نشریه حقیقت شماره ۸۷. اسفند ۱۳۹۹

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۶۸ دقیقه

نشریه حقیقت

دوره سوم، شماره ۸۷، اسفند ۱۳۹۹

 شندرۀ پاره پارۀ «استقلال» و «اقتدار» جمهوری اسلامی

عملیات مخفیِ اسراییل و آمریکا، در ایران و سوریه علیه نیروهای نظامی و چهره های امنیتی و اجرایی جمهوری اسلامی جای سالم در عمامۀ خامنه ای نگذاشته است. این در حالی است که به مدت چهل سال جمهوری اسلامی در حال شکار «جاسوس بیگانه» در میان مردم بوده و کسال گذشته در اوج استیصال، خیزش مردم در آبان علیه نظام فساد، استثمار، فقر و سرکوبگری را کار «جاسوسان» خوانده و در خیابانهای کرج، جوانرود، ماهشهر و … توده های مردمِ  را  به گلوله بست. چهار دهه در محاکم قضایی فاشیستی انقلاب اسلامی، مفتشین و بازجویان به قضاوت در مورد «جرائم» مخالفین سیاسیِ رژیم نشستند و کارگران، کشاورزان، فعالین سیاسی، هنرمندان، دانشجویان، روشنفکران، معلمان و وکلا را به زندان و اعدام محکوم کردند. این است تصویر دوگانۀ «اقتدار» و «استقلال» رژیم مفلوک جمهوری اسلامی.

اقتدار و استقلال از ادعاهای اصلی نظام جمهوری اسلامی بوده است. اما از همان ابتدا که هنوز اسراییلی ها قادر به عملیات در عمق ایران نبودند و عملیات مخفی آمریکایی ها برای نجات گروگانهای سفارت آمریکا در شنهای کویر طبس در مرکز ایران زمین گیر شد تا به امروز، این شعار هیاهویی بیش نبوده است. میگوییم «هیاهو»، چرا که جمهوری اسلامی نه میخواست و نه میتوانست، رشته های درهم تنیدۀ اقتصادی ایران با نظام سرمایه داری امپریالیستی را بگسلد. تحریم های فلج کننده، نشانۀ واضح و غیرقابل انکار وابستگیِ ساختاری و نهادینۀ جمهوری اسلامی به نظام جهانی سرمایه داری امپریالیستی است. این  وابستگی اقتصادی، الزاما با وابستگی سیاسی و نظامی و امنیتی همراه است. خامنه ای و دیگر سران و کارگزاران جمهوری اسلامی تلاش می کنند با دروغ بافی این وابستگی را پنهان کنند اما واقعیت چنان خیره کننده است که در این کار موفق نمی شوند. نه تنها اقتصاد ایران تحت اوامر بانک جهانی و صندوق بین المللی پول و مراکز مالی جهان می باشد، بلکه قدرت های امپریالیستی با ریز و درشت ساختمان بندی نیروهای نظامی و امنیتی ایران آشناییِ بسیار نزدیک دارند. در واقع، سلاح و ابزار نظامی و حتا آموزه های استراتژیک و تاکتیکی و همچنین ابزار پلیسیِ تعقیب و پیگرد مخالفان و کنترل شورش ها از همانها خریداری شده است.[۱]

برای اسلامگرایان حاکم بر ایران، مقولۀ استقلال هیچ وقت معنای اقتصادی و سیاسی نداشته است و صرفا معنای هویتی داشته است. به این معنا که ملایان و متحدینشان، برنامۀ استقرار رژیم شیعه و ادارۀ جامعه بر اساس شریعت را داشتند و خواهان به رسمیت شناخته شدن چنین رژیمی از سوی امپریالیستها بودند. و به آن دست یافتند. به طوری که از روز اول به قدرت رسیدن، صندلی ایران در سازمان ملل به این رژیم دینمدار واگذار شد. این «استقلال» هرگز به معنای استقلال سیاسی و اقتصادی نبوده است و همواره دو لبه داشته است: وابسته کردن هرچه بیشتر اقتصاد و به تبع آن سیاستِ ایران به معادلات میان قدرت های امپریالیستی جهان از یکسو، و سرکوب روزافزون داخلی، از دیگر سو. نفوذ عملیاتیِ اسراییل و آمریکا در محرمانه ترین میدانهای حفاظت شدۀ جمهوری اسلامی فقط یکی از نتایج این «استقلال» است.

جمهوری اسلامی در سطوح مختلف سیاسی و اقتصادی و نظامی و امنیتی به همه قطبهای امپریالیستی در جهان وابسته است و همواره سعی اش بر این بوده است که وابستگی به همه این قدرتها را با مانور دادن در شکافهای رقابت جویانۀ میان آنها تبدیل به «آزادی عمل» برای خود کند. به نحوی که شعار «نه غربی نه شرقی» در قانون اساسی جمهوری اسلامی که بر سر درِ وزارت خارجه هم نقش بسته، در واقع باید به «هم غربی هم شرقی» تغییر کند.

جا دارد با این مقدمه به چشم انداز محتمل جا به جا شدن تخته سنگهای جغرافیای سیاسی (ژئوپلتیک) و جغرافیای اقتصادی (ژئواکونومیک) جهان و به افلاس جمهوری اسلامی که مثل توپ فوتبال بین رقیبان دست به دست شده و لگد می خورد نگاهی بیاندازیم.

رقابت آمریکا و چین  و فلاکت جمهوری اسلامی

خامنه ای دربارۀ انتخاب جو بایدن به ریاست جمهوری آمریکا درست گفت که سیاست جمهوری اسلامی در قبال آمریکا «با رفت و آمد افراد تغییر نمی کند». با رفت و آمدها تغییر نمیکند چون وابستگیِ جمهوری اسلامی به سیستم سرمایه داری امپریالیستی، مساله ای ساختاری و نظاممند است. جمهوری اسلامی به عنوان یک کشور تحت سلطۀ «جهان سومی» و به عنوان حلقه ای از نظام سلسله مراتب اقتصادی و سیاسی سرمایه داری امپریالیستی بین المللی، در هر شرایطی باید خود را با حرکات نامنظم و آنارشیک این سیستم وفق داده و سازگار کند، و در هر شرایطی وابسته به سیاست هایی است که قدرتهای امپریالیستی حاکم در تبانی و رقابت با یکدیگر برای ادارۀ جهان تحت حاکمیتشان اتخاذ میکنند. به علت همین وابستگی، سیاست های رژیم ایران، اجبارا با جا به جایی در توازن قدرتهای امپریالیستی حاکم در خاورمیانه تغییر میکند و کرده است. قیقاج های مستاصلانه خامنه ای و دیگر سران رده بالای حکومت میان قدرتهای امپریالیستی، دقیقا نتیجۀ گرفتار آمدن یک رژیم وابسته در گرداب اوضاعی بسیار سیال و بی ثبات در جهانِ تحت سلطۀ امپریالیست هاست. شاخص به ثباتی و سیالیت در اوضاع کنونی جهان، به سراشیب افتادن قدرت اقتصادی و سیاسی امپریالیسم آمریکا و عروج امپریالیسم چین است که در منطقۀ خاورمیانه هژمونی هفتاد سالۀ آمریکا را به چالش گرفته است[۲]. در دهۀ اخیر بیشترین سرمایه گذاری های نفتی چین در عربستان سعودی و امارات بوده است[۳]. چین حتا بر کشورهای خلیج اعمال نفوذ سیاسی می کند[۴]. «کریدور اقتصادی چین- پاکستان» چین را به یک نیروی اقتصادی و نظامی در دریای عمان تبدیل کرده است. چین در بند گوادر پاکستان و در مجاورت بندر چابهار، یکی از مجهزترین بنادر را که بر خطوط کشتی رانی تنگۀ هرمز و دریای عمان اشراف دارد ساخته است. سرزمین چین را یکی از مهمترین شاهراه های طرح «یک راه یک کمربند» که از مرز چین و پاکستان آغاز می شود، به بندر گوادر در دریای عمان وصل می کند [۵]و چین با دیوار کشی این بندر را از سرزمین بلوچستان پاکستان جدا کرده است تا حاکمیت اش در این بندر از جنبش های ملی بلوچ مصون بماند[۶]. هرچند هنوز ارتش چین در گوادر مستقر نشده است اما این بندر تجاری با چشم انداز تبدیل شدن به پایگاه نظامی ساخته شده است[۷].

 قوای محرکۀ سرمایه داری در عصر امپریالیسم، قدرت های مختلف امپریالیستی را به رقابتِ شدید با یکدیگر بر سر نفوذ سیاسی و اقتصادی در مناطق مختلف جهان میراند. سلطه بر ذخایر و جمعیت و شاهراه های آبی منطقۀ خاورمیانه برای هر امپریالیستی که بخواهد جای آمریکا را به عنوان سرکردۀ نظام سرمایه داری امپریالیستی بگیرد، اهمیت حیاتی دارد.

خامنه ای پس از خروج ترامپ از برجام (اردیبهشت ۱۳۹۷) یکی از اصولِ قانون اساسی جمهوری اسلامی اش را «مربوط به گذشته» اعلام کرد و گفت سیاست خارجی جمهوری اسلامی دیگر «نه غربی نه شرقی» نیست بلکه «نگاه به شرق» است[۸].  همپالگی ها و مشاوران خامنه ای یکی پس از دیگری به تشریح این سیاست به اصطلاح «راهبردی» پرداختند. به عنوان نمونه علی اکبر ولایتی گفت: «شعار نه شرقی نه غربی، علیه لیبرال دموکراسی و کمونیسم بود. شوروی و کمونیسم نابود شدند و پوتین… روزهای مقدس همراه اسقف ها به کلیسا می رود…» و مدعی شد که چین و روسیه از جمهوری اسلامی نفت میخرند و حاضرند تکنولوژی به ایران منتقل کنند و همیشه قطعنامه های ضد جمهوری اسلامی را در شورای امنیت وتو میکنند.[۹]  و پاسدار یحیی صفوی گفته بود: «باید روابط اقتصادی و سیاسی‌مان را با قدرت‌های آسیایی نظیر روسیه و هند و چین توسعه دهیم… برای تبدیل ایران به قدرت اول خاورمیانه باید از موقعیت و وزن برتر ژئوپلیتیکی و ژئواستراتژیکی ایران در منطقه خاورمیانه برای دسترسی به اهداف چشم‌انداز ۱۴۰۴ حتی با تأخیر ۱۰ ساله استفاده کرد.»

اما در مقابل تحریمهای حداکثری ترامپ، نه روسیه توانست ریسمان نجاتی برای جمهوری اسلامی پرتاب کند و نه چین. چرا که سیاستهای «راهبردی رهبر» مفلوک جمهوری اسلامی وزنی در معادلات جهانی ندارد. امروزه، معادلات جهانی را عمدتا رقابت و تبانی میان امپریالیسم آمریکا و چین تعیین می کند و حتا قدرتهای امپریالیستی دیگر منافع خود را حول این محور جستجو می کنند و این در حالی است که، این محور هرگز موقعیت با ثباتی ندارد و دستخوش تغییرات دائمی است. چنین است وضعیت «استقلال» و «اقتدار» جمهوری اسلامی.

جا به جایی قدرت در جهان و تشدید تضادهای درون رژیم جمهوری اسلامی

اوضاع بی ثبات و سال جهان و جا به جایی در توازن قدرت میان امپریالیست ها در خاورمیانه، جنبه ای جدید به تضادهای میان جناح های مختلف جمهوری اسلامی اضافه کرده و آنها را به حامیان وابستگی به غرب (عمدتا آمریکا) و حامیان وابستگی به چین و روسیه تقسیم کرده است. این تضادی است که تضادهای دیرینه شان را نیز شکل و جهت می دهد.

پس از شروع تحریم های ترامپ و سیاست «فشار حداکثری»، بیشتر جناح های هیئت حاکمه جمهوری اسلامی (به استثنای احمدی نژاد[۱۰]) به اتحاد و اجماع در دست کشیدن از بازی میان «غرب و شرق» و «نگاه به شرق» (بخوانید: وابستگیِ به شرق) رسیدند. پس از امضای قرارد ۲۵ ساله میان جمهوری اسلامی و چین در سال ۱۳۹۹، بار دیگر نزاع میان جناح های مختلف قدرت بالا گرفت. روزنامه جوان، نشریه نزدیک به سپاه و سایت مشرق نیوز نزدیک به سپاه قدس از آن به عنوان «فرصتهای بی بدیلِ نگاه به شرق» نام بردند[۱۱]. سایت «دیپلماسی ایرانی» که توسط صادق خرازی اداره شده و نزدیک به وزارت امور خارجۀ محمدجواد ظریف است نوشت:

«… نخستین بار پس از انقلاب، هم اصولگرایان معتقد به همکاری با شرق و هم میانه روهای متمایل به همکاری با غرب، در شرایط استثنایی به نوعی همگرایی در نگاه به سیاست خارجی رسیده اند. کانون این همگرایی هراس از آمریکا و تردید در نیت آن برای تغییر رژیم و نومیدی از اروپا برای عمل به تعهدات برجامی و مقاومت در برابر آمریکا است. برایند این یأس و ناامیدی، عدول از یکی از اصول سیاست خارجی دال بر برقراری توازن در روابط خارجی و پرهیز از نزدیکی بیش از حد به کشوری بزرگتر است… نه شرقی نه غربی مألوف، به “هم شرقی هم غربی” تبدیل می شود.»

اما، دورنمای اجرایی شدن قرارداد ۲۵ ساله در افق نمایان نیست. زیرا این قرارداد بخشی از استراتژی «یک راه یک کمربند» چین است که با موانع عدیده از سوی آمریکا مواجه شده است. نویسندۀ «دیپلماسی ایرانی» معضل را به روشنی تشخیص داده و می گوید: «مشکل اصلی اما درهم تنیدگی اقتصادی‌ جهان و نقش چین به عنوان موتور محرکه اقتصادی آن است. ماهیت این امتزاج و الزامات آن برای همکاری و پرهیز از‌ تنش زیاد، اولا مانع ناپرهیزی غیرمتعارف چین میشود و ثانیا سدی بزرگ بر سر ایجاد یک همکاری عمیق راهبردی با تهران است.» (همانجا)

هیچ کدام از تلاشهای جمهوری اسلامی برای استفاده از موقعیت به اصطلاح «ژئوپلتیک» اش به جایی نرسیده است. قرار داد ۲۵ ساله با چین امتیازهای سرزمینی و اقتصادی بیسابقه ای به چین میدهد. چین و روسیه و جمهوری اسلامی بارها در اقیانوس هند رزمایش مشترک نظامی انجام داده اند. با تمام این احوال، چین نمیتواند با تحریم های مالی آمریکا علیه ایران مقابله کند. به این علت که نظام مالی جهان هنوز زیر سلطۀ آمریکا است و هرگونه عدول از آن، منافع چین را به خطر می اندازد. هرچند هدف فوری رژیم ترامپ در آمریکا از تحریمهای حداکثری، فشار گذاشتن بر جمهوری اسلامی بوده است، اما اصل ماجرا مانع تراشی در مقابل حرکت سرمایه های چینی و چوب لای چرخ طرح «یک کمربند یک راه» چین گذاشتن و به یک کلام، ترمز زدن به حرکت بی وقفۀ چین در جایگزینی هژمونی آمریکا در منطقه خاورمیانه است.

امثال  یحیی رحیم صفوی میتوانند خواب استفاده «از موقعیت و وزن برتر ژئوپلیتیکی و ژئواستراتژیکی ایران در منطقه خاورمیانه» برای حفظ جمهوری اسلامی را ببیند، اما تحریم هایی که راه تنفس اقتصاد ایران را مسدود کرده اند نتیجۀ قطع کردن همه بخش های اقتصادی ایران از نظام مالی جهانی است. امپریالیسم یعنی سرمایه داری جهانی که تمام اقتصاد جهان و به ویژه اقتصاد کشورهای تحت سلطه مانند ایران را از طریق نظام مالی کنترل میکند. و در این نظام، ویژگی های ژئوپلتیک[۱۲] و ژئواکونومیک[۱۳] در چارچوب سرمایه داری جهانی است که میتوانند به «مایه» برای طبقۀ حاکمۀ یک کشور (در این مورد رژیم جمهوری اسلامی) تبدیل شود. رژیم ترامپ از این واقعیت که هر سلول اقتصادیِ جمهوری اسلامی و اقبال سیاسی آن در منطقه و جهان وابسته به نظام سرمایه داری جهانی است که هنوز گلوگاه های آن دست آمریکا است، حداکثر بهره را می برد. ترامپ کماکان تا بیستم ژانویه تحریمها (و چه بسا ضربات) متعدد دیگری را به جمهوری اسلامی وارد خواهد کرد. برخی از این تحریمها حتا با بازگشت آمریکا به برجام هم قابل رفع نخواهند بود. با این وصف اصل مساله در آن است که جمهوری اسلامی، در گرداب تند جهانی افتاده است که عمدتا حول رقابت و همکاری قدرتهای بزرگ امپریالیستی میچرخد وهر گونه تخفیف تحریمها توسط دولت بایدن عمدتا وابسته به توافقات و تضادهای چین و آمریکا خواهد بود.

آیا جمهوری اسلامی میتواند با وابسته شدن به چین، خود را از وابستگی به ساختارهای سرمایه داری که تحت هژمونی آمریکا است برهاند؟ دست کم در سطح تئوری میتوان تصور کرد که  اگر روابط میان امپریالیستها طوری بازسازی و صورتبندی شود که آمریکا و امپریالیستهای غربی مناطق نفوذ و هژمونی خود در خاورمیانه را به چین «واگذار» کنند، چنین امری محتمل است. اما اولا دست به دست شدن مناطق نفوذ امپریالیستی منوط به یک زورآزمایی قدرت میان امپریالیستهای آمریکا و چین و روشن شدن نتایج این زورآزمایی است[۱۴]. هم اکنون یک «جنگ سرد» میان این دو قدرت در جریان است و معلوم نیست از چه پیچ و خمهایی گذر کرده و چه نتایجی در بر خواهد داشت و چه مدت طول خواهد کشید. ثانیا حتا اگر چنین اتفاقی رخ دهد، مشخص نیست که چین با چه زور و قدرت اقتصادی و سیاسی از درون این زورآزمایی بیرون خواهد آمد. امپریالیسم آمریکا پس از جنگ جهانی دوم نه تنها از نظر سیاسی و نظامی دارای قدرت جهانی بود، بلکه سرمایه های آمریکایی توان آن را داشتند که تمام اروپای ویران شده در جنگ و مستعمرات و نو مستعمرات وابسته به بریتانیا و فرانسه (که ایران یکی از آنها بود) را بازسازی کنند. رشد اقتصادی دوران رژیم شاه اساسا مدیون این موقعیت امپریالیسم آمریکا در جهان بود.

جمهوری اسلامی سرنوشت هشتاد میلیون نفر را به کلاف سردرگم سمتگیری های بین المللی اش بسته است. کلافی که بازنکردنی است و برای توده های مردم این کشور فقط یک راه نجات باقی مانده و آنهم قطع کردن این کلاف و سر جمهوری اسلامی است. 

مانع تراشی در مقابل استراتژی «یک کمربند یک راه»

همانطور که گفتیم، تحریمهای کنونی علیه جمهوری اسلامی، در عین حال سنگ انداختن بر سر راه استراتژیِ «یک کمربند یک راه» چین نیز هست. به طور مشخص فصلی از تحریم های اوایل سال ۲۰۲۰ رژیم ترامپ، واکنش شدید آن به قراردادی بود که بی سر و صدا میان ایران و چین در زمینۀ مشارکت گسترده اقتصادی و امنیتی بسته شد. این قرارداد راه را برای میلیاردها دلار سرمایه گذاری چین در انرژی و سایر بخش ها باز میکند. این قرارداد حضور چین در بانکداری ایران، ارتباطاتِ راه دور، بنادر، راه آهن و ده ها پروژه دیگر بسیار گسترش میدهد و در بیست و پنج سال آینده، ذخایر نفت ایران را عملا در اختیار چین میگذارد. نیویورک تایمز نوشت:

«این پروژه ها – تقریباً صد مورد در پیش نویس توافق نامه ذکر شده است – بسیار مطابق با اهداف آقای شی جینگ پینگ برای گسترش نفوذ اقتصادی و استراتژیک خود در تمام اوراسیا از طریق «ابتکار کمربند و راه» است که یک برنامه بزرگ کمک و سرمایه گذاری است. این پروژه ها شامل فرودگاه ها ، راه آهن سریع السیر و مترو است که زندگی میلیونها ایرانی را تحت تأثیر قرار خواهد داد. چین مناطق آزاد تجاری در ماکو (در شمال غربی ایران) و در آبادان، جایی که رودخانه شط العرب به خلیج میریزد و جزیره قشم در خلیج فارس را توسعه میدهد. این توافق همچنین شامل ایجاد زیرساختهای شبکه مخابراتی پنج، ارائه سیستم جدید موقعیتیابی جهانی چینی و کمک به رژیم ایران برای کنترل بیشتر بر آنچه در فضای مجازی جریان دارد… است. این سند همچنین تعمیق همکاری های نظامی را توصیف میکند و به طور بالقوه جایگاهی برای چین در منطقه ای فراهم میکند که در چند ده سال گذشته، حوزۀ هژمونی استراتژیک ایالات متحده بوده است…  پنتاگون چین را به عنوان یک دشمن اعلام کرده است… و ایرانی ها امیدوارند دعوای میان چین و آمریکا برخی فرصتها را به آنها بدهد… برنامه ریزان سیاست چین به مساله به شکل درازمدت می نگرند و از ایران که از طرف غرب طرد شده و برای اقتصاد و امنیت خود وابسته به چین است، امتیازات بزرگ خواهند گرفت.[۱۵]»

همچنین رابرت کاپلان رئیس «گروه اورآسیا» در بررسی استراتژی «یک کمربند یک راه» چین و تحریم های ترامپ مینویسد:

«در نزاع ژئوپلتیک بزرگی که میان ایالات متحده و چین در جریان است، پکن دلیلی ندارد که خود را تابع دستور کار واشنگتن در زمینۀ ایزوله کردن تهران کند. … شک نیست از نظر پکن، ایران گران قیمت ترین قطعۀ ملک در آسیای غربی است. … پیشاپیش در بند گوادر در پاکستان که چسبیده به ایران است چین تسهیلات بندری عظیمی به پا کرده و می تواند تمام رفت و آمدهای تنگه هرمز را زیر نظر بگیرد[۱۶].» 

اما همۀ اینها قبل از تحریمهای تابستان گذشته دونالد ترامپ بود. بهانه ترامپ در تحریم های اخیر این بوده است که قرارداد چین با ایران، زیرآب تلاش هایش برای منزوی کردن ایران را میزند. چین، اجرایی کردن این قرارداد را تا اطلاع ثانوی که تکلیف بده بستان هایش با امپریالیسم آمریکا روشن شود بایگانی کرده است. یکی از تحلیل گران نشریه «فارین  پالیسی» معتقد است: «تهران امیدهای اقتصادی اش را به چین، هند، ژاپن و کرۀ جنوبی بسته بود. اما این کشورها عمدتا آن را به خاک سیاه نشاندند[۱۷]

عقب نشینی چین از قراردادهایش با ایران، حتا پس از پیروزی بایدن در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا ادامه یافت. به طوری که  روز ۷ دسامبر چین اعلام کرد، به علت فشارهای آمریکا و برای کاهش تنش ها در مذاکرات جاری تجاری میان پکن و واشنگتن، شرکت ملی نفت چین سرمایه گذاری های خود را برای توسعۀ میدان گازی پارس جنوبی که بزرگترین میدان گازی جهان به شمار می رود، متوقف می کند. و سخنگوی وزارت امور خارجه چین در موضعی مشترک با وزیر امور خارجه آلمان، اعلام کرد «برجام همه مسائل را حل نخواهد کرد و باید کانال مذاکره و مشورت چندجانبه در منطقه ایجاد شود[۱۸]».

حتا با رفتن ترامپ و راه یافتن بایدن به کاخ سفید، کماکان پیشرویِ استراتژی «یک کمربند یک راه» و اجرایی شدن سند توافقات ۲۵ ساله چین با جمهوری اسلامی، منوط به تغییر و تحولات در روابط کلان بین المللی خواهد بود. چگونگیِ بازگشت آمریکا به قرارداد برجام و چگونگی گشایش فرآیند آن نیز وابسته به همین عامل کلان بین المللی است. هنگامی که قرارداد برجام با پشتوانۀ همۀ این قدرت های امپریالیستی امضاء شد، تضادهای چین و آمریکا هنوز به حدی حاد نشده بود که نتوانند مشترکا به توافق بر سر ایران و با جمهوری اسلامی برسند. اما اکنون توافق بر سر ایران کیفیتا بیشتر از آن زمان وابسته به این است که روابط رقابت و تبانی میان امپریالیسم آمریکا و چین چگونه گشایش مییابد. سیاستِ تاکنون اعلام شدۀ حزب دموکرات و کشورهای اروپایی در مورد استراتژی «یک کمربند یک راه» فشار آوردن به چین است تا آن را به روی «همه» (همۀ قدرت های امپریالیستی) باز کند و نه این که اهرم چین برای ایجاد نفوذ سیاسی و مالی بیشتر در پهنای جغرافیایی این استراتژی باشد.

اوضاعی سیال و مملو از غیر منتظره ها

آیندۀ روابط میان قدرت های امپریالیستی نامعلوم است. پیشاپیش و به سرعت هر یک از قدرتهای امپریالیستی در حال «تجدید سازماندهی» خود و تدارک برای غیر منتظره های بین المللی هستند. مشخصا روند «جدایی» اقتصاد چین از اقتصاد آمریکا و اروپا معروف به دکاپلینگ (decoupling)، یکرشته تغییر ساختارهای اقتصادی کلان را به چین تحمیل کرده است. ضربۀ پاندمی کوید۱۹ موجب اخلال بزرگ در زنجیره تأمین نهاده های تولیدی مختلف و اصطلاحا شکسته شدن زنجیره تامین (supply chain) شد و توقف بزرگی در ارزش افزایی سرمایه به وجود آورد. این ضربه، فرآیند جداییِ مورد بحث را قطعی کرد. این فرآیند در برنامه پنج ساله ۲۰۲۱-۲۰۲۵ چین به شکل «گردش دوگانه» تبیین و چنین تشریح شده است که:

استراتژی «گردش دو گانه» یعنی این که چین برای توسعه درازمدت خود عمدتا بر «گردش داخلی»، و گردش تولید و توزیع و مصرف داخلی تکیه خواهد کرد. اما به معنای آن نیست که از جهان دوری خواهد جست… اما تمرکز کردن روی سیستمهای داخلی برای این هدف، تعیین کننده است. کمترین علت آن متلاطم بودن اقتصاد کلان جهان است. اولا پاندمی کوید۱۹ نشان داد که زنجیره تأمین جهانیِ «سریع و بی وقفه»، تا چه در مقابل اخلال و توقف، شکننده بوده و آب به آسیاب «غیر جهانی کردن» ریخته است. در همان حال، تنشها با ایالات متحده که تاکنون بزرگترین شریک تجاری چین بوده در حال تشدید است… بنابراین جدایی بسیار محتمل تر از همیشه است. «گردش دوگانه» جواب عملگرایانه چین در واکنش به فشارهای داخلی و خارجی است. هدف سیاست ریزان این است که ترمیم پذیری زنجیره تولیدات و بازار چین را با استفاده از جمعیت ۱.۴ میلیاردی این کشور تقویت کنند. از جمله از طریق ۴۰۰ میلیون مصرف کننده طبقه میانه… استراتژی «گردش دوگانه» برای سرمایه فیزیکی، مالی و انسانی [منظور نیروی کار استثمار شونده است. نشریه حقیقت] محصولات و خدمات، فن آوری و اطلاعات بازارهای ملی منسجم تر و آزادتر به وجود خواهد آورد… اما تقویت روندهای گردش تولید و مصرف داخلی به معنای از بین بردن شبکه های تجارت، سرمایه گذاری، گردشگری و آموزشی نیست. برعکس. چین میخواهد اقتصادش را به ویژه به روی بازارهای مالی باز کند. بنابراین “«گردش دو گانه» به معنای آن است که مبادلات خارجی، به گونه ای که مکمل اقتصاد داخلی باشند، بسط و تعمیق خواهند[۱۹]

الویت دادن به تقویت اقتصادیِ «پایگاه خانگی» فقط ضرورتِ مختص به چین به عنوان یک قدرت سرمایه داری امپریالیستی، نیست. ضرورت امپریالیسم آمریکا هم هست و سیاستِ آمریکا تحت ریاست جمهوری جو بایدن نیز خواهد بود. هیلاری کلینتون ضرورتِ این سیاست را چنین میبینید: «امروز زمان آن رسیده که به الویتهای سه گانۀ دفاع، دیپلماسی و توسعه، یک عامل چهارم را اضافه کنیم: نوسازیِ خانه. ساختنِ قدرت صنعتی و فن آوری کشور[۲۰]

گرایشِ دور شدن از جهانی سازی (گلوبالیزاسیون) در همه قطبهای اقتصادی امپریالیستی روندی غالب است. زیرا سرمایه های امپریالیستی در عین این که در صحنه جهان انباشت میکنند اما لنگرگاه داخلی و ملی دارند. سرمایه باید خود را در پایگاه خانگی اش تقویت کرده و نگاه دارد. در واقع ثبات بازار خانگی برای فعالیتهای بین المللی اش شرط واجب است. چرا که در عملیات بین المللی، خطرهای مختلفی وجود دارند و سرمایه امپریالیستی گرایش به آن دارد که به ثبات در بازار داخلی توجه کند.[۲۱] اما نیاز به ثبات در بازار ملی به معنای دست کشیدن از انباشت در عرصه بین المللی نیست. نه تنها هیچ یک دست نمیکشند بلکه برای رقابت جویی و برای سرکوب انقلاب ها و اعتراضات مردمی، دستگاه نظامی شان را نیز تقویت میکنند. هیلاری کلینتون طرح «مدرنیزه کردن» سیستمهای تسلیحاتی آمریکا را تشریح کرده و میگوید رقابت و تنش میان آمریکا و چین را نمیتوان بر مبنای «کتاب دوران جنگ سرد» پیش برد، زیرا «دشمنان در حال استفاده از ابزار جدیدی هستند که برای جنگیدن در منطقۀ خاکستری میان جنگ و صلح است.» (همانجا)

روابط جدید قدرت جهانی و جمهوری اسلامی

تلاطمات در روابط قدرت بین المللی، انسجام درون جمهوری اسلامی را هرچه بیشتر برهم میزنند. هر یک از قدرتهای امپریالیستی «لابی» یا «دستان» خود در هیئت حاکمه جمهوری اسلامی را دارند. امروزه چین دست بالا را دارد و علاوه بر این که صاحب امتیازهای مهم سرزمینی و مالی شده است، در سطح سیاسی هم متحدین یا دلالان خود را در سپاه پاسداران و بیت خامنه ای و دیگر کانونهای اقتصادی، نظامی و سیاسی جمهوری اسلامی دارد و اکنون مجلس شورای اسلامی تحت سلطۀ جناح «چینی» است. حتا اگر چین آنها را با یک دست به سمت خود بکشد و با پا عقب بزند، باز هم آنها چاره ای جز داشتن اربابان بین المللی ندارند.

