از نظر بخشی از جامعه آرامگاه و روایتگر «قهرمانان نبردهای تاریخی» بوده اند. کارگردان با زبان سینما فرهنگ «قهرمان پروری» و «قهرمان نوازی» موجود در جامعه را به گذشته های دور منتسب میکند و ظاهرا قصد به چالش کشیدن آن را دارد. پس ظاهرا قرار است فرهنگ «قهرمان نوازی» و «قهرمان پرستی» جامعه به نقد کشیده شود.

رحیم بدون مرتکب شدن خطایی و صرفا به علت بدبیاری و ورشکستگی در زندگی دچار مشکل است. همسرش از او جدا شده و به دلیل شکایت طلبکار (بهرام باجناق سابقش با بازی محسن تنابنده) به زندان افتاده است. دوست دختر رحیم تعدادی سکه طلا در کیف زنانه ای پیدا کرده و به او پیشنهاد میدهد تا بخشی از بدهی اش را بپردازد و در عوض رضایت طلبکارش را جلب کند. رحیم اما معتقد است باید سکه ها را به صاحبش برگرداند و همین کار را میکند. از این نقطه به بعد جامعه و همۀ آنها که پیشتر به عنوان یک زندانی  و فرد شکست خورده در زندگی به او بدگمان بودند، او را به مثابۀ یک قهرمان مورد تجلیل قرار میدهد. از خواهر و شوهرخواهر و همسایه ها و برادر دوست دخترش تا مسئولین زندان و اعضای هئیت مدیرۀ یک موسسه خیریه.

شخصیت واقعی رحیم اصلا قهرمان و اهل قهرمان بازی نیست. آدمی کاملا معمولی که نمیخواست نقش یک قهرمان را بازی کند و به عنوان قهرمان نگریسته شده و مورد تجلیل قرار بگیرد. حتی کارگردان عامدانه به مخاطبش میگوید که رحیم در واقع یک «ناقهرمان» است که بنا به شخصت ذاتاً ساده و صادقش تصمیم به بازگرداندن سکه ها گرفته است. او از جنس قهرمانان مطلقا خیر و نیکونهادی نیست که در افسانه های کهن یا آثار ادبیات عصر رمانتیسیسم میشناسیم و گاها در مقابل کاراکترهای ذاتا خبیث و شرور سر به طغیان و اعتراض و موعظه بر میدارند. رحیم شبیه شخصیتهای رمان مدرن است؛ شبیه مردم واقعی و معمولی با تمام نقاط قوت و ضعفها، صداقتها و وسوسه ها، قاطعیت و تردیدها و بعضا فرصت طلبی های خام دستانۀ همۀ آدمهای عادیِ کوچه و خیابان که البته گاهی بنا به دلایلی پای توصیه های اخلاقی می ایستند و در اوج سختی و گرفتاری تن به رفتارهای «پسندیده» و «مورد تحسین جامعه» میدهند.

اما جامعه رحیم را بر خلاف میل و اراده و نقشه و نیّتش، به سوی قهرمان شدن هل میدهد و به زور از او یک قهرمان میسازد. آنها حتی اعترافهای صادقانۀ او مبنی بر انجام ندادن عمل قهرمانه را هم نشنیده میگیرند و به زور حلقۀ گل و مدال قهرمانی به گردنش می آویزند. در ادامه میبنیم که همۀ ستایندگان رحیم، در بزرگنمایی از قهرمان شان به نوعی کاستی ها و کمبودها و ضعفهای خود و به طریق اولی اشکالات و ضعفهای سیستم اجتماعی را فرافکنی میکنند. زندان بانان و مسئولین زندان، خَیّرین و مدیران موسسه خیریه، رادیو تلویزیون و حتی خانواده اش.

در میانۀ داستان که قهرمان به قله رسیده و همه چیز به خوبی و خوشی در آستانۀ حل و فصل شدن است، ناگهان روند حرکت قصه عوض شده و مشکلات یکی پس از دیگری برآمده و موقعیت قهرمان را به کلاف در هم تنیده ای تبدیل میکنند. قصه در مارپیچ تعلیقی و فرساینده ای جلو میرود و با پیشامدهای ساده و عمداً کلافه کنندۀ سینمای فرهادی، یک روایت چند وجهی و پیچیده را می آفریند. مخمصه ای که هیچ فرد مشخصی در آن واقعا «مقصر» نیست – به جز زنی که کیف حاوی سکه ها را برده است – اما سیستم جامعه و فرهنگ قهرمان پروری که رحیم را در موقعیت الگو و قهرمان قرار داده بود، حالا به واسطۀ شخصیتهای اجتماعی فیلم با بدبینی و حتی بی رحمی به دنبال متهم کردن او و گرفتن مچش برای سلب مسئولیت از خودش است. قضاوتهای مثبت اطرافیان نسبت به سوژۀ اصلی فیلم از مقطع بزنگاهی به بدبینی و داوری های منفی و شک و تردید چرخش میکند. تناقضی که فرهادی پیشتر در «درباره الی» هم روی آن کار کرده بود.

درست در جایی که رحیم مورد تردید و حتی نفرت و بدبینی همگان قرار گرفته، به دو اقدامی دست میزند که نشان از تعهد و صداقت و «قهرمانی» او دارد. رحیم ابتدا پول جمع آوری شده از خیّرین را نمیخواهد و میپذیرد که خودش به زندان باز گردد اما پول برای نجات جان یک زندانی زیر حکم اعدام صرف شود. او در لحظۀ گرفتن این تصمیم به بچۀ آن زندانی زیر حکم اعدام خیره میشود که احتمالا تداعی کنندۀ پسر خودِ رحیم است. در جای دیگری وقتی زندان بان قصد دارد از پسر رحیم که دچار مشکل تکلم است فیلم بگیرد تا با انتشار آن از هجمۀ افکار عمومی و شایعات علیه شخصیت رحیم و همچنین مسئولان زندان و حتی موسسه خیریه بکاهد، رحیم خشمگین و پیگیر مانع از آن میشود. در اینجا ما شاهد رجعت مجدد رحیم به تعهدات اخلاقی و صداقتش هستیم. چیزی که در سراسر داستان فقط دو نفر نسبت به آن تردیدی ندارند: پسرش و دوست دخترش. رحیم در این قسمت از چرخش داستان، با چشم بستن بر منافع شخصی اش دست به دو عمل مهم میزند و تلویحا به عنوان «قهرمان» معرفی میشود اما نه به نحوی که دیگران و جامعه ببینند و متوجه اش بشوند و نه الزاما در قبال دیگران بلکه با انگیزه های شخصی و سویه های فردی. و این فردیت و تعهد شخصی دقیقا همان جایی است که جهانبینی طبقاتی فرهادی بسیار کوتاه اما موثر میکوشد آن را به مخاطب القا کند. پیام روشن است «هر شهروند فقط باید قهرمان جهان خودش و خانواده خودش باشد». حتی اگر جامعه مانند زندان است – سکانسهای ابتدایی و انتهای فیلم نشاندهندۀ زندان اند – که ناخواسته فرد را به درون خود کشیده و قواعد و انتظارات متفاوتی را به او تحمیل میکند، تو قهرمان صداقت و بزرگی خودت و حریم خانواده خودت باش.

