توتالیتاریسم، خط کشی برای اندازه نگرفتن واقعیت

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۰ دقیقه

واقعیت کمونیسم

قسمت ششم از سلسله مقالات درباره دموکراسی

منبع اصلی این سلسله مقالات، کتاب «دموکراسی: آیا بهتر از آن نمی توانیم؟» نوشته باب آواکیان و دیگر آثار وی در مورد دموکراسی/دیکتاتوری است.

یکی از پرکاربردترین و محبوب ترین انگاره های سپهر سیاسی ایران امروزه، «توتالیتاریسم» یا تمامیت خواهی است که توسط هانا آرنت تبیین شده است. این انگاره در توصیف جمهوری اسلامی توسط اپوزیسیونش از راست تا چپ به وفور استفاده می شود، هرچند با نیات و فهم متفاوت. خوش نیت ترین ها غالبا توتالیتاریسم را بعنوان نوع افراطی از استبداد و اقتدارگرایی فرض می کنند و دغدغه شان کنترل خصوصی ترین بخش های زندگی افراد جامعه توسط دولت است، در حالیکه برخی عامدانه این سلاح ایدئولوژیک را برای مخدوش کردن تنها راه حل رادیکال که در خارج از چارچوب سیستم سرمایه داری ـ امپریالیستی رشد میکند (انقلاب کمونیستی) استفاده می کنند و به دوگانه «دموکراسی (و حتی دیکتاتوری بورژواییِ «خوب») یا توتالیتاریسم» دامن می زنند، در حالیکه انتخاب واقعی بین دو نوع آینده است: ادامه همین سیستم ستم و استثمار سرمایه داری با تمام دهشت هایی که برای اکثریت مردم دنیا دارد و امروز حیات کرۀ زمین و کل بشریت را با نابودی محیط زیست و جنگ هسته ای تهدید می کند یا از میان برداشتن این سیستم و استقرار نوع بنیادا متفاوتی از دولت یا دموکراسی/دیکتاتوری طبقاتی  برای حرکت به سمت جهانی بدون مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و تمایزات طبقاتی و اجتماعی و بدون دولت. 

از این رو مهم است که به چیستی انگاره یا تئوری توتالیتاریسم بپردازیم ـ هرچند به دلیل فقدان انسجام منطقی درونی، سخت بتوان نام تئوری بر آن گذاشت ـ تا آگاهانه نه تنها نسبت به استفاده از یک واژه، بلکه تحلیل از مشکل جمهوری اسلامی و راه حل آن اقدام کنیم. زیرا اگر مشکل جمهوری اسلامی را توتالیتر بودن آن بدانیم، راه حلش ایجاد یک «دموکراسی نرمال» خواهد بود، همانطور که طیف وسیعی از اپوزیسیون همصدا آن را فریاد می زنند. اما اگر تحلیل مان از ماهیت جمهوری اسلامی منطبق بر واقعیت آن باشد و بدانیم که نه تنها یک دولت دینمدار فاشیست است بلکه با یک زیربنای سرمایه داری وابسته به نظام سرمایه داری امپریالیستی جهان درهم تنیده است، آنگاه راه حل نیز نمی تواند چیزی کمتر از سرنگون کردن آن با هدف استقرار دولت و جامعه سوسیالیستی باشد. بنابراین نگاهی کنیم به اینکه توتالیتاریسم چیست و چرا معضل ما با رژیم جمهوری اسلامی، چیزی به نام تمامیت خواهی نیست؟

هر ایده و انگاره ای از جمله توتالیتاریسم را بدون در نظر گرفتن کانتکست اجتماعی تاریخی و جهانی بوجود آمدن آن نمی توان فهمید. پس دو جنبه را باید روشن کنیم: یکم، این تئوری در چه دورانی تبیین شد.  دوم، این تئوری تحریف واقعیت است؛ در خدمت منافع یک طبقه مشخص و به ویژه اهداف سیاسی مشخص است و هرگز دولتی که با «توتالیتاریسم» توضیح داده شود، وجود نداشته است. تمام نمونه هایی از دولت که به توتالیتاریسم نسبت داده می شوند در واقعیت یا یکی از انواع مختلف رژیم های سرمایه داری ـ امپریالیستی بوده اند (فاشیستی یا استبدادی یا حتی با نقاب سوسیالیستی) و یا رژیم های سوسیالیستی واقعی (شوروی ۱۹۱۷ تا ۱۹۵۶ و چین ۱۹۴۹ تا ۱۹۷۶).