اقتصاد جمهوری اسلامی که اقتصادی سرمایه داری است، به علت  بسته بودن بند نافش به اقتصاد جهانی سرمایه داری امپریالیستی، لاجرم در نتیجۀ تحریم از سوی آنها، به احتضار می افتد. وجود نارضایتی گستردۀ اجتماعی، خطرناک ترین معضل سیاسی داخلی جمهوری اسلامی است. چرا که به بن بست رسیدن اقتصاد جمهوری اسلامی، فقر و جمعیت عظیم جوانان بی کار و کارگران آواره و موقت را به وجود آورده و باعث کوچکتر شدن قشر میانی شده است. به وجود آمدن قشر بزرگی از جوانان تحصیل کردۀ فاقد شغل و ورود جمعیت عظیم زنان به عرصۀ فعالیت های اقتصادی و آموزشی و اجتماعی، انرژی بزرگی را به وجود آورده که نظام جمهوری اسلامی قادر به مهار آن نیست. رویکرد رژیم به این خطرات و تضادها، سرکوب خونین قشرهای تحتانی جامعه که در آمار اعدام جوانان اقشار تهیدست نمود مییابد، سرکوب روشنفکران، فعالین جنبش  زنان و جنبش کارگری و دیگر جنبشهای اجتماعی و سیاسی و ایجاد هراس و دلهره در دل قشرهای میانی است. اما هیچ دولتی نمیتواند با اتکای صرف به چماق سرکوب و مغز شویی ایدئولوژیک، جامعۀ تحت حاکمیتش را اداره کند و پابرجا بماند. بنابراین جمهوری اسلامی باید در مقابل این تضاد راه حلی اتخاذ کند و در عمل راه حلی ندارد به جز امید بستن به این که بایدن به جای ترامپ رئیس جمهور آمریکا شود و در معامله ای میان چین و آمریکا، راه تنفسی برایش باز شود و نظام سرمایه داری جهانی مقداری سرمایه به رگهای اقتصاد معتاد ایران تزریق کند.

گردابهای بحران جمهوری اسلامی تمام ناشدنی است و رژیم مدام بر گُرده مردم سوار خواهد شد تا غرق نشود. اما بحران سیاسی در آمریکا هم ادامه خواهد یافت و معلوم نیست چه روندی را طی خواهد کرد. در صحنه بین المللی شاهد تداوم رقابت و تنش میان قدرت های بزرگ خواهیم بود. هرچند بایدن روابطش را با چین و روسیه این گونه تبیین کرده است که «روسیه خصم است اما چین رقیب»، اما دینامیکهای عمیق تر تضاد اساسی سرمایه داری (تضاد میان هرچه اجتماعی تر شدن تولید و هرچه خصوصی تر شدن تملک و تصاحب آن)، مشخصا دینامیک آنارشی/ارگانیزاسیون این تبیین ها و سیاست ها را برهم زده و روابط میان قدرتها را شکل خواهد داد. این دینامیک به شکل تشدید رقابت میان دولتهای امپریالیستی بروز مییابد که نزاعی سیاسی است اما فشردۀ اقتصاد و فشردۀ رقابت تنگاتنگ میان بلوکهای عظیم سرمایه در سطح جهان است که هر یک لنگر در یکی از این کشورهای امپریالیستی دارند. پس نه تنها جمهوری اسلامی در گرداب مهلکی است که در ایران میچرخد، بلکه خودِ این گرداب توسط گرداب چرخان بزرگتر اوضاع جهان تشدید میشود. از درون چنین وضعیتی است که باید راه انقلاب کمونیستی را باز کرد و از فرصت عجز و ضعف دشمنان برای پیشروی حداکثر استفاده را کرد.

[۱]  به علاوه، امپراتوری اقتصادی سپاه پاسداران پنجرۀ نفوذ سرویس های جاسوسیِ اسرائیل و کشورهای امپریالیستی از آمریکا تا چین و روسیه و غیره است. این امپراتوری یک سوم اقتصاد ایران را در بر می گیرد. بر سر سهم بردن از این خوان یغما میان مراکز مختلف قدرت در ایران رقابت است و هر کدام از این مراکز به سرمایه های خارجی متصل اند که آنها هم برای سهم بیشتر بردن با هم رقابت می کنند و وابستگان خود را در سپاه و در حکومت دارند. یکی از ویژگی های این امپراتوری اقتصادی آن است که از فعالیت های مخفی امنیتی برون مرزی، خرید اسلحه و فعالیت های غنی سازی ثروت های کلان انباشت می کند.

[۲] Forbes, Sep 25, 2020. The U.S., Gulf States & China: Oil, Power, and Geo-Strategic Influence

[۳] The U.S., Gulf States & China: Oil, Power, and Geo-Strategic Influence Sep 25, 2020(Forbes)

[۴] James Dorsey, Subtly, China pressures Gulf states to reduce regional tensions, 19 Nov. 2020  (Modern Diplomacy)

[۵]  شاهراه قَره‌قُروم مرتفع‌ترین جاده سنگفرش شده بین‌المللی در جهان است. این شاهراه چین را از طریق رشته‌کوه قره‌قروم با گذر از دره گردنه خنجراب در ارتفاع ۴۶۹۳ متر به پاکستان متصل می‌کند.

[۶] Khalil Baloch,Fencing Gwadar Port is Vicious and Inhuman, 13 Dec 2020

[۷] What is China’s military aspiration for Gwadar?  ANI news, August 2020

[۸] خامنه ای در دیدار با دانشجویان و نخبگان علمی، ۲۵ مهر ۱۳۹۷

[۹] ولایتی، مصاحبه با خبرگزاری ایسنا. ۲۵ شهریور ۱۳۹۷

[۱۰] احمدی نژاد در مصاحبه ۱۲ نوامبر ۲۰۲۰ با روزنامه ایندیپندنت فارسی تلویحا به چین حمله کرد و با اتخاذ «گفتمان» ترامپ گفت، ویروس کرونا در آزمایشگاه ساخته شده است و علت شدت مرگ و میرها در ایران این استکه روحانی از سیاست های «سازمان بهداشت جهانی» پیروی می کند. و د رجریان انتخابات آمریکا نیز تیم احمدی نژاد از ترامپ حمایت کرده است.

[۱۱]  روزنامه جوان. عبدالله متولیان. ۴ مرداد ۹۹

[۱۲]  ژئوپلتیک، حساسیتهای سیاسی جغرافیای یک کشور است. مثلا قرار گرفتن ایران در کنارۀ تنگۀ هرمزیا هم مرز بودن با شوروی سابق

[۱۳] ژئواکونومیک، اهمیت اقتصادیِ جغرافیای یک کشور است. مانند ذخایر زیرزمینی و نیروی انسانی قابل استثمار از طریق فوق استثمار و الی آخر

[۱۴]  به طور مثال، پس از جنگ جهانی دوم، امپریالیست های بریتانیا و فرانسه در «واگذار» کردن نفوذ خود در خاورمیانه به امپریالیسم آمریکا تعلل و مقاومت می کردند. و پس از چند سال کشمکش که شامل سقوط هواپیماهای جنگی بریتانیا و فرانسه در جنگ کانال سوئز توسط جنگ افزارهای آمریکا، مساله را حل شد.

[۱۵] Nyt: Defying U.S., China and Iran Near Trade and Military Partnership. 22 July 2020

[۱۶] This Isn’t About Iran. It’s About China. Robert D. Kaplan NYT June 26, 2019

[۱۷] Alex Vatanka, East Fails Iran FP june 24, 2020

[۱۸]  ایندیپندنت فارسی. ۸ دسامبر ۲۰۲۰. چین هم از مذاکره فراتر از برجام سخن می گوید

[۱۹] SHI YU/CHINA DAILY July 22, 2020

[۲۰] Hillary Clinton, How Washington Should Think About Power, Foreign Afaris November/December 2020

[۲۱] Raymon Lotta 2000. Notes On Political Economy

 

 

 درباره کودتای نظامیانِ دولتِ میانمار

ژیلا انوشه

هدف از این نوشته نشان دادن دو حقیقت است: یکم، رژیم های حاکم بر دولت های تحت سلطۀ امپریالیسم فارغ از این که چه شکل حکومتی دارند (جمهوری، سلطنت، نظامی و ترکیب های اینها) و به طور کلی فارغ از این که به علت تاریخچه و فرآیند شکل گیری شان (در نتیجۀ انقلاب های شکست خورده، جنبش های بنیادگرای اسلامی، کودتاها، جنگ های ضد استعماری، و حتا نظیر رژیم ساندنیست ها در نیکاراگوئه ماحصل جنگ های چریکیِ چپ گرایانه) چه تفاوت هایی با هم دارند یا این که مهره ها و عناصر این رژیم ها شخصا دارای چه خاستگاه طبقاتی بوده اند (مانند خمینی طلبه بودند یا مانند اردوغان لات محلۀ قاسم پاشای استانبول یا افسران ارتش مانند قذافی در لیبی و سروان سانکارا در برکینا فاسو و غیره) و در «جوانی» چه آمالی را دنبال می کردند، دارای خصلت طبقاتی جهانشمول یکسانی هستند. دوم، علت این خصلت جهانشمول آن است که محصول و تابع سیستم واحدِ سرمایه داری- امپریالیسم جهانی هستند. فرآیند شکل گیری شان  تحت تاثیر قوای محرکه و حرکت های کلان این سیستم بوده است و در زیر بنای حرکات این سیستم جهانی تضاد اساسی عصر سرمایه داری قرار دارد که رقابت/جنگ میان قدرت های امپریالیستی و همچنین  انقلاب ها از آن بر میخیزند – و در قرن بیستم انقلاب ها به استقرار کشورهای سوسیالیستی و رها شدن بخش های مهمی از جهان از سلطۀ سرمایه داری امپریالیستی منجر شدند و هر دو رخداد، یعنی جنگ های جهانی امپریالیستی و پیروزی انقلاب های سوسیالیستی، در شکل گیری دولت در کشورهای تحت سلطۀ امپریالیسم تاثیر به سزا داشته اند. سوم، این به معنای آن نیست که همۀ دولت های تحت سلطه و رژیم هایشان، در هر مقطع، با ضرورت های داخلی و جهانی یکسانی مواجهند. برخی از آنها در مناطقی با اهمیت جغرافیای سیاسی و اقتصادی مهم برای قدرت های امپریالیستی شکل گرفته اند و برخی دیگر، خیر. بنابراین، با ضرورت های داخلی و بین المللی مختلفی مواجهند و به آنها جواب های یکسان نیز نمی دهند. مضافا، تاریخچه شکل گیری شان نیز فشارهای معینی را در این جهت که به تضادها و ضرورت های مقابل پایشان چه جواب هایی بدهند و چه جواب هایی می توانند بدهند نیز اعمال می کند. اما پاسخ هایشان به هر ضرورتِ خرد و کلان، به طور کلی، باید هم جهت با ضرورت های کلان سیاسی و اقتصادی سیستم سرمایه داری امپریالیستی باشد که از آن برآمده اند و بندنافشان به آن متصل است. در غیر این صورت، تبدیل به معضلی برای کل سیستم می شوند.    

 

با توجه به این نکات نگاهی کنیم به کودتای نظامیان میانمار (برمه) که روز اول فوریه ۲۰۲۱  قدرت را به دست گرفتند و آنگ سان سوچی و دیگر حاکمان غیرنظامی را بازداشت کردند. گویندۀ تلویزیونِ مورد حمایت ارتش اعلام کرد ژنرال مین آنگ هلینگ، رئیس ارتش به مدت یکسال اداره کشور را در دست خواهد داشت و بعد دوباره «دموکراسی» را بازخواهد گرداند. و منظورش از دموکراسی، گردشِ فصلی زمامداری میان باندها و جناح های مختلف حاکمیت است و هدف اصلی آن تضمین «آرامش» در شرایط تشدید ستم و استثمار شدیدتر توده های مردم. احتمالا این کودتا برای نظامیان جمهوری اسلامی نیز اهمیت دارد و در حال رصد کردن واکنش های مختلف، به ویژه واکنش های بین المللی نسبت به آن هستند.

 نظامیان میانمار مانند نظامیان ایران آدمکشان حرفه ای هستند که خود را «ضد» استعمار و «مستقل» از قدرت های بزرگ امپریالیستی معرفی می کنند، اما در واقع آنها دلالانِ تابع الزامات همان نظام سرمایه داری امپریالیستی هستند که ادعای «استقلال» از آن دارند و  کودتاها که گاه به قلع و قمع همدستانشان منجر می شود، تلاشی است برای حفظ حاکمیت ارتجاعی شان. لازم به ذکر است که نظامیان میانمار در فاصله سال های ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۰ در آکادمی های نظامی شوروی تعلیم دیده اند و به این اعتبار، تبارشان بیشتر شبیه نظامیانی است که با کودتای «هفت ثور» در آوریل ۱۹۷۸ در افغانستان قدرت را به دست گرفتند.

در بررسی جوانب مختلف این رخداد، ورای ویژگی های میانمار، تصویر آشنایی که خصلت جهانشمول  شکل گیری قشر حاکمیت در کشورهای تحت سلطه در قرن بیستم است، ظاهر می شود. می گوییم «قرن بیستم» زیرا در قرن بیستم به ویژه پس از جنگهای جهانی اول و دوم، قوای محرکۀ سیستم جهانی سرمایه داری امپریالیسم تاثیر تعیین کننده در شکل گیری دولت های مدرنِ تحت سلطه در این کشورها داشتند. دولتهایی که متفاوت از وابستگیِ نوع مستعمره بودند و رژیم های حاکم بر این دولت ها، نسبت به رژیم های دست نشاندۀ استعمار کهن، از ظاهر استقلال سیاسی برخوردار بوده اند.[۱] همچنین این رژیم ها بر خلاف رژیم هایی که امپراتوری های استعماری برقرار می کردند، عمدتا، هرچند نه منحصرا، نه از میان قشرهای ملاکین و فئودال ها بلکه از میان قشرهایی برخاسته و شکل گرفته اند که محصول رشد سرمایه داریِ وابسته به سیستم جهانی سرمایه داری امپریالیستی بوده اند. طبقه سرمایه داری حاکم و هیئت حاکمه در این کشورهای تحت سلطه، بر بستر دینامیک های سیستم سرمایه داری امپریالیستی و تحت تاثیر آن شکل گرفته اند و اقتصاد کشورهای تحت حاکمیتشان را مانند مقاطعه کارانِ واسطه گر اداره می کنند و چنین رابطه ای با سیستم سرمایه داری جهانی دارند. و به اعتبار چنین رابطه ای، سرمایه داران بوروکرات-کمپرادور خوانده شده اند. آنها کشور را تنها می توانند با استفاده از دستگاه عریض و طویل سرکوب امنیتی اداره کنند. هرچند که با سیاست های حامی پرور، از میان توده های مردم هم پایگاهی را برای خود ایجاد می کنند، اما شکاف طبقاتی و فاصله فقر و ثروت، مجال زیادی برای تاثیر گذاری ترفندهای سیاسی مانند انتخابات ادواری و جناح بازی را نمی دهد و اغلب داغ و درفش حرف اول را در حکومت داری می زند. این نوع ادارۀ کشور یک گسل مهم و انفجاری است و بخشی از ساختار گریز ناپذیر کشورهای تحت سلطه است. می گوییم «گریز ناپذیر» زیرا برخاسته از روابط اقتصادی زیربناییِ آن است. روابط اقتصادی سرمایه داریِ وابسته ای که نه فقط نیازمند تزریقات دائمیِ سرمایه خارجی هستند، بلکه انسجام درونی نازلی داشته و اقتصاد همواره به شکل معوج یا مفصل در رفته و بسیار ناموزون توسعه می یابد و کارکردش تابع نیازها و ضرورت های حداکثر سودآوریِ بلوک های عظیم سرمایه در جهان است. بلوکهای عظیمی که لنگرگاه هایشان در چند کشور بزرگ سرمایه داری امپریالیستی است و در آن کشورها هم در دست مراکز مالیِ سرمایه داری قرار دارد.

چنین روابطی است که خصلت اساسی رژیم های کشورهای سرمایه داریِ تحت سلطه امپریالیسم را تعیین می کند — فارغ از این که شکل های حکومتی شان جمهوری است یا سلطنت، دینمدار است یا به ظاهر سکولار. تفاوت میان شکل های حکومتیِ طبقات حاکمه در کشورهای تحت سلطه می تواند مهم و گاه بسیار مهم باشد، اما اساسا جبر برخاسته از ساختاری که توسط دینامیک های زیربنایی مرتبا تولید و بازتولید می شود، آنها را شکل می دهد. نمونه های کنونی اش همین رژیم نظامیان میانمار و رژیم نظامیان/روحانیت در جمهوری اسلامی ایران و پیش ازآن، سلطنت پهلوی.  

نظامیان میانمار مانند نظامیان ایران سر در آخور انواع قدرت های امپریالیستی دارند و یکی از راهکارهای اصلی شان ارتزاق از شکاف و تنازعات میان آنها است و سعی می کنند بقای خود را گاه با تکیه بر این و گاه دوستی با آن دیگری تضمین کنند. چرا که اغلب پایۀ قابل اتکایی در میان مردم ندارند. اما شکاف میان قدرت های بزرگ، در عین حال که برای حاکمان کشورهای تحت سلطه فرصت مهیا می کند، حاوی خطر و تهدید نیز هست. این رژیم ها، در ازای دریافت سپر حفاظتی و دفاعی، امتیازات اقتصادی و سرزمینی عظیمی به قدرت های امپریالیستیِ «دوست» می دهند و بهای این نوع روابط را توده های مردم با هرچه فروتر رفتن درباتلاق فقر و عقب ماندگی می پردازند. نظامیان میانمار هم مانند نظامیان ایران، از شرکای غیر نظامی خود برای پنهان کردن مشت آهنین امنیتی شان استفاده کرده اند. همین خانوم آنگ سان سوچی، در هشت سال گذشته چنین نقشی را  ایفا کرد و با حمایت از ارتش در کشتار ملت تحت ستم روهینگیا، حتا کسانی را که به او جایزه صلح نوبل داده بودند، سخت شرمنده کرد.

نظامیان میانمار تاریخ پر از سرکوب و خونریزی را در کارنامه خود دارند. در سال ۱۹۸۸ خیزشی سراسری، رژیم استبدادیِ ژنرال «نی وین» که در سال  ۱۹۶۲ از طریق کودتا به قدرت رسیده بود را به چالش گرفت. این خیزش با حرکت رادیکال دانشجویی آغاز شد و سپس اقشار ناراضی دیگر، از دانش آموزان و معلمین تا پزشکان و پرستاران و جریان های مذهبی بودایی را نیز به میدان آورد. تنها جریان سازمان یافته در میان این نیروها، حزب خانوم آنگ سان سوچی بود. ارتش این خیزش را به شدت سرکوب کرد به طوری که خیابانهای رانگون (پایتختِ آن زمانِ برمه) خونین شد. بسیاری از جوانان مبارز کشته و ناپدید شدند.

ارتش که پیشاپیش حاکم بود، دست به کودتای مهیب تری زد و ژنرال نی وین استعفا داد و سپس «شورای برقراری نظم و قانون دولت» تحت ریاست مستبد معروف دیگری به نام ژنرال تان شوی  Than Shwe (که در فاصله سال های ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۰ در آکادمی های نظامی شوروی تعلیم دیده بود) تشکیل کابینه داد. او نام برمه را به میانمار تغییر داد زیرا برمه نامی بود که استعمار بریتانیا هنگام جدا شدن برمه از هند بر آن نهاده بود.[۲] ژنرال تان شوی در سال ۲۰۱۱ از قدرت کناره گرفت و اجازه داد تا انتقال قدرت از طریق انتخابات صورت بگیرد. در سال ۲۰۱۲ خانوم سوچی و حزب «اتحاد ملی برای دموکراسی» برنده انتخابات پارلمانی شدند. با این وصف، مقام ریاست جمهوری در اشغال دست نشاندۀ ژنرال تان شوی ماند. بخشی از مذاکرات انتقال قدرت (که در واژه نامه های محاکم بین المللی «عدالت انتقالی» نام گرفته است) حفظ جان و ثروت این ژنرال و اطرافیان نظامی/امنیتی میلیاردرش بود. او اکنون در برج و بارویی در پایتخت جدید، در شهر نایپیداو Naypyidaw زندگی می کند و همراه با خانواده اش بر امپراتوری ثروت عظیمی تکیه زده است که از استثمار کارگران منابع زمرد در شمال میانمار و تجارت مواد مخدر به دست آورده است.

دموکراسی سوچی

«دموکراسیِ» میانمار در سال ۲۰۱۰ با آزادی آنگ سان سوچی از حصر خانگی طولانی و سپس انتخاب وی به ریاست دولت میانمار شروع شد. اما هیچ تغییر کیفی در حیات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی کشور به سود اکثریت مردم میانمار به وجود نیاورد. هرچند که به معنای تخفیف سرکوب های سیاسی به ویژه در ارتباط با جناح غیر نظامیِ طبقۀ حاکمه بود و خانم سوچی و حزبش حق دخالت در زمامداری را به دست آوردند. در دوران رژیم آنگ سان سوچی، با قتل عام مردم روهنگیاروهینگیا و سکوت وی در قبال این کشتار مواجهیم. ارتش میانمار در سال ۲۰۱۹ در دادگاه لاهه محاکمه شد و آنگ سان سوچی که در دوران حصر خانگی اش به «ماندلای» میانمار معروف شده بود، از نسل کشی مسلمانان روهنگیا به دست ارتش و اخراج صدها هزار نفر از مردم روهنگیا از میانمار، حمایت کرد و اعلام کرد این اقدام برای نبرد با «تروریست ها» لازم بود. در واقع این نسل کشی، برای ارتش جنایتکار میانمار محبوبیتی را که طالبش بود در میان اکثریت بودایی این کشور به دست آورد. [۳]

خانوم سوچی «ماندلا» نه تنها از کشتار و اخراج جمعی مردم روهنگیا حمایت کرد، بلکه سیاست های اقتصادی نئولیبرالی را تحت عنوان «اصلاحات ساختاری» به مردم میانمار تحمیل کرد. اقداماتی که یک سوم جمعیت کشور را به زیر خط فقر راند و از طریق خصوصی سازی ها، بسیاری از خطوط تولید کشاورزی و صنعت از بین رفتند و دست سرمایه داران مالیِ خارجی از طریق بانک سازی و ساختن مناطق آزاد تجاری باز گذاشته شد. بخش های مختلف کشور و منابع طبیعی آن مثل گوشت شکار میان باندهای مختلف ارتشی و امنیتی و وابستگان به حکومت تقسیم شد و آنها به نوبۀ خود دلالان مافیایی وابسته به شرکت های بزرگ سرمایه داریِ چینی و هندی و غربی هستند. نتیجه، گسترش فقر و بیکاری و شکاف طبقاتی بیسابقه همراه با تداوم سرکوب مخالفین به دست نظامیان بود. با این تفاوت که این بار، همۀ اینها با حمایت «دموکراسی» خانم سوچی و حزبش که آنها نیز از دموکراسی خواهی به غارت اقتصادی میانمار و مردم آن روی آورده اند، انجام شد.

فاکتور قابل توجه و مهم دیگر این است که نقل و انتقالات قدرت و تغییر درصدهای نظامی/امنیتی و غیر نظامی/مدنی در رژیم میانمار، ارتباط زیادی با رقابت های میان امپریالیسم آمریکا و متحدانش یعنی هند و ژاپن و امپریالیسم چین بر سر منطقۀ آسیای جنوب شرقی دارد.

رقابت میان امپریالیست ها

وال استریت جورنال یکی از نشریات وابسته به طبقات حاکم در آمریکا، کودتای نظامی در میانمار را «اولین چالش غیر منتظره چین به آمریکای بایدن» دانست و نوشت: «این تصاحب قدرت، که در پس زمینۀ رقابت در حال افزایش ایالات متحده و چین صورت می گیرد … میانمار را به خط مقدم  رقابت ژئوپلیتیکیِ فزاینده ای که برای کسب رهبری جهان در جریان است میراند.»[۴]

کشمکش میان آمریکا و چین، هنگام تصویب قطعنامه سازمان ملل در محکوم کردن کودتای نظامی میانمار نیز جلوه گر شد. چین حاضر نشد این کودتا را محکوم کند و صرفا آن را «تغییر مهم در کابینه» خواند و ابراز امیدواری کرد که همه طرفین «اختلافات خود را به درستی مدیریت کنند». اما در نهایت مجبور به امضای قطعنامه سازمان ملل به جای وتوی آن شد. از این کشمکش ها نمی توان نتیجه گرفت که نظامیان میانمار وابسته به چین هستند. بلکه بیشتر نشانۀ محاسبات امپریالیستی چین در سود و زیان های سیاسی و اقتصادی اش، بر بستر اوضاعی است که میانمار تبدیل به عرصه ای از رقابت های ژئوپلتیکی با آمریکا و متحدین آمریکا در حوزه آسیای جنوب شرقی شده است.  

امپریالیسم آمریکا، انتقال میانمار از حاکمیت نظامی به سمت «دموکراسی» در سال ۲۰۱۰ را به عنوان یک پیروزی استراتژیک برای واشنگتن در حیاط خلوت چین می دانست. نظامیان میانمار هم که نگران پیشروی های چین بودند، درهای خود را به روی روابط دیپلماتیک و تجاری با غرب گشودند. اما موقعیت جهانیِ چین نسبت به سال  ۲۰۱۲ تغییرات شگرف کرده و روابط اقتصادی میانمار و چین نیز گسترش یافته است.

سلطه بر میانمار برای چین که در همسایگی آن است، دروازه ای استراتژیک به اقیانوس هند ارائه می دهد. علاوه بر این، میانمار منبع مواد خام زیرزمینی و الوار و سایر منابع با ارزش است. خط لوله انتقال نفت و گاز چین از استان یون نان که هیچ خروجی دریایی ندارد، لاجرم برای رسیدن به خلیج بنگال باید از میانمار بگذرد. این مسیر بخش مهمی از دالان اقتصادی  «یک راه یک کمربند» چین است که از طریق اتصالات جاده ای و ریلی گسترش زیادی خواهد یافت. یون نان، تا چندی پیش از مناطق عقب افتاده چین بود اما اکنون در حال تبدیل شدن به یکی از محورهای استراتژیک اقتصادی و سیاسی «یک کمربند یک راه» است و سرپلی استراتژیک در متصل کردن چین به کل منطقه جنوب شرقی آسیا (کشورهای لائوس، ویتنام، تایلند، میانمار …) و به خلیج بنگال و اقیانوس هند محسوب می شود. در نتیجه، همسایگی با میانمار برای چین هم از نظر توسعۀ اقتصادی داخلی مهم است و هم برای گسترش نفوذ اقتصادی و سیاسیِ جهانی اش.

کشورهای امپریالیستی درگیرِ جهانگشایی و «بازی های بزرگ» هستند و هر کدام از آنها سیاست های متفاوتی را برای وابسته کردن نیروهای قدرتمند درون حاکمیت هر کشور دارند. مقامات آمریکایی در دوره اوباما و زمانی که هیلاری کلینتون وزیر امور خارجه بود گمان می بردند با انتقال قدرت از نظامیان به جناح غیر نظامی در میانمار وحزب خانوم سوچی، نفوذ چین را به چالش گرفته اند. آنها امید داشتند با ورود سرمایه گذاری های غربی به میانمار، فرآیند «دموکراتیزاسیون» تقویت شود. باراک اوباما اولین رئیس جمهوری آمریکا بود که در سال ۲۰۱۲ به میانمار سفر کرد و چین اعضای حزب حاکم و خانوم سوچی را به پکن دعوت کرد. «انیستیتوی استراتژی و سیاست» مستقر در میانمار، دعوت های رسمی دولت چین از سیاستمداران میانمار و رهبران دینی و خبرنگاران آن کشور از سال ۲۰۱۳ به این سو را نزدیک به هزار مورد تخمین زده است. چین به طور مکرر قطعنامه های سازمان ملل در محکومیت کشتار مردم روهنگیا را تحت عنوان «عدم دخالت در امور داخلی کشورها» وتو کرده است.[۵] بیشتر سرمایه گذاری هایی که در ده سال گذشته وارد میانمار شده است، سرمایه هایی از چین و ژاپن و هند و کره جنوبی بوده است. نظامیان میانمار روابط بسیار نزدیکی با هند که رقیب سرسخت چین است، دارند و آنگ سان سوچی و حزب او بیش از نظامیان حامی پروژۀ سرمایه گذاری های بزرگ چین و پروژۀ بین المللی «کمربند- راه» بوده اند. افسران ارتش میانمار توسط هند تعلیمات نظامی می بینند و ارتش میانمار مبارزین ضد دولت هند را که در نوار مرزی میان دو کشور فعالیت می کنند، بارها کت بسته تحویل دولت هند داده است. ارتش میانمار و هند، بارها علیه مبارزین «ناگالند» که از ملت های تحت ستم هند هستند دست به عملیات مشترک زده اند. چین هم به شورشیان منطقه «آراکان» که در نوار مرزی میانمار-چین عملیات های بزرگ علیه ارتش میانمار می کنند، کمک های تسلیحاتی می کند. [۶] در واقع، همین ژنرالی که کودتای اخیر را رهبری کرده است (مین آنگ هلینگ) به شدت به چین انتقاد کرده است. مبارزین «ارتش آراکان» (آ آ) در ایالت راخین دائما تلاش کرده اند تا در مسیر روخانه کالادان مانع از حرکت مصالح لازم برای پروژه های مشترک میانمار و هند شوند. مشخصا پروژه ای که هدفش متصل کردن بندر کلکته در هند به منطقۀ «میزورام» در نقطۀ خشکی هند از طریق ایجاد راهروی ترانزیت از ایالت راخان در میانمار است.