 از این رو به باور من مهمترین پلان فیلم به لحاظ محتوی مورد نظر کارگردان، در انتهای فیلم و آنجا است که رحیم پیش از بازگشت مجدد به زندان با خانواده اش (دوست دختر و پسرش) جلوی در زندان جمع شده و رضایت را در چهرۀ همه آنها میتوان دید. حالا رحیم «قهرمان واقعی» شده است. منتهی نه برای جامعه و رو به اجتماع بلکه فقط در جهان خود و برای خود و خانواده اش. و این «خود»، مفهوم مرکزی جهانبینی طبقاتی و اجتماعی شخص اصغر فرهادی است که گاها در فیلمهای او در لفافۀ پیچدگی های سینمایی و روایی عرضه میشود. سینمای فرهادی به تبعیت از جهان بینی او، سینمایی است بدبین به جمع و اجتماع؛ آدمهای مشخص و فردیت شخصی آنها در کشاکش جامعه و تضادها و فشارهای جمع و اجتماع، وادار به دروغگویی، دو رویی، تظاهر، هراس و سنگدلی میشوند. و این خط محتوایی است که از چهارشنبه سوری، درباره الی و گذشته تا جدایی، فروشنده و قهرمان میتوان رد آن را گرفت و پیش آمد.

به بحث قهرمان در جامعه و جهانبینی طبقاتی فرهادی از زاویۀ دیگری هم میتوان نگریست. در جایی خواندم که فرهادی و روشنفکران ارگانیک طبقه سرمایه دار (بورژوازی) یعنی سخنگویان نظری و هنریِ جهانبینی و اخلاقیات و ایدئولوژی طبقات مرفه یا متوسط رو به بالا، پیامشان برای جامعه همانا مرگ قهرمانان و عمل قهرمانانۀ انقلابی و تقدس فردیت و جهان فردی در تقابل با جامعه است، تا در عمل مشخص سیاسی شان هر از چندگاه بتوانند رفرمیسم و افقهای کوتاهِ سازش با وضع موجود و اشرار هیئت حاکمه و امثال موسوی، کروبی، روحانی، ظریف و خاتمی را به عنوان منجی به خورد بخشی از جامعه بدهند. و باز در مورد دیگری مادر پژمان قلی پور از جانباختگان خیزش آبان ۹۸ با عکسی از محسن محمدپور یکی دیگر از جان باختگان ۱۷ سالۀ همین قیام، خطاب به فرهادی نوشت: «ممنون از آگاهی ای که می خواستید به این مردم بدهید، اما عزیزان ما برای گذر از این آگاهی دروغین شما جانشان را داده‌اند. قهرمان‌تان را بردارید با آن جایزه‌های تان را بگیرید، اما از ما مردم مایه نگذارید که قهرمانان ما یا به خون غلتیدند یا در زندان زیر شکنجه‌اند.» و این شاید تأثیر گذارترین ردّیۀ فشرده بر جهانبینی قهرمان ستیز و تسلیم طلبانۀ امثال فرهادی است.

جامعه و مردم همواره قهرمانان و عمل قهرمانانۀ خود را در طول تاریخ داشته اند. بدون از خودگذشتگی قهرمانان و عمل قهرمانانۀ شان، تاریخ بشر در شش هزار سالۀ اخیر جامعه طبقاتی و مبارزه طبقاتی، هرگز حرکتی رو به جلو و در تعارض با ستمگران و استثمارکنندگان نداشت. البته که قهرمانان ما، قهرمانان جامعه، نه از جنس اساطیر و سرشتهای ویژه اند و نه از تبار قدیسین و عزلت نشینان. آنها توده هایند، آدمهای معمولی، از اقشار و لایه های مختلف مردم که در بزنگاه های تاریخ و در دوران طغیانها و شورش ها و اعتلاهای انقلابی چنان در خیابان و کوچه و میدان، جنگل و جبهه و کوه، بلند پرواز میکنند که به قول شاملوی شاعر «تباهی از درگاه بلندِ خاطره شان شرمسار و سرافکنده می گذرد».

 

 

نوع بشر، «مورچه» نیست: در باره ای.او.ویلسون و آشغال علمِ بیولوژی اجتماعی

نامه ای از یک خواننده به نشریه «انقلاب» ۲۴ ژانویه ۲۰۲۲

ترجمه از: ژیلا انوشه

ادوارد او ویلسون، زیست شناس دانشگاه هاروارد و نویسنده، در ۲۶ دسامبر ۲۰۲۱ در سن ۹۲ سالگی درگذشت. محدودۀ این نامه اجازه نمی دهد که وارد جزئیات متدولوژی علمی کلی و سهمی که به طور مثال در زمینه رفتار اجتماعی مورچه ها و تنوع بیولوژیک و تاثیرات آن بر جامعه داشته است، بپردازم. در این جا به طور مختصر در مورد جان سخت ترین تاثیرات وی که بدبختانه تاثیراتی عمیقا منفی هستند خواهم نوشت. به عبارت دیگر، در مورد سهمی که در زمینۀ احیای «دترمینیسم بیولوژیک» {«تقدیر بیولوژیک»} به عنوان یک رشتۀ علمی معتبر داشته است. وی این کار را از طریق تبلیغ و فراگیر کردن مفهوم «بیولوژی اجتماعی» انجام داد. (۱)

 

«بیولوژی اجتماعی: سنتز جدید»(۲) نام کتاب ویلسون است که در سال ۱۹۷۵ منتشر شد. وی برای اولین بار در این چنین استدلالی را طرح کرد و در این زمینه به شدت بر تحقیقاتی که به عنوان انتومولوژیست (انتومولوژیست: دانشمند رفتارشناسیِ حشرات) انجام داده بود تکیه کرد و گفت، منبع «رفتار اجتماعی» انسان ها، این که ما چگونه با هم رابطه برقرار کرده و برهم کنش داریم، اخلاقیات ما، نوع سازمان اجتماعی که به وجود می آوریم و همچنین، به درجات زیاد، ظرفیت های ذهنی ما عمدتا و پیشاپیش توسط ژن های ما تعیین شده اند. ژن، واحدهای کوچک دی.ان.ای در تمام انواع موجودات زنده هستند که حامل اطلاعاتِ مربوط به خصلت های ارثی بوده و آن ها را از یک نسل به نسل دیگر منتقل می کنند. طبق نظریۀ ویلسون، این دترمینیسم ژنتیکی (تعیین شده، تعریف شده و حد خورده توسط ژن های ما) در مورد بشریت به طور کل مصداق دارد و می توان منبع ژنتیکیِ رفتارهای اجتماعی خاص را در گروه بندی خاص (یعنی، زنان، سیاهان و غیره) نشان داد.

رک بگویم، ویلسون اساسا استدلال می کرد که بشریت و ظرفیت اجتماعی کلکتیو ما به مثابه یک نوع، توسط ماهیت غیر قابل تغییر انسان حد خورده است و این امر ریشه در ترکیب ژنتیکی پیشینی ما دارد. صاف و ساده، این نظریه یک زبالۀ علمی و نمونه ای از علم بد است.

همان طور که آردی اسکای بریک در سال ۱۹۸۵ در مروری بر کتابِ «در ژن های ما نیست: بیولوژی، ایدئولوژیک و ماهیت بشر»(۴) به قلم، ریچارد لوانتین و استیون رُز و لئو جی. کامین (احتمالا، جامع ترین نقد کتاب ویلسون است) نوشت:

   بیولوژی اجتماعی، مدعیِ مشتق کردن مختصات رفتارهای پیچیدۀ اجتماعی و صورت بندی های اجتماعی (از جمله جوامع بشری) از خواص ژن ها و با گمانه زنی های احمقانه در مورد به اصطلاح ارزش انطباقیِ ترکیب های ژنتیکی متفاوت در طول دگرگشتِ {تکاملِ} بیولوژیکی نوعِ انسان، می باشد. بیولوژی اجتماعی، امروزه تبدیل به فشرده ترین بیان تهاجم بیودترمینیستی شده است.

 

بیولوژی اجتماعی: نمونه ای از یک علم بد

بیولوژی اجتماعی نمونه ای افراطی از آن چیزی است که آردی اسکای بریک به عنوان «علم بد» از آن اسم می برد.(۵) بیولوژی اجتماعی تاثیرات وحشتناکی در عرصه ای ورای سالن های آکادمیک داشته اشت.

