«چپ» محور مقاومت و امپریالیسم روسیه

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۸ دقیقه

از نشریه آتش شماره ۱۲۶. اردیبهشت ۱۴۰۱

در شمارۀ ۱۲۵ نشریه آتش و در مقالۀ «روسیه یک قدرت سرمایه داری امپریالیستی است» بر مبنای فکت و با اتکا به مبانی اقتصاد سیاسی مارکسیستی، از جمله مفاهیم تئوریکِ لنین در کتاب «امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایه داری» و نظریه پردازی های کامل تر باب آواکیان در مورد سرمایه داری امپریالیستی و مشخصا پژوهش های معاصر ریموند لوتا در تحلیل از ماهیت اقتصادی روسیه و جایگاه آن در نظام سرمایه داری جهانی به نسبت قدرت های امپریالیستی دیگر؛ اثبات کردیم که روسیۀ امروزی یک قدرت سرمایه داری امپریالیستی است و در ماهیت منسوخ و ارتجاعی اش تفاوتی با دیگر قدرت های امپریالیستی جهان یعنی ایالات متحده آمریکا، قدرت های اتحادیه اروپا و چین ندارد. در این نوشته بیشتر به نقد نظریات جریان موسوم به «چپ محور مقاومت» و درک شان از امپریالیسم می پردازیم.

منظور از «چپ محور مقاومت» آن گرایش فکری و فعالان در فضای سیاسی ایران است که خود را چپ و طرفدار مردم و زحمتکشان و کارگران و همچنین ضد امپریالیست می دانند – از همین رو نام خود را «چپ ضد امپریالیست» (اختصاراً آنتی اَمپ) گذاشته اند. اما این جریان، در واقع یک جریان پرو-امپریالیست (طرفدار امپریالیسم) و مشخصا طرفدار امپریالیسم روسیه و چین است. محور مقاومتی ها خود را بسیار منتقد و دشمن طرفداران امپریالیسم آمریکا و ناتو می پندارند اما صرفا آئینۀ روبروی آنها هستند. بنا بر این «چپ» محور مقاومت را باید به مثابۀ یک گرایش سیاسی ارتجاعی، در اتحاد با جمهوری اسلامی و امپریالیست های روسیه و چین و زائده های شان دید و تحلیل کرد. آن ها امپریالیسم آمریکا و متحدینش را دشمن شماره یک و خطر عاجل می دانند و معتقدند با حمایت علنی یا تلویحی از امپریالیسم چین و روسیه و رژیم های فاشیستی متحدش مانند ایران و سوریه باید تعادل قوای منطقه ای را به ضرر آمریکا و مداخلات و جنگ افروزی های فعلی و آتی آن پیش برد. از همین رو در تحلیل های شان از سمتگیری با جنایت های سپاه قدس در سوریه هیچ تردیدی ندارند. محورمقاومتی ها در نزاع میان دو نیروی تاریخا منسوخ و پوسیدۀ امپریالیسم و بنیادگرایی اسلامی، عمدتا جانب بنیادگرایی اسلامی که علاوه بر  جمهوری اسلامی شامل حزب الله لبنان، انصار الله یمن، طالبان افغانستان، حماس فلسطین و گروه های شبه نظامی و نظامی شیعی عراقی است را می گیرند.

از میان معروف ترین چهره ها و محافل و تریبون های مشمول در «چپ محور مقاومت» در ایران می توان به مرتضی محیط، علی علیزاده (و کانال یوتیوبی اش جدال)، سایت «مجله هفته» که گرایشات نزدیک به حزب توده دارد، حزب کار ایران (توفان)، پریسا نصر آبادی،  مهدی گرایلو، دانیال ایمانی، فواد شمس، سیامک امین، سهیل آصفی، علی رضا خیراللهی، وبسایت پراکسیس به مدیریت طاها زینالی، اکانت اینستاگرامی و توییتری مدار سرخ و نشریه دانشجویی پایدیا نام برد. همچنین باید توجه داشت که چپ محور مقاومت یک پدیدۀ ایرانی نیست و در سطح جهانی هم این گرایش سیاسی ارتجاعی موجود است که طیفی از جریانات و نیروهای رویزیونیسم روسی، احزاب و سازمان های سابقا خوجه ایست، تروتسکیست هایی مثل کریس هارمن، کسانی مانند آجیت که از رهبران سابق حزب کمونیست هند (مائوئیست) بود، حزب کمونیست مائوئیست افغانستان و غیره نام برد که با وجود تفاوت هایی که میان شان هست، دارای این وجه اشتراک هستند که در نزاع میان امپریالیست ها و اسلام گرایان، جانب یک طرف را می گیرند و به این ترتیب به تقویت هر دو طرف خدمت می کنند. جریان محور مقاومت، اگر پوتین، بشار اسد، قاسم سلیمانی و چین امپریالیستی را «انقلابی» و «مترقی» ندانند، دست کم آنها را «شّر کمتر» نامیده و عملا بازی دو سر باخت انتخاب بین بورژوازی بدتر و بورژوازی بد را در پیش می گیرند.