به این ترتیب می توان دید که دولت های حاکم در کشورهای تحت سلطه، نه تنها توسط قوای محرکۀ صرفا اقتصادیِ سرمایه داری جهانی بلکه همچنین تحت تاثیر سیاست ها و فشار رقابت میان قدرت های امپریالیستی جهانی، رقابت قدرت های منطقه ای، شکل می گیرند. عرصه جهانی تعیین کنندۀ روندهای مهم در درون هر کشور است. حتا فرآیند شکل گیری طبقۀ حاکمۀ هر کشور و سیاست هایی که برای زمامداری در پیش می گیرند، در نهایت و عمدتا (و نه منحصرا و نه در هر لحظه) توسط دینامیک و تحولات عرصۀ جهانی تعیین میشود. آن چه در یک کشور رخ می دهد عمدتا برآیند قوای محرکۀ جهانی است که در کنش و تعامل با ویژگی های و خصوصیات تاریخی و جغرافیایی هر کشور به نمایش در می آیند.

موضع گیری جمهوری اسلامی

جمهوری اسلامی تا کنون از موضع گیری رسمی در مورد کودتای میانمار پرهیز کرده است. روزنامه های جناح های مختلف هر یک بنا به سوگیری های جهانی و مصلحت های داخلی شان آن را کودتا یا «دستگیری خانوم سوچی و طرفدارانش» خواندند و سوچی را به خاطر «قتل عام مسلمانان روهنگیا» محکوم کردند[۱]. و «کارشناس سیاسی» سایت مشرق نیوز در توییتر نوشت: «سرنگونی دولت خانوم سوچی در میانمار و تسلط بیشتر چین بر تنگه مالاکا یک شکست اطلاعاتی و راهبردی برای ایالات متحده و آغاز یک جنگ سرد نوین بین آمریکا و چین در ابتدای مسیر “جاده-کمربند” است.» البته این «متخصص» ماجرا را کاملا عوضی نوشته است زیرا تنگۀ مالاکا ربطی به میانمار ندارد و تنگه ای است که میان کشورهای مالزی و اندونزی قرار دارد و اقیانوس هند را به دریای چین متصل می کند. نظامیان مفلوک سپاه پاسداران و ولایت مطلقه فقیه سالهاست تلاش می کنند دولت چین را قانع کنند که از «وابستگی به تنگه مالاکا» خود را خلاص کرده و برای خلاص شدن از این وابستگی، مسیرهای تأمین انرژی و مواد اولیه مورد نیاز صنایع خود را گسترش دهد و ایران را نیز به عنوان یکی از گزینه‌ها انتخاب کند تا بتواند دسترسی پایدار به منابع عظیم نفت و گاز ایران داشته باشد و برای انتقال این منابع به چین، در زیرساخت های لازم در ایران سرمایه گذاری کند. رویاهای مشابه را نظامیان میانمار هم در سر پرورانده اند و در این زمینه، رقابتی میان جناح نظامیان و غیر نظامیان آن کشور در جریان بوده است.

جمعبندی کنیم:

هیئت حاکمه و نظامیان جمهوری اسلامی و نظامیان میانمار خصلت طبقاتی یکسانی دارند اما با ویژگی های منطقه ای و تاریخی متفاوت. گروه بندی های حکومتی ارتجاعی، عمدتا و در نهایت، در کشاکش نیازها و ضرورت ها و هرج و مرج های یک سیستم جهانی و سیاست هایی که قدرت های حاکم بر این سیستم در پیش می گیرند، شکل می گیرند. این امر هم در مورد رژیم هایی که بعد از جنگ جهانی دوم و عمدتا طبق نقشه های امپریالیست های آمریکایی در اتحاد با امپریالیست های اروپایی شکل گرفتند (نظیر رژیم شاه) مصداق دارد و هم در مورد رژیم هایی که از قضا خود را ضد استعماری و «سوسیالیست» می خواندند و در دوره «جنگ سرد»، در چارچوب حرکت های امپریالیسم تازه به دوران رسیدۀ شوروی (پس از سال ۱۹۵۶ و احیای سرمایه داری در آن) برای گسترش نفوذش در کشورهای تحت سلطه و در رقابت با امپریالیسم آمریکا و متحدان اروپایی اش، شکل گرفتند (نظیر رژیم های بعث، رژیم ساندنیستها در نیکاراگوئه که قبل از به قدرت رسیدن مانند سازمان فداییان خلق در ایران بودند، یا هر دو جناح حزب دمکراتیک خلق افغانستان). چنین نیست که این دولت های تحت سلطه و رژیم هایی که در راس شان قرار گرفتند، «نوکر دست نشانده» امپریالیستها بودند و هستند. دولت های تحت سلطه، بخشی ضروری از سیستم سرمایه داری- امپریالیسم می باشند. اما، در هرم نظام جهانی در موقعیت تابع و دست پایین امپریالیست ها قرار دارند و باید هماهنگ با منافع و ضرورت های قدرت های امپریالیستی که در راس هرم نشسته اند، حرکت کنند. این رابطه، در هر سطحی، رابطه تحت سلطگی است هر چند که همواره با تنش و «یاغی گری» رژیم های تحت سلطه هم همراه است. رشد ناموزون در تناسب قوای میان امپریالیست ها که خود برخاسته از کارکرد آنارشیک سرمایه داری و نمود عمدۀ حرکت تضاد اساسی عصر سرمایه داری (تضاد میان تولید اجتماعی و تصاحب و کنترل خصوصی تولید اجتماعی) است، امکان آن را برای دولت های تحت سلطه و رژیم هایشان به وجود می آورد که به اقتضای ضرورت ها و فرصت هایی که از رهگذر هرج و مرج و رقابت در روابط بین المللی، نصیب شان می شود، از تبعیت یک قدرت به تبعیت از قدرت دیگر بچرخند.

حتا نیروهای سیاسی که در آغاز، واقعا استقلال طلب و آزادیخواه بودند (مانند جنبش های آزادیبخش ضد استعماری در آفریقا، ویتنام، کوبا و غیره) هنگامی که در راس سیستم های اقتصادی و اجتماعی موجود نشستند و نتوانستند و به لحاظ خصلت طبقاتی شان نمی خواستند از سیستم سرمایه داری گسست کرده و سیستم سوسیالیستی را به جای آن برقرار کنند، لاجرم به کارگزاران سیستم سرمایه داری جهانی و به دولت های تحت سلطه و رژیم های ارتجاعی تبدیل شدند. نیروهایی مانند موگابه که کشورهای آفریقایی را از یوغ استعمار آزاد کردند و به این اعتبار محبوب قلوب مردم جهان شدند، اکنون در زمرۀ ارتجاعی ترین و جنایت کارترین رژیم های جهان هستند. زیرا در چارچوب همان نظام سرمایه داری می خواستند «سامانی» به «کشورشان» بدهند. و دینامیک های سرمایه داری آنها را وابسته، فاسد و دزد کرد و شکاف طبقاتی و فقر و محرومیتی به بار آورد که مثال زدنی است. در عصر سرمایه داری امپریالیستی، دو راه بیشتر برای سازمان دادن حیات اقتصادی و اجتماعی جوامع نیست: طبق منطق سرمایه داریِ جهانی یا منطق گسست از آن و استقرار نظام سوسیالیستی به جای آن، که قوۀ محرکه و خصلتش را حرکت به ورای نظام بورژوایی در کل دنیا و استقرار جامعۀ جهانی کمونیستی تامین و تعیین می کند.

[۱] در انتها بازهم به این موضوع باز می گردم و نمونه های دیگری که هم زمان می توان بررسی و مقایسه کرد، رژیم سلطنت پهلوی بعد از جنگ دوم تا سرنگونی اش در سال ۵۷ و رژیم جمهوری اسلامی، رژیم های «خلق» و «پرچم» در افغانستان و رژیم جمهوری اسلامی افغانستان، رژیم ساندنیست در نیکاراگوئه، رژیم مدورو در ونزوئلا، …است.

 

[۲] استعمار بریتانیا در قرن ۱۹ برمه را به مستعمره خود در هند الحاق کرد و تا سال ۱۹۳۷ یکی از ایالت های هندوستان مستعمره بود. اما در این سال بریتانیا آن را به صورت یک کشور مستعمره جدا در آورد و نامش را برمه نهاد. پس از استقلال آن در سال ۱۹۴۸ «اتحاد برمه» نام گرفت. پس از اولین کودتای نظامی در سال ۱۹۶۲ رخ داد. حکومت نظامیان در سال ۱۹۷۴ نام آن را به «جمهوری سوسیالیستی اتحاد برمه» تغییر دادند.

 

[۳] نقل شده از کارلوس سادینیا گالاشه، روزنامه نگار اسپانیایی در مقالۀ امین درودگر، آنگ سان سوچی رانده از قدرت مانده ازدموکراسی، رادیو زمانه ۱۵ بهمن ۹۹

[۴] WALL STREET Journal Niharika Mandhana, Warren P. Strobel  and Feliz Solomon 2 feb 2021

 

[۵] یون سان که در یکی از اندیشکده های آمریکایی، متخصص چین است می گوید: «استراتژی چین همیشه این بوده است: ما با هر کسی که به قدرت برسد کار خواهیم کرد. من آن را انعطاف پذیری اخلاقی چین می نامم.»(یون سان. متخصص چین در مرکز استیمسون واشنگتن) [۵]

[۶] Myanmar’s Generals Aren’t Happy With China—and It’s No Longer a Secret/ THE IRRAWADDY ۳ July 2020

این شورشیان عبارتند از «ارتش آراکان» (به اختصار: آآ) و «ارتش رهایی بخش روهینگۀ آراکان» (به اختصار: آرسا) میباشند. ارتش آراکان از بازمانده های «حزب کمونیست برمه» است و آرسا در ارتباط با گروه های بنیادگرای اسلامی روهینگه در بنگلادش و پاکستان و افغانستان می باشد که از کشورهای خاورمیانه کمک های مالی و تسلیحاتی دریافت می کنند. در سال ۲۰۱۹ اتحادی از سه گروه که گفته می شود در ایالت یون نان در چین پایگاه دارند حملات بزرگی علیه نیروهای ارتش کردند. یکی از گروه های اتحاد ارتش آراکان است و دیگری دو گروه چریکی دیگر به نام های «ارتش رهایی بخش ملی پالانگ تان» و «ارتش ائتلاف دموکراتیک ملی» که متعلق به چینی تباران میانمار می باشد.

 

 

 

[۱]  مشخصا روزنامه جوان وابسته به سپاه

تضادهای امپریالیستی، بحران جمهوری اسلامی و بدیل وضعیت

میرزا یوسف

مقدمه

در این مقاله با تحلیل اوضاع جهانی و ارجاع به شواهد مختلف در تلاش خواهیم بود که نشان دهیم، محرک های بحران داخلی جمهوری اسلامی چیست و نسبت اوضاع داخلی دولت سرمایه دار دینمدار جمهوری اسلامی به بحران های امپریالیستی را چگونه باید تبیین کنیم. برای این امر در ابتدا دو گام اساسی جهت ترسیم چارچوب تحلیلی خود را توضیح داده و پس از آن وارد بررسی اوضاع مشخص خواهیم شد.

  در انتها ما در پی روشن کردن این موضوع بر می آییم که چرا این «انقلاب و نه چیزی کمتر از آن…» فراتر از یک شعار «رادیکال» است و به واقع بدون بسیج شدن حول این بدیل، جز تشدید رنج و فلاکت توده های مردم و افزایش جنایات نظام جمهوری اسلامی که بخشی تبعی از سیستم سرمایه داری –امپریالیستیِ  حاکم در جهان است، شاهد چیز دیگری نخواهیم بود.

گام اول تحلیل: تضاد اساسی و اشکال حرکت آن

افزایش اعتراضات اقشار، گروه ها و طبقات مختلف اجتماعی، افزایش سرکوب ها، افزایش افسار گسیخته ی تورم، گسترش افسار گسیخته فقر و بی کاری در کنار فاکتورهای کثیر دیگر نشان از بحران چند جانبه ی جمهوری اسلامی دارد. انگشت گذاشتن بر بحران جمهوری اسلامی و ارائه دادن شواهدی از این قبیل، تازگی ندارد. حتی افزایش گستره های بحران و شدت یابی آن، در دوره ی اخیر و مشخصا بعد از دی ماه ۹۶ نیز امری است که کم تر تحلیلی بر سر آن مناقشه دارد. اما نکته ی اساسی نشان دادن نیرو محرکه های این بحران همه جانبه و هر دم گسترش یابنده است.

 

سوال این است، چه عواملی دست اندر کار تشدید بحران دولت جمهوری اسلامی است؟ محرک بحران ها آیا فساد اقتصادی و سیاسی جمهوری اسلامی است؟ اقتصاد فشل داخلی آن است؟ مقررات زدایی، خصوصی سازی های گسترده و فشار بر جنبش کارگری است؟ نحیف بودن/ کردن بدنه ی جنبش کارگری و سرکوب آنهاست؟ تحریم های فزاینده ی دول خارجی به سردمداری آمریکا است؟ یا…

باید بگوییم که همه ی فاکتورهای فوق الذکر در کنار شماری از فاکتورها و سیاست گذاری های دیگر، کما بیش، در این بحران نقش ایفا کرده اند. اما این ها تبارزات یک تضاد اساسی و اشکال حرکت آن تضادند.(در ادامه توضیح خواهیم داد) مسئله این است که مبنا و محرکه ی این فاکتورها و تضادها را بشناسیم و از اکتفا به فاکت های خام فراتر رویم و به دور از دام های معرفت شناسی امپریسیستی به تحلیل این فاکت ها و روابط شان با یکدیگر بپردازیم.

مبتنی بر علم ماتریالیسم تاریخی، برای شناخت جوامع باید ابتدا روابط تولید هر جامعه را مورد شناسایی قرار دهیم. این روابط تولیدی زیر بنایی هستند که در وهله ی نهایی تعیین کننده اند. مکانیسم و تضاد اساسی شیوه ی تولید سرمایه داری چیست؟ همانطور که انگلس به وضوح در آنتی دورینگ (آنتی دورینگ، جنبه ی تئوریک) بیان کرده و تحلیل های مارکس در کاپیتال نیز موید این است، تضاد اساسی شیوه ی تولید سرمایه داری، تضاد بین مالکیت خصوصی و تولید اجتماعی است. یعنی از یک سو سرمایه داری تولید را به سطح گسترده ای اجتماعی کرده است اما خود این تولیدی اجتماعی در محدوده ی تنگ مالکیت خصوصی سرمایه داران قرار می گیرد. اما همانگونه که انگلس نیز اشاره می کند، این تضاد اساسی دو شکل حرکت در هم تافته را به خود می گیرد و در دو تضاد تبارز می یابد. از یک سو تضاد بین آنارشی در سطح گسترده ی بازار و ارگانیزاسیون هر واحد تولیدی و شکل دوم حرکت تضاد اساسی تخاصم بین بورژوازی و پرولتاریا است: « شیوه ی تولید سرمایه داری در این دو شکل تظاهر تضاد، که از حیث منشا، ذاتی این شیوه ی تولید هستند، حرکت می کند و بدون هیچ گونه راه گریزی «دور باطلی» را ترسیم می کند…» (آنتی دورینگ؛ ۳۴۳)

ذکر چند نکته در این باره مهم است: ۱- تضاد اساسی و شکل های حرکت آن نه فرع بر شیوه ی تولید سرمایه داری، که «ذاتی این شیوه ی تولید هستند». بنابراین تضاد و بحران سرمایه داری نیز برخواسته از ساختار و مکانیسم آن می باشد ۲- «تضاد اساسی سرمایه داری، شالوده ی مادی این دو شکل حرکت است و این تضاد شکل جداگانه از این حرکت را برای خود ندارد.»(آمریکا در سراشیب:۲۹) ۳- علی رغم اینکه رابطه ی بین بورژوازی و پرولتاریا «اساسی ترین رابطه ی تولید سرمایه داری است…آنچه باعث می شود که تولید کنندگان سرمایه دار در مقیاسی گسترده و شدیدتر از پیش طبقه ی کارگر را استثمار کنند، صرف وجود پرولترهای بی چیز یا تضاد طبقاتی به خودی خود نبوده بکله روابط پر هرج و مرج ما بین سرمایه داران است.»(همان)

به پرداخت بیشتر نکته ی سوم بپردازیم: در شیوه ی تولید سرمایه داری ما با مالکیت های خصوصی متفاوتی در قالب بنگاه هایی سر و کار داریم که برای کسب سود بیشتر با یکدیگر در حال رقابتند (آنارشی تولید)، آنچه این مالکیت های خصوصی منفرد را به یکدیگر مرتبط می کند، قانون ارزش است، به این معنا که هر کدام از این بنگاه های اقتصادی برای کسب سود خود باید «کار اجتماعا لازمی» که در کالایشان نهفته است را مدام کاهش دهند و کالایشان را با ارزش کم تر و نهایتا قیمت تمام شده ی پایین تری تولید کنند تا بتوانند تقاضاهای بیشتری را به سوی خود جلب کنند. برای تحقق این امر  هر کدام از بنگاهها باید تولید خود را در رقابت با سایر بنگاهها هر چه بیشتر ارگانیزه کنند. و این تضادی را بین آنارشی بازار و ارگانیزاسیون بنگاه های تکین ایجاد می کند. بنگاه های اقتصادی در درون شیوه ی تولید سرمایه داری اگر بنا است، بمانند و به کسب سود بپردازند مجبورند که به صورت مدام به تکامل نیروی مولده ی خود بپردازند و بنگاه خود را هر چه ارگانیزه تر کنند: « این نیروی محرکه هرج و مرج در تولید اجتماعی است که قابلیت تکامل نامتناهی ماشین آلات صنعت بزرگ را به یک قانون اجباری برای هر سرمایه دار صنعتی تبدیل می کند تا ماشین آلاتش را برای جلوگیری از زوال خود، هر چه بیشتر تکمیل کند.»(آنتی دورینگ:۳۴۳)

با این وصف، علی رغم اینکه خود تضاد میان پرولتاریا و بورژوازی، تضادی آنتاگونیستی و برآمده از تضاد اساسی شیوه ی تولید سرمایه داری است؛ اما این تضاد آنارشی و ارگانیزاسیون و اجبار درونی سرمایه داری به هر چه بیشتر ارگانیزه کردن واحد های تولید خصوصی است که تضاد بین بورژوازی و پرولتاریا را نیز تشدید یا تضعیف می کند. البته این رابطه  به معنای برقراری رابطه ی علت و معلولی خطی بین این دو شکل حرکت نیست، و فراموش نکرده ایم که این دو شکل حرکت یا این دو تضاد با هم رابطه ی دیالکتیکی و برهم کنش متقابل دارند، اما شکل حرکت عمده ی تضاد اساسی، تضاد بین آنارشی و ارگانیزاسیون است. یعنی، این حرکت است که برای حرکت دیگر (تضاد بورژوازی و پرولتاریا) راه باز می کند و شرایط آن را تعیین می کند. در همین معنا است که لوتا در کتاب درخشان «آمریکا در سراشیب» با بسط تزهای ماتریالیستی مارکس، انگلس و لنین ( در مبحث امپریالیسم) عنوان می کند: « حرکت منتج از آنارشی شکل عمده ی حرکت تضاد میان خصلت اجتماعی تولید و خصلت خصوصی تملک است.» و با تکیه به تحلیلی عمیقا ماتریالیستی و دیدن دیالکتیک روابط، اضافه می کند: «مبارزه میان پرولتاریا و بورژوازی با تغییرات در روابط تولید در فعل و انفعال بوده و تضاد طبقاتی با روابط و تضادهای میان سرمایه ها تداخل می کند. اما آنارشی تولید سرمایه داری آن تحولات اساسی را در عرصه ی مادی ایجاد می کند که صحنه مبارزه ی طبقاتی را می چیند.» (آمریکا در سراشیب: ۳۰)

این تحلیل دقیق، راه به شناخت کنه روابط تولیدی سرمایه داری دارد و همین تحلیل علمی از روابط تولید سرمایه داری است که ما را از خام اندیشی های اکونومیستی به دور نگه می دارد. مبتنی بر این تحلیل به جای تکیه ی تجربی بر افزایش و کاهش اعتصابات کارگری یا افزایش یا کاهش دستمزده ها، ما می توانیم روند ها و نیروهای زیربنایی آن تبارزات را تحلیل کنیم و به تحلیل سیاسی این تبارزات بپردازیم. زیرا شناخت واقعیت برای تغییر آن و تشخیص راه تغییر آن تعیین کننده است.

گام دوم تحلیل: روابط ملی یا روابط امپریالیستی

نکته ی دیگری که در تحلیل فرماسیون های مختلف سرمایه داری از اهمیت وافری برخوردار است، به رسمیت شناختن و بررسی تکاملات و تحولات درونی روابط تولیدی سرمایه داری است. رشد روابط کالایی، سرزمین های پراکندۀ فئودالی را به یکدیگر متصل کرده و درهم تنید و در این فرآیند شاهد شکل گیری دولت- ملت های مختلف در عرصه ی جهانی بودیم. در دوره ی ابتدایی گسترش سرمایه داری موسوم به «سرمایه داری رقابت آزاد»، تولید سرمایه دارانه اساسا و عمدتا محدود به مرزهای ملی و رقابت بین سرمایه داران، رقابت سرمایه داران یک کشور واحد بود؛ اما رشد نیروهای مولده در پیوند با بحران های ساختاری سرمایه داری امکانات بروز انحصارات و عمومیت یافتن «مرحله ی نوین» از سرمایه داری یعنی امپریالیسم را به وجود آورد. خصلت های عمده ی این مرحله از تکامل سرمایه داری را لنین در پنج مورد خلاصه می کند: ۱- رسیدن تراکم تولید و تراکم سرمایه به چنان درجه ی بالایی از رشد که انحصاراتِ دارای نقش قاطع در زندگی اقتصادی را پدید آورده است۲- درآمیزی سرمایه ی بانکی با سرمایه صنعتی و ایجاد الیگارشی مالی بر پایه این «سرمایه مالی»۳ صدور سرمایه از صدور کالا متمایز می شود و اهمیت خاص کسب می کند ۴- تشکیل گروه بندی های انحصاری بین المللی سرمایه داران که جهان را میان خود تقسیم می کنند و ۵- پایان تقسیم ارضی جهان میان بزرگترین دول سرمایه داری» (امپریالیسم:۱۲۶) هر کدام از این ویژگی ها را لنین در اثر خود به روشنی توضیح داده است و ما وارد جزئیات بحث نخواهیم شد. اما آنچه در اینجا برای ما اهمیت دارد، پیامدهای نظری- سیاسی این مرحله از سرمایه داری است.

با وجود اینکه مکانیسم سرمایه داری امپریالیستی، همچنان بر مبنای تضاد اساسی، دو شکل حرکت آن و قانون ارزش قابل ارزیابی است اما تحولات عظیمی را در روابط تولیدی سرمایه داری به وجود آورد و تولید اجتماعی را به سطح بین المللی گسترش داد. در مرحله ی امپریالیسم و گسترش انحصارات ما شاهد زنجیره ی بین المللی تولید کالا هستیم. به این ترتیب تولید و رقابت که در مرحله ی «رقابت آزاد» اساسا محدود به مرزهای ملی بود در مرحله ی امپریالیستی تولید و رقابت بین انحصارات به سطح بین المللی گسترش می یابد. در همین امتداد بدیهی است که ،آنارشی و ارگانیزاسیون که شکل عمده ی حرکت تضاد اساسی بود نیز در سطح بین المللی نقش ایفا می کند.  و رقابت به شکل رقابت میان کشورهای امپریالیستی برای تقسیم مناطق سیاسی و اقتصادی سه قارۀ جهان سوم بروز پیدا می کند. لازم به ذکر است، سرمایه های تکین در قالب انحصارات « که در جستجوی سودهای عالی تر جهان را در می نوردند خصلت ملی خود را عمیقا حفظ می کند.» (آمریکا در سراشیب:۹۰) به این معنا شرکت هایی که برای تولید سودآور خود مجبورند که به بازار جهانی چنگ بیاندازند، با این حال یک پایگاه ملی مشخص دارند: « در عصر امپریالیسم، انباشت از گذرگاه رقابت های بین سرمایه های ملی متفاوت، می گذرد» (همان :۶۲) 

دقیقا همین امر است که در عین در هم تنیدگی سیاسی-اقتصادی کشورهای مختلف، رقابت بین کشورهای امپریالیستی بر سر مناطق و حوزه های نفوذ به شدت حاد می شود. پیامد این تغییر تحولات به وجود آمدن کلیت یا تمامیت جدیدی از روابط تولیدی سرمایه داری است. به این معنا که اگر برای تحلیل طبقاتی فرماسیون های مختلف سرمایه داری در دوره ی رقابت آزاد اساسا باید روابط سرمایه را در کلیت مرزهای ملی تحلیل می کردیم، اکنون دیگر برای تحلیل حتی فرماسیون های مشخص اجتماعی فرق نمی کند، ایران، آمریکا، چین یا …- باید کلیت روابط سرمایه داری جهانی را بررسی کنیم.

آواکیان با تحلیل عمیق این تغییر تحولات پیامدهای نظری- سیاسی امپریالیسم را ، به شکلی موجز، اینگونه ارائه می دهد: « در یک معنای کلی، تحولات جهانی به مثابه یک کل واحد، بیش از تحولات کشورهای معین، در تکامل مبارزه ی طبقاتی ( وملی)، شکل گیری اوضاع انقلابی و غیره یک کشور معین تعیین کننده هستند – تعیین کننده نه فقط به عنوان شرط تحول (علت خارجی) بلکه به عنوان اساس تحول (علت داخلی» ( همان: ص ۶۳)

 با این تفاسیر، ما که می خواهیم ریشه ها و محرک های بحران های دولت جمهوری اسلامی را تحلیل کنیم، ناگزیر باید بحران های داخلی این دولت را بر بستر بحران های جهانی/ امپریالیستی مورد مداقه قرار دهیم.

تحلیل بحران جمهوری اسلامی در بطن تضادهای امپریالیستی

جمهوری اسلامی به عنوان دولت یک کشور تحت سلطه امپریالیسم برای گردش تولید خود لاجرم وابسته به بازار جهانی بوده و هست. ادغام اقتصاد ایران در بازارهای جهانی پس از پایان جنگ ایران و عراق و به واسطه ی دولت سازندگیِ رفسنجانی جهشی بزرگ داشت. اقتصاد ایران که اساسا (اما نه فقط) توسط صادرات نفت، به بازار جهانی متصل است از تلاطمات و تحولات بازار سرمایه در سطح جهان عمیقا متاثر می شود. افزایش بحران های امپریالیستی و تقسیم مجدد جهان بر مبنای تضاد منافع امپریالیست های بزرگ، بر شدت بحران های جمهوری اسلامی نیز افزوده است. لازم است که به صورت بندی تضادهای امپریالیستی به صورت مشخص تر بپردازیم.

پس از جنگ جهانی دوم و سلطه ی ایالات متحده ی آمریکا بر روابط امپریالیستی، شاهد به وجود آمدن سازمان ها و نهادهایی بودیم که ضامن جایگاه برتر آمریکا بودند: سازمان ملل متحد(۱۹۴۵) ، پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو)(۱۹۴۹) از این قبیل بودند.  در دهه های شصت میلادی تا دهه ۱۹۸۰ آمریکا در راه بسط و گسترش حوزه های نفوذ خود محدودیت هایی نیز داشت، از جمله قدرت گیری اقتصادی شوروی که خودش یک کشور سرمایه داری امپریالیستی و در حال گسترش نفوذ ژئوپلتیک و ژئواکونومیکش در جهان بود.

نهایتا این تضاد با فروپاشی شوروی حل شد و برای بسط و گسترش سودآور سرمایه داری به ویژه تثبیت سردمداری آمریکا میدان را باز کرد.  یک دوره از “جهانی شدن” جدید شروع شد.

اما رقابت های امپریالیستی و ابعاد بین المللی شکل عمده حرکت تضاد اساسی یعنی آنارشی- ارگانیزاسیون جایگاه ها را مدام متلاتم و سیال می کند. همزمان با جنگ سرد، در چین، رویزیونیست ها که برنامۀ احیای سرمایه داری را داشتند، پس از مرگ مائوتسه دون با کودتا و سرکوب کمونیست ها، قدرت را گرفتند. و مشخصا در دهه ی هشتاد در اتحاد با امپریالیسم آمریکا گام های بزرگی را جهت ادغام در بازارهای جهانی برداشت و « از اواخر دهه ۱۹۸۰ و اوج گیری آن در دهه ۱۹۹۰، چین «بهشت» کار ارزان و کارگاه های عرق ریزان برای سرمایه های ایالات متحده آمریکا و غرب» شد.( لوتا؛ انتخاب فاشیست نمونه در کاخ سفید…) چین مرکز مناسبی برای سرمایه های خارجی بود. هم از این جهت که سیاست های سوسیالیستی چین دوران مائو تعادل نسبی ای را بین شهر و روستا به وجود آورده بود و انبوهی از کارگران ماهر در چین وجود داشت و هم از این جهت که سیاست های رویزیونیستی دنگ شیائو پینگ کارگران بسیار ارزانی را در خدمت سرمایه های خارجی قرار می داد. در هر حال، باز شدن دروازه های چین رویزیونیستی به روی سرمایه های جهانی هم سود سرمایه های خارجی را تامین می کرد و هم رشد اقتصادی سرمایه دارنه ی کم سابقه ای را برای چین به ارمغان آورد. تا جایی که، رشد اقتصادی سالانه ی چین در مقاطعی به ۱۹ الی ۲۰ درصد نیز می رسید. همه ی این عوامل مشخصا از دهه ی دوم هزاره ی سوم چین را تبدیل به رقیبی بالقوه برای قدرت اول اقتصادی جهان یعنی آمریکا کرد. تا جایی که بسیاری از تحقیقات – پیش از کرونا- برآورد کرده بودند که چین در سال ۲۰۳۰ به قدرت برتر اقتصادی جهان بدل خواهد شد.

چین به عنوان رقیبی قدرتمند چالش گر قدرت آمریکا شد و همین عامل، تضادهای نظام سرمایه داری امپریالیستی را به حادترین درجه رساند. در این میان، خاورمیانه، علی الخصوص از جنگ جهانی دوم به بعد یکی از مهمترین مراکزی بود که آمریکا، در مقام قدرت اول جهانی، به دنبال سلطه ی کامل بر آن بود. اما آنجا نیز با تضادهایی درگیر بود. یکی از این موانع رشد گسترده ی بنیادگرایی بود، که آمریکا به آن به صورت فرصتی برای محاصرۀ شوروی هم در دوره سوسیالیستی بودنش و هم در دوره احیای سرمایه داری از اواسط دهه ۱۹۵۰ به بعد، نگاه می کرد. اما با به قدرت رسیدن بنیادگرایی اسلامی در ایران، استفاده از آن تبدیل به شمشیر دو لبه شد. ضمن این که در افغانستان با تکیه بر جهادی های بنیادگرای اسلامی جنگ علیه شوروی و حکومت وابسته به شوروی را پیش می برد اما در تضادی حاد با جمهوری اسلامی قرار داشت.  