ویلسون تلاش می کند با استفاده از «تقلیل گرایی» آن چه را که اسکای بریک با دقت، «رفتارهای اجتماعی پیچیده و صورت بندی های اجتماعی» می خواند، تشریح کند. بازهم از مقاله ۱۹۸۵ آردی اسکای بریک نقل کنیم:

تقلیل گرایی، تلاش می کند خواص کلیت های پیچیده را فقط بر حسب خواص مولفه های شکل دهندۀ آن درک کند و خود این مولفه ها را هم مجزا از فرآیند بزرگتر بررسی می کند. این تقلیل گراییِ تحلیلی (۶) طبق معمول قاصر از تشخیصِ ایمرجنسِ {ظهور یا برآمدگی} یک خصوصیت کاملا جدیدِ ماده، در سطح کلیت پیچیده تر، است. و از طرف دیگر، تشخیص نمی دهد که حتا مولفه های یک کلیت می توانند خواصی را به منصه ظهور بگذارند که از برهم کنش های آنها در درون کلیت بر میخیزد و این مولفه ها نمی توانند آن خصوصیات را مجزا از کلیت داشته باشند.

 

چنین درک علمی در مورد «ظهور خصوصیات کاملا جدید …»، در مورد واقعیت به طور کلی، قابل به کاربستن است. این درک علمی، در حالت مورد بحث ما، نه تنها محدودیت های بیولوژیکِ ایجاد شده توسط ترکیب ژنتیکی ما را به حساب می آورد بلکه برهم کنش بسیار پیچیده تر آن را با بقیه عملکرد بیولوژیک ما (در سطح ارگان ها یا کل بدن)، با محیط زیست فیزیکیِ اطراف ما، و بسیار اساسی تر، با بستر فرهنگی و اجتماعیِ بزرگتر، از جمله و به ویژه افکار مسلط و زیربنای شیوه تولیدی جامعه در هر دوره معین را به حساب می آورد.(۷) ما محصولِ این مخلوط برهم کنش کنندۀ پیچیده هستیم. به همین علت نیز هست که چیزی مانند «ماهیت تغییر ناپذیر بشر» وجود خارجی ندارد. آن چه که به عنوان «خوب» یا «نرمال» در «ماهیت بشر» محسوب می شود، در طول زمان و جغرافیا به طرزی برجسته دگرگون شده است. فقط فکر دوران برده داری را بکنید که تصاحب یک فرد توسط فرد دیگر نرمال محسوب می شد، دوره هایی که برخی نژادهای جهان سوم یا زنان آشکارا پست تر محسوب می شدند و غیره.  

همانطور که آردی اسکای بریک متذکر می شود:

در واقع نظریۀ تعیین کننده بودنِ ژن در تفاوت های فردی در زمینۀ آن چه توانایی ها خوانده می شود، هیچ اعتباری ندارد. اولا، تمام جوانب یک فرد، بیان کنندۀ تداخل دائمی میان فنوتیپ (۸) آن (یعنی، مجموعه خصایلی که توسط فرد تظاهر می یابد، نتیجه برهم کنش ژن های او و محیط اوست – فنوتیپ فیکس نیست بلکه در تغییر دائمی است) و محیط بیرونی اوست.(۹)

رویکرد تقلیل گرایانۀ ویلسون، از همان ابتدا، کاملا نسبت به این برهم کنشِ پویا میان عوامل گوناگون بی اعتنا بوده و بی اهمیت جلوه داده و آن را به ژن تقلیل می‏دهد و از این رهگذر، ماهیت بشر و ماهیت عوض نشدنی آن را «عامل ثابت» می کند.

آردی اسکای بریک در ادامۀ مرور بر کتاب «در ژن های ما نیست» (در انتهای نامه گزیدل طولانی تری از این مرور را آورده ام) می نویسد:

در واقع آن چه در دگرگشت {تکامل} انسان برجسته است، انعطاف پذیری عظیم افراد بشری است که به طور متعارف قادرند در مواجهه با موقعیت های متغیر اجتماعی، طیفِ عریضی از رفتارها را داشته باشند. به علاوه، این انعطاف پذیری و تنوع، در سطح جامعۀ بشری کیفیتا عظیم تر است، که توانایی های افراد بشر را بسیار زیاد وسعت می بخشد و اصول سازمان یابی جامعه بشری را نمی توان فقط (یا حتا عمدتا) به صورت مجموعه هایی از خواص و اعمال فردی فهمید. این بیولوژی ما نیست که در مقابل رهایی بشریت از روابط اجتماعی منسوخ ایستاده است.

 

بیولوژی اجتماعی: مضر و ابزار خطرناک ستم گری است 

بیودترمینیسم{تقدیر بیولوژیک} و متاخرترین تجسد آن بیولوژی اجتماعی، شیوه های تفکر ایدئولوژیک به شدت ضررمند هستند که از طریق مدیا، فرهنگ عامیانه و دیگر نهادهای دانشگاهی و کلیسا، عمیقا در جامعه ما نفوذ کرده اند. بیولوژی اجتماعیِ ویلسون، یک علم بد است و علم بد سدی است در مقابل تعیین صحیح ترین درک از واقعیت، آن گونه که وجود دارد. اما علاوه بر این، تبدیل به سنگ بنایی شده است برای استدلال های غلط و علمی نما(۱۰) که برای توجیه پذیر کردن انواع و اقسام دهشت ها و نابرابری هایی که توسط سیستم سرمایه داری-امپریالیسم تولید می شود، مورد استفاده قرار می گیرند؛ درست همان طور که از دین برای آن استفاده شده است. این تشابه، آموزنده است.

تاریک اندیشان دینی اعلام می‏کنند که جهان به این علت این گونه هست که خدا خواسته است و «نقشه یک ماوراء الطبیعه است»  یا این که «تقدیری از قبل تعیین شده است». هرچند، بیولوژیست های اجتماعی، خود را آته ائیست (یا لامذهب) می دانند و  خودِ ویلسون هم خود را آته ائیست می دانست، اما استدلال های آنها در مورد این که جامعۀ بشری چگونه حرکت می کند، در همان رده است. اینجا به جای «خدای متعالی»، ژن است که به عنوان داور نهایی در مورد این که چرا امور اینگونه هستند، به میان آورده می شود: ژن به عنوان خدا.     

با این چارچوبه، واقعیت علمی واژگونه می شود و سرمایه داری-امپریالیسم به مثابه محصول «طبیعی» و تداوم «خودهای خودخواه» دیده می شود و خصلت سیستم بیرحم به عنوان نتیجۀ ناگزیر ماهیت تغییر ناپذیر بشر، توجیه می شود.(۱۱)

 

 

ردیه ای علمی و رهایی بخش و راهِ به جلو

اولا، هیچ شواهد علمی برای این ادعا که «ماهیت بشر» تغییرناپذیری وجود دارد و از پیش توسط ژن های ما تعیین شده است، وجود ندارد. هیچ «ژن خودخواه» یا «ژن نوع دوست» وجود خارجی ندارد. در واقع، پژوهش های علمی دائما خلاف آن را آشکار می کنند و به این ترتیب، نکته ای را که مارکس گفت تقویت می کنند که تاریخ بشر دربرگیرندۀ دگرگشتی دائمیِ «ماهیت بشر» در رابطۀ دیالکتیکی با تغییرات جامعۀ بشری است.(۱۲)

ثانیا، مجموعۀ بزرگی از شواهد علمی موجود است، مبتنی بر مطالعات و تحقیقات کارشناسی شده که با صراحت بیولوژی اجتماعی را به عنوان زبالۀ غیر علمی رسوا کرده اند. به طور مشخص به گزیده ای که از آردی اسکای بریک ضمیمه کرده ام نگاه کنید.