محور مقاومتی های ایران، جنگ جاری در اوکراین و تجاوز ارتش امپریالیستی روسیه به این کشور را فرصت مناسبی جهت پیش بردن خط ارتجاعی شان و نزدیک تر شدن هر چه بیشتر به مواضع جمهوری اسلامی می بینند. به این منظور تلاش می کنند، تجاوز اشغال گرانۀ ارتش روسیه به اوکراین را به عنوان یک جنگ عادلانه و حتی ضد فاشیستی وانمود کنند!

آن ها، برای این که به خط ارتجاعی اشان رنگ و لعاب مارکسیستی بزنند، مفهوم لنینیِ «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» را ابزارگرایانه و به دلخواه تفسیر می کنند تا بگویند «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» حمایت از یک طرفِ جنگ امپریالیستی در اوکراین (حمایت از امپریالیسم روسیه) را تجویز می کند. آنها با «رئال پولیتیک» تهوع آورشان، قید هرگونه موضع گیری سیاسی مستقل از مرتجعین را زده اند و مشغله شان توجیه سمتگیری با مرتجعین شده است. برخی از آنها، برای توجیه سمتگیری شان با امپریالیست های روسی و چینی، واقعیتِ عریانِ امپریالیست بودن این کشورها را انکار می کنند و برخی دیگر، با انواع سفسطه های پراگماتیستی به ترجیح یکی بر دیگری یا همان «انتخاب میان بد و بدتر» می پردازند.

یکی از استدلال های محور مقاومتی ها در انکار ماهیت امپریالیستی روسیه آن است که روسیه به اندازه آمریکا، در جهان پایگاه نظامی و مناطق تحت نفوذ ندارد. یا میزان نفوذ و زرادخانۀ تسیلحاتی روسیه و چین با آمریکا «هم ارز» و قابل  قیاس نیست. مشکل اصلی این قبیل رتوریک ها آنجا است که اساسا امپریالیسم را نه به عنوان یک نظام سرمایه داری جهانی بلکه به عنوان این یا آن قدرت امپریالیستی کمتر یا بیشتر مداخله جو ارزیابی می کنند.

مسالۀ اساسی این نیست که امروز چین و روسیه به اندازۀ ایالات متحده زرادخانه نظامی و هسته ای ندارند. مساله این است که چین و روسیه مانند دیگر کشورهای سرمایه داری-امپریالیست در مقیاس جهانی انباشت سرمایه می کنند و حرکت و بسط سرمایه داری آنها وابسته به داشتن نفوذ سیاسی و اقتصادی ورای مرزهای شان است و از قدرت نظامی و معاهده های نظامی برای حفاظت از نفوذ سیاسی و اقتصادی شان استفاده می کنند. به این معنا، کشورهای سرمایه داری-امپریالیستی هستند. بر پایۀ این واقعیت است که ما تاکید کرده ایم: تجاوز به اوکراین نیست که روسیه را امپریالیست می کند؛ امپریالیست بودن روسیه است که چنین تجاوزی را برایش ناگزیر کرده است. آلمان، روسیه تزاری، فرانسه، بریتانیا و اتریش در جنگ امپریالیستی اول (۱۹۱۴-۱۹۱۸) هرگز به لحاظ توان نظامی، مناطق تحت نفوذ و قدرت اقتصادی برابر نبودند. اما این واقعیت، چیزی از ارتجاعی بودن آن ها کم نکرد و لنین همگی آن ها را غارتگران مرتجع و شایستۀ سرنگونی دانست.