به هر حال، به دلیل ذخیره ی عظیم نفت و گاز در این منطقه، قدرت های امپریالیستی نمی توانستند از نفوذ در آن چشم پوشی کنند. جمهوری اسلامی نیز به مثابه یک قدرت منطقه ای که در آنجا سر بر آورده بود، ضمن اینکه مراودات اقتصادی اش را با سرمایه ی جهانی داشت- تضادهای واقعی نیز با آمریکا داشت.

سلطه ی آمریکا بر منطقه از دو جهت تهدید می شد. (یعنی از دهه ۱۹۸۰ به این طرف با این دو عامل تهدید می شود. چین و روسیه که در دو دهه اخیر شده اند تهدید) ۱: به لحاظ سیاسی، توسط اوج گیری جنبش های بنیادگرایانۀ غیر حکومتی و همچنین نفوذ نظامی-سیاسی جمهوری اسلامی ۲: به لحاظ اقتصادی: گسترده شدن دامنه ی مراودات اقتصادی چین و روسیه مشخصا با جمهوری اسلامی.

لازم است اشاره کنیم که چین در وهله ی فعلی در صدد مداخلات سیاسی- نظامی در منطقه نیست و ضمن حفظ حوزه ی نفوذ اقتصادی خود خاصه در آفریقا، در تلاش است که بازارهای خود در خاورمیانه را نیز به وجود بیاورد و تا جایی که ضرورت هایش اجازه می دهد مانع نفوذ هر چه بیشتر آمریکا در آن منطقه شود.

آمریکا از نقش تعیین کننده ی جمهوری اسلامی در منطقه آگاه است و می خواهد به هر طریقی این مانع سیاسی را از پیش رو بردارد. منظور این نیست که الزاما در صدد درگیری نظامی با جمهوری اسلامی است، خیر؛ مسئله این است که در تضاد امپریالیستی بین آمریکا و چین، جمهوری اسلامی کجا قرار می گیرد و ذخیرۀ سیاست های کدامیک می شود. همین عامل است که ترامپ فاشیست هر بار طناب تحریم را بر گلوی جمهوری اسلامی تنگ تر می کرد، اما صرفا به این سیاست اکتفا نکردکه در ادامه بیشتر توضیح خواهیم داد.

ترامپ معتقد بود که سیاست دموکرات ها و جمهوری خواهان پیشین مبنی بر حضور مستقیم در خاورمیانه و خرج های گزاف آنان نتوانسته سلطه ی کامل آمریکا را در آن منطقه ی استراتژیک حفظ کند. بنابراین او راه دیگری را پی گرفته است. بخش مهمی از هیات حاکمه ایالات متحده معتقد است که ساختارهای کهنه (از جمله ناتو، سازمان ملل و یا حضور مستقیم به شیوه ی پیشین در خاورمیانه) نمی توانند قدرت جهانی برتر آمریکا را تثبیت کنند و بنابراین باید در تقابل با ساختارهای کهنه، ساختارهای جدیدی که بتواند مساعد به حال برتری آمریکا باشد را به وجود آورند. رژیم فاشیستی ترامپ بیان این سیاست بود.

 بنابراین، آمریکا مشخصا در خاورمیانه به دنبال به وجود آوردن توازن قوای نوینی است که قدرتش را حفظ کند. آمریکای ترامپ به جای افزایش نیروی های نظامی خود در خاک های خاورمیانه، سعی می کرد به واسطه ی اسرائیل سلطه ی خود بر منطقه را حفظ کند و اساسا ساختار بندی جدیدی را در میان کشورهای خاورمیانه به وجود آورد: «صلح قرن»، روند مذاکره صلح با طالبان، صلح امارات متحده عربی با اسرائیل و پیمان صلح سودان با اسرائیل از طرفی و امضای پیمان های جدید اقتصادی و نظامی با عربستان سعودی در همین راستا بود.این صلح ها و قراردادها، در کنار تحریم های هر چه بیشتر، فشار فزاینده ای بر جمهوری اسلامی و مناطق نفوذش وارد کرده است. این که در دولت بایدن، این سیاست ها تغییرات زیادی خواهند کرد شک نیست. اما، در هر حال امپریالیسم آمریکا نمی تواند هژمونی خود را در خاورمیانه دو دستی تقدیم چین کند. در عین حال، خطر آتش افروزی جنگی کماکان برجای باقی است. به برخی شواهد در این مورد دقت کنیم:

«هزینه های سال مالی ۲۰۲۰ تقریبا رکورد شکسته اند(با احتساب تورم)، و بودجه نظامی که ترامپ در اوایل امسال ارائه داد، بالاترین میزان آن از جنگ جهانی دوم تا کنون بوده است (با ارزش مشابه دلاری)… دونالد ترامپ ایالات متحده را از سه معاهده مربوط به تسلیحات هسته ای خارج کرده است. او آمریکا را از قرارداد هسته ای با ایران در سال ۲۰۱۸ خارج کرد؛ در ۲۰۱۹، از پیمان سلاح های هسته ای میان برد خارج شد. و در اواخر ماه می امسال از پیمان آسمان های باز، که اجازه پروازهای تجسسی را بر فراز روسیه و آلاسکا می داد، خارج شد. ترامپ نمی خواهد دست های ایالات متحده در تولید، سازماندهی و استقرار تسلیحات هسته ای، به ویژه در رقابت خود با چین، بسته باشند…از بهار سال ۲۰۱۹، رژیم ترامپ/پنس حضور نظامی آمریکا در خلیج فارس را بیشتر کرده و بر تهدیدات علیه ایران افزوده است…او نیروهای ایالات متحده را به عنوان بخشی از برنامه رویارویی با ایران به عربستان سعودی اعزام داشته و فروش تسلیحات را نیز سرعت بخشیده است. » (لوتا؛ دونالد ترامپ جنگ افروز نیست! چه تصور خطرناک احمقانه ای)

بر گردیم به اوضاع جمهوری اسلامی بر لبه های این تضاد؛ جمهوری اسلامی نمی تواند بحران های داخلی اش را مهار کند، چرا که اگر قرار باشد «روابط معمول» اقتصادی با غرب را پی بگیرد و چرخ اقتصادش بچرخد، باید به منافع ایالات متحده گردن بگذارد. از سوی دیگر جمهوری اسلامی، نمی تواند کاملا به سمت چین و روسیه بچرخد، نه اینکه نخواهد. اساسا نمی تواند، به این دلیل که خاصه چین علی الحساب نمی خواهد و نمی تواند، با حمایت تمام قد اقتصادی- سیاسی از جمهوری اسلامی در مقابل آمریکا قرار بگیرد. فراموش نکنیم که شی جین پینگ حتا در مقابل حملات لفظی ترامپ علیه چین، دعوت به آرامش می کرد. شی جین پینگ،در ۲۲ سپتامبر امسال، در سخنرانی مجمع عمومی سازمان ملل در پاسخ به نطق ترامپ که به چین حمله کرده بود[۱]، تاکید کرد که : «ما هیچ گونه قصدی برای جنگ سرد و گرم با هیچ یک از کشورها نداریم». دعوت شی جین پینگ به «گفتگو» و «دیپلماسی» برای حل اختلافات، دو دلیل عمده دارد: اول اینکه روند عمومی اقتصاد جهانی، به قدرت گیری هر چه بیشتر اقتصادی چین کمک کرده و می کند و دوم اینکه با وجود اینکه چین قدرت اقتصادی بزرگی است، اما به لحاظ توان نظامی قابل قیاس با آمریکا نیست و به همین خاطر است که سالانه بودجه ی نظامی اش را افزایش می دهد.

 علی ای حال، گرفتار شدن جمهوری اسلامی در این تضادهای امپریالیستی نزاع های درون حاکمیتی جمهوری اسلامی را در جهت سوگیری له یا علیه آمریکا تشدید کرده است. مضافا، جمهوری اسلامی به مثابه یک دولت سرمایه داری نمی تواند مستقل از بازار جهانی به تولید سودآور خود ادامه دهد. همین امر است که امکان های جمهوری اسلامی جهت تحقق مطالبات حداقلی حاشیه نشینان، کارگران و کارمندان را به بن بست کشانده و در این بن بست، راهی جز سرکوب معترضین ندارد.

بدیل وضعیت

جمهوری اسلامی بین دو سنگ آسیاب، تضادهای حدت یابنده ی امپریالیستی و گسل ها و تضادهای درونی خود، قرار دارد. همانطور که در بالا تلاش کردیم نشان دهیم، این دو سنگ آسیاب، با تعیین کنندگی تضادهای جهانی، در نسبت وثیقی با یکدیگر قرار دارند.

 زیربنای سیستم جمهوری اسلامی ساختار اقتصادی سرمایه داری وابسته به امپریالیسم و روبنای سیاسی آن ساختار تئوکراتیک فاشیستی است. ساختار اقتصادی سرمایه دارانه جمهوری اسلامی، اساسا بحران زا است، اما موقعیت تحت سلطه بودن آن در روابط امپریالیستی و ناهمگنی و اعوجاج آن که مشخصه ی تمامی سرمایه داری های تحت سلطه در روابط امپریالیستی است، بحران های درونی ساخت اقتصادی جمهوری اسلامی را مشدد کرده است. این زیربنای اقتصادی در نسبت با روبنای تئوکراتیکش، گسل ها و تضادهای مهمی از قبیل فقر، ستمگری ملی، پدرسالاری، نابودی محیط زیست، بی حقوقی مدنی و سیاسی را موجب شده است. هر یک از این گسل ها در وهله هایی موجب بروز زمین لرزه هایی در زمین سیاسی اجتماعی ایران می شوند و توده ها را به جنبش وا می دارند. شورش های مکرر اجتماعی، تبارز تضعیف مشروعیت توده ای این سیستم نیز هست. برخی روشنفکران و بخشی از مردم گمان می کنند، بحران های جامعه ی ایران، ناشی از عدم وجود یک «دولت متعارف» است و اگر «دولت متعارفی» قدرت را به دست بگیرد که بتواند روابط حسنه ای با غرب داشته باشد و تحریم ها لغو شود، تضاد های جامعه حل خواهد شد. اما، در پاسخ به آنانی که تمام تضادها را به تحریم ها تقلیل می دهند، می توانیم بگوییم که این وضعیت نتیجۀ تحریم ها نیست. این وضعیت با تحریم ها تشدید شده است. خصوصی سازی ها و بیکار سازی ها و در واقع فقیرسازی های در دیگر کشورهای موسوم به «جهان سوم» که هیچ تحریمی هم علیه شان اعمال نمی شود وجود دارد. مانند هند و مصر و اندونزی و غیره. مسئله ی بحران های جهانی، خاصه بحران های کشورهای تحت سلطه، فراتر از تحریم یا توافق است؛ مبنای همه ی این تحریم و توافقات، روابط سرمایه داری-امپریالیستی است. به علاوه، ساختار این روابط اکنون، در مقیاسی جهانی، دچار بحرانی شدید شده است که چشم انداز فروکش و حل آن دیده نمی شود.

 هیچ امکانی برای رهایی توده ها در چارچوب نظم مستقر نیست، چرا که نظم مستقر مجبور است که تن به تضادهای ساختاری تولید سرمایه داری امپریالیستی بدهد. بنابراین برای تغییر رادیکال این واقعیت فلاکت بار که سایه ی جنگ و فقر و ستم اش هر لحظه بشریت را در کام خودش گرفته، نیازمند انقلاب نوین سوسیالیستی ای هستیم که شیوه ی تولید و حکومت اساسا متفاوتی را نمایندگی کند.

منابع

انگلس، فردیریک (۱۳۸۲)؛ آنتی دورینگ یا علم انقلاب، ترجمه: آرش پیشاهنگ؛ انتشارات جامی

لنین، ولادیمیر (۱۳۹۰)؛ امپریالیسم-بالاترین مرحله سرمایه داری، انتشارات حزب توده ی ایران، ترجمه: محمد پورهرمزان

لوتا، ریموند/شانون (بی تا)؛ آمریکا در سراشیب، ترجمه: منیر امیری، قابل دسترس در سایت حزب کمونیست ایران (م ل م)

 

مقالات

لوتا، ریموند؛ انتخاب فاشیست نمونه در کاخ سفید؛ قابل دسترس در سایت حزب کمونیست ایران (م ل م)

لوتا، ریموند؛ دونالد ترامپ جنگ افروز نیست، چه تصور احمقانه خطرناکی، ؛ قابل دسترس در سایت حزب کمونیست ایران (م ل م)

 

[۱] ترامپ همچنین در مراسم قبول کاندیداتوری حزب جمهوری خواه، به کنگره ی حزبش گفت: چین «مشاغل ما را می دزدد»…«از ما کلاهبرداری می کند»…«کشور ما را غارت می کند»… و قصد دارد «صاحب کشور ما شود». (لوتا؛ انتخاب فاشیست نمونه)

بیانیۀ باب آواکیان به مناسبت سال ۲۰۲۱؛ سالی جدید، نیاز اضطراری به جهانی که بنیادا نوین است: برای رهایی تمام بشریت

بهمن ۹, ۱۳۹۹

ترجمه از حزب کمونیست ایران (م ل م)

یکم. در بیانیۀ اول آگوست سال گذشته[۲]، تحلیل کردم که انتخابات ریاست جمهوری در شرایطی خاص برگزار میشود و در قدرت ماندن رژیم ترامپ/ پنس خطرات عمیقی در بر دارد. بنابراین چنانچه هنگام انتخابات این رژیم کماکان در قدرت باشد، رأی دادن به بایدن برای وارد کردن شکست انتخاباتی قاطع به فاشیسمی که رژیم ترامپ/پنس نمایندۀ آن است، ضروری و مهم خواهد بود. هم زمان تاکید کردم که اتکاء صرف به رأی دادن احتمالا به فاجعه منتهی خواهد شد، بنابراین آمدن وسیع توده ها به خیابان و جریان یافتن یک بسیج توده ای، در حرکتی بدون خشونت اما پایدار و رو به رشد، با طرح مطالبۀ «این رژیم فاشیست باید همین الان برود!» که  رفیوزفاشیسم فراخوان آن را داده است از اهمیتی حیاتی برخوردار است.

اوضاع این طور پیش رفت که توده های مردم در شمار زیادی رأی دادند تا این رژیم فاشیستی را برکنار کنند و با این کار شکست انتخاباتی قاطعانه ای را به رژیم ترامپ/ پنس وارد کردند. تلاشهای روزافزون ترامپ برای کودتا و بالاخره اقدام گسترده و خشونت بارش به کودتا ناکام مانده و شکست خورد و ترامپ در حالی که هنوز از پذیرش باخت خود در انتخابات امتناع میکند، وادار شد قدرت را ترک کند. اما بایدن در پایتختی که تبدیل به اردوگاه نظامی تحت محاصره شده بود، مراسم تحلیف ریاست جمهوری اش را برگزار کرد.

اگر رژیم فاشیستی دوباره انتخاب میشد یا به طریقی دیگر در قدرت میماند، میتوانست اساس حاکمیت فاشیستی اش را تحکیم کند و جسارت بیشتری یافته و  برنامه هولناکش را به شکل کامل تر به اجرا بگذارد. با این انتخابات، خطرِ فوری از بیخ گوش رد شد. این واقعیت که رژیم ترامپ/ پنس مجبور به ترک مقامش شد، اهمیت زیاد و ارزش تجلیل دارد! اما واقعیت این است که نه تنها در رابطه با انتخابات بلکه در طول چهار سال حاکمیت این رژیم و تبه کاری های فزاینده اش، آن حرکت توده ایِ بدون خشونت که رفیوزفاشیسم فراخوانده بود شکل نگرفت. و در دورۀ پس از انتخابات، خیابانها تحت تسلط تحرکات فاشیستی بودند و نه مخالفت با فاشیسم. پیامد این واقعیت وضعیتی است که علیرغم باختِ رژیم ترامپ/ پنس در انتخابات، نیروهای فاشیست از بسیاری جوانب در حال قوی تر شدن هستند در حالی که ضدیت با آنها بیش از اندازه منفعلانه بوده و چارچوبه اش توسط حزب دموکرات تعیین میشود.

باید این واقعیت را دید که قریب به نیمی از مردم کشور با شور، به طور تهاجمی و جنگ طلبانه، «ترامپیسم» را در آغوش کشیدند و انتخابات بیان چنین واقعیتی بود. این واقعیتی اجتناب ناپذیر است که در کشوری که ادعا میشود «شهر نورانیِ روی تپه» است، فاشیسم در همه سطوح حکومت و هم به طور کلی در بخشهای زیادی از جامعه فراوان است! از مشخصه های برجستۀ  فاشیستها، وفاداری متعصبانۀ شان به تحریفات دیوانه وارِ واقعیت است که با استفاده از عقل و فکت به سختی میتوان در ذهنشان نفوذ کرد و در بسیاری از موارد غیرممکن است. زیرا این تحریفات جنون آمیز، احساس خطر آنها را نسبت به از کف دادن امتیازاتشان تقویت میکند و تعصبات و انزجارهای دیرینۀ شان را خصمانه تر میکند. فاشیسم ریشه عمیق در دینامیک اساسی سیستم سرمایه داری-امپریالیستی دارد که از زمان پیدایش ایالات متحده آمریکا بر مبنای برده داری و نسلکشی، در این کشور و در کل تاریخ آن حاکم بوده است. یک حقیقت مهم دیگر نیز به این موضوع مربوط است: بایدن در تلاش برای «بستن این زخم» و «متحد کردن کشور» به شدت شکست خواهد خورد. همانطور که قبلاً نوشتم:

«بایدن و دموکراتها میگویند “کشور را متحد خواهند کرد” اما این ادعایی دروغین است. زیرا هیچ نوع “آشتی” با فاشیستها ممکن نیست، مگر بر اساس تن دادن به شروط فاشیستها که عواقب و نتایج وحشتناکی خواهد داشت. زیرا “عصبانیتِ” کینه ورزانه و متعصبانۀ فاشیستها برخاسته از ضدیتشان با هر گونه ایجاد محدودیت برای برتری طلبی سفید، سلطه گری مردانه، بیگانه ستیزی (نفرت از خارجی ها)، شوونیسم هار آمریکایی و چپاول افسارگسیختۀ محیط زیست است».

تردیدی نیست که بسیاری از سیاستهای حکومت بایدن/هریس متفاوت از جنایتهای عریان رژیم ترامپ/ پنس خواهد بود و قطعاً اوضاع تحت حکومت بایدن و هریس، «احساس متفاوتی» خواهد داشت. اما روشی که آنها سعی خواهند کرد «کشور را متحد کنند» منطبق بر منافع و نیازهای سیستم سرمایه دار –امپریالیسم است و این چیزی است که هیچ فرد شرافتمندی نباید بخواهد و نباید در آن مشارکت کند. در تلاش برای استقرار مجدد و تقویت «ثبات» داخلی و حفظ ایالات متحده آمریکا به عنوان قدرت ستمگر شمارۀ یک جهان، بایدن و هریس و دموکراتها (و همچنین سایر نهادهای «جریان اصلی» مانند نیویورک تایمز و سی.ان.ان) تلاشهای قاطعانه ای خواهند کرد تا توده های مردمی را که به حق از فاشیسم رژیم ترامپ/ پنس متنفرند و آرزومند جهان عادلانه تری هستند، محکم به این سیستم گره بزنند. این کار را از طریق محدود کردن دید سیاسی و فعالیت توده ها در چارچوبه های سیستم انجام خواهند داد و سعی خواهند کرد مانع از آن شوند که توده ها بر مبنای منافع اساسی خودشان و به طور کلی بر اساس منافع اساسی بشریت عمل کنند. تا جایی که افقها و فعالیتها محدود به چارچوبه های سیستم بماند، در واقع نتیجه ای نخواهد داشت جز آن که مصائب هولناکی که این سیستم بر سر بشریت می آورد و در ذات آن تعبیه شده است؛ افزایش یابند و در عین حال این محدودیت، تحرک بیشتری به نیروهای اقتصادی (و اجتماعی و سیاسی) خواهد داد که فاشیسم را تقویت میکنند و پیشاپیش در این کشور و شمار دیگری از کشورها، قدرت زیادی از خود  نشان داده اند.

دوم. با وجود آن که بسیار مهم است که رأی دادن در انتخابات منجر به شکست انتخاباتی قاطعانه رژیم ترامپ/ پنس و تلاشهای آن برای تحکیم کاملتر حکومت فاشیستی شده است، اما نباید اجازه داد این حقیقت حیاتی را پنهان کند که: دو قطبیِ دموکراتها و جمهوری خواهان که در فرآیند انتخاباتی این کشور نیز تبارز مییابد، شامل رقابت میان آنها بر سر این است که چگونه منافع سیستم سرمایه داری-امپریالیستی و حاکمیت طبقه سرمایه دار را حفظ کرده و آن را تعقیب کنند. این دو قطبی، نمایندۀ تمایزات اساسی در جامعه و جهان نیست و هرگز منافع اساسی توده های مردم در این کشور و به طور کلی در سراسر جهان را نمایندگی نمیکند. در چارچوب سیستمی که به طرزی جنایتکارانه، ستمگرانه و استثمارگرانه است نه تنها نمیتوان مشکلات عمیقِ مقابل روی بشریت را حل کرد بلکه در واقع در این چارچوب وضع بدتر خواهد شد و تا زمانی که این سیستم بر جهان مسلط است، در مقیاس عظیم آشوب و نابودی به پا خواهد کرد.

این یک حقیقت مبتنی بر فکتها است که به طور علمی اثبات شده است. نادیده گرفتن، انکار یا تلاش برای فرار فردی از این واقعیت فقط اوضاع را بدتر کرده و فاجعه را تسریع میکند.

شکست انتخاباتی رژیم ترامپ/ پنس فقط «مقداری زمان میخرد»: هم در رابطه با خطر قریب الوقوع فاشیسم که این رژیم نماینده آن است و اساسی تر از آن، از نظر بحران اگزیستانسیالی (بحران بود و نبود –م) که بشریت را تهدید میکند و نتیجۀ آن است که بشریت به قوای محرکۀ سیستم سرمایه داریامپریالیسم متصل است. اما اساسا زمانِ مبارزه برای آیندۀ بهتر برای بشریت، تنگ است. بنابراین نباید با غرق شدن در فراموشیِ فردگرایانه و زمینگیر شدنِ سیاسی یا برداشتن گامهای غلط در فعالیتهای گمراه کننده، زمان موجود را به هدر داد. اینها فقط به تقویت سیستم خدمت میکند. سیستمی که کارش تولید دهشتهای بی پایان برای توده های بشریت است و وضعیت را به آستانۀ یک فاجعۀ جدی رسانده است.

باید قطب بندی عمیقاً متفاوتی را به وجود آورد که متناسب با پتانسیل ایجاد جهانی کاملاً متفاوت و بهتر باشد که منافع واقعی توده های مردم و در نهایت کل بشریت را نمایندگی کند. باید یک رویکرد بنیادا متفاوت در زمینۀ درک روابط و معضلات جامعه و عمل کردن جهت تغییر آنها اتخاذ کرد: روش و رویکردی کاملاً علمی و همواره علمی.

سوم. بسیاری از کسانی که دروغ گوییِ نقشه مند و بیمارگونه و دائمیِ ترامپ، خشمگینشان کرده است، تاکید زیادی بر اهمیت علم و حقیقت، بر استدلال مبتنی بر فکت و شواهد کرده اند. این تاکیدات عمدتا متمرکز بوده است بر رویکرد ضد علمیِ جنایتکارانه ای که ترامپ و پنس در مورد پاندمی کوید۱۹ اتخاذ کردند و جنون ضد علمی که در میان «پایگاه» فاشیستشان در جامعه اشاعه داده و تشویق کردند. کاری که منجر به مرگ غیر ضرروریِ حداقل ده ها هزار (یا حتی صدها هزار) شده و رنج و محنتهای غیر ضروری بسیار برای توده های مردم به بار آورده است. پس تأکید بر علم و روش علمی اهمیت حیاتی دارد. اما داشتن رویکرد و روش علمی در موردهمه چیزضروری است و تأکید و پافشاری بر آن، یک نیاز واقعی بوده و اهمیت عظیمی دارد. قبول حقیقتی که به طور علمی اثبات شده و دنبال کردن آن تا هر جا که آدم را بکشاند، برای درک صحیح واقعیت، در هر حوزه زندگی و جامعه، ضروری است.

پس باید از رویکردی گسست کرد که آدمها صرفاً حقایق (یا مفروضاتی) را میپذیرند که با آنها راحت هستند و حقایق واقعی ای که ممکن است ناراحت کننده باشند را رَد میکنند یا به آنها بی اعتنایی کرده و فرار میکنند. باید به ورای چنین رویکردی رفت. یک بُعد مهم از این گسست، نقد روش شناختیِ نسبی گرایی فلسفیِ «سیاست هویتی» و رها شدن از سلطۀ آن است. زیرا «سیاست هویتی» نسخۀ دیگری است از فروکاستن «حقیقت» به تجربۀ قسمی و غیر سیستماتیک و احساس شخصی  («حقیقت من»، … «حقیقت ما») که لطمات زیادی زده است و در تقابل قرار دارد با حقیقت موجود و عینی که به طور صحیح، به طور علمی، از طریق فرآیندی به دست آمده که متکی بر شواهد است تا تعیین شود آیا یک ایده، تئوری، ادعا و غیره، منطبق بر واقعیت مادی هست یا خیر. «سیاست هویتی» اغلب توسط افراد «هویتهای» مختلف که به دنبال اعمال «مالکیت» بر مبارزه با آن ستم مشخص هستند، به قهقرا برده میشود اما میتواند برخاسته از اشتیاق افراد به ضدیت با اَشکال مختلف ستم باشد. با این وصف، «سیاست هویتی» از نظر معرفت شناختی (اپیستمولوژیک؛ رویکرد به درک واقعیت و رسیدن به حقیقت مسائل) وجه اشتراک زیادی با رویکرد تکیه بر «فکتهای جایگزین» دارد و میدانیم که این از شاخصهای فاشیستها است. در واقع فکتهای جایگزین ادعاهایی هستند که در تضاد فاحش و گاه غلیظ با واقعیت قرار دارند. حتا با وجود آن که تشخیص تمایزات سیاسیِ موجود در این زمینه مهم است اما اوضاع آنقدر وخیم و خطرات آن چنان بالا است که به هیچ وجه نباید به خود اجازۀ هیچ سطحی از سازش، با هر شکلی از رویکرد ضد روش علمی و تعلل در جستجوی حقیقت عینی در مورد واقعیت واقعی را بدهیم و خودمان به تلۀ آن بیافتیم.

برای درک اینکه «چرا با وضعیتِ کنونی روبرو هستیم؟»، نمیتوانیم صرفا به آنچه در هر مقطع در سطح اتفاق می افتد پاسخ دهیم. بلکه باید از سطح به عمق برویم، سرچشمه ها و علل زیربنایی اوضاع را کشف کنیم و به این درک برسیم که مشکل اساسی و راه حل واقعی کدام است. اگر صرفا در سطح بمانیم، مرتبا به این طرف و آن طرف کشیده خواهیم شد. این بدان معنا است که به درک علمی برسیم که ما تحت یک سیستم زندگی میکنیم و این سیستم در واقع یک سیستم سرمایه داری-امپریالیسم است؛ تلاش کنیم نسبت به روابط عمیق تر و دینامیکهای این سیستم آگاه شویم و بفهمیم که این روابط و دینامیکها شاکلۀ فکری و واکنش خود به خودی بخشهای مختلف جامعه را تعیین میکند که نسبت به وقایع موجود در جامعه و جهان چگونه فکر کنند و راه ممکن برای تغییر همه اینها به نفع توده های بشریت و در نهایت کل بشریت را چه چیزی بدانند. بخش اساسی از آگاهی به این مسائل، داشتن درکی علمی از تغییرات مهمی است که ناشی از همین دینامیکها و کارکردهای سیستم بوده است و به تلاطمات جامعه دامن زده و به درجات زیادی فاشیسم را تغذیه میکند. یعنی تغییرات مهم در اقتصاد سرمایه داری-امپریالیستی و به تبع آن در ساختار اجتماعی و «ترکیب اجتماعی» در این کشور و همچنین در مقیاس جهانی به وجود آمده که شکلهای «سنتی» ستم را تضعیف کرده اما بدون این که منجر به پایان این ستم شود و به جای پایان ستم، آن را در اَشکال جدید برقرار و تقویت کرده است. و در همان حال موجب تحریک یک واکنش حقیقتا جنون آمیز و سادیستی و اغلب خشونت آمیز از سوی بخشهایی از جامعه شده است. بخشهایی که منافع خود و در واقع موجودیت خود را با اشکال سنتی ستم تعریف میکنند.

به عنوان مقدمه و نکته ای مرکزی در رابطه با برخی از این تغییرات مهم، باید تاکید کنیم که این تغییرات و به ویژه تغییراتی که در چند دهِۀ اخیر رخ داده است، مرتبط است با تشدید انگل وارگی سرمایه داری-امپریالیسم در جهان معاصر. همانطور که در کتاب گشایشها[۳] گفتم: انگل وارگی اشاره به این واقعیت دارد که سرمایه داری ای که به طور فزاینده جهانی سازی شده است، برای تولید و برای حفظ نرخ سود تا حد زیادی متکی است بر شبکه ای وسیع از کارگاه های عرق ریزان، به ویژه در جهان سومِ آمریکای لاتین و آفریقا و خاورمیانه و آسیا و در همان حال، فعالیت سرمایه داری در «کشورهای اصلی» سرمایه داری-امپریالیستی به طور فزاینده ای متمرکز در حوزه مالی و سفته بازی مالی و «نوک قلۀ» فن آوری عالی (نه تولید مواد فیزیکی اولیه برای آن) و همچنین در حوزه های خدمات و تجارت (از جمله نقش فزاینده بازاریابی آنلاین) است.

◄ از زمان پایان جنگ جهانی دوم (۷۵ سال پیش)، وضعیت سیاهان تغییرات چشمگیری کرده است. پایۀ این تغییرات ابتدا در افزایش ماشینی کردن (مکانیزاسیون) و سایر تحولات در تولید کشاورزی و کل اقتصاد قرار داشت و قوۀ محرکۀ آن شورش قدرتمند و مبارزات سیاهان بود که توانست در شرایطی که طبقه حاکمۀ آمریکا، به ویژه در چند دهه رویارویی با اتحاد جماهیر شوروی در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، نگرانِ حفظ چهره خود به عنوان «قهرمان دمکراسی» و «رهبر جهان آزاد» بود، امتیازاتی را از آن بیرون بکشد. در نتیجۀ این تغییرات و سایر عوامل، ستم بر سیاهان دیگر حول استثمار بیرحمانه در مناطق روستایی جنوب متمرکز نیست، که در ترکیب با ترور و وحشتی که کوکلاس کلانها علیه سیاهان راه می انداختند شرایطی نزدیک به بردگی (و در مواردی خودِ بردگی) را به وجود آورده  بود. اما در عوض، توده های سیاه در مناطق شهریِ سراسر کشور، در مناطق جداسازی شده و متمرکز، اسکان داده شده اند و مورد تبعیض سیستماتیک و قساوت مستمر و در معرض قتل به دست پلیس قرار دارند.