نباید تعجب انگیز باشد که علیرغم این که بیولوژی اجتماعی کاملا به طور علمی رسوا شده است (۱۳)، اما طبقه حاکمه و دستیاران کشیش اش در دانشگاه ها و مدیا، آن را تا عرش اعلا بالا برده اند.

به جای علم زباله ای که توسط ارگان ها و نهادهای این سیستم تبلیغ می شود و به پایین نشت داده شده و توسط «آدم های خیابان» بیان می شود، چیزی که شدیدا مورد نیاز می باشد، عبارتست از:

در این جا بازهم می خواهم به مساله «ماهیت بشر» برگردم – مشخصا در رابطه با پیشروی به کمونیسم، که نه تنها یک تغییر به ورای سرمایه داری و بقایای آن در جامعۀ سوسیالیستی را نمایندگی می کند، بلکه به معنای گسترده تر، تغییری از تمامی عصر پیشین در تاریخ بشر – از جمله، جامعه کمون اولیه و همچنین انواع مختلف جوامع طبقاتی – به یک عصر کاملا جدید در زندگی انسان را نمایندگی می کند. این عصر جدید، یعنی کمونیسم، نمایندۀ نوعی از «شرایط ناب» نیست – جامعه ای نیست که در آن در انسان ها یا در جامعه بشری دیگر تضادی وجود ندارد. بلکه، «فلات» کاملا نوینی است که انسان ها در آن به برهم کنش با یکدیگر و با باقیِ طبیعت ادامه خواهند داد، اما بر پایه ای کیفیتا و بنیادا متفاوت از آن روابطی که در گذشته ظهور کرده است. (باب آواکیان. پرندگان نمی توانند تمساح بزایند، اما انسان می تواند به ورای افق ها پرواز کند)

انتشار کتاب «بیولوژی اجتماعی: سنتز جدید» ویلسون، جواب گسترده و قدرتمندی از طرف نسل جوانی از دانشمندان گرفت. جامع ترین ردیه انتشار کتاب «در ژن های ما نیست، بیولوژی، ایدئولوژی و ماهیت بشر» به قلم ریچارد لوانتین، استیون رز و لئو جی. کامین در سال ۱۹۸۵ بود. من برای این نامه وسیعا از مروری که آردی اسکای بریک بر این کتاب کرده، استفاده کرده ام و یک گزیدۀ طولانی از این مرور را که به شاخص های «بیودترمینیسم» و ردیۀ نویسندگان بر آن ورود می کند را آورده ام

یادداشتها

  • Human Beings Are Not “Ants”—E.O. Wilson and the Junk Science of Sociobiology
  • نظریۀ دترمینیسم بیولوژیک (بیودترمینیسم) معتقد است که شخصیت و رفتار فردی منحصرا توسط عوامل بیولوژیک تعیین می شوند. به علاوه، عواملی مانند عوامل زیست محیطی، اجتماعی و فرهنگی نقشی در شکل دادن به فرد بازی نمی کنند. بیولوژی اجتماعی، نظریه ای است که می گوید بیودترمینیسم را می توان در مورد جامعه به مثابه یک کل نیز به کار بست.
  • SOCIOBIOLOGY: The New Synthesis, E.O. Wilson
  • NOT IN OUR GENES, Biology, Ideology and Human Nature, co-authored by Richard Lewontin, Steven Rose and Leo J. Kamin
  • آردی اسکای بریک در مصاحبه «علم و انقلاب، در باره اهمیت علم و به کاربست علم در رابطه با جامعه، سنتزنوین کمونیسم و رهبری باب آواکیان» می گوید: «یک دلیل دیگر که برخی اوقات آدم ها از علم روی بر می گردانند این است که با علم بد مواجه می شوند. ما همیشه «علمی» را که از آن سوء استفاده می شود و یا به غلط به کار بسته می شود خواهیم داشت. اما در هر حال، علمِ بد است. برای مثال، ببینید که چگونه برخی اوقات در طول تاریخ، علم برای تبلیغ این ایده که برخی از نژادها فروتر از نژادهای دیگر هستند، و به لحاظ ذهنی پست تر هستند، یا چیزهایی شبیه این استفاده شده است. این علم نیست بلکه آشغال علم است. در واقع می توان از روش های علمیِ جدی برای اثبات علمِ بد بودن این ها استفاده کرد. این ها فقط به لحاظ «اخلاقی» بد نیستند – البته که به لحاظ اخلاقی بد هستند اما از نظر علمی نیز بد هستند و در واقع کاملا دروغین می باشند و می توان با استفاده از علم خود این امر را اثبات کرد».
  • analytical reductionism
  • همانطور که باب آواکیان، مولف کمونیسم نوین در «امید برای بشریت بر پایه ای علمی: گسست از فردگرایی، انگل وارگی و شوونیسم آمریکایی» می گوید: «… همانطور که در شماری از آثارم (از جمله در کمونیسم و دموکراسی جفرسونی و همچنین گشایش ها …) تاکید کرده ام، افراد همیشه در چارچوب اجتماعی موجودیت دارند – در جامعه ای (یعنی، در یک سازمان اجتماعی از مردم) که شالودۀ آن روابط اقتصادی (یا روابط تولیدی) و روابط اجتماعیِ منطبق بر آن است و مختصات بنیادین عملکرد جامعه و فرآیندهای سیاسی مسلط و ساختارها و نهادها و افکار و فرهنگ حاکم آن را تعیین می کند. تمام اینها است که روابط میان مردم با یکدیگر و همچنین تفکر «خود به خودیِ» مردم در مورد مسائل مختلف را شکل می دهند – چه در سطح افراد یا گروه بندی هایی از افراد را. برعکس آن چه در مورد «ماهیت بشر» و به ویژه در مورد به اصطلاح «ماهیت تغییر ناپذیر و تغییر نیافتنی بشر» تبلیغ می شود، چنین چیزی یعنی ماهیت تغییرناپذیر بشر وجود ندارد. بلکه همان طور که مارکس (در فقر فلسفه) تاکید کرد، تمام تاریخ بشر تجسم تغییرات مداوم در «ماهیت بشر» است که به موازات تغییر در جامعه بشری تغییر می کند، به ویژه به واسطه انقلاب هایی که سیستم روابط اقتصادی، روابط اجتماعی منطبق بر آن و روبنای سیاسی و ایدئولوژیک آن (فرآیندهای سیاسی، ساختارها و نهادها و افکار و فرهنگ منطبق بر آن) را از بنیاد دگرگون می کنند».
  • Phénotype
  • Not in Our Genes and the Waging of the Ideological Counteroffensive by Ardea Skybreak, REVOLUTION magazine, Winter/Spring 1985.
  • Pseudoscience
  • بیولوژیست های اجتماعی، یک ایده کاملا دروغین در مورد «ژن خودخواه» را تبلیغ کرده اند. به این معنا که باید ژنی وجود داشته باشد که بتوان از آن برای تشریح نابرابری هایی که جهان سرمایه داری-امپریالیستی را رقم می زند استفاده کرد. این ژن از قرار باید خصلت هایی که افراد مختلف (یا گروه هایی از افراد) دارند را به آنها منتقل کرده باشد، توانایی های موفقیت در استثمار و سلطه بر دیگران. و ژن مذکور توسط این فکت «پاداش» می گیرد که آن افراد بیشتر از بقیه امکان بازتولید و انتقال این ژن به نسل های آینده را دارند. کتاب ژن خودخواه نوشته ریچار داوکینز یک نمونه است. این، همراه با تئوری های بیولوژی اجتماعی، هیچ نیستند مگر یک مشت آشغال. نگاه کنید به ضمیمه ای از آردی اسکای بریک.
  • Karl Marx, The Poverty of Philosophy(Foreign Languages Press Peking, Third Edition, 1977