از آن جا که سرمایه داری ذاتا در رقابت با سرمایه های دیگر می تواند موجودیت یابد، رقابت جویی کشورهای سرمایه داری-امپریالیسم، در مقیاس بین المللی جریان می یابد. نیروی محرکۀ ذاتی نظام سرمایه داری یعنی آنارشی و رقابت سرمایه های رقیب در سطح جهانی، لاجرم به بلوک بندی های امپریالیستی که رقیب یکدیگر هستند منجر شده و همواره جهان را درگیر جنگ های ویرانگر که به شکل های مختلف جریان پیدا می یابند، می کند. توازن قوای نظامی و اقتصادی میان قدرت های امپریالیستی، به علت رشد ناموزون سرمایه های مختلف، همواره برهم می خورد و اجماع میان آنها را که بر تناسب قوای دورۀ پیشین استوار شده بود متزلزل می کند. همین عدم توازن در جنگ جهانی دوم هم حاکم بود و در جریان رقابت میان دو بلوک سرمایه داری امپریالیستی («بلوک غرب» به رهبری امپریالیسم آمریکا و «بلوک شرق» به رهبری امپریالیسم شوروی) در دهه ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۰ هم شاهد این عدم یکسانی در توان نظامی یا مناطق نفوذ و حتی اشغالگری بودیم. بسیار خب چه باید کرد؟ وظیفه کمونیستها در چنین شرایطی، در هر کشور عبارتست از تبلیغ، ترویج و سازماندهی علیه کارکرد کل نظام جهانی سرمایه داری و دولت های آن و سازمان دادن پرولتاریا و دیگر ستمدیدگان و استثمار شوندگان حول سیاست و استراتژی انقلاب کمونیستی برای ایجاد دولت و نظام سوسیالیستی و با هدف نهاییِ استقرار جامعۀ کمونیستی در تمام دنیا. در راستای تحقق این سیاست، مقابله با خط مشی ها و جریان هایی که فراخوان پیوستن به این یا آن قدرت امپریالیستی، این یا آن ائتلافی بورژوایی و ارتجاعی را می دهند باید جدی گرفت.

متاسفانه، خطی که قدرت های امپریالیستی را به «خوب» و «بد» یا به کشورهای امپریالیستی «واقعی و غیر واقعی» تقسیم می کند، در گذشتۀ جنبش کمونیستی نیز پیشینه دارد. وقتی می گوییم، چنین تفکری در تاریخ جنبش کمونیستی سابقه دارد، به معنای آن نیست که جنبش کمونیستی، خاستگاه و تولید کنندۀ آن بوده است. خیر! در واقع، این تفکری است که کاملا پایه در تولیدات فکریِ نظام سرمایه داری و مشخصا پراگماتیسم دارد که در بزنگاه های مختلف، به ویژه در دوران مواجهه با شرایط پیچیده، به درجات مختلف به درون جنبش کمونیستی نیز نفوذ کرده و لطمات واقعی به فرآیند انقلاب کمونیستی زده است. به قول انگلس بورژوازی فقط با سرکوب فیزیکی نیست که از کمونیست ها انتقام می گیرد، بلکه یکی از روش های آن وادار کردن کمونیست ها به فکر کردن و عمل کردن مثل بورژوازی است!

یک نمونه از این پراگماتیسم را (که با ابزارگراییِ تئوریکِ «هدف، وسیله را توجیه می کند» همراه بود) می توان در خط مشی سیاسی ای دید که توسط حزب کمونیست شوروی تحت رهبری استالین، در رابطه با جنگ جهانی دوم اتخاذ شد و کنگره هفتم کمینترن (انترناسیونال کمونیستی) آن را تبدیل به یک خط بین المللی کرد. این خطی بودکه کشورهای امپریالیستی متخاصم را به «خوب و بد» و «دموکرات و غیر دموکرات» و به یک کلام، «بد و بدتر» تقسیم می کرد.

این یک تحلیل دروغین از ماهیت قدرت های سرمایه داری امپریالیستی مانند آمریکا و بریتانیا بود. این یک واقعیت است که شوروی در آن مقطع نیاز داشت تا برای مقابله با ارتش هیتلر، با امپریالیست های آمریکا و بریتانیا وارد ائتلاف جنگی شود. اما شوروی به جای اعلام صریح این امر، به ابزارگرایی تئوریک متوسل شد و اسفناک تر این که، چنین سیاستی را از طریق کمینترن برای همه احزاب عضو انترناسیونال کمونیستی تجویز کرد. از این سیاست، تنها دو حزب عضو کمینترن سرپیچی کردند: حزب کمونیست چین تحت رهبری مائو که موفق شد از درون همین جنگ امپریالیستی، انقلاب سوسیالیستی چین را به پیروزی برساند و حزب کار آلبانی.