طی چند دهه گذشته، به علت تشدید جهانی سازی و ماشینی شدن تولید و ترکیب آن با تداوم تبعیض، بسیاری از مشاغل کارخانه ای از بین رفته اند. اینها مشاغلی بودند که مردان سیاه و برخی زنان سیاه در مناطق شهری، در آنها با درآمد بهتری استخدام میشدند. در عین حال، در نتیجه مبارزات حقوق مدنی و مبارزات آزادی بخش سیاهان در دهۀ ۱۹۶۰ و اوایل دهه ۱۹۷۰ و سایر عوامل، طبقه متوسطی در میان ​​سیاهان رشد کرده است. اما قشر به اصطلاح «تحتانی» که متمرکز در گتوهای شهری هستند و کمابیش به طور دائمی از مشاغل اقتصاد «رسمی» محرومند نیز گسترش یافته است. 

نیروهای حاکم قادر نیستند راه حل مثبتی برای تضادهای حادِ برخاسته از این تغییرات ارائه دهند؛ قادر نیستند نژادپرستی ساختاری که شامل تبعیض تحقیرآمیز علیه سیاهان و حتا قشرهای مرفه تر سیاهان است را پایان دهند؛ قادر نیستند تعداد زیادی از سیاهان را در اقتصاد «رسمی» ادغام کنند؛ پس در پاسخ به این وضعیت، دست به حبس جمعی میلیونها مرد سیاه (و تعداد فزاینده ای زنان سیاه) زده اند که آن را از طریق دستگیری، محاکمه ها، محکومیتها و احکام پیش میبرند و در مراکز شهری ترور سیستماتیک پلیسی به راه انداخته اند که هر سیاهی، در هر مکان و زمانی، میتواند مورد هدف آن قرار گیرد. این حبس توده ای و ترور پلیسی، تجسم تبعیض شنیع و بی عدالتی هرچه بیشتر علیه سیاهان است.

با توجه به اینکه راه حل عادلانه تری در این سیستم غیرممکن است، تلاش برای اجرای بیرحمانۀ «نظم و قانون»، بی ثباتی کل این وضعیت را افزایش میدهد و منجر به تلاطمات بیشتر میشود. از جمله اعتراض و شورش کاملاً موجه و محقانۀ مردم سیاه. نیروهای فاشیست به نوبۀ خود از این تلاطمات استفاده کرده و تصویر احمقانۀ برتری طلبانه شان را از توده های سیاه ترویج کرده و آنان را «جنایتکار» و «درندگان از قفس فرار کرده» میخوانند.  

با وجود همۀ این تغییرات و صرف نظر از اینکه چه کسی کرسی های قدرت را اشغال کرده است، تبعیض سیستماتیک و ستم کشنده همچنان پا برجا بوده است و همین واقعیت باعث شده برخی از سیاهان به این نتیجه برسند که معضل همانا حزب دمکرات است. چرا که این حزب به طور مستمر به دنبال جلب حمایت سیاهان بوده است اما مکررا علیه منافع آنها عمل کرده است. با وجود آن که حزب جمهوری خواه پرچمدار برتری طلبی سفید هار و تهاجمی شده است اما این حقیقتی است که فقط جمهوری خواهان نیستند که بر ظلم و ستم بر سیاهان ریاست کرده اند، بلکه حزب دمکرات هم بخشی از ماجرا بوده است. اما علت واقعی این امر چیست و پاسخ واقعی آن کدام است؟

واقعیت این است که برتری طلبی سفید در وجود این سیستم سرمایه داری- امپریالیستی تعبیه شده است و هیچ یک از احزاب طبقه حاکم، حتا اگر بخواهند هم نمی توانند آن را پایان دهند. پاسخِ این وضع، حمایت از حزب جمهوری خواهِ فاشیست یا تلاش برای بازی کردن با کارت یکی از این احزاب بورژوازی در مقابل دیگری نیست. یا پاسخ این نیست که «سرمایه داری سیاه» را بپذیرید و برای کسب «جایی بر سر میز» سیستم، گدایی کنید. تمامی این رویکردها صرفا به تقویت سیستمِ ستم گرانۀ موجود منجر می شود. این رویکردها، شاید بتوانند به قیمت لطمه زدن به بسیاری از مردم، به عدۀ معدودی منفعت برسانند. پاسخ، انقلابو ایجاد جامعه ای بنیادا متفاوت است که دارای شالوده و همچنین جهتگیریِ محو و الغای برتری طلبی سفید و کلیۀ ستمها است.

◄در آمریکا و در سطح بین المللی، تغییرات عمیقی در وضعیت و موقعیت اجتماعی تعداد زیادی از زنان به وجود آمده است. به طور مثال یک بُعد مهم از این امر آن است که بسیاری از کارگران کارگاه های عرق ریزان در جهان سوم زنان هستند که مجبورند تحت شرایط وحشتناکی کار کنند. تغییر در عملکرد و ساختار اقتصاد در آمریکا – به عنوان بخشی از اقتصاد جهانی که به طور فزاینده ای جهانی سازی شده است – منجر به اشتغال گسترده و استثمار زنان سیاه و سایر زنان رنگین پوست، به ویژه در بخشهای خدمات و خرده فروشی شده است. نه تنها برای تعداد زیادی از زنان، به ویژه زنان سفید و همچنین برای برخی از زنان رنگین پوست، فرصتهای بیشتری در مشاغل تخصصی و تجارت به وجود آمده است بلکه کار برای آنها تبدیل به ضرورتی شده تا بتوانند برای خانواده های شان «سبک زندگی طبقه متوسط» را فراهم کنند. این وضعیت که تعداد بیشتری از زنان در خارج از خانه مشغول کار هستند، از جمله افزایش قابل توجه زنانی که موقعیتهای حقوقی طبقه متوسط را دارند، به طور جدی بر خانواده «سنتی» پدرسالار (تحت سلطه مردان) و کلا روابط پدرسالارانه در جامعه فشار وارد آورده و به طور قابل ملاحظه ای آن را تضعیف کرده است. این وضعیت شرایط مساعدتری برای مبارزه علیه ستم بر زن را فراهم کرده و به طور قابل توجهی متأثر از این مبارزه بوده است. این واقعیت دارد که مبارزه علیه ستم بر زن در بخش قدرتمندی از خیزش رادیکال دهۀ ۱۹۶۰ بازتاب یافت و از آن زمان تاکنون در اَشکال گوناگون تداوم یافته است. همانطور که در کتاب دور ریختن همه خدایان گفتم: 

«شورشِ دهۀ ۱۹۶۰ بسیاری از جوانب ستم موجود در سنگ بنای این جامعه را زیر سوال برد. آن هم نه فقط در حوزه فکر و اندیشه، هرچند که این جنبه از اهمیت فوق العاده ای برخوردار بود؛ بلکه همچنین در عمل و در حوزۀ مبارزه سیاسی آن را به چالش کشید. تغییرات زیادی که به وجود آمد بخشا ناشی از مبارزات سیاسی توده ای بود و قسما به علت تغییر در مختصات اقتصاد و نیازهای آن. یکی از مهمترین ابعاد این تغییرات، مربوط به نقش زنان است؛ به ویژه در میان متخصصین و سایر لایه های طبقه متوسط که در آن کارِ تمام وقت برای زنان نه تنها امکان پذیر بلکه در تلاش برای حفظ استاندارد زندگی طبقه متوسط، ضروری بود. این تغییرات در ترکیب با تبارزات سیاسی و ایدئولوژیکی فمینیسم و سایر جنبشهایی که در دهه ۱۹۶۰ سر برآورد، به واقع چالش بسیار مستقیمی بود برای شکل هایی از ستم که در این جامعه نهادینه است.

با این وصف، حقیقت آن است که محوِ برتری طلبی مردانه (مردسالاری-م) در چارچوب این سیستم ممکن نیست. زیرا مردسالاری نه تنها عمیقا در تار و پود این جامعه بافته شده است، بلکه همچنین به این علت که سیستم  مبتنی است بر روابط کالایی و استثمار سرمایه داری. سیستمی که در آن، چیزها برای مبادله (فروش) تولید میشوند؛ تولید از طریق فرآیندی انجام میشود که توده های مردم برای دستمزد یا حقوق کار میکنند تا سود تولید کنند و این سود توسط سرمایه دارانی که آنها را استخدام کرده وکارشان را کنترل میکنند، انباشت میشود. واحد خانواده پدرسالار حتا با وجود آن که زیر فشارهای فزاینده قرار گرفته است، اما کماکان یک مؤلفه و نیاز اساسی اقتصادی و اجتماعی برای سیستم سرمایه داری است. طی دهه های گذشته، بخش فاشیست طبقه حاکم، حملۀ بی امانی را به حقوق مردم که مندرج در قانون اساسی است کرده است و پایگاه اجتماعی اش را در میان بنیادگرایان مذهبی بسیج کرده تا با زور و اغلب با اعمال خشونت، ستمگری پدرسالارانۀ «سنتی» را از طریق حمله به حق سقط جنین و حتا حق کنترل بارداری، اعمال کنند و تمرکز اصلی این تهاجم اساسا برده کردن زنان بوده است. آنچه سی و پنج سال پیش نوشتم، امروز بیش از هر زمان دیگر صادق است:

«طی چند دهه گذشته در ایالات متحده تغییرات عمیقی در وضعیت زنان و روابط درون خانواده به وقوع پیوسته است. فقط در ده درصد خانواده ها، «الگوی» خانواده ای که شوهر «تنها نان آور» و زن «خانه دار» کاملاً وابسته است، حاکم است. همراه با این تغییرات اقتصادی، تغییرات چشمگیری در نگرشها و انتظارات نیز رخ داده است و نه تنها بافت خانواده بلکه به بطور گسترده تر، بافت روابط اجتماعی زیر فشارهای مهمی قرار گرفته است… در شرایط فوق العادۀ امروز، کلیت مسالۀ موقعیت و نقش زنان در جامعه هرچه حادتر خودنمایی میکند. در جامعۀ ایالات متحدۀ امروز، این یک انبار باروت است. نمیتوان تصور کرد که این گِرِه بتواند به جز با رادیکال ترین محتوا و خشونت آمیزترین راه ها، گشوده شود. سوال اینجا است که: آیا گشایش رادیکال ارتجاعی خواهد بود یا گشایش رادیکال انقلابی، آیا زنجیرهای بردگی تقویت خواهند شد یا تعیین کننده ترین حلقه های آن درهم شکسته شده و راه محو کامل این ستم و انواع این نوع بردگی ها باز خواهد شد.»

همراه با این تغییرات، «فضا» برای ابراز ادعانامه های «هویت» جنسیتی و روابط مغایر با روابط ستم گرانۀ جنسیتیِ سنتی باز شد و در مقابل، باز هم تلاشهایی که اغلب خشونت آمیز بوده اند برای تحمیل و تقویت روابط سنتی و سرکوب هر آن چه با آن مطابقت ندارد، به راه افتاد.

دین و به ویژه بنیادگرایی دینی، عاملی قدرتمند در ترویج و تقویت تبعیتِ زنان از پدرسالاری و همچنین دیگر شکلهای «سنتی» ستم است. در اینجا میخواهم از یک درون بینی مهم کریستین کوبس دومِز استفاده کنم. او در شهری در ایالت آیوا بزرگ شده که پر از بنیادگرایان مسیحی سفید است و از آنها به عنوان «سفیدهای اوانجلیس» یاد میکند. همانها که ستون فقرات فاشیسم کنونی در آمریکا هستند. او در کتاب خود مسیح و جان وین: چگونه اوانجلیسهای سفید ایمانی را فاسد کردند و ملتی را شکستند[۴] مینویسد: «سفیدهای اوانجلیس این مجموعه مسائل را مثل دانه های تسبیح به هم متصل کرده اند و نخ تسبیحی که این مجموعه را به شکل یک کل منسجم به هم پیوند میدهد، تعهد نوستالژیک به مردانگی سفیدِ نخراشیده و پرخاشگرانه و ستیزه جویانه است. حکومت پدری در خانه با رهبری قهرمانانه در صحنۀ ملی ارتباطی ناگسستنی دارد و سرنوشت ملت به هر دو بستگی دارد.» [تأکید اینجا اضافه شده است]

با توجه به ارتباط تنگاتنگی که میان پدرسالاریِ پرخاشگر و فاشیسم وجود دارد، جای تعجب نیست که علیرغم نژادپرستیِ عریانِ ترامپ، اقلیتی از مردان سیاه و لاتین تبار جذب او شده اند. از جمله برخی از افراد مشهور در موسیقی رپ. هرچند در رپ و هیپ هاپ نیروها و عناصر مثبتی وجود دارند، اما آنچه به طور فزاینده ترویج میشود فرهنگ زن ستیزانه و تحقیر زنان است که گرچه در آن حاکم نیست ولی بسیار پر رنگ است. و همچنین ترویج فرهنگ لات بازی و تیغ زنی که از «خصوصیات» شاخصِ ترامپ است. همچنین جای تعجب نیست که حتی تعداد قابل توجهی از زنان، عمدتا زنان سفید اما همچنین عده ای از زنان لاتین تبار و دیگر رنگین پوستان، به این فاشیسم گرایش یافته اند. متأسفانه پدیدۀ آویزان شدن ستمدیدگان به «زنجیرهای سنتی» که آنها را اسیر کرده، بسیار رایج است. به طور مثال به یاد بیاورید مادران در سرزمین پدری[۵] را که کلودیا کونز در کتابی با این عنوان تشریح کرده است. زنانی که در زمان ظهور فاشیسم در دهۀ ۱۹۳۰ در آلمان برای هیتلر و نازی ها فعالانه کار میکردند در حالی که هیتلر یک مردسالارِ هار و متجاوز بود. یا گوش کنید به سخنان امروز کاندیس اوونز (Candace Owens)، زن سیاهی که فاشیست است و هیتلر را به خاطر تلاشهایش برای «عظمت آلمان» ستایش کرده است. او میگوید: «هیچ جامعه ای نمیتواند بدون مردان قدرتمند زنده بماند… تصادفی نیست که در غرب، همزمان با آموزش مارکسیسم به فرزندانمان، مردان مان، مداوما زنانه میشوند. این یک تهاجم آشکار است. مردانگی را به مردان مان بازگردانید.» البته برای فاشیستهایی مثل اوونز، « مردان قوی» و دارای «مردانگی» کسانی هستند که تجسم روابط جنسیتی سنتی هستند و آن را اعمال میکنند و این سلطه را بر زنانی که تسلیم آن میشوند، اعمال میکنند. اما مردانی که خود را با نقشها و روابط سنتی جنسیتی منطبق نمیکنند و از برابری میان زن و مردم حمایت میکنند، از نظر او «ضعیف» و «زن ذلیل» و «اخته» هستند. و برای زنان سفید پوستی که بخشی از این پدیده فاشیستی که در آن برتری طلبی مردانه خشن، عنصری هویتی و انسجام بخش است، واقعیت آن است که میتوانند با برتری طلبی سفید که به ویژه در آمریکا عنصر تعیین کننده و شاخص فاشیسم است، همراه شوند. زیرا برتری طلبی سفید و مردسالاری پرخاشگر به طور تنگاتنگی به هم گره خورده اند. همان طور که کریستین کوبس دومز میگوید: مردانگی سفیدِ پرخاشگر و ستیزه جو.

◄ تشدید بحران اقلیمی، جنگ و سرکوب و تغییرات مهم در اقتصاد جهانیِ سرمایه داری-امپریالیستی به عنوان یک نیروی محرکه در بحران اقلیمی و جنگ و سرکوب، تغییراتی مانند رشد هرچه بیشتر و افزایش تأثیرات بین المللیِ شرکت های عظیم زراعی-تجاری (اگروبیزنس)، گسترش فناوری هایی که جای نیروی کار را گرفته اند، افزایش کنترل انحصاری بر بذر و کود شیمیایی، انحصار هرچه بیشتر در بازاریابی و سرمایه گذاری های گسترده در زمین خواری، همه و همه موجب جا به جایی های جمعیتی وسیع و پرآشوب شده که به ویژه مردم جنوب جهانی (کشورهای آمریکای لاتین، آفریقا، خاورمیانه و آسیا) را درگیر کرده است. یک شاخص مهم این تغییرات، شکلگیری شهرنشینی انبوه است. به طوری که اکنون بیش از نیمی از جمعیت جهان در مناطق شهری زندگی میکنند. جمعیتی که مشتمل بر زاغه های بزرگ در مناطق شهری جهان سوم است که نزدیک به یک میلیارد نفر در آنها زندگی میکنند و ده ها میلیون نفر دیگر از مردم جهان سوم مجبور به مهاجرت به ایالات متحده آمریکا و کشورهای اروپایی شده اند. شرایط به گونه ای شکل گرفته که در برخی از این کشورها و به طور چشم گیر در ایالات متحده، اقتصاد بدون استثمار شمار عظیمی از مهاجران، اصلا نمیتواند بچرخد. در حالی که همین مهاجران دائما در خطر اخراج هستند و چنین وضعیتی آنها را در مقابل استثمار مفرط شکننده کرده است.

نابودیِ اکثریت زراعت کوچک در کشورهای جهان سوم و افزایش سرگیجه آور جمعیت شهری در این بخش جهان (همچنین در ایالات متحده و دیگر کشورهای امپریالیستی) که شمار بزرگی از آنها قادر به یافتن شغل در «اقتصاد رسمی» نیستند و به ویژه در جهان سوم، موجب گسترش اقتصاد غیر رسمی و باندهای تبه کار در اقتصاد غیر قانونی شده است. این باندها به طور مشخص در تجارت مواد مخدر و تجارت انسان، به ویژه تجارت زنان و دختران که در «صنعت سکس» و تن فروشی به طرزی شنیع قربانی میشوند و به معنای واقعی کلمه برده های جنسی هستند، فعال اند. 

تغییرات چشمگیر در اوضاع و ناپایداری و سیالیت شدید آن، عامل مهمی در ظهور بنیادگرایی دینی در جهان سوم و حتا در ایالات متحده آمریکا بوده است. در آمریکا، بنیادگرایی مسیحی به مثابه یک نیروی اجتماعی و سیاسی بسیار منفیِ قدرتمند ظهور کرده است. عامل دیگری که به شکل خاص با این تغییرات اقتصادی و تغییرات اجتماعیِ مرتبط با آنها ترکیب شده و به رشد روزافزون نفوذ بنیادگرایی دینی به ویژه در جهان سوم خدمت کرده است، شکستِ جنبش هایی بوده است که در دورۀ پس از جنگ جهانی دوم در جهان سوم تحت رهبری کمونیستها یا ملی گرایان انقلابی و علیه استعمارگران نوع قدیم و ستمگران نئواستعمار و از همه بیشتر علیه ایالات متحده، جریان داشتند. این جنبشها شکست خوردند یا کنار گذاشته شدند. در این میان، بزرگترین عقبگرد، واژگون شدن سوسیالیسم در چین و ​​احیای سرمایه داری در آن کشور در دهه ۱۹۷۰ بود که چین را از یک کشور قدرتمند سوسیالیستی و چراغ راهنما و سنگرِ مبارزات انقلابی در سراسر جهان، تبدیل به یک قدرت امپریالیستیِ رو به صعود کرد که خودش استثمارگر توده های مردم در آفریقا و دیگر نقاط جهان سوم است.

عروج بنیادگرایی دینی همراه با افزایش سکولاریسم، به ویژه در میان جمعیت تحصیل کردۀ شهری و در تقابل با سکولاریسم، رخ داده است. سکولارها افرادی هستند که مذهبی نیستند یا حداقل از پیروان ادیان سنتی نمیباشند. هرچند این سکولاریسم به خودی خود به معنی حمله به کسانی که کماکان اعتقادات دینی دارند نیست و چنین هدفی نیز ندارد. اما گسترش سکولاریسم به طور عینی، دین را تضعیف میکند. بنیادگرایان دینی، سکولاریسم را تهاجم «به هر چیزی که مقدس است» میدانند.  بنیادگرایان دینی که حاضر نیستند حتا بکوشند باور دینی را با نتایج پژوهشهای علمی آشتی دهند و این عدم تمایل را قویا با حملات غیر عقلانی شان به فکتِ تکامل داروینی که به طور علمی و محکم اثبات شده است نشان میدهند.

آنچه اساساً در این تقسیم بندی دخیل است، پذیرش یا انکار و رد اندیشۀ منطقیِ متکی بر شواهد است. از جمله اهمیت تفکر انتقادی، که به معنای گسترده، تعمیم روشنگری است. روشنگری، چند قرن پیش در اروپا، به ویژه در فرانسه، به وجود آمد. در آن زمان، و از آن زمان تا کنون پیشرفت های علمی و اکتشافات مهمی که در نتیجۀ پیشرفتهای علمی به دست آمده اند، به حدی زیر سوال بردن دین را تقویت کرده است که قبلاً واقعاً امکان پذیر نبود. زیرا بسیاری از این کشفیات علمی به وضوح در تعارض با کتب مقدس دینیِ کهنسال و دُگمهای آنها قرار دارند. و روش علمی، چیزهایی را که وجودشان توسط شواهد انضمامی در دنیای مادیِ واقعی نشان داده نشود، به عنوان «واقعی» به رسمیت نمی شناسد. همانطور که آردی اسکای بریک نویسندۀ کتاب بسیار مهم علم فرگشت و افسانۀ خلقت: و اهمیت درکِ آنچه واقعی است[۶] تأکید کرده است، علم شواهد زیادی ارائه میدهد که همۀ ادیان موجود در هر نقطۀ جهان توسط انسانها اختراع شده اند. او در کتاب علم و انقلاب[۷] بازهم تأکید میکند که هرچند برخی اوقات «علم بد» برای انواع اهداف منفی مورد سوءاستفاده قرار گرفته است، از جمله برای ترویج نژادپرستی، اما خودِ روش علمی واقعی، ابزاری را برای این چیزها فراهم میکند و «شما میتوانید از روشهای دقیق علمی استفاده کنید و ثابت کنید که این ها همگی علم بد هستند.»

علم به خودی خود نمیتواند اعتقادات دینی را پایان دهد. این واقعیت را وجود تعداد زیادی از افراد مذهبی نشان میدهد که خود را مدافع روشنگری میدانند و اکتشافات و نتیجه گیری های علم را دستکم تا حدودی میپذیرند، اما اصرار بر وجود قلمروی ماوراء الطبیعه ای میکنند که معتقدند رادار علم نمیتواند آن را پوشش دهد. این واقعیتی است که نمایندگان طبقۀ حاکمِ این کشور، خواه «لیبرال» باشند یا «محافظه کار»، خواه شخصاً به خدا اعتقاد داشته باشند یا خیر، قطعاً دین را عنصر مهمی در حفظ «انسجام اجتماعی» کشور و تحکیم بنیانهای سرمایه داری آن میدانند و به اَشکال گوناگون در ترویج دین، به  ویژه در ترویج مسیحیت فعال هستند. همه آنها اساساً مجریان گزاره ای هستند که منتسب به ناپلئون است که: «جامعه بدون نابرابری غیرممکن است؛ حفظ نابرابری بدون اخلاقیاتی که آن را توجیه پذیر کند ممکن نیست؛ و اخلاقیات توجیه گر، بدون دین غیرممکن است». با این وجود، با وام گرفتن جمله ای مهم از استیون وینبرگ فیزیکدان، بگویم که گرچه خودِ علم، باور دینی را از بین نمیبرد اما زمینه ای را برای مردم فراهم میکند که به خدا اعتقاد نداشته باشند و دین را رد کنند. علم در تعارض است با کسانی که معتقدند دین برای یک جامعۀ منظم و «اخلاقی» ضروری است و بیشتر از همه در تعارض با کسانی است که بر بنیادگرایی دینی پافشاری میکنند. چرا که دین پدیده ای به شدت بیگانه با واقعیت و رویکرد منطقی به واقعیت است.

با این حال، هرچند حقیقتی است که توده مردم جهان برای به دست آوردن رهایی کاملشان در نهایت نیاز خواهند داشت که اعتقادات مذهبی را به کلی کنار بگذارند، اما تأکید بر این نکته مهم است که در جهان امروز قطب بندی به سادگی چنین نیست که در یک طرف کسانی هستند که به نام روشنگری، دین را رد میکنند و در طرف دیگر کسانی که هنوز پایبند اعتقادات دینی اند. در حال حاضر، قطب بندی مهم بین کسانی است که به درستی میتوان گفت افراد شرافتمند مخالف بی عدالتی اند (از جمله تعداد زیادی از افراد مذهبی) در یک طرف، و در طرف دیگر کسانی که مصمم به احیاء و اجرای اشکال سنتی ستم هستند. در رابطه با کلیت اوضاع، یکی از مسائل مهم این است که آیا افراد با صفت برجستۀ ذهنی وسیع داشتن و روحیۀ سخاوتمند، سوگیری میکنند یا آن را رد میکنند.

چهارم. همه آن چه گفتم پایه و «پس زمینۀ» مهمی برای درک آنچه در انتخابات اخیر اتفاق افتاد، چرایی و پیامدهایش برای اکنون و آینده را فراهم میکند. آنچه در زیر می آید، از مقالۀ «انتخابات سال ۲۰۲۰ سرانجام به پایان رسید، اما باید در جشن گرفتن محتاط بود» به قلم  لئونارد پیتز جونیور (۹ نوامبر سال ۲۰۲۰ ) است. این مقاله برخی ژرف نگری های مهم دارد. او مینویسد انتخابات «تمام ادعاهای پُر زرق و برق در مورد اینکه ما به عنوان یک کشور چه هستیم را کنار زد و به طرز معناداری نشان داد که ما دیگر به هیچ وجه یک کشور نیستیم، بلکه دو کشوری هستیم که مرزهای مشترک داریم» و ادامه میدهد: «بار آخر که [جنگ داخلی] شد، چهار سال طول کشید و هفتصد و پنجاه هزار نفر جان دادند تا مجبور شویم وارد تنظیماتی اجتماعی شویم که حداقل به ظاهر یکی بودیم. حتی در آن زمان و همواره درز شکافها قابل رویت بود. برخلاف دفعۀ پیش، این یکی آشکارا خصلت جغرافیایی، مثلِ جنوب در مقابل شمال را ندارد. خیر این یکی، شهر در برابر کشور، تحصیل کرده های دانشگاهی در مقابل دبیرستانی ها را دارد و از همه مهمتر، تقابل آینده و گذشته است. به این معنی که دیروز این ملتی بود که سفیدها در آن اکثریت داشتند و فردا کشوری خواهد بود که آنها دیگر اکثریت نیستند».

اگرچه پیتز درست میگوید که تقسیم بندی امروز بیشتر از اینکه اکیدا جنوب در مقابل شمال باشد، بیشتر روستا در مقابل شهر است. اما واقعیت آن است که کنفدراسیون قدیمی (و جدید)، به ویژه جنوبی های سفید روستایی، کماکان لنگرگاهی است برای یک تلاش بی پایه و تبه کارانه برای بازگرداندن گذشته به نام «عظمت آمریکا را بازیابیم». همانطور که در سخنرانی «رژیم ترامپ/پنس باید برود» در سال ۲۰۱۷ اشاره کردم: «نه تنها یک خط مستقیم کنفدراسیون برده دار را به فاشیست های امروز متصل میکند، بلکه رابطۀ مستقیمی وجود دارد میان برتری طلبی سفید با انزجار و نفرت آشکارشان از دگرباشان جنسی و زنان، رد بوالهوسانۀ علم و روش علمی، میهن پرستی متعصبانۀ «اول آمریکا» و بر بوق و کرنا دمیدن در مورد «برتری تمدن غرب » و نمایش جنگ طلبانۀ قدرت نظامی شان، از جمله ابراز تمایل آشکار و تهدیدات وقیحانه شان مبنی بر تمایل به استفاده ازبمب هسته ای و نابودی کشورها».

در عین حال، شکاف و تنش بین گذشته و آینده عمیقتر از تغییر در ترکیب جمعیتی و چشم انداز به وجود آمدن اکثریت غیر سفید در آمریکا است. نیروهایی که برای گذشته میجنگند، کینه توزانه میخواهند حتا همان امتیازات جزیی را که برای مبارزه علیه بی عدالتی اجتماعی و نابرابری و ستم نهادینه شده، به دست آمده، واژگون کنند و شکلی از دیکتاتوری سرمایه داری را تحمیل کنند که مشروط به قانون اساسی و حاکمیت قانون نیست (یا قانون اساسی و قانون تبدیل به ابزار استبداد و قساوت فاشیستی شده اند).

همانطور که در بیانیه  اول آگوست گفتم، فاشیسم «به نمایندگی از سیستم سرمایه داریِ درنده و یغماگر، با دیکتاتوری آشکار و پرخاشگرانه، لگدمال کردن حاکمیت قانون و تحریف آن، تکیه بر خشونت و ترور حکومت میکند و پاسخی شدید به تمایزات اجتماعی عمیق و بحرانهای حاد در داخل کشور و در عرصه جهانی است.» اگرچه این پاسخ ممکن است بتواند برای دوره ای، به شکل فوق العاده منفی، مانعِ گسسیختگی شود اما در تحلیل نهایی نمیتواند موفق شود. نمیتواند سیستم سرمایه داری- امپریالیسم را به طور نامحدود حفظ کند و نمیتواند به آینده ای جز وحشت برای بشریت منجر شود، اگر که اصلا آینده ای داشته باشیم. و «آلترناتیو» مفروض در مقابل پاسخ مذکور، شامل ابزار «دموکراتیک تری» برای اعمال حاکمیت سیستم است که به عنوان مثال نماینده اش در آمریکا حزب دموکرات است و این «آلترناتیو» نیز با وجود آنکه از طریق همان ماشین خشن و افسارگسیخته مانند شکل فاشیستیِ دیکتاتوری سرمایه داری، حکومت نمیکند، اما کماکان تجسم و مجری رنجهای وحشتناک و کاملاً غیرضروری برای توده های بشریت و تهدیدی اگزیستانسیالی برای کل بشریت است.