همانطور که باب آواکیان درباره محتوای واقعی و نقش سیاسی تئوری توتالیتاریسم توضیح می دهد: «این تئوری در چارچوب جنگ جهانی دوم از جمله بر بستر وقایع اواخر دهۀ ۱۹۳۰ تا پیش از آغاز جنگ و مهمتر از همه اوضاع پس از پایان جنگ، تبیین شده است. در فاصله ۱۹۴۱-۱۹۴۵ وسیعا ترویج نمی شد زیرا در آن زمان اتحاد شوروی، متحد «دموکراسی های غرب» علیه محور فاشیست (یعنی امپریالیست های آلمان، ایتالیا، ژاپن و متحدین آنها) بود. پس از جنگ بود که به این تئوری، پر وبال داده شد و شکوفایش کردند. چون اتحاد شوروی (و اردوی سوسیالیستی تحت رهبری آن، با پتانسیل قدرت بالا) به مثابه خصم مستقیم امپریالیسم غرب سربلند کرده بود. پس از پیروزی انقلاب چین در سال ۱۹۴۹، اردوی سوسیالیستی به نظرشان خیلی خطرناک تر آمد.»[۱] پس از آن در دهه ۱۹۸۰ میلادی نیز که بلوک سوسیال امپریالیسم شوروی یک رقیب جدی برای امپریالیسم غرب بود، انگاره (یا اتهام) توتالیتاریسم یکی از سلاح های عمده در جنگ افزارهای ایدئولوژیک امپریالیست های غربی در نزاعشان با بلوک شوروی شد و هر زمان که این نزاع ها شدت می گیردـ بطور مثال در جنگ روسیه و ناتو در اوکراین ـ برای توجیه ایدئولوژیک از این زرادخانه مدد گرفته می شود.

توتالیتاریسم خود را بعنوان «خط کش» تازه ای معرفی می کند که به ورای تمایزات چپ و راست می رود ـ به راستی هم آرنت در ندیدن این تمایزات اساسی، بی نظیر است. او به برخی تشابه های صوری میان آلمان هیتلری و اتحاد شوروی در زمان رهبری استالین متوسل می شود تا تئوری جدیدی برای «دولت» اختراع کند. به باور وی، «دولت» جدیدی به نام «دولت توتالیتر» وجود دارد  که عمیقا، نه تنها متفاوت از دموکراسی است بلکه حتا متفاوت از دولت های آشکارا دیکتاتوری (مرتجعین، مستبدین، خودکامه ها و غیره) است که تا کنون می شناختیم. این تئوری جدید دولت، از طبقات و تقسیم کار اجتماعی مشخصی که دولت امتداد آن است، مبراست و هیچ ربطی به روابط تولیدی ای که در نهایت دولت باید به آن خدمت کرده و بازتولیدش کند، ندارد. «خط کش» توتالیتر، برای ترویج یک دروغ فوق العاده بزرگ استفاده می شود که گویا دولت های فاشیستی و کمونیستی یکسان هستند! و هم زمان توجیه گر بسیاری از رژیم های نه چندان دموکراتیک «جهان آزاد» است که در اردوی امپریالیسم آمریکا هستند. اینها توتالیتر محسوب نمی شوند! مثلا، بن سلمان عربستان حتا با وجود آنکه دستور قطعه قطعه کردن قاشقچی، خبرنگار منتقد را داد به هیچ وجه توتالیتر نیست! یا با وجود اینکه آرنت مخالف برخی جنایت های دولت اسرائیل بود اما هرگز نه او و نه دیگر آنتی توتالیترها، اسرائیل را تمامیت خواه ننامیده اند. والبته این خط کش در خدمت به زیباسازی و منحرف کردن افکار از ماهیت جنایت کارانه دموکراسی های امپریالیستی غرب است چرا که هرچقدر هم که این دموکراسی با نژادپرستی و مردسالاری و جنگ افروزی و تخریب محیط زیست در هم تنیده باشند، در برابر هیولای کمونیسم باید در مقابلش تعظیم کرد! همین انگارۀ دولت که کاملا روبنای سیاسی را از زیربنای اقتصادی جدا می کند، در تحلیل روشنفکران ایرانی از جمهوری اسلامی بکار بسته می شود تا جمهوری اسلامی را به یک رژیم توتالیتر فرو بکاهند،  بی آنکه دغدغه آن را داشته باشند که تفاوت های این رژیم با دیگر رژیم های مرتجع و مستبد چیست. از سندهای دولت آمریکا پیداست که جمهوری اسلامی از زمانیکه با چین قرارداد بیست و پنج ساله امضا کرد، توتالیتر محسوب می شود[۲] وگرنه از ۱۳۵۷ و حتی قبل از آن که اسلامگرایان با آمریکا متحد بودند تا همراه با هم علیه خطر کمونیسم بجنگند، چیزی بیش از یک مرتجع محلی محسوب نمی شدند. درنهایت خط کش توتالیتاریسم نه تنها دقیق نیست بلکه اساسا امکان اندازه گیری ماهیت دولت ها را بعنوان دیکتاتوری یک طبقه بر طبقات دیگر ندارد. این انگاره، صرفا یک ابزار سیاسی برای خط تمایز کشیدن میان کمپ دوست و دشمن آمریکاست.