 

 

 واقعیت کمونیسم

اقتصاد سیاسی مارکسیستی

بخش ۲۱: در اقتصاد سوسیالیستی، رابطه بین کشاورزی و صنعت، پیشاپیش حائز یک عنصر کمونیستی است

 

اما بقایای جامعه کهنه در این روابط کماکان وجود دارد

 

کارنامۀ نظریه و پراتیک ایجاد نظام اقتصادی سوسیالیستی، در شوروی، اولین کشور سوسیالیستی که پس از پیروزی انقلاب اکتبر روسیه در سال ۱۹۱۷ به رهبری لنین مستقر شد، بسیار متناقض و ترکیبی از دستاوردها و عقب گردهای مهم با نتایج وخیم است —  مانند عقب ماندگی کشاورزی از صنعت و تخریب جدی رابطۀ میان دولت سوسیالیستی و جمعیت عظیم دهقانی آن کشور. در کتاب «شانگهای» که منبع عمدۀ سلسله مقالات ستون «واقعیت کمونیسم» در مورد تجربۀ توسعۀ اقتصاد سوسیالیستی در چین هم در تئوری و هم پراتیک است، به این تجارب منفی اشاره می کند و یکی از تاکیدات مهم ریموند لوتا در مقدمه ای که برای این کتاب نوشته است، آن است که تجربۀ اقتصاد مائوئیستی در چین، ماحصل جمعبندی از این تجارب منفی و گسستی مهم در تئوری و پراتیک از تجربه شوروی سوسیالیستی بود. در واقع «تئوری رشد نیروهای مولده» که مانند سرطانی بر تفکر نسل های متوالی از کمونیست های ایران غلبه کرده است، ریشه در عدم درک گسست های مهم مائوتسه دون از «مارکسیسم روسی» — از جمله در زمینۀ توسعۀ اقتصاد سوسیالیستی دارد. نه فقط در دورۀ رهبری استالین بلکه از آن پیش تر، خودِ لنین با گفتن این که «سوسیالیسم مترادف با الکتریفیکاسیون است» بذرهای این شیوۀ تفکر را کاشت و در دوره استالین، ساختمان سوسیالیسم مترادف شد با صنعتی شدن و سبقت گرفتن از کشورهای سرمایه داری امپریالیستی در «تولید فولاد» و «مهندسی» که نه فقط ضربات سخت بر توسعه اقتصاد سوسیالیستی موزون زد بلکه به تشدید شکاف های میان شهر و روستا و دیگر شکاف های طبقاتی دامن زد و ضایعات عظیم زیست محیطی به بار آورد. در پرتو این تفاوت کیفی میان الگوی ساختمان سوسیالیسم در شوروی سوسیالیستی و چین سوسیالیستی (به رهبری مائوتسه دون در فاصله ۱۹۴۹ تا ۱۹۷۶) به تاکیدات عمیقا مارکسیستیِ کتاب «شانگهای» که توسعۀ سوسیالیستی باید به قانون عینیِ اقتصاد که کشاورزی باید شالوده و اساس باشد و صنعت هدایت کننده، توجه کرد.

کتاب شانگهای با رجوع به نظرات مارکس و انگلس در «مانیفست کمونیست» خاطرنشان می کند که پرولتاریا، پس از کسب قدرت سیاسی و استقرار سوسیالیسم باید، ترکیب جدیدی از کشاورزی و صنعت به وجود آورده و تمایز میان شهر و روستا را به تدریج محو کند. در واقع، محو این تمایز در زمرۀ یکی از «چهار کلیت» های مارکس است که می گوید، سوسیالیسم دوران گذاری است به سمت محو کلیۀ تمایزات طبقاتی، محو کلیۀ روابط تولیدی ای که این تمایزات بر آن استوار است، محو کلیۀ تمایزات اجتماعی که از این روابط تولیدی بر می خیزند و محو کلیۀ افکار کهنه که منطبق بر این تمایزات طبقاتی و اجتماعی هستند و از آن ها نگهبانی می کنند. کتاب شانگهای می نویسد: «یکی از صفات مشخصه جامعه سرمایه داری تضاد خصمانه میان صنعت و کشاورزی است که صنعت، کشاورزی را استثمار می کند و شهر، روستا را غارت می کند. در جامعه سوسیالیستی با تحقق مالکیت همگانی سوسیالیستی این تضاد خصمانه از میان می رود اما اختلاف میان صنعت و کشاورزی، و شهر و روستا کماکان موجود است. بنابراین رابطه میان صنعت و کشاورزی در جامعه سوسیالیستی خصلتی دوگانه دارد که ویژه دوران گذار از سرمایه داری به کمونیسم است.» (شانگهای، فصل ۷)

کتاب شانگهای، نکتۀ تئوریک بسیار مهمی را در مورد مسیر تاریخیِ به وجود آمدن رابطه متخاصم میان کشاورزی و صنعت به واسطۀ ظهور مبادلۀ پولی و به اوج رسیدن تولید و مبادلۀ کالایی در سرمایه داری، بیان می کند و می بینیم که ریشۀ این تمایز خصمانه (میان صنعت و کشاورزی) نیز در نهایت همان شیوۀ تولیدی و روابط کالایی است که منبع تمام تضادها و تمایزات طبقاتی و اجتماعی ما است: «ارتباط میان کشاورزی و صنعت در تاریخ جوامع بشری ، اشکال بسیار بخود گرفته است. در اقتصاد کمونهای اولیه، تولیدات دستی نظیر نخ ریسی و بافندگی و ساختن ابزار و وسایل آشپزخانه نسبه به کشاورزی یکرشته فعالیتهای جنبی بودند. این نوعی از رابطه ابتدایی بین صنعت و کشاورزی بود. به موازات رشد نیروهای تولیدی اجتماعی، تقسیم کار اجتماعی پیچیده تری تکوین یافت. مالکیت خصوصی در اشکال ابتدائی به ظهور رسید و پیوند میان صنایع دستی و کشاورزی از هم گسسته شد. از این نقطه به بعد رابطه بین کشاورزی و صنعت یک شکل مبادله گردشی از طریق پول را بخود گرفت. این شکل رابطه که دربرگیرنده مبادله توسط پول بود، تحت نظام سرمایه داری به عالیترین سطح تکامل یافت. اما مبادله توسط پول، بورژوازی را قادر ساخت بین محصولات صنعتی و کشاروزی روش قیچی قیمتها را توسعه دهد و بدین ترتیب تضاد خصمانه صنعت و کشاورزی، و شهر و روستا را تشدید کند. (قیچی قیمتها یعنی بالا بردن قیمت محصولات صنعتی و پائین نگاه داشتن قیمت محصولات کشاورزی). اما این مسئله فرآیند تبدیل شدن سرمایه داری به ضد خود را تسریع می کند. مارکس خاطرنشان کرد: “تولید سرمایه داری … در عین حال … شرایط مادی را برای سنتز عالیتری در آینده، یعنی اتحاد کشاورزی و صنعت برمبنای اشکال کاملتری که هر یک بدان دست یافته اند را بوجود می آورد.” (مارکس، کاپیتال جلد اول) آن سنتز عالیتر و جدید کشاورزی و صنعت که مارکس از آن صحبت می کند اینک {در نظام سوسیالیستی} با القای نظام سرمایه داری امکانپذیر گشته است. این امر به معنای رابطه مستقیم صنعت و کشاورزی در جریان تولید است که بر شالوده نظام مالکیت همگانی ابزار تولید و تحت هدایت برنامه ریزی واحد جامعه قرار دارد.» (همانجا)