آنچه از طریق انتخابات اخیر بیان شد و آنچه در حقیقت از طریق همه انتخابات های سیستم موجود بیان میشود، «دموکراسی» و «ارادۀ مردم» به معنای انتزاعیِ آن نیست بلکه به طور خاص انتخاب از میان نمایندگان مختلف این سیستم سرمایه داری – امپریالیسم است و تحت سیستم سرمایه داری، این تنها انتخاب «واقع گرایانه» است که ارائه میشود و میتواند ارائه شود. در شرایط خاص و خارق العادۀ کنونی، انتخاب میان حاکمیت فاشیستی سرمایه داری یا حاکمیت بورژوا دموکراتیک سرمایه داری، به واقع تفاوت واقعی ایجاد کرد و این تفاوت تا حدی بود که حمایت از یک طرف، یعنی طرف دموکراتها، با هدف وارد کردن شکستی قاطع به تلاش های طرف دیگر برای تحکیم کامل تر فاشیسم، کار درستی بود. اما واقعیت کماکان همان است که این رأی دادن هم در چارچوب شرایط همان سیستمی بود که فاشیسم را تولید کرده است و این سیستم کماکان خاک حاصلخیزی را برای فاشیسم فراهم کرده و هم زمان وحشتهای مکرر برای بشریت تولید میکند. وحشتهایی که فقط از دید کسانی پنهان است که نمیخواهند و نمیتوانند آن را ببینند. نسخه «لیبرال» یا «جریان اصلی» از حاکمیت سیستم شامل اعمال استثمار و سرکوب توده های مردم در این کشور و در سراسر جهان است. از جمله بیش از ۱۵۰ میلیون کودک در جهان سوم که در کارگاه های عرق ریزان و معادن بی رحمانه مافوق استثمار میشوند. اعمال همه اینها و مغلوب کردن تلاش رقبایی که سهم بیشتری از غارت جهانی میخواهند و آرزو دارند جای آمریکا را به عنوان قدرت مسلط جهان بگیرند. این است منظور نمایندگان «لیبرال» و دیگر نمایندگان سیستم وقتی که صحبت از «منافع ملی» آمریکا میکنند. رویکرد «مترقی» (جناحی در حزب دمکرات) که خواهان «تنوع» بیشتر و «ارائۀ فرصتهای برابر» بیشتر برای بخشهای سابقا کنار زده شدۀ جامعه هستند، بر همین مبنا استوار است و مبنای تشویق جوانبی از علم از سوی آنها هم چیزی نیست جز همین، به ویژه در رابطه با هدف غارت بین المللی مردم و محیط زیست و خدمت به این غارت.

پنجم. برای تأکید مجدد بر این نکته مهم باید بگویم روبرو شدن با این واقعیت اساسی ضروری است که تحت این سیستم، هیچ آینده ای که ارزش زیستن داشته باشد، برای توده های مردم و در نهایت برای بشریت وجود ندارد. این سیستمی است که فاشیسم را تولید کرده؛ سیستمی است که نه تنها برای توده های مردم در آمریکا بلکه برای میلیاردها انسان در سراسر جهان منشاء رنجهای هولناک و غیرضروری است و از طریق زرادخانه های عظیم سلاحهای هسته ای و تخریب سریع محیط زیست، تهدید روزافزونی برای موجودیت بشریت است.

این حقیقت مهمی است که رژیم ترامپ/ پنس و افرادی مانند بولسونارو در برزیل که مثل ترامپ هستند، بحران زیست محیطی را بسیار بدتر کرده اند و به عبارت دیگر سرعت تخریب محیط زیست را تسریع کرده اند. اما قوای محرکه و الزامات این سیستم فارغ از این که کدام شخص یا رژیم خاص به عنوان نماینده سیاسی اصلی آن عمل میکند، است که بحران اقلیمی را به نقطۀ بازگشت ناپذیر سوق داده است. غالبا سرمایه داری به عنوان یک سیستم «پویا» که دائماً تحولاتی را ایجاد میکند مورد ستایش قرار میگیرد. اما این «پویایی» مبتنی است بر استثمار برای انباشت خصوصی سود و توسط آنارشی (و رقابت آنارشیک بین سرمایه داران) هدایت میشود و دقیقا همین آنارشی است که همه امور را به سرعت به سمت آستانۀ بود و نبود سوق میدهد و اگر سیستم سرمایه داری، در شکل جهانی سازی شدۀ امپریالیستی اش ادامه یابد، بشریت به طور بازگشت ناپذیر به طرف آن آستانه پرتاب خواهد شد.

توجه کنید که در این کشور، ذهنیت پایگاه اجتماعی فاشیست را به شدت با این دروغ مضحک شکل داده اند که گویا دموکراتها (حتی دموکرات های «میانه» مانند بایدن) «سوسیالیست های رادیکال» (و حتا «کمونیست») هستند و بر این مبنا حس کینه و نفرت از آنها را به دل گرفته اند. مبنای این دروغ مضحک، امتیازهای محدودی است که دموکرات ها به مبارزه علیه ستم نژادی و جنسیتی، به ضرورت پرداختن به بحران اقلیمی و لزوم به رسمیت شناختن تاریخ واقعی این کشور داده اند. اما کنایۀ شدید ماجرا در آن است که به واقع فقط یک جنبش قدرتمند با هدف دست یافتن به سوسیالیسم حقیقی، به مثابه جامعه ای بنیادا نوین و رهایی بخش و در حال گذار به هدف اساسیِ استقرار کمونیسم در مقیاس جهانی است که می تواند برای تعداد قابل توجه از افرادی که در تلۀ فاشیسم گرفتار آمده اند، به ویژه جوانان، زمینه ای ایجاد کند تا از آن بُریده و بخشی از مبارزه با هدف حل مثبت تضادهایی شوند که سیستم سرمایه داری – امپریالیسم به طور مداوم حادتر می کند. (هر انسان خردمندی به راحتی می تواند تعیین کند که تعداد نسبتاً کم «سوسیالیست های دموکرات» که بخشی از حزب دموکرات هستند به هیچ وجه «سوسیالیست رادیکال» و اصلاً سوسیالیست نیستند. بلکه، سوسیال دموکرات هایی هستند که هدفشان نه الغای سیستم سرمایه داری و جایگزینی آن با نظام سوسیالیستی بلکه اصلاحاتی در سیستم سرمایه داری است که ماهیت اساسی و عملکرد آن را تغییر نمی دهد و حتا تأثیر قابل توجهی بر ماهیت و عملکرد اساسی آن نمی گذارد.)

خیال می شود در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم، در این کشور یک سبک زندگی ایده آل شده وجود داشت که حالا باید برای بازگرداندن (یا تولد دوباره اش) همت گماشت. در حالی که هیچ بازگشتی به این تصویر خیالی در کار نیست. هیچ بازگشتی به آمریکای به اصطلاح ساده و پاک که در آن «ارزش های سنتی» حاکم بود و منصفانه به «محسناتی» چون سخت کوشی پاداش می داد و هر کس جایگاه شایستۀ خود را (یا جایگاهی که خدا اراده کرده بود) اشغال می کرد، وجود ندارد. چنین چیزی فقط ساختۀ ذهن کسانی است که توهم آلود به دنبال «رجعت» به آن هستند و ذهنیتشان به شکلی غیر عقلایی شکل داده شده است که از هر کس و هر چیزی که گمان می کنند این چیز خیالی را از بین برده است متنفر باشند. در دوره پس از جنگ جهانی دوم به مدت چند دهه، عدۀ زیادی (به ویژه مردان سفید اما فقط به آنها محدود نمی شد) از کسانی که تحصیلات دانشگاهی نداشتند، می توانستند در صنایع عمده ای مانند خودروسازی و فولاد با دستمزدهای بالا استخدام شوند و از «سطح زندگی طبقه متوسط» برخوردار شوند. این وضعیت نیز بازگشت پذیر نیست. هیچ پایه ای برای این رجعت ها وجود ندارد. نه به خاطر توطئه های «لیبرال های شیطان صفت که خون بچه های دزدیده شده را می خورند» ]اشاره است به باورهای طرفداران فاشیست ترامپ در فرقۀ کیوآنان[. بلکه، به خاطر کارکردهای سیستم سرمایه داری-امپریالیسم که دنیا را به این شکلی که هست درآورده و اگر فاجعۀ زیست محیطی که به سرعت در حال نزدیک شدن است، بشریت را منقرض نکند، دارندگان قدرتمند زرادخانه های بزرگ هسته ای، با راه انداختن جنگ هسته ای این کار را می توانند بکنند.

هیچ کس نباید آرزوی بازگشت به گذشتۀ واقعی را داشته باشد. زیرا گذشته، جهانی مملو از فقر و بیماری گسترده بود که مردم، به ویژه در جهان سوم، حتا بیش از امروز خسارت های وحشتناک دیدند. ویرانی و رنجی که دو جنگ جهانی در قرن بیستم به بار آوردند هولناک بود. دهها میلیون نفر ذبح شدند و در پایان جنگ جهانی دوم، ایالات متحده آمریکا بلافاصله دست به حملات اتمی به دو شهر ژاپن زد. صدها هزار نفر از مردم ژاپن  در آتش بمب های اتمی سوختند و «عصر هسته ای» آغاز شد. در خود جامعۀ آمریکا، جداسازی نژادی و تبعیض نهادینه بود، رنگین پوستان و زنان موقعیت «شهروند درجه دوم» را داشتند، موجودیت افراد دگرباش جنسی به شدت سرکوب می شد، و به ویژه سیاهان در معرض وحشت دائم بودند که با لینچ و دیگر اعمال تبه کارانه تکمیل می شد. آینده، نه در بازگشت به گذشته (حال این گذشته، واقعی باشد یا خیالی) بلکه در رفتن به جلو نهفته است: به سوی یک جامعۀ سوسیالیستی واقعی و در نهایت یک جهان کمونیستی. در چنین جامعه ای، جهت گیری اساسی و سیاست های عملی را تأمین نیازهای مادی، فکری و فرهنگی مردم تعیین خواهد کرد و هم زمان، در چارچوب بنیان جمعی و تعاونی و خصلت جامعه، ابتکار عمل های فردی از دامنۀ روزافزونی برخوردار خواهند شد. در آن جامعه، همۀ روابط اقتصادی و اجتماعی استثمارگرانۀ کهنه، نابرابری و ستم گری پشت سر گذاشته خواهد شد و دیگر رفاه عده ای بر بدبختی دیگران بنا نخواهد شد.

باید روشن باشد که قطب بندی کنونی و مشکلات عمیقی را که باید با آن ها روبرو شد، نمی توان از طریق تلاش برای «تنظیم» امور در چارچوب سیستم موجود حل کرد. نمونۀ جنبش «اشغال» در دهۀ گذشته، مصداق همین مساله است. تلاش جنبش «اشغال» برای عوض کردن قطب بندی و ایجاد قطب بندی ۹۹ درصدی در مقابل یک درصدِ فوقِ ثروتمند، شکست خورد و شکست آن عمدتا به این علت بود که نه تنها روابط اقتصادی بلکه همچنین روابط اجتماعی (مانند روابط ستم گرانۀ میان «نژاد»های متفاوت و جنسیت های مختلف) نیروهای مادی قدرتمندی هستند و بخش قابل ملاحظه ای از این «۹۹ درصد» مصمم اند تا روابط اجتماعی نابرابر و ستم گرانه ای که از آن سود می برند (یا قویا فکر می کنند که سود می برند) را حفظ کنند، خصوصاً در این جامعه که سرمایه داری مردم را وادار به رقابت بیرحمانه با یکدیگر می کند.

فقط بر اساس یک نظامِ اقتصادیِ بنیاداً متفاوت، می توان زمینه ای مساعد برای ریشه کن کردن و تغییر روابط اجتماعی ستم گرانه و افکاری که این ستم ها را همراهی و تقویت می کنند، ایجاد کرد و به قول لنین، فراتر از وضعیتی رفت که مردم نه تنها تشویق بلکه مجبور می شوند با تنگ چشمیِ یک خسیس، موقعیت خود را در رابطه با دیگران محاسبه کنند. این نظام بنیاداً متفاوت، یک نظام اقتصادی سوسیالیستی (شیوه تولید سوسیالیستی) است که در آن منابع تولیدیِ جامعه، اشتراکی است و به صورت برنامه ریزی شده بسیج شده و مورد استفاده قرار می گیرند تا نیازهای مادی، فکری و فرهنگی مردم، که به طور مستمر گسترش می یابند، تامین شود.

ششم. همه اینها، بازهم و قویا خاطرنشان می کند که نه تنها نیاز به «روبرو شدن با واقعیت» هست بلکه نیاز هست که اصلِ، علم مهم است و حقیقت مهم است، پیوسته و پیگیرانه به کار برده شود و بنابراین، به طور جدی تحلیل علمی (که در این جا رئوس آن را ارائه کردم) در رابطه با معضلی که مقابل بشریت قرار دارد و راه حل آن، مرتبا پیش کشیده شده و پرسیده شود: تحت سلطۀ این سیستم، جهان به کدامین سو روان است و به کدام جهتِ کاملا متفاوت باید برود و می تواند برود. این، مستلزم تمایل به استفاده از همین رویکرد (که علم و حقیقت از نظر علمی تعیین شده، مهم است) در رابطه با کمونیسم و تجربه تاریخی جنبش کمونیستی و به ویژه در رابطه با کمونیسم نوین است که نتیجۀ چند دهه کار من است. کمونیسم نوین تداوم تئوری کمونیستی است که قبلاً تکامل یافته بود اما جهشی کیفی به ورای آن بوده و از برخی جهات مهم، گسستی از آن نیز می باشد. برخلاف کسانی که به کمونیسم و ​​تجربه تاریخی جنبش کمونیستی تهمت زده و آن را محکوم می کنند، یا به سادگی نادیده اش می گیرند، من و عده ای تحت رهبری من، دست به مطالعۀ گسترده علمی جدی، تحقیق و تحلیل در مورد تاریخ جنبش کمونیستی و جوامع سوسیالیستی ای که توسط آن به وجود آمد، زدیم. (این مطالعه همچنین شامل کشورهایی بوده است که خود را «سوسیالیست»  خوانده اند که در واقعیت نبوده اند. مثلا، کوبا از سال ۱۹۵۹، ونزوئلا در دهه های اخیر و اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای اروپای شرقی، که بیش از ۶۰ سال پیش، یعنی سال ها پیش از این که چند دهه قبل تبدیل به کشورهای سرمایه داریِ بدون نقاب شوند، در آنجا سرمایه داری احیاء شده و حاکمیت می کرد). رویکرد علمی ما را به این نتیجه رساند که تجربۀ سوسیالیسم در کشورهای واقعا سوسیالیستی که تحت رهبری کمونیست ها ابتدا در اتحاد جماهیر شوروی و سپس در چین به وجود آمدند (یعنی، قبل از اینکه سرمایه داری در شوروی در دهه ۱۹۵۰ و سپس در چین، بعد از مرگ مائو در سال ۱۹۷۶، احیاء شود) عمدتا مثبت بوده است، و این را با قاطعیت بیشتری در مورد چین می توان گفت. با این حال، در این تجربه اشتباهات ثانویه اما مهمی هم وجود داشت که در برخی موارد اشتباهات جدی و حتا اسف بار بوده اند.

کمونیسم نوین، با نتیجه گیری از این تجربه تاریخی جنبش کمونیستی و طیف وسیعی از تلاش های بشری، به عنوان روش و رویکرد تعیین کننده خود، بر اهمیت حیاتی علم و استفاده از روش علمی در همه امور – چه در رابطه با طبیعت یا جامعه — تاکید می کند. کمونیسم نوین، هر رویکردی را که مترادف با به کاربرد و توجیه مفهوم ورشکسته و فوق العاده مضر «هدف وسیله را توجیه می کند» باشد یا این که «حقیقت» صرفا «ابزاری» است برای رسیدن به اهداف مطلوب و نه این که به واقع بازتاب صحیح واقعیت عینی است، قاطعانه رد می کند.

همین روش و رویکرد برای تعمیق درک از ماهیت و عملکرد سیستم سرمایه داری-امپریالیسم به کار رفته است؛ سیستمی که تداوم سلطه اش بر جهان پیامدها و اثرات وحشتناکی برای بشریت و آینده آن دارد. این کار علمی ادامه دارد و بخش مهمی از کارِ توسعه و تکامل جنبش انقلابی ای است که برای الغای نهایی این سیستم و ایجاد جهانی کاملاً متفاوت و بسیار بهتر ضروری است. کارهای زیادی است که باید انجام داد و چالش های بسیاری است که باید پاسخ بگیرند. اما، یک تجزیه و تحلیل و سنتز علمی از مسائل اساسی مربوط به اوضاعی که بشریت با آن مواجه است و امکان رهایی از این وضعیت در سخنرانی ها و نوشته های من و سایر مطالب در وبسایت حزب کمونیست انقلابی آمریکا موجود است. این مطالب هم در شکل فشرده ارائه شده اند و هم در شکل قابل دسترس تر و هم در آثاری با عمق قابل توجه. و در قانون اساسی برای جمهوری سوسیالیستی نوین در آمریکای شمالی به قلم من، چشم اندازی گسترده و طرحی مشخص پیش گذاشته شده است برای ایجاد جامعه ای کاملاً متفاوت و رهایی بخش، در مسیر حرکت به سوی هدف نهایی ایجاد یک جهان کمونیستی. 

این یک فکت است که در این قانون اساسی نه تنها در حمایت از نارضایتی، مخالفت و جوشش فکری و فرهنگی بلکه در رابطه با تامین آن، مقرراتی وضع شده است که در هیچ کجای دیگر و در هیچ سند اساسی یا راهنمای هیچ حکومتی، مانند آن را نمی توان یافت. و هستۀ مستحکم این رویکرد، بر دگرگونی سوسیالیستی اقتصاد استوار است که هدفش محو کلیۀ شکل های استثمار و تغییرات متناظر با آن در روابط اجتماعی و نهادهای سیاسی، ریشه کن کردن کلیۀ ستم ها و از طریق سیستم آموزشی و در جامعه به طور کل، ترویج رویکردی است که می تواند «مردم را در زمینۀ روحیۀ تفکر انتقادی و کنجکاوی علمی توانمند کند تا به دنبال حقیقت تا هر جا که رهنمون می شود بروند و به این ترتیب، به طور مستمر در مورد جهان آگاه شوند و بهتر بتوانند آن را در تطابق با منافع اساسی بشریت تغییر دهند.» چنین جامعه ای، شکوفایی عظیمی در نیروهای تولیدی و اجتماعی به وجود آورده و به انسان ها الهام داده و آنها را قادر خواهد کرد تا برای رفع نیازهای اساسی مردم، در کنار هم کار و مبارزه کنند؛ جامعه را به طرزی اساسی دگرگون کنند و از مبارزه انقلابی در سراسر جهان حمایت کرده و به آن یاری برسانند –آماجشان هدف نهایی ایجاد یک جهان کمونیستی باشد که از هر گونه ستم و استثماری رهاست، و در همان حال به چالش حقیقتا اگزیستانسیالی بحران زیست محیطی و اکولوژیک به شکلی معنادار و جامع که تحت سیستم سرمایه داری-امپریالیسم ممکن نیست، بپردازند.

شمار کسانی که کمونیسم را رد کرده اند، بیش از اندازه زیاد است؛ اغلب اینها بدون این که به طور جدی به آن بپردازند آن را رد کرده اند و یا اینکه اصلا حاضر نشده اند نگاهی جدی به آن کنند. علت این امر در جهل و تعصبی نهفته است که منبع نهایی اش تحریفاتی است که حافظان نظم کنونی بی وقفه اشاعه داده اند و این تحریفات فقط به تقویت نظم موجودِ به شدت ستمگرانه خدمت کرده است. در اینجا  باید گفت (و به راحتی می توان نشان داد) که حمله بورژوازی «لیبرال» به کمونیسم، در نوع خود، همانقدر چرند و شنیع است که دستکاری حقایق توسط فاشیست ها که «لیبرال ها» اینقدر آن را نکوهش می کنند. این کار نقض آشکارِ روش علمی بوده و به طرزی عریان در تقابل با فکت های واقعی است. این کار، آسیب بزرگی به بشریت وارد می کند: امتناع از به کار بردن رویکردی صادقانه و علمی و به جای آن به کار بردن ضد آن در مورد کمونیسم و تاریخ واقعی جنبش کمونیستی و تکامل کمونیسم نوین، یعنی بستن درها به روی تنها آلترناتیو واقعی در مقابل سیستم حقیقتا درندۀ سرمایه داری- امپریالیسم؛ بستن در به روی تنها آلترناتیو معتبری که منافع اساسی توده های بشریت و در نهایت کل بشریت و آینده ای را نمایندگی می کند که ارزش زیستن دارد. 

راه رسیدن به جهانی بهتر راهی آسان نیست و نخواهد بود. این امر بدون مبارزه مصممانه و بله، بدون فداکاری های عظیم ممکن نیست. اما تداوم روند فعلی، تحت سلطه این سیستم سرمایه داری- امپریالیسم، یعنی تداوم دهشتهایی که همین امروز، سیستم در جهان مرتکب می شود، به علاوۀ دهشت های وخیم تری خطر فوری شان را می توان دید و خطر واقعی اگزیستانسیالی که هر روز نزدیکتر می شود.

در برابر نیروی تخریبی مهیب فاشیسم که هنوز تهدیدی است و در حال نیرو گرفتن است، شمار بسیاری از ما که از این مسئله به شدت بدحال و خشمگین بوده و آرزوی جهانی بهتر را در سر داریم، حول این فراخوان گرد آمده ایم که علم مهم است و حقیقت مهم است و باید راهنمای ما باشند. حال بیایید آنقدر شجاع باشیم و آنقدر جسور باشیم که این اصل را بدون مانع به کار بریم و مصمم باشیم که حقیقت را جستجو کنیم و فارغ از این که به کجا منتهی می شود از آن پیروی کنیم، از همه موانع این امر عبور کنیم، از جمله از توهماتی که برایمان گرامی هستند و تعصباتی که ریشه دارند ولی با واقعیت و حقایق از نظر علمی اثبات شده، مغایرت دارند. بیایید جرات کنیم و دست به عمل زده و به آن چه که علم به عنوان امری ممکن آشکار می کند جامه عمل بپوشانیم: ایجاد جهانی بنیاداً متفاوت و آینده ای بسیار بهتر برای بشریت.

[۱] A New Year, The Urgent Need For A Radically New World— For The Emancipation Of All Humanity. January, 2021

[۲]  باب آواکیان.درباره اوضاع خطرناکِ پیش رو، ضرورت فوریِ بیرون راندن رژیم فاشیستی ترامپ/پنس از قدرت، رأی دادن در این انتخابات و نیاز اساسی به انقلاب کردن

[۳] آواکیان، باب (۱۳۹۸) گشایشها؛ گشایش تاریخی توسط مارکس و گشایش بیشتر با کمونیسم نوین یک چکیدۀ پایه ای باب آواکیان .گروه مترجمین حزب کمونیست ایران (م ل م) انتشارات حزب کمونیست ایران (مارکسیست لنینیست مائوئیست)

[۴] Kristin Kobes Du Mez, Jesus and John Wayne: How White Evangelicals Evangelicals Corrupted a Faith and Fractured a Nation

[۵] Claudia Koonz, Mothers in the Fatherland

Skybreak, Ardea (2006) The Science of Evolution and the Myth of Creationism: Knowing What’s Real and why it Matters.  Insight Press[۶]

[۷]  اسکای بریک، آردی (۱۳۹۸) علم و انقلاب. درباره اهمیت علم و به کار بستن آن در بررسی جامعه، سنتز نوین کمونیسم و رهبری باب آواکیان مصاحبۀ نشریه انقلاب با آردی اسکای بریک ترجمه ریحانه رهنما با همکاری منیر امیری انتشارات حزب کمونیست ایران (مارکسیست لنینیست مائوئیست)

 

انتخابات آمریکا، کودتای رژیم فاشیستی ترامپ/پنس و چشم انداز انقلاب کمونیستی در آمریکا

مصاحبه با یکی از اعضای کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران (م ل م)

 

متن زیر گزیدۀ مصاحبه با یکی از اعضای کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران (م ل م) در بارۀ اوضاع آمریکا و بیانیۀ باب آواکیان در اول اگوست ۲۰۲۰ می باشد با عنوان  :درباره اوضاع خطرناک پیش رو، ضرورت فوریِ بیرون راندن رژیم فاشیستی ترامپ/پنس از قدرت، رأی دادن در این انتخابات و نیاز اساسی به انقلاب کردن

با توجه به اهمیت آن بیانیه و مواضع کمیته مرکزی حزب، بخش هایی از این مصاحبه را بازنشر می کنیم و بر مطالعۀ تمام مصاحبه در وبسایت cpimlm.org تاکید می کنیم.

 

سوال: هدف این مصاحبه بحث در مورد موضع غیر متعارف رفیق آواکیان در بیانیه اول آگوست ۲۰۲۰ است. او بر خلاف موضع همیشگی اش در مورد انتخابات و کارکرد آن، این انتخابات را متفاوت و رأی به جو بایدن را به عنوان رأیی علیه ترامپ ضروری و خدمت به کارزار ضد فاشیستی برای بیرون راندن رژیم ترامپ/پنس دانسته است. البته با تاکید بر این نکته که چنانچه مبارزه برای بیرون راندن این رژیم از قدرت محدود به «رأی دادن» شود، فاجعه به بار خواهد آمد. اما در صورتی که اساس و تکیه گاه مبارزۀ ضد فاشیستی، برانگیختن جنبشی توده ای در مقیاسی بزرگ – مانند خیزشی که پس از قتل جورج فلوید علیه خشونت پلیس و برتری طلبی سفید به پا خاست – باشد و این جنبش و کلیۀ جنبشهای اعتراضی دیگر را در مبارزۀ ضد فاشیستی متحد کند، آنگاه بر این بستر  رأی موثر علیه ترامپ، شرایط مساعدتری برای ادامۀ مبارزه علیه کودتای فاشیستی به وجود خواهد آورد. مقدمه کوتاه حزب، در مورد درستی یا نادرستی شرکت در این انتخابات، موضعی نگرفته و آن را منوط به فهم بیشتر موضع آواکیان و «میدان تاکتیکی» کرده بود. اگر توضیحی در مورد این مقدمه دارید بگویید؟

جواب: باید بگویم درک اوضاع خاص بسیار مهمی است اما بدون درک کلیت استراتژی انقلاب در آمریکا که توسط آواکیان تبیین شده است و قرار دادن مبارزه ضد فاشیستی در آن چارچوب، این «میدان تاکتیکی» را هم نمیتوان درک کرد. بنابراین در آن مقدمه کوتاه مهمترین سوال این است که آیا این سیاست به جهتگیری استراتژیک خدمت میکند یا نه؟ جواب من این است که بله، پاسخ صحیح به یک ضرورت عینی است که در جریان پیشبرد مبارزه و تغییر و تحولات سیاسی به وجود آمده است و توجه به تاکیدات آواکیان در این بیانیه بسیار مهم است که:

«اگر به انتخابات از این زاویه که کدام نامزد “بهتر” است نگاه کنیم، از درک خطرات عمیق و عواقب بالقوه ای که در این وضعیت وجود دارد، غافل خواهیم ماند. … از درون این انتخابات تنها چیز “خوبی” که میتواند بیرون بیاید،  وارد کردن یک شکست قاطع به ترامپ و کل رژیم فاشیستی است.  انجام این کار می تواند شرایط به مراتب بهتری برای ادامۀ مبارزه علیه هر آن چه رژیم ترامپ/پنس نمایندگی کرده و علیه کلیه ستم ها و بی عدالتی های سیستم ایجاد کند و هدیۀ بزرگی برای مردم سراسر جهان خواهد بود.»

«باز هم در این شرایطِ بسیار خاص و خارق العاده، اگر رژیم ترامپ/پنس با وجود بسیج گستردۀ توده ای حول خواست برکناری این رژیم، در زمان انتخابات همچنان در قدرت باشد، آنگاه مبارزه علیه این رژیم فاشیستی رأی دادن علیه ترامپ از طریق رأی دادن به بایدن را ایجاب می کند، در همان حال که سازماندهی بسیج گسترده و پایدار علیه این رژیم و هر آنچه نمایندگی و در خود فشرده می کند را باید ادامه داد و آماده باشیم که بسیج گسترده را حتا اگر ترامپ در انتخابات بازنده شود اما از قبول باخت امتناع کند ادامه دهیم.»

از همه مهمتر این که، آواکیان هشدار می دهد اگر صرفا به «رأی به بایدن» اکتفا شود، فاجعه به بار خواهد آمد.

سوال: چه فاجعه ای؟

جواب: تحکیم قدرت رژیم فاشیستی و تسلیم شدن بخش عظیمی از مخالفین این رژیم. نه فقط تسلیم شدن حزب دموکرات بلکه تسلیم شدن اکثریت آن پایه ای که هنوز توهم دارند که با رأی به دموکراتها و تکیه به «کارکرد ساختارهای دموکراسی»، فاشیسم شکست خواهد خورد. در حالی که این رژیم فاشیستی به کمک این «ساختارهای دموکراتیک» به قدرت رسید. ترامپ ده ها میلیون رأی به دست آورد. این نشانۀ وجود یک چیز کریه در آمریکا است که با رأی دادن حل نمیشود.

 نیروهای قدرتمندی پشت ترامپ هستند. مساله صرفا آنهایی که مستقیما از او حمایت کردند نیست. کل رسانه ها، حزب دموکرات و دیگران او را به عنوان یک «کاندیدای مشروع» قبول کردند و هرگز حاضر نشدند او را فاشیست بخوانند. اینها شریک جرم هستند. افزون بر این، انتخابات ماه نوامبر متفاوت و استثنائی در تاریخ بیش از دو قرن دموکراسی بورژوایی در آمریکاست. این انتخابات در واقع کارزار تثبیت یک کودتای فاشیستی است. به عبارت دیگر رژیم ترامپ/پنس فرآیند این انتخابات را به عنوان یک عرصۀ تعیین کننده از تثبیت رژیم فاشیستی اش پیش میبرد. این امر چنان واضح است که روز ۸ اکتبر ترامپ در مصاحبه با فاکس نیوز به وزیر دادگستری اش گفت که بایدن، اوباما و کلینتون را باید تحت تعقیب قرار داده و دستگیر کند. همانطور که میدانیم «کودتا» فقط توده های مردم و جنبشهای اجتماعی را زیر سرکوب نمیبرد. بلکه شامل «تک پایه» و «متمرکز» کردن هیئت حاکمه هم هست. در ایران میتوانید به تجربه کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ علیه مصدق، کودتای خرداد ۱۳۶۰ خمینی علیه بنی صدر نگاه کنید. بنابراین بله این انتخابات به علت نقشی که در کودتای فاشیستی بازی میکند، واقعا متفاوت است. اما وقتی میگوییم «متفاوت» است به معنای آن نیست که یک باره سیستم انتخاباتی «خوب» و «مردمی» شده است. بلکه به این معنا که تبدیل به بخشی از فرآیند پیشبرد کودتای فاشیستی شده است و از این نظر، رأی دادن به بایدن هم باید بخشی از دامن زدن به کارزار مقاومت توده ای علیه فاشیسم باشد. خود ترامپ می گوید اجازه نخواهد داد انتخابات تعیین کند که کی به قدرت برسد. همین رخداد، بیان فشرده و نقطه عطفی در آن است که دولت دیکتاتوری بورژوازی تحت این حکومت فاشیستی کارش بسیج برای تهاجم به اپوزیسیون است و باید یک جنبش توده ای برای متوقف کردن آن برخیزد. هر آرمان عادلانه باید به سمت این برود که این رژیم باید برود. و برای فهم اهمیت این مبارزه به تحلیل آواکیان توجه کنید که می گوید تغییر رادیکال دارد می آید. نمی گوید ممکنست بیاید. می گوید در راه است و سوال می کند: آیا تغییر رادیکال ارتجاعی خواهد بود یا انقلابی؟

 بی تردید بعد از انتخابات بحران سیاسی در آمریکا حادتر خواهد شد. هر سازشی هم که در هیئت حاکمه صورت بگیرد موقتی خواهد بود. همانطور که مقدمه حزب ما بر بیانیۀ آواکیان گفته است؛ رژیم فاشیستی ترامپ/پنس فقط مساله ای مربوط به آمریکا نیست. آنها با دنیا کار دارند. اما ظاهراً درجه عجیب غریب بودن این رخداد همه را بهت زده کرده است!