اما جدا از اهداف سیاسی مشخص توتالیتاریسم که بسیاری نسبت به آن بی اطلاع هستند، چرا این انگاره اساسا منطبق بر واقعیت نیست و غیرعلمی است؟ مهمتر از همه اینکه «روش و متدولوژی تئوریسین های ضد توتالیتر، قالب بندی مجدد و بازتفسیر رخدادها طبق انگاره های پیشینی (آپریوری) تئوری شان است. این یک بینش و متدولوژی پروکروستینی است: هر چیز که قالب تن تئوری شما نیست، هر رخداد تاریخ جهان که منطبق بر مفروضات آن تئوری نیست و تاییدشان نمی‏کند، باید خمیده یا تکه تکه شود تا قالب تن تئوری و انگاره های آن شود. این تئوریسین ها خودشان به همان اندازۀ توتالیترهایی که در نوشته هایشان ترسیم می‏کنند، متعصب و فناتیک هستند.» مثلا آرنت پرسش می کند که چرا توده های مردم در آلمان و حتی بخشی از روشنفکران از هیتلر پشتیبانی کردند ـ به همان سان که این سوال در مورد پشتیبانی توده ای و بخشی از روشنفکران از خمینی در سال ۵۷ موجه است ـ اما بجای بررسی دینامیک های واقعی سربرآوردن فاشیسم از درون نظم سرمایه داری و زمینه های آن در شکست آلمان در جنگ جهانی اول و تغییر موقعیت مردم در یک کشور امپریالیستی مغلوب و ابعاد سیاسی و اجتماعی متعدد درگیر در آن از جمله محدودیت های نیروهای دیگر در صحنه، آرنت به شماتت توده ها و «اتحاد اوباش با نخبگان» می پردازد و علی رغم همه فکت ها، پایان امپریالیسم را اعلام می کند! در این مورد هم شباهت های زیادی با شماتت گران ۵۷ وجود دارد. بررسی نتایج چند دهه حکومت پروغرب پهلوی بر زیست مردم ایران، اوضاع جهانی و سرکوب های داخلی و در نهایت کارکرد سیستم سرمایه داری امپریالیستی که از درون به آلترناتیوهای ارتجاعی همچون بنیادگرایی اسلامی پا می دهد، همه و همه بسیار پیچیده است. آسان تر اینکه همه چیز را برگردن حماقت توده ها و روشنفکران و توتالیتر بودن خمینی بیاندازیم!