خطی که کمینترن، مشخصا از کنگرۀ هفتم به بعد تحت رهبری استالین پیش گذاشت، نقش مهمی در رفرمیست شدن احزاب کمونیست در کشورهای اروپایی و در کشورهای جهان سوم مثلا حزب توده در ایران داشت. (حزب توده همواره از آن به مثابه ابزاری «مارکسیستی» برای توجیه سمتگیری اش با مرتجعین مختلف استفاده کرده است و امروز هم زائده های آن در «محور مقاومت» این روش را پیشه کرده اند تا شناعت و زشتی پروژه سیاسی شان آشکار نشود.) دنباله روی از سیاست کنگرۀ هفتم کمینترن، در برخی کشورها مانند یونان باعث به خون کشیده شدن انقلاب و انقلابیون شد. در فرانسه و ایتالیا، بعد از جنگ جهانی دوم، احزاب کمونیست به بورژوازی خودی پیوستند ودر ساختارهای دولت بورژوازی امپریالیستی  ادغام شدند. حزب کمونیست فرانسه پس از جنگ دوم جهانی، اصلا دولت فرانسه را دولتی امپریالیستی نمی دانست و در جریان جنگ استعماری و خونین و جنایت کارانه الجزایر، در پارلمان به افزایش بودجه برای سرکوب جنبش استقلال خواهانه الجزایر رإی داد و هیچ یک از روشنفکران داخل این حزب به آن اعتراض نکردند. عین همین رویکرد را هنگام تجاوز شوروی سوسیال امپریالیست به افغانستان در سال ۱۳۵۸ (۱۹۷۹) از سوی احزاب وابسته به شوروی امپریالیستی (حزب توده و سازمان فداییان اکثریت) مشاهده کردیم که این تجاوز امپریالیستی را کمک «انترناسیونالیستی» جا می زدند.

اتخاذ چنین سیاستی در جریان جنگ جهانی دوم، در کوتاه مدت باعث شد که شوروی به لحاظ نظامی در جنگ پیروز شود، اما در واقع در داخل شوروی روندی را که باب آواکیان  آن را کودِگراس یا کودتای خزندۀ بورژوازی خوانده است سرعت بخشید و بالاخره پس از مرگ استالین، بورژوازیِ تقویت شده به نمایندگی خروشچف با کودتایی تمام قدرت را در دست گرفت و به سرعت و جهش وار، سرمایه داری و قوانین و اصول آن را در عرصه اقتصاد و سیاست حاکم کرد.

جمعبندی از این تجربۀ منفی، بخشی از جمعبندی های کمونیسم نوین توسط باب آواکیان در مورد تجارب مثبت و منفی موج اول انقلاب های کمونیستی (از کمون پاریس تا احیای سرمایه داری در چین سوسیالیستی به سال ۱۹۷۶) است. یکی از نتیجه گیری های بسیار مهم آواکیان در بررسی این تجربه منفی، مرتبط با نقد و ریشه کن کردن روش و رویکرد ابزارگرایانه از جنبش کمونیستی است. آواکیان تاکید می کند که هرگز نباید اجازه داد که اصل «هدف، وسیله را تعیین می کند» توسط رویزیونیسمِ «هدف وسیله را توجیه می کند» و «دشمنِ دشمنِ من، دوست من است» کنار زده شود. یکی دیگر از نتیجه گیری های استراتژیک آواکیان آن است که کشور سوسیالیستی هرگز نباید منافع خود را بالای منافع گسترش انقلاب کمونیستی در دیگر نقاط جهان قرار دهد. بله، دفاع از موجودیت کشور سوسیالیستی (در آن زمان، شوروی با تمام نقائص اش هنوز یک کشور سوسیالیستی بود) بسیار مهم است اما نه به واسطۀ سیاست و رویکرد سازش کارانه که فرصت های انقلابی در کشورهای مختلف را به باد فنا می‏دهد. کشور سوسیالیستی، به خاطر مصالح کوتاه مدتش که ممکن است اتحاد با این یا آن قدرت امپریالیستی را به طور تاکتیکی ایجاب کند، هرگز نباید ضرورت وجودی و وظیفه استراتژیکش که خدمت به گسترش انقلاب کمونیستی در همه کشورهاست را کنار بگذارد. در این زمینه به جزوه باب آواکیان «گسست از ایده های کهنه: درباره جهت گیری های استراتژیک» رجوع کنید. ا