سوال: تأمل حزب ما در موضع گیری در مورد سیاست «رأی» برای چه بود؟

جواب: ما در مقدمۀ کوتاهی بر نشر فارسی این بیانیه نوشتیم: « این بیانیه از دو جهت تأمل برانگیز است: هم از نقطه نظر دقت و روشنایی بر سر اینکه رژیم فاشیستیِ ترامپ/پنس چه چیزی را نمایندگی کرده و چه بر سر توده های مردم در آمریکا و کل جهان می آورد و در صورت تثبیت چه نتایج وحشتناک تری خواهد داشت، و هم از نقطه نظر سیاست غیرعادی ای که پیش میگذارد؛ یعنی شرکت در انتخابات بورژوازی در سوم نوامبر و رأی به بایدن. به دلایل روشن، حزب ما در موقعیت موضعگیری سریع در مورد درست یا غلط بودن این سیاست نیست. به جای آن، ما با ضرورت فهمیدن بیشتر مساله مواجهیم.»و در مورد این که چگونه میتوانیم مساله را بفهمیم رهنمود میدهد.

بنابرایناعلام موضع سریع نکردن حزب کاملا مبنایی علمی داشت. همین مصاحبه ای که الان داریم و مباحث زیادی که حول «رأی به بایدن» صورت گرفته، نوع موضع گیری های موافق و مخالفی که در خود حزبمان شاهد بودیم، نشانۀ درستیِ فراخوانِ تأمل کردن، تفکر استراتژیک را وسط کشیدن و رابطه دور و نزدیک را درک کردن است. در میان برخی «چپ» ها این گرایش وجود دارد که بدون فهم صحنۀ سیاسیِ پیچیده و آشنایی با استراتژی انقلاب در آمریکا و رهبری آن، ابراز نظرهای بی پایه کنند. در واکنش به اینها و فضای لیچارگویی ما قصد نداشتیم اجازه دهیم گرایش دفاع کردن بدون داشتن استحکام فکری و تئوریک بر ما سلطه پیدا  کند. چون بر خلاف چیزی است که آواکیان به ما آموخته است و به نظر من رفیق آواکیان از کمونیستهای انقلابی جهان انتظار دارد از مدل سازی که در زمینۀ رهبری انقلاب، در تئوری و پراتیک، در خطوط کلان و جزئی میکند، بیاموزند و آن را در پیشبرد انقلاب در هر نقطه دیگر جهان به کار ببرند.

سوال: اما بی دلیل نیست که این موضع غیر متعارف آواکیان «عجیب» به نظر آمد. چون هیچ کس به اندازۀ آواکیان کارکرد نظام انتخاباتی آمریکا را به مثابۀ تحمیق کننده، مُخَدِر، تسلیم و تابع کردن توده های تحت ستم واستثمار و کشیدن خشم و اعتراض شان به درون مجاری سیستم، کالبد شکافی نکرده است.

جواب: درست است. اما این غیر متعارف بودن خودش باید محرکی باشد برای عمیق تر فکر کردن. بله هیچ کس به اندازه آواکیان کارکرد دموکراسی بورژوایی را در اعمال دیکتاتوری بورژوازی، تجزیه و تحلیل نکرده است. کتاب آواکیان، «دموکراسی: آیا بهتر از آن را نمی توانیم[۱]» از این نظر بی نظیر است. یا رجوع کنید به کتاب «کمونیسم و دموکراسی جفرسونی[۲]» که در آن آواکیان نقش انتخابات و به ویژه نقش حزب دموکرات در کشیدن نارضایتی های توده های مردم به درون مجاری سیستم را تجزیه و تحلیل و بر ملا کرده است. بی جهت نیست که در همین بیانیه میگوید فرقی بین ترامپ و بایدن نیست جز این که بایدن، نقشه ترامپ را در استقرار فاشیسم به جای دموکراسی بورژوایی ندارد و استقرار فاشیسم اوضاع را برای توده های مردم در آمریکا، به ویژه سیاهان و زنان و همچنین برای چند میلیارد انسان روی کره زمین بسیار بدتر خواهد کرد و حتا نابودی محیط زیست را تصاعدی خواهد کرد. همین چند ماه پیش آواکیان در انتقاد از سیاهانِ حامی بایدن نوشته بود بایدن یکی از نمایندگان و کارگزاران سیستم حاکم است که برتری طلبی سفید بخش حیاتی از کارکردش است و خودِ بایدن کسی است که نطق انتخاباتی اش را با تمجید از کارنامه اش در تلاش برای ایجاد وجه اشتراک با برتری طلبان سفید و «متحد کردن ملت» شروع کرد[۳].

بنابراین، اصلا نباید این سیاست را به سیاست انتخاب از میان «بد و بدتری» تفسیر کرد. آواکیان به طرزی تحریک آمیز می گوید، «اگر در مقابل ترامپ، به جای بایدن می توانستیم به دستگیرۀ در رای بدهیم بهتر بود چون حداقل تاثیرات منفی اش را نداشت.»

سوال: پس بیایید برای درک این موضع غیر معمول، بار دیگر به استراتژی انقلاب در آمریکا که آواکیان تبیین کرده باز گردیم و همه چیز را در چارچوبه آن بگذاریم و بحث کنیم؟

جواب: درست است. مثل خود آواکیان این سیاست را باید در چارچوب استراتژی انقلاب در آمریکا که حزب کمونیست انقلابی، هر روز برایش فعالیت میکند و نقطه رجوع سیاستهای میان مدت و کوتاه مدتش است، بگذاریم. برای همین در انتهای این مصاحبه میخواهم که به سراغ سند «چرا نیاز به انقلاب واقعی داریم و چگونه واقعا می توانیم انقلاب کنیم[۴]» برویم.

قبل از ورود به بحث اشاره کنم تفاسیری از بیانیۀ اول اگوست آواکیان  شده است که به واقع مال آواکیان نیست و در هیچ یک از نوشته ها و بیاناتش نمیتوان یافت. مانند این که «این یک عقب نشینی است برای آماده شدن» یا «انتخاب از میان بد و بدتر است» یا «برای استفاده از تضادهای درون بورژوازی» است و غیره. البته، هرکس «آزاد» است هر جور که شیوۀ تفکرش اجازه میدهد بیانیه آواکیان را تعبیر و تفسیر کند. اما روش و رویکرد علمی ایجاب می کند به دقت به نوشته های آواکیان و روش و رویکرد کمونیسم نوین رجوع کنیم تا همانطور که فکر و منظور آواکیان و این سند واقعا هست آن را بفهمیم و همانطور به مردم توضیح دهیم. و از همه مهمتر به حداکثر ممکن از صحیح بودن خط و موضع این بیانیه اطمینان حاصل کنیم چون انقلاب در آمریکا با سرنوشت بشریت سر و کار دارد و ما به عنوان کمونیستهای انترناسیونالیست در آن دخیل هستیم. و دیگر این که خودمان را هرچه بیشتر با روش و رویکرد علمی کمونیسم نوین و کاربست آن برای پیشبرد انقلاب در ایران تعلیم بدهیم.

سوال: پس برویم سر اصل مطلب. رابطۀ این انتخابات و مبارزۀ ضد فاشیستی (که با خط مشی «رفیوز فاشیسم» که آر.سی.پی از بنیان گذارانش بوده است پیش می رود) چیست و به طور کلی این مبارزۀ ضد فاشیستی چه جایگاهی در استراتژی انقلاب در آمریکا دارد؟

جواب: برای درک این موضع و به طور کلی اهمیت مبارزۀ ضد فاشیستی، باید آن را در چارچوبۀ بزرگ تر تفکر استراتژیک آواکیان نگریست. یعنی در چارچوب یک کلیت چند سطحی و چند وجهی که دینامیک هر جزء توسط کلیت تعیین میشود. استراتژی انقلاب در آمریکا از رئوس مهم تکامل کمونیسم نوین یا سنتزنوین کمونیسم است. این رئوس را آواکیان در سندی به نام «رئوس سنتزنوین کمونیسم[۵]» بیان کرده است. در این استراتژی، مفهوم «وضعیت انقلابی» و فعالیت نقشه مند کمونیست های انقلابی برای «تسریع» اوضاع به سمت شکل گیری وضعیت انقلابی جایگاهی کلیدی دارد. آواکیان به صراحت و همواره تاکید کرده است «هر کاری» که امروز کمونیست های انقلابی می کنند یک هدف دارد: پیشبرد فعالیت های انقلابی به گونه ای که اوضاع را به سمت شکل گیری یک وضعیت انقلابی، «تسریع» کند. و شکلگیری «وضعیت انقلابی» وابسته به این عوامل است: بحران و ازهم پاشیدگی در حاکمیت به طوری که نتواند بخش بزرگی از ذخایر سیاسی و ایدئولوژیک و نظامی اش را استفاده کند، به وجود آمدن شمار میلیونی از توده های مردم که دیگر حاضر نیستند این حکومت را تحمل کنند و در میان آنها یک جمعیت آگاه و سازمان یافته بزرگ وجود دارد که برایش هدف انقلاب کمونیستی و ساختن جامعه ای بر مبنای «قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی نوین در آمریکای شمالی» روشن است و از جان گذشته آمادۀ عملی کردن این انقلاب است و حزبی که به لحاظ کیفی و کمی توان رهبری توده ها به سمت این هدف را دارد. این ها عناصر کلیدی شکل گیری وضعیت انقلابی است که بخش بزرگ و حتی اکثریت مصالح آن در نتیجۀ تشدید تضادهای خود سیستم به وجود می آید اما کار کمونیست های انقلابی روی اوضاع، در شکل گیری آن تعیین کننده است. در حرکت به سمت این هدف، فعالیت های حزب با «سه آماده سازی» اندازه گیری می شود: آماده کردن توده ها و آماده کردن حزب و آماده کردن صحنۀ سیاسی جامعه. آماج و نقشۀ عملیِ بیرون راندن رژیم فاشیستی ترامپ/پنس و کلیۀ سیاست های مشخص تر (از جمله رأی به بایدن در این انتخابات) در این چارچوب استراتژیک و خدمت به «سه آماده سازی» معنا پیدا می کند.  

سوال: در مقدمه حزب، فراخوان مطالعه و تحقیق داده می شود. در این جا هم رجوع دوباره به تحلیلهای آواکیان تاکید کردید. میتوانید به صورت خلاصه رئوس موضوعات درگیر و اسناد مرجع را بگویید؟

جواب: همان طور که مقدمه کوتاه حزب دربارۀ این بیانیه رهنمود داده است؛ مطالعۀ آثار آواکیان در مورد فاشیسم مهم است. مشخصا رشد و گسترش جریان فاشیستی در هیئت حاکمۀ آمریکا، علل آن، بنیادگرایی مسیحی به عنوان هستۀ سخت این فاشیسم و یک «پایۀ» توده ایِ سازمان یافتۀ ایدئولوژیک و مصمم. گزیدۀ برخی از این آثار در نشریۀ حقیقت شماره ۸۲ (خرداد ۱۳۹۷) آمده است[۶]. در این آثار، توجه به تحلیل آواکیان از اینکه تشدید تضادهای درون هیئت حاکمه آمریکا می تواند به «فروپاشی کانون قدرت» بیانجامد مهم است. همانطور که گفتم بحران حاکمیت و وخامت آن عامل مهمی در شکل گیری وضعیت انقلابی است. نکته دیگری که میخواهم خاطرنشان کنم، تفاوت کیفیِ خط آواکیان در رابطه با مبارزۀ ضد فاشیستی و خط جبهه متحد ضد فاشیستیِ کمینترن است که در جریان جنگ جهانی دوم، تحت رهبری استالین پیش گذاشته شد. اگر به مقالات حقیقت ۸۲ رجوع کنید با خط کمینترن آشنا می شوید. خط آواکیان گسست عمیقی با آن خط است. در مبارزۀ ضد فاشیستیِ جنگ جهانی دوم کمونیست ها قهرمانانه جنگیدند اما به علت این خط غلط شانسی برای حفظ سوسیالیسم و گسترش انقلاب های جهانی نداشتند. اما در این مبارزۀ ضد فاشیستی، به خاطر خط آواکیان امکان واقعی برای باز کردن  راه انقلاب در آمریکا را داریم که به نوبۀ خودش تاثیرات جهانی فوق العاده خواهد داشت. این تفاوت نشان میدهد که پاسخ غلط به ضرورت مشخصی که مقابل پای انقلاب سربلند میکند، میتواند در کوتاه مدت جواب بدهد اما در درازمدت شکست غیرقابل ترمیم به بار آورد[۷]. تجربۀ جبهۀ متحد ضد فاشیستیِ کمینترن را از زوایای مختلف میتوان بررسی کرد. اما مهمترین تفاوت در دو نکتۀ اساسی است: کمینترن تحت رهبری استالین برای بیان ضرورت اتحاد با امپریالیست های متفقین در جنگ جهانی (اتحادی که واقعا برای مغلوب کردن فاشیسم هیتلری و نجات بشریت امری ضروری بود) شروع به تحریف ماهیت امپریالیست های متفقین کرد و به جای تصریح در مورد این که اینها همان امپریالیست ها هستند و یک باره تغییر ماهیت نداده اند، اعلام کرد اینها نیروهای مترقی و امپریالیست های روشن بین و غیره هستند. اما آواکیان به صراحت میگوید که بایدن و ترامپ، هر دو نمایندگان یک سیستم ستم و استثمار سرمایه داری امپریالیست هستند و تنها فرق بایدن با ترامپ در آن است که برنامۀ استقرار رژیم فاشیستی به جای رژیم دموکراسی بورژوایی را ندارد و استقرار و تحکیم رژِیم فاشیستی ضربات محکمی بر روند انقلاب در آمریکا وارد خواهد کرد و برای بشریت و محیط زیست فاجعه بار خواهد بود. بیانیۀ اول اگوست آواکیان، با وجود آن که نسبتا کوتاه است اما دینامیک های واقعیِ ضرورت و آزادی در مقابل حزب دموکرات و جمهوری خواهان و ضرورت و آزادی مقابل انقلابیون و جنبش های عادلانه را توضیح می دهد. نکتۀ دوم هم این است که خط کمینترن، انقلاب های جهان را تابع مبارزه ضد فاشیستی و ضرورت دفاع از شوروی سوسیالیستی کرد و به کمونیست های کشورهای مختلف دستور داد که انقلاب در کشور خود را به خاطر مبارزه ضد فاشیستی و دفاع از شوروی کنار بگذارند. یکی از تجربه های دردناک شکست انقلاب یونان در نتیجۀ غلبۀ این خط بود. در حالی که آواکیان مبارزۀ ضد فاشیستی را فازی ضروری برای گشودن راه انقلاب در آمریکا میداند و کمونیستهای انقلابی تحت رهبری وی این مبارزه را با خطی که به واقع راه را برای آن ضرورت بزرگتر (انقلاب) باز کند پیش میبرند.

آثار اخیر آواکیان که حول تشریح خصلت عام و ویژگی های «آمریکاییِ» این فاشیسم به نگارش در آمده و برگردان فارسی اکثر آنها در وبسایت حزب موجود است، بسیار راهگشا هستند. توجه کنید که آواکیان فقط به تشریح خصلت عام حکومت فاشیستی در دولت های  دیکتاتوری بورژوازی و خصائل ویژه آن در آمریکا اکتفا نمی کند. بلکه ضرورت مبارزه با آن را تشخیص داده و برای پاسخ به این ضرورت، خطی تدوین می کند و خطی که برای پاسخ به این ضرورت تدوین می کند دارای انسجام و پیوستگی با پاسخ به ضرورت اساسی انقلاب است. ارتباط زنده و دینامیکی که میان مبارزه برای «بیرون راندن این رژیم از قدرت» و باز کردن راه انقلاب در آمریکا برقرار میکند واضح و قانع کننده و آموزنده است. یعنی همان نکته ای که در ابتدا گفتم و سند «چرا نیاز به یک انقلاب واقعی داریم و چگونه واقعا میتوانیم انقلاب کنیم» در این زمینه برجسته است. در همین ارتباط درک مفهوم کلیدی «رویکرد استراتژیک به انقلاب» که آواکیان در سند «انقلاب و رهایی بشریت[۸]» به ویژه بخش «چه باید کرد غنی شده» تشریح میکند، بسیار مهم است. «رویکرد استراتژیک به انقلاب» به طور خلاصه به این معنا است که همواره در هر جنبش و خیزش و مبارزه ای، در جواب گفتن به ضرورتهای گوناگونی که بر سر راه انقلاب سربلند میکند، کار اصلی  کمونیست های انقلابی این است که مبارزات ضروریِ مقابل پا و فوری را با سیاستی پیش ببرند که به ضرورت بزرگتر خدمت کند و حداکثر توده های درگیر در هر مبارزه را برای هدفی فراتر از هدف فوری آگاه و سازماندهی کنند.

دیگر این که، روش و رویکرد کمونیسم نوین، باید نقطه رجوعی اساسی در بررسی بیانیه آواکیان باشد. زیرا در زیربنای استراتژی و راه انقلاب که آواکیان تکامل داده قرار دارد و در واقع، روش و رویکرد کمونیسم نوین، سنگ بنای تکامل آن است. و در این روش و رویکرد، سنتز و تکامل بیشتر مقوله «ضرورت و آزادی» در مارکسیسم که خدمت بزرگ آواکیان به ماتریالیسم دیالکتیک است جایگاه ویژه ای دارد.

سوال: اهمیت مبحث «ضرورت و آزادی» این جا چیست؟

جواب: درک «ضرورت و آزادی» برای ترسیم جهان پیچیده و یافتن راه تغییر انقلابی آن، تعیین کننده است. «ضرورت» یعنی ساختارهای یک واقعیت، حریم پتانسیل ها و مسیرهای ممکنی که در تغییر و تکاملش میتواند طی کند. «آزادی» عمدتا اشاره دارد به ظرفیت و چشم انداز موجود برای انسان (هم به عنوان افراد و تعیین کننده تر از آن به طور اجتماعی و کلکتیو) که دست به تغییر و دگرگون کردن واقعیت موجود (در جامعه و طبیعت) بزند. این کاملا مرتبط است با درک نقش دینامیک انسان در تغییر واقعیت. بیرون کشیدن «آزادی» از دل «ضرورت» با دخالتگری آگاهانه انسان امکان پذیر است. در غیر این صورت واقعیت خود به خود عوض نمیشود. عامل تصادف هم در فرآیند تغییر واقعیت نقش بسیار مهمی بازی میکند. انقلابها ممکن است شکست بخورند، حتا اگر مسیر انقلاب با دقت علمی و کوشش عظیم حدادی شود، اما نیروهای طبقاتی دیگر هم روی جامعه کار می‏کنند.

با به قدرت رسیدن رژیم فاشیستی ترامپ/پنس، ضرورت مقابله با آن با هدف بیرون راندن این رژیم از قدرت در مقابل انقلابیون و تمام مبارزات عدالت خواهانۀ قشرهای مترقی جامعه سربلند کرد. و سوال این بود که این ضرورت با چه خطی باید جواب بگیرد که به قول رفیق آواکیان، اوضاع را به سمت یک وضعیت انقلابی «تسریع» کند؟ زمانی که ضرورتی به طور عینی در جامعه سربلند میکند، همه نیروهای سیاسی، از جمله نمایندگان مختلف سیستم حاکم، به این ضرورت جواب میدهند. اما جواب آنها را منافع این سیستم، ساختارهای حاکم و هدف تحکیم آنها شکل میدهد. مگر این که در مقاطعی تغییر در برخی از ساختارهای حاکم را لازمۀ تحکیم کلیت سیستم بدانند. مانند دهۀ ۱۹۶۰ میلادی در آمریکا که جنبشهای بزرگ حقوق مدنی و زنان و جنبش دانشجویی، دولت را مجبور به عقب نشینی و «اصلاحات» کرد. در آن زمان دولت فدرال، گارد ملی را برای عقب زدن برتری طلبان سفید که مخالف از بین بردن جدایی اماکن و مدارس سیاهان و سفیدها بودند، در شهرهای مختلف مستقر کرد. پس وقتی که ضرورتی سر بلند میکند، نیروهای مختلف سیاسی که نمایندگان و سخنگویان طبقات مختلف هستند، تلاش میکنند تا مختصات، سمت و سو، سقف و روشهای مبارزات مردم حول آن ضرورت را تعیین کنند. در ایران به مساله «حجاب اجباری» نگاه کنید. حتا نمایندگان مختلف حکومت مثل «اصلاح طلبان» و بورژوازی خارج از حکومت مانند سلطنت طلبان هم خود را مجبور به تبیین نگاه و بینش و مطالبات در این زمینه میبینند[۹].

سوال: علاوه بر بررسی نوشته ها و آثار آواکیان و حزب کمونیست انقلابی آمریکا و گزارش فعالیتهای شان، دیگر کدام عرصه ها مورد توجه شما برای بررسی تحلیل آواکیان در مورد این انتخابات بود؟

جواب: بررسی سیاستها و حرکات نیروهای مختلف سیاسی و اجتماعی در خود آمریکا. رسانه های کلیدیِ دو قطب هیئت حاکمه آمریکا و مراکز فکری شان و همچنین جنبشهای ضد خشونت پلیس و زنان و همچنین روشنفکران و تحلیلگران سیاسی و ادبی قشرهای متوسط جامعه. منابع کم نیست. چون اوضاع آمریکا مهمترین رخداد سیاسی جهان است و حجم و تنوع واکنش های سیاسی عظیم است. نه فقط در خود آمریکا بلکه در سراسر جهان. واقعا بدون ابزاری که کمونیسم نوین به طور کلی و تحلیل ها و سنتزهای خاص تر رفیق آواکیان در اختیار ما میگذارد، نمیتوان از این اوضاع پیچیده که دارای پیامدهای عظیم جهانی است سر در آورد. هیچ طبقه ای بدون داشتن مرکز فکر نمیتواند جهان پیچیده را بفهمد و راهش را به جلو باز کند.

سوال: حال کمی در جزییات برویم روی مساله «انتخابات» و رأی به بایدن که چکانندۀ این مباحث بود بیشتر صحبت کنیم.

جواب: بله. اینجا مقدمه کوتاه حزب را که همراه با برگردان فارسی بیانیه اول اگوست آواکیان منتشر شد، تکرار نمیکنم. همه آن را خوانده اند. برای رهبری حزبمان روشن بود که در این زمینه نیز مانند هر مساله مهم دیگر باید بر مبنای رویکرد علمی به واقعیت، بر اساس فاکتها و شواهد فعلی و تاریخی و رصد کردن حرکت تضادها، موضعگیری کنیم و نه موضعگیری بر مبنای پیش فرضها و آن چه «میدانیم». چون خیلی چیزها هست که میدانیم که نمیدانیم و خیلی چیزها را هم «نمیدانیم که نمیدانیم» و وقتی شروع میکنیم به بررسیِ اوضاع، تازه آنها را هم کشف میکنیم. علاوه بر این، لازم بود موضع گیری در این مورد را نیز تبدیل به یک مبارزه فکری در حزب برای درک عمیقتر روش و رویکرد کمونیسم نوین کنیم.

از این جا شروع کنیم که چرا این انتخابات مانند انتخاباتهای دیگر نیست. چون این انتخابات، محور یک کودتای فاشیستی است. تقریبا محرز شده است که ترامپ، حتا اگر رسما و قانونا در انتخابات ببازد، کاخ سفید را به راحتی ترک نخواهد کرد. حزب جمهوری خواه و به طور کل فاشیستها، ابقای قدرت رژیم ترامپ/پنس را برای تثبیت و گسترش قدرت خود ضروری میدانند. سیاست آنها این است که انتخابات را تبدیل به حاکمیت طولانی مدت (حتا ورای چهار سال آینده) این رژیم فاشیستی و «قانون» را به ابزار خود برای تغییر کیفی در روش حکومتی از دموکراسی بورژوایی به رژیم فاشیستی کنند. این کودتا پیشاپیش سنگرهای مهمی را گرفته و شاید به خود انتخابات هم ممکن است نرسد. یکی از نقشه های جدی ترامپ این است که میلیونها رأی را باطل اعلام کند. نشریۀ آتلانتیک، نسخۀ پیش از نشر شماره نوامبر ۲۰۲۰ خود را بیرون داده که در آن مقاله مهمی تحت عنوان «انتخاباتی که می تواند آمریکا را درهم بشکند[۱۰]» دارد. نویسنده بارتون گِلمن است که مینویسد: «بیایید به یک چیز شک نکنیم. ترامپ ممکن است ببازد یا برنده شود اما هرگز و تحت هیچ شرایطی قدرت را واگذار نخواهد کرد» و تاکید میکند که حقیقت این است که «ترامپ نمیخواهد سیاهان رأی دهند». در ادامه میگوید، «اما بدترین مورد این نیست که ترامپ نتایج انتخابات را رد کند، بلکه این است که از قدرت برای ممانعت از یک نتیجه قطعی استفاده کند. … او میتواند جلوی پیروزیِ روشن بایدن را در مجمع برگزینندگان (کالج الکتورال) و سپس در کنگره بگیرد. او میتواند جلوی شکلگیری هر نوع اجماعی در مورد هر گونه نتیجه انتخابات را بگیرد. میتواند از این عدم قطعیت برای حفظ قدرت استفاده کند.» ترامپ میتواند تحت عنوان «شرایط اضطراری» در قدرت بماند. او همچنین میگوید، برخی از مقامات کارزار انتخاباتی ترامپ گفته اند (و او برخی را ضبط کرده است) که کارزار انتخاباتی ترامپ هم اکنون در حال بررسی این گزینه ها هستند تا بگویند در انتخابات تقلب مفرط شده است.

سوال: پس میتوان نتیجه گرفت رأی دادن یا ندادن در این انتخابات مهم نیست. چون نتیجه روشن است؟

جواب: اما به عللی که گفتم انتخابات تبدیل به رخدادی مهم در صف آرایی و یار و یارکشی میان دو جبهه فاشیستی و ضد فاشیستی (که انواع و اقسام نیروها در آن هستند) شده است. همین تغییر، ضرورت دخالت گری کمونیستهای انقلابی را به وجود آورده و جواب به این ضرورت را رفیق آواکیان به روشنی توضیح داده است: استفاده از هر وسیله مناسب برای بیرون راندن این رژیم فاشیستی از قدرت، از جمله رأی دادن در این انتخابات به بایدن اما قطعا و اکیدا بدون اتکا به رأی دادن. کمترین اهمیت شکست دادن ترامپ در انتخابات (حتا اگر شکست را قبول نکند) این است که رژیم فاشیستی را در تدارکش برای تحکیم قدرت از «اعتبار» یک انتخابات محروم می کند. اما مساله فراتر از این است. فرآیند و نتایج این انتخابات تاثیری مهم بر چگونگی قطب بندی سیاسی جامعه آمریکا در دورۀ آینده دارد. اگر باخت او روشن و غیرقابل انکار باشد انقلابیون در شرایط مساعدتری قرار خواهند گرفت. یعنی، حتا در چارچوب سیستم بورژوایی خط ها روشن تر کشیده خواهد شد و تاثیر عمده اش این خواهد بود که عدۀ بسیار بیشتری وارد خیابان بشوند.

سرکوب سازمان یافتۀ حق رأی سیاهان نیز، مساله رأی دادن را تبدیل به یک مقاومت عادلانه کرده است. رژیم ترامپ به طور خاص توجه خود را روی سرکوب حق رأیِ آمریکایی های آفریقایی تبار (سیاهان) و لاتین تباران که اکثرشان به بایدن رأی خواهند داد، گذاشته است و «آتش به اختیاران» ترامپ طبق فراخوان او در محلاتی که این ترکیب جمعیتی را دارد به «گشت زنی» پرداخته اند تا مردم را مرعوب کنند. این حرکت فقط برای ممانعت از بیشتر شدن رأی بایدن نیست. بلکه بسیج توده ای و آماده کردن «پایه» فاشیستی حول ایدئولوژی برتری طلبیِ سفید است. در چنین شرایطی، به طور عینی، ترغیب و سازماندهی مردم برای رأی دادن، بخشی از فعالیت و سازماندهی برای کشاندن آنان به خیابان حول خواست متحد کننده «این رژیم باید همین الان برود» شده است. متحد کردن جنبش «جان سیاهان مهم است» (حداقل در شاخه های محلی) با جنبش رفیوزفاشیسم در دستور کار رفقا است و هر درجه از موفقیت در این امر، قدرت هر دو جنبش را افزایش خواهد داد. برخی از سلسله مقالات ده گانۀ آواکیان در مورد «رژیم فاشیست نسل کش» برای اثبات همین مساله است که اگر این رژیم موفق به  ابقای قدرت خود بشود، نسل کشی تدریجی سیاهان تبدیل به نسل کشی جهش وار خواهد شد. مهاجر ستیزی نه تنها شامل آنان که در پشت مرزها نگاه داشته شده اند بلکه همه مهاجرین لاتین تبار و «کله سیاه ها» و آسیایی را در بر خواهد گرفت.

در واقع سرکوب رأی سیاهان با استفاده از ارعاب نظامی پژواک سرکوب رأی سیاهان در دورۀ بعد از پایان جنگ داخلی در سال ۱۸۶۵ است که همراه با الغای برده داری قانون به مردان سیاه حق رأی داده بود. اما دسته های نژادپرست سفید، سیاهانی که جرات استفاده از حق رأی را میکردند، نشان کرده و در اولین فرصت لینچ[۱۱] می کردند.