 آرنت می نویسد: «ما در واقع در پایان عصر سود و قدرت بورژوایی و همچنین پایان امپریالیسم و گسترش هستیم. تهاجمی بودن توتالیتاریسم از شهوت قدرت سرچشمه می گیرد و اگرهم با تب و تاب می خواهد گسترش یابد، به خاطر گسترش یا سود نیست. بلکه دلایل ایدئولوژیک دارد: برای این است که دنیا را یک دست کند، ثابت کند که شامۀ مخصوص اش درست بوده است.»[۳] بنیان این تئوری دقیقا این است که توتالیتاریسم، دارای دینامیک قائم به ذات است و از دینامیک های امپریالیسم پیروی نمی کند! بنابراین بدا به حال فکت های جنگ جهانی دوم، که نشان می دهد بخاطر تجدید تقسیم جهان بخصوص نقاط استراتژیک آن بین کشورهای امپریالیستی رخ داد. همچنین، طبقه حاکمه سرمایه داری همیشه به ایدئولوژی برای حکومت کردن و توجیه کردن اعمالش برای گسترش مناطق تحت نفوذش نیاز دارد. سرآمد چنین کاری، امپریالیسم آمریکاست که جنگ ها و دخالت های نظامی اش را در سراسر دنیا به نام صدور دموکراسی انجام می دهد. اگر بخاطر گسترش و سود نیست و امپریالیسم پایان یافته، چرا آرنت و همفکران او نتیجه نمی گیرند که آمریکا به خاطر شهوت قدرتش، یک دولت توتالیتر است؟ آنچنان ادعاهای توتالیتاریسم با فکت ها در تناقض است و آنچنان بکاربست این تئوری در هر مورد متناقض است که کمتر کسی می تواند آن را نبیند. مثلا مهدی خلجی می گوید [۴] که امپریالیسم هرگز در ایران وجود نداشته (درحالیکه جمهوری اسلامی تا همین لحظه درون سیستم امپریالیستی زیست می کند هرچند نه بعنوان یک کشور امپریالیستی ولی کشور وابسته به سیستم سرمایه داری امپریالیسم) و به باور وی دولت شیعه هم الزاما می توانست به توتالیتاریسم ختم نشود! نتیجه می گیریم تنها دولتی که الزاما و قطعا توتالیتر است و باید از آن حذر کرد، دولت سوسیالیستی است.

در کنار متدولوژی غیر علمی، نظریه های غلط در مورد دولت و امپریالیسم یکی دیگر از جنبه های ضد علمی توتالیتاریسم غیرقابل تغییر دانستن انسان است. آرنت تا آنجا پیش می رود که تئوری دگرگشت داروین را نیز بی اعتبار می داند! مقابله با امکان تغییر افکار و رفتار اجتماعی انسان، در واقع ضدیت با امکان تغییر جهان پر از بهره کشی انسان از انسان، ستم انسان ها به یکدیگر و روابط متخاصم میان انسان ها و جنگ های ویرانگر است؛ به معنای پذیرش همه این دهشت هاست. از نظر آرنت و هم نظران ایرانی اش از تورج اتابکی تا مهدی خلجی و بهاره هدایت[۵] «هدف نظام های توتالیتر انسان جدیدی ساختن است! و همه چیز را تغییر دادن یعنی همه چیز را نابود کردن!» و نه تنها ساختن «انسان طراز نوین!» کار بدی است و پروژه ای توتالیتری است، بلکه از نظر آرنت، اینکه انسان ها خود بواسطه تغییرات بیرونی، تغییر فکر و رویه دهند به معنای ناپایداری و عدم تداوم است و بنابراین، از ویژگی های برجسته شخصیت یا ذهنیت توتالیتر است![۶]

این واقعیت که نوع انسان دارای انعطاف بسیار زیادی است و این که مردم با تغییر موقعیت ها – و بالاتر از همه تغییر در سیستم های اجتماعی – قادرند تغییرات عظیمی در بینش و باورهایشان … و حتا در احساساتشان … بدهند، برای کسانی که هیچ نفعی در نظم کنونی امور ندارند، بسیار رهایی بخش است اما برای کسانی مانند آرنت صرف تلاش برای تغییر، ترسناک است. و این شامل هر نوع تغییری حتی تا حد برابر کردن موقعیت ها و آموزش است. آرنت می نویسد: «پوزیتویسم و پروگرسیویسمِ قرن نوزده، این برابری انسانی را به کژراه برد وقتی که می خواست چیزی را نشان دهد که غیرقابل نشان دادن است. یعنی این را که انسان ها به واسطه طبیعت برابرند و تنها به واسطه تاریخ و موقعیت ها متفاوت اند، به طوری که آنها می توانند نه با حقوق، بلکه توسط موقعیت ها و آموزش برابر شوند.» باب آواکیان پاسخ می دهد: «این جا آرنت، هم جوهر بورژوایی– مشخصا جوهر دموکراتیک بورژواییِ – بینش خود را آشکار می کند و در عین حال، جوهر ارتجاعی ایده آل دموکراتیک بورژوایی در عصر کنونی را: این انگاره و اصرار بر این که از یک طرف برابری عالیترین اصل است اما از طرف دیگر این که «برابری» انسان فقط عبارتست از برابری حقوق».