به این ترتیب، بنا به گفتۀ کتاب شانگهای، با تغییر نظام مالکیت بر ابزار تولید و با  تنظیم برنامه ریزی شده تولید صنعتی و کشاورزی توسط دولت ، شکل جدید رابطه بین صنعت و کشاورزی آنطور که مارکس پیش بینی می کرد، شروع به ظهور می کند. دولت سوسیالیستی از طریق اقتصاد برنامه ریزی شده، صنعت را در عرصه تولید به کشاورزی متصل می کند. و «دولت تضمین می کند کشاورزی سوسیالیستی بنحوی برنامه ریزی شده به تولید دانه های خوراکی بپردازد و نیز مواد خوراکی غیر دانه ای و مواد خام مورد نیاز برای توسعه صنایع را تامین کند. دولت سوسیالیستی تضمین می کند که صنایع سوسیالیستی بنحوی برنامه ریزی شده به تولید انواع محصولات صنعتی روزمره که مورد نیاز روستاهاست و نیز تولید کود شیمیایی، سموم دفع آفات نباتی و انواع ماشین آلات کشاورزی که مورد نیاز توسعه کشاورزی است بپردازد. چنین ارتباطات برنامه ریزی شده ای بین صنعت و کشاورزی در عرصه تولید معرف یک رابطه جدید است که خصلتش حمایت و تشویق متقابل بین این دو رشته است. از این زاویه، رابطه بین کشاورزی و صنعت سوسیالیستی پیشاپیش حائز یک عنصر کمونیستی است.» (شانگهای، فصل ۷)

اما، کتاب شانگهای در این جا توقف نمی کند. بلکه، شیوۀ تفکر ماتریالیست دیالکتیکی و تئوری عمیق تر مارکسیستی مائوتسه در مورد قوای محرکه و تضادهای جامعه سوسیالیستی را به کار بسته و تاکید می کند که در سوسیالیسم، هنوز تمایزات به ارث رسیده از جامعه کهنه عمل کرده و منبع دائمی شکل گیری تمایزات طبقاتی و اجتماعی و افکار کهنۀ جدید هستند و رابطۀ میان صنعت و کشاورزی از این امر مستثنی نیست. شانگهای می نویسد: «اما از سوی دیگر، به علت تفاوتهای کماکان موجود بین صنعت و کشاورزی، و شهر و روستا، و به علت اینکه صنایع سوسیالیستی عمدتا بر اساس نظام مالکیت تمام مردم بنا شده، حال آن که کشاورزی سوسیالیستی عمدتا بر پایه نظام مالکیت کلکتیو (جمعی ) قرار دارد، بنابراین اتصال  برنامه ریزی شده بین صنعت و کشاورزی در عرصه تولید فقط می تواند از طریق مبادله توسط پول متحقق شود و حق بورژوایی یک جنبه ناگزیر از روابط بین صنعت و کشاورزی است. از این زاویه، بقایای جامعه کهنه در مناسبات بین کشاورزی و صنعت در جامعه سوسیالیستی کماکان وجود دارد. » (همانجا)

بازهم، به شیوۀ مائوئیستیِ استفاده از تئوری صحیح به عنوان راهنمای پراتیک و دست یافتن به رویکرد و سیاستِ صحیح جهت تغییر یک پدیده به سمت مثبت و هم زمان، هشیاری در مورد معضلات و تناقضات و خطرات راه، کتاب شانگهای نویسد:

«خصلت دوگانه رابطه میان صنعت و کشاورزی در  جامعه سوسیالیستی حکم می کند که به طور مستمر به هردوی این جنبه ها توجه شود. از یک طرف، ما باید اتصالات میان تولید صنعتی و کشاورزی را خوب برنامه ریزی کنیم و تضمین کنیم که تولید در این دو رشته در مدار برنامه ریزی دولتی انجام شود و هیچگاه بر لیبرالیزه کردن سرمایه دارانۀ تولید راه گشوده نشود. این جنبه عمده است. از سوی دیگر، مبادله کالایی بین صنعت و کشاورزی را باید بخوبی سازمان داد. هرچند این جنبه درجه دوم است اما کم توجهی به آن اشتباه است. از آنجا که اتصال میان صنعت و کشاورزی سوسیالیستی تحت نظام کالایی صورت می گیرد، در این رابطه  قانون ارزش باید عمل کند. … در عین حال این را هم باید دید که در پروسه متصل کردن کشاورزی و صنعت سوسیالیستی، مبارزه بین پرولتاریا و بورژوازی بسیار حاد است. مرتبط کردن صنعت و کشاورزی مستلزم استفاده از روابط کالایی و پولی است. این روابط دقیقا همان خاکی است که عناصر بورژوای نوخاسته را می پروراند. با توجه به تاثیرات بورژوایی، وجود حق بورژوایی، و نیروی عادت تولید کنندگان کوچک، عناصر بورژوای نوخاسته به طور ناگزیر و گروه گروه سربلند خواهند کرد. عناصر بورژوای قدیم و جدید هماره میخواهند از روابط کالایی و پولی که بین صنعت و کشاورزی برقرار است برای عملیات سفته بازانه و به جیب زدن سودهای کلان استفاده کنند. به این نوع فعالیتهای سرمایه دارانه باید ضربه زد. باید حق بورژوایی را  در پروسه متصل کردن صنعت و کشاورزی محدود کرد. گرایشات خودبخودی تولید کنندگان کوچک باید مورد نقد قرار گیرد. فقط بدین طریق است که می توان رابطه بین صنعت و کشاورزی را تدریجا از رد پاهای جامعه کهنه خلاص کرده  و در جهت کمونیسم پیشروی کرد.» (همانجا، همه تاکیدات از ما است)

با وجود چنین تناقضاتی، هر اشتباهی در تئوری و سیاست، در هر جنبه از تغییرات سوسیالیستی به سمت کمونیسم، از جمله در اقتصاد سوسیالیستی و به طور مشخص رابطه میان صنعت و کشاورزی، موجب عقب گرد بزرگ در سوسیالیسم شده و راه را برای احیای سرمایه داری می گشاید.

تولید کشاورزی پیش شرط بقای افراد بشر و کلیه فعالیتهای تولیدی است. در اقتصاد سوسیالیستی، به این قانون عینی، آگاهانه برخورد می شود و برنامه ریزی اقتصادی با این رویکرد که شالوده و اساس اقتصاد، کشاورزی است و صنعت عامل هدایت کنندۀ اقتصاد است، انجام می شود. بدون چنین رویکرد، کشور سوسیالیستی نمی تواند «حق خوردن و حق برخورداری از سلامت» را برای آحاد کشور سوسیالیستی تضمین کند. این به معنای عدم توجه به «رشد نیروهای مولده» نیست. در واقع، برای تضمین آنکه کشاورزی سوسیالیستی بتواند به حداکثر وظیفه خود را انجام دهد، توسعه علمی و فن آورانه برای بالا بردن بارآوری کار ضروری است. زیرا، بدون آن نمی توان در کشاورزی به حدی رسید که اشتغال بخش کمتری از نیروی کلکتیو مردم جامعه در تولیدات کشاورزی بتواند بقای همگانی را تامین کند تا بخش روزافزون تری از نیروی کلکتیو جامعه بتواند از تلاش برای معیشت آزاد باشد تا بتواند به فعالیت های مادی و فکری دیگر بپردازد. اما، همان طور که در شماره قبل بر مبنای آموزش های کتاب «شانگهای» تاکید کردیم، تغییرات مداوم در «روابط تولیدی» است که باید راه را برای «رشد نیروهای مولده» باز کند.