برای آنتی توتالیترها، اهمیت ندارد که انسان «طراز نوین» جمهوری اسلامی، انسانیست که توسط دین، مردسالاری و سلسله مراتب اجتماعی ستمگرانه و روابط اقتصادی استثمارگرانه ساخته شده و انسان تغییر یافتۀ جامعه آینده سوسیالیستی، بیزار از همه اینهاست و این تغییر بخشی از برچیدن آن روابط اجتماعی ستمگرانه و استثمارگرانه و تاریک اندیشیِ مطابق بر آن است. به قول مارکس «انسان، تنها عامل خود میانجیگر طبیعت است» یعنی می تواند خود را تغییر دهد. برای آنتی توتالیترها تنها چیزی که اهمیت دارد این است که انسان کهنه ای که سرمایه داری چند صد سال پیش با کندن دهقانان از زمین و نابودی کلکتیوهای فئودالی بصورت فرد اتمیزه شده و به مثابه دارنده کالا (حداقل نیروی کار) ساخته است، به همین سان حفظ شود و نهایت مشارکتش در جامعه، یک رای باشد که به بخشی از طبقه حاکمه می دهد. اما وقتی همین رای ها برای جناح فاشیستی طبقه حاکمه همچون هیتلر، ترامپ یا اردوغان می رود، آنتی توتالیترها دچار بحران شده و تقصیر را بر گردن توده هایی می اندازند که از «حق رای» شان به درستی استفاده نکرده اند. اما باز به طرز متناقضی، راه حل برای مبارزه با توتالیتاریسم و انسان طراز نوین را چه می دانند؟ به زعم برخی از جمله خلجی، خودانگیختگی و خودآگاهی!گویی این «خود تکینه و منحصر به فرد» در کلام آرنت، در خلا زیست می کند و روابط اجتماعی و تولیدی اش را خودآگاهانه انتخاب می کند؛ گویی، هیچ سیستم سیاسی- ایدئولوژیک و اقتصادی- اجتماعی، هیچ طبقه مسلطی و هیچ ایدئولوژی حاکمه ای وجود ندارد که افکار خود را در جامعه حاکم کرده و به این خودانگیختگی جهت دهد. به باور اینها، هر چه هست فرد مجزاست. درحالیکه در همان کشورهای بورژوا دموکراتیک ایده آلشان، مردم از همان سنین پایین، از طریق نظام آموزشی و مدیای فراگیر و به طرق دیگر، به طور مستمر و پیوسته از اطلاعات غلط اشباع می شوند؛ به مردم، در مورد هر موضوع مهم از امور سیاسی جاری و امور جهان و تاریخ جهان دروغ می گویند و به طور سیستماتیک آیین های خود را در مغز آنها فرو می کنند و با جهان بینی وارونه و متدولوژی گمراه کننده، تعلیم شان می دهند. و این کار نه فقط از طریق اقدامات اکستریم و عجیب غریب از نوعی که در دولت توتالیتری ۱۹۸۴ جورج اورول جاری است، بلکه از طریق کارکرد «معمول» و مثلا دموکراتیکِ جامعه و دولت بورژوا- دموکراتیک انجام می گیرد. 

برخی اوقات، انگاره توتالیتاریسم چنان دم دستی استفاده می شود که احتمالا خود آرنت هم اگر آنها را می شنید، از تعجب شاخ در می آورد. مثلا رضا کاظم زاده معتقد است دولت های تمامیت خواه تشکیل می شوند تا با زندگی فردی و خصوصی نبرد کنند. او می نویسد: « در یک قرن گذشته، تمامی حکومت های تمامیت خواه را نظام هایی تشکیل می دادند که همگی جمع گرا و گروه باور بوده اند… از فاشیسم و نازیسم در اروپا گرفته تا “دمکراسی های خلقی” در کشورهای کمونیستی از نوع شوروی و چین، همگی بر اصل ارجحیت منافع جمعی بر حقوق فردی استوار گشته بودند. ظاهرا میان گروه باوری و تمامیت خواهی پیوندی ارگانیک وجود دارد و فرد در ایدئولوژی رسمی این نظام ها، تنها در کادر گروه و در قالب نقشی که جمع بر دوش وی مینهد معنا مییابد و به رسمیت شناخته می شود.»[۷] الفبای تاریخ اجتماعی، نشان می دهد که تضاد فرد و جامعه در همه فرم های اجتماعی موجود است.  اما مسئله این است که این تضاد در جوامع طبقاتی چون سرمایه داری (فارغ از این که طبقه سرمایه دار با فرم فاشیستی حکومت می کند یا بادموکراسی لیبرال) آنتاگونیستی می شود چرا که اکثریت جامعه در تقسیم کار اجتماعی موجود باید به منافع طبقه اقلیتی خدمت کنند که در مقابل آنها و منافع جمعی شان ایستاده است. و برعکس، در جامعۀ سوسیالیستی، فردیت و استعدادهای فردی این اکثریت میلیون ها بار بیشتر شکوفا می شود. در حالی که در سرمایه داری اکثریت کارکن جامعه صرفا «عدد» است و بسیاری اوقات «اضافه» است، نه انسان های کامل با استعدادهای شگرف. بنابراین، منافع «جمعی» و «فردی» داریم تا منافع «جمعی» و «فردی»! کاظم زاده در مورد تمامیت خواهی جمهوری اسلامی می نویسد «تنها محیطی در جامعه ی ما که در برابر دخالتهای مستقیم، مداوم و گوناگون حکومت، مقاومت بیشتری از خود نشان می دهد، محیط خانواده و محل مسکونی افراد است.» بله محیط خانواده که اغلب و حتا در چارچوب سیستم سرمایه داری، یک سلسله مراتب فئودالی است و نظام خانواده از ابزارهای اعمال ایدئولوژی طبقه حاکمه، کنترل و سرکوب بخش بزرگی از جامعه بویژه زنان و «فردیت» آنهاست.  این مسئله ربطی به «چشم برادر بزرگ» و توتالیتر بودن جمهوری اسلامی ندارد بلکه کارکرد همه دولت ها در نظام سرمایه داری امپریالیستی است که روابط  مرد/پدرسالاری با  خانواده گره خورده است. فردگرایی افراطی از نوع آیان رَند، جامعه را از توتالیتاریسم نجات نمی دهد بلکه به میلیون ها سلول متخاصم و در رقابت با یکدیگر تقسیم می کند که هر یک به دیگری به مثابه مانعی در برابر آزادی و خوشبختی خویش می نگرد. تفکری که هم مبنای دموکراسی لیبرالی است و هم توجیهی بر رقابت ها و جنگ های امپریالیستی و راه حل های فاشیستی دیگری ستیز با چشم بستن بر منافع مشترکی که همه بشریت به طور عینی در رفتن به ورای این سیستم ستم و استثمار دارد.

[۱] دموکراسی: آیا بهتر از آن نمی توانیم؟ باب آواکیان

[۲] https://2017-2021.state.gov/Iran-and-China-the-Totalitarian-Twins/

[۳] منشا توتالیتاریسم، هانا آرنت

[۴] https://www.youtube.com/watch?v=F6mlDBCTQ6o

[۵]  نگاه کنید به: https://www.youtube.com/watch?v=ulP09gkCt7g

و https://www.youtube.com/watch?v=F6mlDBCTQ6o و https://iranwire.com/fa/features/124516-بهاره-هدایت-ما-لیبرالها-کجای-میدان-براندازی-ایستادهایم/

[۶] توتالیتاریسم، آرنت، صفحه ۳۹

[۷] https://www.radiofarda.com/a/f3_privatelife_totalitarian_regime_Iran/2082829.html