امروزه، با نگاهی به تصویر دهشتناک از جا کن شدن و آوارگی صدها میلیون نفر و درگیر شدن صدها میلیون نفر دیگر در قحطی و گرسنگی و بیکاری می توانیم به طور بلافصل ببینیم که نظام سرمایه داری چگونه با نابود کردن شالودۀ کشاورزی در اقتصاد بسیاری از کشورهای موسوم به جهان سوم، فاجعه انسانی آفریده است (رجوع کنید به ضمیمه که گزیده ای از یک پژوهش بسیار مهم توسط ریموند لوتا می باشد.)

در شماره آینده، بازهم با رجوع به «کتاب شانگهای» نگاهی خواهیم کرد به سیاست های مشخص چین سوسیالیستی در توسعه صنعتی ….

 

بخشی از کتاب «صنعتی شدن» بهره کشی جنسی، جهانی شدن امپریالیستی و سقوط به اعماق جهنم

متن کامل این پژوهش را در وبسایت حزب کمونیست ایران (م ل م) بخوانید.

 

«تضعیف و نابودی اقتصادهای معیشتی سنتی در جهان سوم، در جایی که مردم برای تامین نیازهای خانواده و ضرورت های بقای محلی به کشاورزی می پردازند و کار می کنند، تأثیر به سزایی بر زنان داشته است و آنان را تبدیل به خدمتکاران،  ساکنین بومیِ آواره، مهاجرین روستا به شهر، شهرستان به شهر، از شهر به شهری دیگر با فرصتهای شغلی محدود و ورود به سیل مهاجران جهانی کرده است … و گاه زیر فشارِ زندگی، قربانی این «صنعت» شده یا این که قربانی ترافیک انسان شده اند. از بین رفتن دهقان و کشاورز، عامل اصلی در این وضعیت بوده است. از دست دادن زمین های دهقانی و کشاورزی عامل اصلی بوده است. … در طول ۵۰ سال گذشته، شکل جدید و امروزی (معمولا خشن) جدایی زحمتکشان  از ابزار تولید به وقوع پیوسته است…{ و پیامدش} نابودی زندگی صدها میلیون ساکنین روستایی در جهان سوم بوده است.

* اصلی ترین وسایل تولیدی که دهقانان- کشاورزان از آن جدا شده اند (منفک شده اند) زمین، ابزارهای مرتبط با زمین، و دسترسی به آب است.

زحمتکشان چگونه از وسایل تولید جدا می شوند؟ فرایند جداسازی اینان از وسایل تولید شامل مجموعه ی پیچیده ای از عوامل است:

  • وارد کردن کشاورزیِ فن آورانۀ پیشرفته و بسیار مکانیکی، در ابعاد گسترده به جهان سوم. این روند، از دهه ی ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ شروع شد. این کشاورزی پیشرفته، شامل وارد کردن انواع بذرهای جدید هیبریدی است که به کانال های عمده ی بازاریابی ملی و بین المللی گره خورده و تولیدکنندگان کوچک را تضعیف می کند،
  • رقابت برآمده از کشاورزی تجاری جهانی و امپریالیستی،
  • تصاحب گسترده اراضی دهقانی از طریق توسعۀ زیرسازی ها ( مانند احداث سدها، جاده ها، امکانات و تاسیسات انبار برای تولیدات عمده ی کشاورزی و …) که به واسطه دولت ها و نیابت از سوی امپریالیست ها پیش برده می شود،
  • «زمین خواری» توسط گروه های سرمایه گذاری بین المللی خصوصی، دولت های خارجی و نخبگان کشور که کشاورزی محلی را به مزرعه تولید صنعتی مانند تولید روغن پالم و عملیات های معدن کاری تبدیل می‏کنند،
  • از دست دادن حق آبه ها،
  • فشارها و سیاست هایی که نهادهای «توسعه» و وام دهی بین المللی تحمیل می کنند. مانند بانک جهانی که با زور و فشار، بازارها را به سود صادرات از کشورهای امپریالیستی باز می کنند. و شرایطی را به وجود می آورد که ،برای مثال، ذرت های آمریکا به ثمن بخش فروخته می شود و تولید محلی ذرت مکزیک نابود می شود… و همچنین وام هایی که مشروط به کاهش حمایت مالی دولت ها از تولید کنندگان کوچک است نیز عامل موثر دیگر در این مورد است.

خصوصی سازی بذر و کود از طریق «حقوق مالکیت اختراع» که کشاورزان را به تجارت کشاورزی امپریالیستی بند می کند. سلب مالکیت از دهقانان و کشاورزان خرده مالک، شامل روش های «قانونی» تصرف زمین از طریق اعمال فشار اقتصادی و روش های غیرقانونی تصرف زمین، از طریق اعمال زور وحشیانه می شود. در این کار، زمین داران بزرگ و دولت های جهان سوم و قدرتمندان منطقه ای و محلیِ در این کشورها، از نظامیان و میلیشیا و گنگ ها و اوباش استفاده می‏کنند؛ عناوین و اسناد رسمی برای مالکیت به وجود می آورند و از این عناوین،  به عنوان پوشش قانونی برای ابتیاع یا تصرف اجباری زمین استفاده می‏کنند و به این ترتیب، زمینی که بدون عنوان و سند خصوصی، جمعیت های دهقانی، مردم بومی و قبایل برای نسل های متمادی در اختیار داشتند و روی آن کار می‏کردند، تصرف می شود. در همین حال، رقابت بین کشاورزان- دهقانان موجب افزایشی در بهره وری، اندازه زمین، توانایی استخدام کارگران می شود.

… تا سال ۱۹۸۳، اکثریت کارگران جهان همچنان در بخش کشاورزی بودند ( عمدتا و اساسا در جنوب جهانی). اما با شروع سال ۲۰۱۰، تنها ۲۵ درصد از کارگران جهان در بخش کشاورزی بودند.

واقعیت موجود و جاری آوارگان و بی جاشدگان جنوب جهانی همین جاست: مشاغل جدید بیرون از کشاورزی هیچ جا در چنان ابعادی وجود ندارد که بتواند آنهایی را که از زمین هایشان کنده شده اند، ادغام کند.

….

فرایند جدایی زحمتکشان از وسایل تولید، تکرار سادۀ تجربه ی بیرون راندن دهقانان از زمین هایشان که چندین قرن در اروپا جریان داشت و وقوع انفجار انقلاب صنعتی با محوریت انگلیس در قرن ۱۸ و ۱۹، نیست. در آن دوران، فرایند صنعتی شدن، کاربَر  labor intensiveبود. تولید سرمایه دارانه، رشد پرولتاریای جدید کشاورزی و صنعتی را که از روستا بیرون کشیده شده بودند را برمی انگیخت. و تولید انبوه کارخانه ای، مانند کارخانجات پنبه انگلستان، شمار عظیمی از پرولتاریای جدید را جذب می کرد؛ البته با شرایطی وحشتناک.

اما تحت شرایط سلطه ی امپریالیستی کنونی، توسعه ی اقتصادی در کشورهای تحت سلطه جنوب جهانی، هم تابع نیازهای امپریالیسم است و هم توسط نیازهای آن معوج شده اند؛ و از سوی دیگر در مقابل فراز و فرودهای اقتصاد جهانی امپریالیستی بسیار آسیب پذیرند. این کشورها در حال «تکرار» همان مسیر انقلاب صنعتی گذشته نیستند. تازه، خود آن انقلاب صنعتی، وابسته به تجارت جهانی برده و فتوحات استعماری بود که هنوز پیامدهای آن در کشورهای تحت سلطه حس می شود.

در اقتصاد سرمایه داریِ جهانیِ امروز، دهقانان سلب مالکیت شده و ریشه کن شده ی جهان سوم در ابعاد وسیع درون سیستم های تولید انبوه صنعتی جذب نمی شوند. آنهایی که کشاورزی را، چه به اجبار رها کرده اند یا تحت شرایط ستم گرانه ای «انتخاب» کرده اند که کشاورزی را رها کنند، نتوانسته اند در شمار قابل توجه وارد مشاغل استاندارد و معمول صنعتی یا خدماتی شوند. آنها تبدیل به جمعیت مازاد شده اند. می گوییم «مازاد» اما این کلمه به معنای «جمعیت بیش از اندازه» به دلیل نرخ بالای تولد یا کمبود مطلق منابع بقاء نیست؛ بلکه «بشر مازاد» در نسبت با  تقاضای سرمایه داری برای کار در جهت خدمت به تولید مبتنی بر سود است.

گسترش تولید کارخانه ای در کشورهای جهان سوم، طی چهل سال گذشته رشد قابل توجهی داشته است. این امر بسیار مرتبط است با سرمایه گذاری خارجی و برون سپاری تولید از کشورهای سرمایه داری امپریالیستی؛ این ویژگی بارز اقتصاد جهانی- امپریالیستی معاصر است و برای سودآوری سرمایه ی امپریالیستی ضروری است. اما ظرفیت جدید تولید کارخانه ای در جهان سوم به طور وسیعی در دسته ای از کشورها متراکم شده است. سرمایه گذاری و برون سپاری امپریالیستی، همراه با گسترش ظرفیت کارخانه ای- صنعتی محلی، برای گستره ی عظیمی از جمعیتِ به تازگی شهری شده ی جهان سوم شغل ایجاد نکرده است.

گرایش تاریخی این چنین است: حرکت وسیع و گسترده ی ساکنین روستایی به شهرها در عمده ی مناطق جنوب جهانی، حرکت وسیع و گسترده به سوی صنعت و خدمات درون اقتصاد رسمی با ساعت کار و دستمزد تعیین شده در چارچوب قانونی، نبوده است.

تقریبا ۷۰ درصد اشتغال در مناطق کم درآمد و یا مناطق با درآمد متوسط جهان، درون اقتصاد غیررسمی با شغل های نامنظم و ناامن (اغلب موقت) است که بسیاری از آنها خویش فرما یا کارگر با استخدام روزانه است (کارهایی بدون ساعت کار و دستمز منظم؛ یا بدون حمایت های بهداشتی، ایمنی یا سایر قوانین مربوط به کار). این شغل ها از این قبیل اند: فروشندگان خیابانی، کارگران ساختمانی، بی شمار مشاغل خدماتی (تعمیر تلفن همراه)، کارگران خانگی، زباله گردها و کهنه جمع کنی ها، که با فعالیت های غیرقانونی مانند داد و ستد اجناس تقلبی هم پوشانی دارند. در هند، ۸۰ درصد مشاغلِ غیر کشاورزی، مشاغل غیر رسمی اند و در آفریقا، ۸۵ درصد مشاغل غیرکشاورزی، غیررسمی اند.

سرعت، درنده گی و رنجی که در جریان است، به حدی است که قابل اغراق نیست. در سطح جهانی نسبت جمعیتی که در شهرها زندگی می کنند از ۳۴ درصد در ۱۹۶۰ به ۴۷ درصد در سال ۲۰۰ و به ۵۷ درصد در سال ۲۰۲۰ افزایش یافته است. بیش از ۷۵ درصد جمعیت شهری، در شهرهای جنوب جهانی زندگی می کنند. در سال ۲۰۱۵، به میزان ۴۰ درصد از توسعه ی شهری در سطح جهانی در زاغه ها رخ داده است؛ در کشورهای جنوب صحرای آفریقا، بیش از ۶۰ درصد جمعیت در زاغه ها زندگی می کنند. در سال ۲۰۱۹، بیش از ۱ میلیارد نفر، یا به عبارت دیگر از هر ۷ نفر ۱ نفر در جهان، در زاغه ها یا به اصطلاح «سکونتگاه های غیررسمی» زندگی می کردند که آبش آلوده و خدمات بهداشتی اش اندک است و مناطق شهری را احاطه کرده و عمدتا و به صورت گسترده در درون و اطراف مگا-شهرهای جنوب جهانی قرار دارند.

گرمایش زمین اثرات بزرگ و حادی بر کشاورزی در جهان سوم دارد — از جمله خشکسالی و بیابان زایی. این امر تنش های زیست محیطی در شهرها، زاغه ها و سکونت گاه های غیرقانونی در جنوب جهانی را تشدید می کند. این موضوع دینامیک های بیرون راندن، مهاجرت توده ای، و ظهور «بشر مازاد» را با یکدیگر ترکیب می کند.

….

 

 

قطعنامه

سرودۀ سیروس ماهان

فوریه ۲۰۲۲

—-

به خاطر آرزوهایی

که از ما به سرقت برده ای

و اندوهی

که در جانمان کاشته ای

 

به خاطر آن شیفتگانِ پر از زندگی

که از ما گرفته ای

و حرمان پایان ناپذیری

که در قلبمان نوشته ای

 

به خاطر رقص

به خاطر سرور

و سازهایی که

دم بر نمی آورند

و حنجره هایی که بیمارند

 

به خاطر رودهای تشنه

و گلهایی که پیش از شکوفه می میرند

 

به خاطر مردمی

که به زبان خویش سخن نمی گویند

و نمی توانند

آب تو را آب

و نان تو را نان بگویند

 

به خاطر کودکیها یی

که پیر شده اند

به خاطر فرزندان کار

گورخوابها

کولبران

 

به خاطر آنانی که

صبحگاهان

به جستجوی نان

به خیابان خطر می کنند

باز می گردند و نمی گردند

 

به خاطر حجاب اجباری

که تو قانون کرده ای

و قتل های ناموسی

که تو ترویج کرده ای

به خاطر زنان قبرستان

زنان مبارز در بند

 

به خاطر پروانه ها

که در هوای مه آلود

که تو آلوده اش کرده ای

بر زمین خشک

فرو می ریزند

 

به خاطر روزنامه هایی که

منتشر می شوند

و آنان که نمی شوند

 

به خاطر آنانکه زندگی را

در مکعب سیمان زنده می دارند

و لب به سخن باز نمی کنند

تا تو را خشنود کرده باشند

 

به خاطر کتابهای گمشده

آدمهای ناپدید

به خاطر دار و دیوار

که شاهدان بی بدیل ما هستند

 

به خاطر ملزومات فکری کهنه ات

که مرا می آزارد

و رسن به دست و پایم می بندد

 

به خاطر به راه اندازی سگ کشی

و قتل محبوبترینِ حیوانات

بدون برگزاری هیچ دادگاهی

 

به خاطر اینکه سربازانت

از هر سوی مرا می پایند

و زندگی را بر من تنگ کرده اند

 

به خاطر هرآنچه که

من دوست می داشته ام

و تو انکار کرده ای

 

به خاطر بذرهایی که

قتل عام گلها را

به خاطر می آورند

و از روییدن سر باز می زنند

 

به خاطر قلم

که تو زنجیر کرده ای

و آموزگاری

که رمقی به جانش نیست

که بامداد

پای تخته بایستد

 

به خاطر مهاجران

که از دهانه تفنگ تو گریخته اند

اما هرگز به زمین امن نرسبده اند

 

به خاطر بیمارانی

که پشت در بیمارستانها

درمان نمی شوند

و در خیابان ها جان می دهند

 

به خاطر تولید هیئت مرگ

که در آن

مرا بدون دادگاه

به قتل رسانده ای

 

به خاطر گلوله های خونین و گورها

به خاطر خاوران

و مادران

 

به خاطر همه اینها

من چاره ای ندارم

جز اینکه به زبان تفنگ

با تو سخن گویم

و تو را با گلوله

به محاکمه بکشم