علاوه بر این ها، ترامپ به سرعت یک قاضی فاشیست را به عنوان جانشین قاضیِ لیبرالِ دیوان عالی که اخیرا درگذشت (قاضی روت بیدر گینسبرگ) تعیین کرده تا در سنا تایید شده و دیوان عالی قضایی با اکثریت قاطع قضاتِ طرفدار رژیم ترامپ/پنس پُر شود. وی اعلام کرده، به علت «تقلب» احتمالی در انتخابات، وظیفۀ این دیوان عالی خواهد بود که برندۀ نهایی را اعلام کند. برخی مقامات حزب دموکرات گفتند، اگر ترامپ ببازد و حاضر به ترک کاخ سفید نشود، ارتش او را از کاخ سفید بیرون میکند. اما جلسه مهمی از سران پنتاگون اعلام کرد: در دعواهای سیاسی دخالت نخواهد کرد و تایید برندۀ ریاست جمهوری با دیوان عالی قضایی است و نه ارتش[۱۲].

برنی سندرز در سخنرانی ای اعلام کرد، ترامپ در گردهمایی هوادارانش اعلام کرده است حق دارد برای «دور سوم» رئیس جمهور شود. در حالی که، متمم ۲۲ قانون اساسی آمریکا بیش از دو دوره ریاست جمهوری را برای یک فرد، غیر قانونی کرده است[۱۳]. البته اگر ترامپ میتوانست، بازهم از طریق همان فرآیند انتخاباتی سال ۲۰۱۶ قدرت خود را برای چهار سال دیگر تمدید میکرد. اما دو رخداد بسیار مهم امکان چنین فرآیندی را از بین برد و اقداماتش برای تثبیت رژیم فاشیستی اش را تسریع کرد. تصادف شگفت انگیز کوید۱۹ یکی از آنها بود با پیامدهای ناگهانی و بزرگ برای قدرت امپریالیسم آمریکا در صحنه بین المللی و بدترین رکود اقتصادی از سال ۱۹۲۹ به این سو که چهل میلیون بیکاری را در آمریکا به وجود آورد. اما مهمتر از آن، بلند شدن خیزشی قدرتمند و پیگیر علیه خشونت پلیس و برتری طلبی سفید بود که قتل جورج فلوید جرقه اش را زد. این جنبش، علاوه بر فعال کردن توده های سیاه، جوانان سفید را نیز بیدار و به میدان مبارزه کشید؛ مشروعیت نظام نژاد پرستی را از بین برد و به قول رفیق آواکیان، به طرز قدرتمندی «نظم و ثبات» ستم گرانۀ حاکم را به لرزه درآورد. این جنبش، واکنش بیشتری از جانب فاشیست ها را برانگیخت و آنها صف آرایی «جنگ داخلی» را به خود گرفتند. ترامپ تلاش کرد با استفاده از شعار «نظم و قانون» ارتش را با خود در سرکوب همراه کند و کنترل نظامی ایالت ها را در دست بگیرد. در حالی که این عمل کاملا ضد قانون اساسی آمریکا و خودمختاری ایالت های مختلف است و حتا مقامات وابسته به حزب دموکرات در ایالتهای مختلف و شهرهایی مانند پورتلند در مقابل استقرار نیروهای نظامی فدرال به صف معترضین پیوستند.

میبینیم که انتخابات، پیشاپیش تبدیل به میدان تدارک و صف آرایی برای دست زدن به یک «جنگ داخلی» با هدف ابقای قدرت فاشیستها و تضمین گذار به سیستم حکومتی کیفیتا متفاوت شده است. اگر دونالد ترامپ از صندوقهای رأی برنده بیرون نیاید، آن طور که خودش گفته، این انتخابات را باطل اعلام کرده و در کاخ سفید خواهد ماند. این رژیم از هم اکنون نیروهای مسلح طرفدار خود را در ارتش فدرال و نیروی پلیس و میلیشیای گارد توفان برای دفاع از قدرتش آماده کرده و تعلیم میدهد و گام به گام نهاد قضایی را در دست خود قبضه میکند تا هم از ابزار سرکوب نظامی به راحتی استفاده کند و هم ابزار «قانون» برای رنگ و لعاب قانونی زدن به کودتای فاشیستی نظامی اش. به یک کلام، «آونگ» چرخش قدرت میان دو حزب جمهوری خواه و دموکرات شکسته و گذار به سیستم حکومتیِ کیفیتا متفاوت آغاز شده است و کوشش رژیم  ترامپ/پنس آن است که با تهدید و ارعاب و «قانون» کمترین مقاومت از سوی حزب دموکرات را تضمین کند و از سوی دیگر، سرکوبِ خونین و فاشیستی هر گونه مقاومت را تحت نام «قانون اساسی» و «حاکمیت نظم و قانون» پیش ببرد.

سوال: آیا شرکت در این انتخابات، نقش دور کردن مردم از انقلاب را ندارد؟ آیا باعث نمیشود امیدشان را برای بیرون راندن رژیم ترامپ به انتخابات ببندند؟

جواب: این هم امری متضاد است. برای همین آواکیان تاکید می کند اتکاء به رأی دادن به فاجعه می انجامد. در حالی که با تکیه بر برانگیختن و سازمان دادن مبارزه از پایین، وارد کردن شکست قاطعانه به ترامپ در انتخابات تاثیرات ماندگارِ مثبت برای تداوم مبارزه در صحنه پرآشوبی که پس از انتخابات هم ادامه خواهد یافت بر جای می گذارد.

همیشه نقش انتخابات کشیدن نارضایتی مردم به درون مجاری سیستم را داشته اند. این انتخابات با رسیدن شدت و حدت تقابل دو صف آرایی میان رژیم فاشیستی حاکم و صف مخالفینش به آستانۀ یک جنگ داخلی، این نقش را کمرنگ کرده است اما مراکز قدرتِ مخالف ترامپ (هم جمهوری خواهانی که حامی بایدن هستند و هم دموکراتها) تمام تلاش خود را میکنند که با یک تیر دو نشان بزنند: هم ترامپ را شکست دهند و هم رهبریِ توده هایی را که در ضدیت با ترامپ فعال شده و به میدان سیاست کشیده شده اند، در دست بگیرند و کماکان انرژی و خشم آنان را وارد محدوده هایی کنند که از کنترلشان خارج نشود و حتا از آن برای این که به معامله و سازش با جناح فاشیست برسند استفاده کنند. به همین جهت، یک جنبه از فعالیت همه جانبۀ کمونیستهای انقلابی و دیگر نیروهای مبارزی که در صحنه هستند، خنثی کردن اینها و رشد و گسترش جنبش ضد فاشیستی بر مبنای خط سیاسی «رفیوزفاشیسم» و رشد و گسترش «انقلاب و نه چیزی کمتر» تحت رهبری کمونیستهای انقلابی است. تمام حرکات باید به اینکه جبهه ضد فاشیستی و به ویژه هستۀ مستحکم آن که کمونیستهای انقلابی هستند، خدمت کند تا این جبهه به طور موج وار قدرتمند و منسجم شود. و در مقابل، دولت دیکتاتوری بورژوازی که رژیم فاشیستی در رأس آن است، مرتبا اعتماد به نفس و شتاب خود را از دست بدهد  و در ترکیب با رخدادهای ناگهانی (که در شش ماه گذشته کم نبوده اند) مرتکب خطاهای پرهزینه شده و تضعیف شود.

سوال: آیا لازم بود که این سیاست، علنی اعلام شود؟ مگر تاثیری در بیشتر شدن آراء دارد؟

جواب: معلوم است که تاثیر چندانی بر کمیت آراء ندارد اما مساله کمی نیست. اگر باب آواکیان پشت صفحات مجازی نشسته بود و اوضاع را صرفا رصد و تفسیر میکرد، لزومی نداشت نگران آن باشد که موضع صحیح در مورد این انتخابات و در چارچوب برانگیختن جنبش توده ای از پایین، چیست. اما او در حال رهبری کردن نیرویی است که فعالانه در صحنه و در کنش با رخدادهای سیاسی سرنوشت ساز است و در این میان، خارج از ارادۀ هر کس، این انتخابات تبدیل به یک مرکز رویارویی با رژیم فاشیستی شده است و تشخیص این مساله و پاسخ صحیح به این ضرورت مهم است.

سوال: آیا میتوان تصور کرد که متمایز کردن دو حزب تا به این حد که شکست دادن یکی، شرکت در انتخابات بورژوازی را ضروری بکند، قابل تعمیم به زمان های دیگر و نقاط دیگر جهان باشد؟

جواب: همین که میگوییم این «استثناء» است یعنی قابل تعمیم نیست و در موارد بسیار نادر رخ میدهد. آواکیان خودش این موضوع را خوب شرح میدهد: «آیا هیچ یک از سیاستمداران بورژوازی، اعم از حزب دموکرات یا جمهوری خواه، نماینده چیز خوبی هستند؟ نه. همه آنها نمایانگر چیزهای بسیار بدی هستند: سیستم سرمایه داری- امپریالیسم که مبتنی بر استثمار حیوانی و به معنی واقعی کلمه، استثمار کشنده و کشتارگر و ستم بر توده های مردم است. آنهم نه فقط در این کشور بلکه در سراسر جهان. آیا همه این سیاستمداران – و هر دو این احزاب سیاسی – «یکسان» هستند؟ بازهم جواب منفی است. آنها در مورد چگونگی اداره و اجرای این سیستم و چگونگی نگهداری این جامعه تحت حاکمیت سیستم، اختلافات واقعی دارند. آیا این اختلافات در واقع برای کسانی که تحت این سیستم مورد استثمار و ستم قرار میگیرند و برای همه کسانی که آرزومند جهان عادلانه تری هستند، مهم است؟ بستگی دارد. بیشتر اوقات، تفاوت بین این دو حزب به اندازه کافی قابل توجه نیست که متمایز کردن یکی از آنها و متمرکز کردن مبارزه روی آن، درست و ضروری باشد. اما در موارد بسیار نادر، این تفاوت به آن اندازه مهم میشود. این یکی از آن مواقع است[۱۴]

سوال: اگر ترامپ از طریق انتخابات برکنار شود، به معنای بیرون رفتن رژیم ترامپ/پنس است؟

جواب: اولا، تا حال کسی نتوانسته جلودار سرقت انتخابات توسط ترامپ شود. ثانیا، فاشیسم در آمریکا سازمان یافتگی و نقشه و پایه دارد و با ترک کاخ سفید توسط ترامپ و ورود بایدن، نه فاشیسم ریشه کن می شود و نه ضرورت مبارزه ضد فاشیستی از بین می رود. به این علت است که اتکاء به رای دادن بسیار خطرناک است. به قول یکی از بنیان گزاران «پروژه لینکلن» (نهادی که توسط عده ای از جمهوری خواهانِ ضد ترامپ تشکیل شده است) مشکل «ترامپ» نیست بلکه «ترامپیسم» است که ریشه های عمیق در جامعه و در سیستم حکومتی آمریکا دوانده است[۱۵].

بنابراین حتا اگر ترامپ «رأی» نیاورد، این جریان فاشیستی در میان قشری از سفیدها، در طبقۀ حاکمۀ آمریکا یعنی سرمایه داران بزرگ، در تمام سه ستون حکومت – قوۀ قضاییه و مجریه و مقننه – ریشه های عمیق دارد و میتواند و حاضر است کار را به یک جنگ داخلی بکشد و اتکاء به رأی دادن یعنی خلع سلاح شدن در مقابل یک جنگ داخلی بیرحمانه. جنگی که به قول یکی از سناتورهای فاشیست در واقع «جنگ داخلی» نخواهد بود بلکه «قتل عام یک طرف» خواهد بود چون یک طرف «سه هزار میلیارد» گلوله دارد! مایک دیویس (نویسنده کتاب سیاره زاغه ها) می گوید حتا اگر دموکرات ها انتخاب شوند:

 «… احتمال روشنی وجود دارد که در ایالات متحده با یک جنگ داخلی شدت پایین مواجه شویم. واکنش جناح راست گرا تا این اندازه زیاد خواهد بود. از طرف شبه نظامیان دست راستی هم البته خطر هست. اما همچنین نقش “مقاومت جنوب” را در جنبش مدنی به یاد بیاورید. “شورای شهروندان سفیدپوست” میلیون ها نفر را در برخورد خشونت آمیز بسیج کردند تا مانع از پیشرفت جنبش حقوق مدنی بشوند. آنها جلوی حکومت فدرال ایستادند تا مانع برداشته شدن جداسازی و رأی دادن سیاهان و دیگر سیاست های مترقی شوند. به نظر من نسخه معاصر “مقاومت جنوب” و دیگر خشونت ها را در چندسال آینده خواهیم دید[۱۶]. …»

مقامات دموکرات زبونانه در مقابل فاشیستهای حزب جمهوری خواه حرکت کرده اند و مرتبا خط و نشان کشیده اند که «سال آینده» این کار و آن کار را خواهند کرد. سال آینده؟ از کجا؟ یا بایدن در واکنش به حرفهای ترامپ در مورد این که اگر از صندوق رأی پیروز بیرون نیاید، رأی ها را باطل خواهد کرد گفت: «در این کشور مثل همیشه انتخابات خواهیم داشت و او بیرون خواهد رفت». حتی کمدین های لیبرال که طرفدار حزب دموکرات هستند، سران حزب دموکرات را به علت ندیدن عمق وخامت اوضاع مسخره میکنند. مثلا وقتی نانسی پلوسی (سخنگوی کنگره آمریکا) اطمینان خاطر داد که، «در مقابل ترامپ ما تیرکمان های دیگری هم در ترکش داریم» یکی از اینها با طنز جواب داد: «خانم ریاست محترم مجلس، بهتر است سلاحهای تان را به روز کنید. چون طرف مقابل، سلاحهای حرارتی در خیابان مستقر کرده و شما صحبت از تیرکمان میکنید[۱۷]».

همانطور که آواکیان تاکید میکند «به طور خلاصه، دموکراتها به واسطۀ ماهیتشان، نمیتوانند به کلیۀ این امور – نه انتخابات و نه وضعیت بزرگتری که این انتخابات در آن اتفاق می افتد و مخاطرات عمیقی در آن هست – واکنشی خارج از شرایط و محدوده های ترسیم شده توسط این سیستم که تولید کنندۀ فاشیسم بوده است، و شروطی که تا حد زیادی توسط خود فاشیست ها تعیین شده است، داشته باشند و نخواهند داشتآنها از سه چیز می ترسند: از توده ها، از انقلاب و از ترامپ.

سوال: آیا متصور نیست که انتخابات برگزار شود، بایدن انتخابات را ببرد و ترامپ شکست را بپذیرد و قدرت را واگذار کند. یعنی فاشیستها انتخابات را ببازند اما به عنوان یک جریان با نفوذ در بورژوازی آمریکا و هیئت حاکمه اش  از بین نروند و مضمحل نشوند. و دست آخر اینکه فاشیستها انتخابات را ببرند و تثبیت هم بشوند اما نتوانند آنچنان که میخواهند اهداف و برنامه های شان را چه در سطح داخل آمریکا و چه در سطح جهانی جلو ببرند.

جواب: اولا، این انتخابات متفاوت است و اوضاع طوری رقم خورده که تبدیل به کارزاری برای یار و یارکشی فاشیست ها و ضد فاشیست ها شده است و از سوی فاشیست ها برای تحکیم قدرت شان و به وجود آوردن تغییر کیفی در شیوۀ حکومت در آمریکا. ثانیا، اوضاع بسیار سیالی است که هر رخداد ناگهانی می تواند بسیاری از معادلات را عوض کند. مثلا، عوامل بین المللی توازن قوای دو طرف در بورژوازی آمریکا را کاملا بهم بزند؛ اوضاع جهانی ضرورت های جدیدی را در مقابل امپریالیسم آمریکا بگذارد و سوال این است که در این حالت، جناح های مختلف بورژوازی آمریکا چه واکنشی به ضرورت های جدید نشان خواهد داد. اینها محتمل است اما در مبارزه سیاسی نمی توان بر مبنای تصادفات و رخدادهای محتمل جلو رفت. باید بر ارزیابی ماتریالیستی دیالکتیکی از واقعیت تکیه کرد و هم زمان برای تصادفات و چرخش های ناگهانی آماده بود. در هر حال یک امر مسلم است: بحران حکومتی در آمریکا ادامه دار خواهد بود. 

سوال: در مقدمۀ حزب، به استراتژی انقلاب در آمریکا و این تحلیل آواکیان اشاره می کند که راه انقلاب در آمریکا از راه مبارزه با این رژیم فاشیستی می گذرد. کمی این را توضیح دهید.

جواب: بله برای درک این سیاست باید دید روشنی از صحنه سیاسی کنونی آمریکا و این که چه دارد می شود داشت. این صحنه عمدتا با ظهور یک رژیم فاشیستی شکل گرفته است. اما این رژیم فاشیستی، تصادفی و به صرف پیروزیِ آدمی مثل ترامپ قدرت را نگرفته است. بلکه بخش منسجمی از هیئت حاکمۀ آمریکا و دارای پایه توده ای است. در مقدمه مختصر حزب به بیانیه اول آگوست آواکیان گفته ایم: بیرون کردن این رژیم فاشیستی از قدرت، یک ضرورت فوری است. هم برای ممانعت از فاجعۀ حاکمیت فاشیسم در آمریکا و تاثیرات آن در جهان از گسترش فقر و بیماری و جنگ گرفته تا نابودی محیط زیست و هم ضرورت فوری در چارچوب تسریع اوضاع به سمت یک وضعیت انقلابی برای عملی کردن استراتژی انقلاب در آمریکا، برای ایجاد یک کشور سوسیالیستی نوین بر اساس آن مختصات و اصولی که در «پیش نویس قانون اساسی برای جمهوری سوسیالیستی نوین در آمریکای شمالی» آمده است و مولف اش خود آواکیان است.

سوال: بگذارید یک سوال پایه ای تر بپرسم؛ فاشیسم چیست؟ چرا در آمریکا سربلند کرده و ویژگی هایش نسبت به فاشیسم هیتلری و همینطور فاشیسم جمهوری اسلامی و فاشیسم در کشورهای تحت سلطه  چیست؟

جواب: باب آواکیان در سال ۲۰۰۵ در کتاب «جنگ داخلی ای که در راه است و قطبی کردنی که راه انقلاب را در اوضاع کنونی باز کند»[۱۸] در تعریف فاشیسم نوشت:

 فاشیسم به عنوان شکلی از حاکمیت، تضاد میان باطن و ظاهر دموکراسی بورژوازی را حل می کند. یعنی دیکتاتوری طبقاتی بورژوازی را به شکل عریان اعمال می کند.

وبسایت «انقلاب» ستونی دارد که فاشیسم و قوای محرکۀ آن را این طور تشریح می کند

«فاشیسم اعمال دیکتاتوری طبقاتی بورژوایی (دیکتاتوری سرمایه داری- امپریالیستی) از طریق به کار بردن ترور و خشونت آشکار، لگدمال کردن کلیۀ حقوقی که قانونا جزء حقوق مدنی هستند، استفاده از قدرت دولتی و سازمان دادن گروه های اوباش متعصب برای سرکوب، دست به جنایت زدن علیه توده های مردم، به ویژه اعلام گروه های خاصی به عنوان “دشمن”، “نامطلوب” و “خطر برای جامعه” و سرکوب آنان تحت این عنوان. همان طور که با مطالعه رژیم نازی در آلمان و موسولینی در ایتالیا می توان دید، یک رژیم فاشیستی در همان حال که برای تحمیل اقدامات سرکوبگرانه خاصی جهت تحکیم حاکمیتش دست به حرکت سریع می زند اما همچنین محتمل است که برنامۀ کلی اش را از طریق یک سلسله مراحل پیش ببرد و حتا برخی اوقات تلاش می کند به بخش هایی از مردم یا گروه خاصی در میان مردم وعده و تضمین دهد که در شرایط اعمال ترور، سرکوب، اخراج از کشور، “توبه” یا زندان و اعدام علیه مردم، اگر آنان در سکوت با این رژیم همراهی کنند و دست به اعتراض و مقاومت نزنند، آماج ترور و وحشت این رژیم نخواهند بود.»

سوال: خب ما این شرایط را در جمهوری اسلامی هم طی چهل سالۀ اخیر داشته ایم. یک سوال این است که چرا این فاشیسم در آمریکا تا این حد با نژادپرستی و مردسالاری درهم تنیده است. مثلا همین قاضی ای که ترامپ برای دیوان عالی جای قاضی لیبرال انتخاب کرده (امی کونی بارت) دقیقا در زمینه حقوق و قانون همین دو ویژگی را دارد. یعنی سابقه اش در سرکوب رأی سیاهان و ضدیت با سقط جنین.

جواب: و ضدیت با علم. در واقع، عضو یک فرقۀ کاتولیک بنیادگرا به نام «جماعت عبادت» است که عفت و تقوا و خانوادۀ پدرسالار ستون های اعتقادی و سیاسی اش است. جالب است بدانیم ماگارت اتوود، رمان دیستوپیاییِ «سرگذشته ندیمه» را در دهۀ هشتاد میلادی با نگاهی به تجربه فاشیسم دینمدار در جمهوری اسلامی  ایران و رشد این فرقه در آمریکا نوشت.

ویژگی های فاشیسم در آمریکا از ویژگی های شکل گیری سرمایه داری امپریالیستی آمریکا بر می خیزد. برجسته ترین آثار ماتریالیست تاریخی باب آواکیان، حاویِ بررسی ویژگی های فاشیسم در آمریکا است که با خواندن آنها صف آرایی های کنونی در آمریکا را می توان فهمید. به طور مثال رجوع کنید به مقالۀ، فاشیست های امروز و کنفدراسیون ایالات برده دار جنوب: خطی مستقیم، ارتباطی مستقیم میان تمام ستم ها (آواکیان. ۲۰۲۰). بنیادگرایی مسیحی و میهن پرستی امپریالیستی در پیوند با میلیتاریسم، مولفه های ذهنیت توده های درگیر در این جنبش ارتجاعی فاشیستی است. این پایۀ توده ای، بر مبنای بنیادگرایی دینی و میهن پرستی متعصبانه باقیِ احکام اجتماعی و سیاسی و اخلاقی فاشیستی را برای خود توجیه پذیر می کند: برتری طلبی سفید، ضدیت با آزادی و برابری زنان و ال.جی.بی.تی.کیو به ویژه حق آنان در پرورش فرزندان، ضدیت با مهاجرین و  ضدیت با علم.

ضدیت اینها با علم صرفا دور شدن از علم نیست. بلکه به قول رفیق آواکیان، برای علم جایگزین دارند و این جایگزین، انواع و اقسام تئوری های توطئه و سایر مفاهیم خُل و چِل کننده است که تعصبات کورشان را تقویت می کند. برتری طلبی سفید، پافشاری بر جایگاه  فرودست زن مولفه های اساسی در ایدئولوژی و برنامه نیروهای راست گرا در این کشور بوده است و الان تبدیل به یک جهاد صلیبی شده است. در ضمن تعداد زیادی زن در  صفوف فاشیستهای آمریکایی هستند، از اقشار تحصیلکرده و توده های تحتانی سفید بیکار و بی چیز.

کشیشی به نام هوبرت لاک نقل می کند که استادش جیمز لوتر آدامز که خودش تجربۀ دست اول از فاشیسم هیتلری داشت، در دهه ۱۹۸۰، هنگامی که مسیحیان دست راستی به عنوان یک نیروی سیاسی و شعار “فتح دوباره ملت به خاطر خدا” وارد میدان شدند به دانشجویان هشدار داد که در آمریکا، فاشیست ها با صلیب شکسته و پیراهن قهوه ای سراغ شما نخواهند آمد. بلکه نسخۀ آمریکایی فاشیسم، صلیب به اضافۀ شعار سوگند وفاداری به میهن است[۱۹].

وقتی فاشیست های آمریکایی صحبت از «استثنائی بودن آمریکا» می کنند منظورشان طرفداری از سیستم ستم و استثمار سرمایه داری- امپریالیسم و ​خصوصا مسیر «ویژه و غریب» تکامل این سیستم در آمریکا است. یعنی برده کردن مردم آفریقا، نسل کشی نخستین سکنۀ این قاره و عزم راسخ که این کشور سرمایه داری- امپریالیستیِ خاص باید در جهان سلطه داشته باشد. به علت تاریخ برده داری در آمریکا و نقش آن در ساختن آمریکا است که فاشیسم پایۀ توده ای اش را عمدتا از مناطق جنوبی آمریکا می گیرد.

رژیم فاشیستی یک برنامه استراتژیک برای تغییر کیفی حاکمیت بورژوازی در خود آمریکا و به تبع آن، شیوۀ فرمانروایی اش در جهان است. این حرکت، سرکوب پایه ای ترین حقوق توده های مردم که یک دموکراسی بورژوایی به آن قائل است را دنبال می کند، ولی همچنین و لاجرم برای “تک پایه” کردن حاکمیت، به سرکوب جناح دیگر حاکمیت هم دست خواهد زد مگر این که تسلیم شوند. البته رژیم ترامپ/پنس پیشاپیش به صورت «خزنده» بسیاری از آنان را از ارگان های مختلف، از قوۀ قضاییه و پلیس و ارتش “پاکسازی” کرده است. آدم به یاد کودتای سی خرداد ۱۳۶۰ خمینی و دارودسته هایش علیه جریان بنی صدر می افتد.

سوال: اما چرا توده هایی که خودشان قربانی این سیستم هستند درگیر این جنبش ارتجاعی شده اند؟

جواب: مگر خمینی برای خودش «پایگاه» فاشیستی درست نکرد؟ بسیاری از خانه های امن مبارزین و هویت سیاسی شان توسط همین توده های حامی رژیم خمینی لو داده شد. مگر فراموش کرده ایم که رادیو و تلویزیون چگونه از مادرانی که پسران و دختران کمونیست و مجاهدشان را لو می دادند مدل سازی می کرد؟ استفاده از پایۀ توده ایِ تاریک اندیش و ارتجاعی، یکی از سلاح های مهم رژیم خمینی در سرکوب و پراکندن جو ارعاب در جامعه بود. باید خاطرنشان کنم که این جنبه از سرکوب های دهۀ خونین شصت هنوز مستند نشده است. گرایش های پوپولیستیِ امتیاز دادن به “توده ها” مانع از آن شده که یک سند پژوهشی خوب در این زمینه بیرون بیاید. جنبش های ارتجاعی بدون توده ها به راه نمی افتد و یکی از تدارکات مهم برای انقلاب به حداقل رساندن پایۀ توده ایِ رژیم های حاکم به ویژه رژیم های فاشیستی است که به یک جنبش “توده ای” تکیه می کنند. «سازمان زنان» هیتلر را به خاطر بیاورید که حول شعار تحقیر آمیز «بچه، آشپزخانه، کلیسا[۲۰]» چند میلیون زن عضوش بودند.

رفیق آواکیان نکته مهمی را طرح می کند و می گوید، دنبالچه شدن بخشی از مردم به خاطر آن نیست که از حکومت های فاشیستی می ترسند، پس دنبالش راه می افتند. البته عامل ترس هم عمل میکند. اما مساله جدی تر این است که برهم زدن «سنت ها» و «نُرم» ها را سرچشمه ایجاد آشوب می دانند. این حس فقط محدود به دینمداران نیست. در میان سکولارها هم حس دلبستگی انگل وار به امنیت و رفاهی که کشورهای امپریالیستی در ازای تحمیل فقر و جنگ و نابودی به میلیاردها انسان به چند صد میلیون ساکنان کشورهای امپریالیستی اعطا می کند، فاشیست تولید می کند. حتا از  میان مهاجرینی که از جهان فقر و سرکوب و ویرانی توانسته اند به این کشورهای امپریالیستی مهاجرت کنند. شمار فاشیست های ایرانی تبار که در آمریکا جان فدایی رژیم ترامپ/پنس هستند کم نیست. استدلالشان هم این است که آمریکا برای این ها خوب بوده است. چیز عجیبی نیست. در میان کسانی که آماج و قربانی روابط ستمگرانه هستند همیشه عده ای هستند که آن روابط را می پذیرند و بعضا مجری یا مبلغ آن می شوند.

به یک کلام، در آمریکا هم انگل وارگی امپریالیستی و هم تاریخ ویژۀ این کشور، به ویژه برده داری، مختصات این جنبش فاشیستی را که پایگاه توده ای دارد می سازد. این ویژگی ها ریشه های عمیق تاریخی دارند و به شدت روی صحنه سیاسی سایه انداخته و آن را تعیین می کنند. نیمی از تاریخ آمریکا برده داری بوده است. فاکتور دیگر که رفیق آواکیان به عنوان یک عامل معاصرتر تحلیل می کند، تغییر در موقعیت زنان است. موقعیت زنان در پنجاه سال گذشته تغییر بسیار کرده است. میلیون ها زن سرپرست خانواده هستند و تنها زندگی می کنند. در واکنش به تغییرات بزرگ در موقعیت زنان، یک جریان زن ستیزِ پدرسالار فاشیست هار و تهاجمی به وجود آمده است که واقعا صحنه های فیلم «سرگذشت  ندیمه» آن را خوب به تصویر کشیده.

اینکه چرا در این مقطع و به این شکل یک فاشیسم از درون هیئت حاکمه آمریکا سر بلند کرده، توسط باب آواکیان تحلیل شده و یک سری ابزارهای تحلیلی به دست ما داده است. اما اصل مساله این است که کمونیستها باید به ضرورت مقابله با عروج فاشیسم و قدرتمند شدنش جواب دهند و بخشی از این مبارزه باشند که هستند.

سوال: یکی از سوالاتی که در مورد این بیانیه مطرح شد این بود که چرا آواکیان بر «مسالمت آمیز» بودن مبارزات ضد فاشیستی در شرایط فعلی تأکید میکند؟ حتی برخی پرسیدند که آیا این تأکید به معنای صرف نظر کردن آواکیان از انقلاب است؟!

جواب: در این بیانیه به صراحت بر ضرورت انقلاب تأکید شده و من واقعا نمیدانم دیگر چه چیزی باید می نوشت و چطور باید می نوشت تا آنها که متوجه نیستند متوجه بشوند! اما در مورد تأکید آواکیان بر مسالمت آمیز بودن مبارزات جاری باید بگویم بازهم رجوع کنید به خطوط کلان و عملیاتیِ استراتژی جنگ انقلابی در آمریکا. مختصات و ویژگی های مبارزۀ مسلحانه و چگونگی شروع و پیشبرد آن و چرایی خودداری کردن از رویارویی نظامی «پیش از موعد» با قوای دشمن در اسناد پایه ای حزب کمونیست انقلابی آمریکا و توسط آواکیان تدوین شده است. کتابها و اسنادی مثل «کمونیسم نوین» و «چرا به یک انقلاب واقعی نیاز داریم و چگونه میتوانیم واقعا انقلاب کنیم». از این منظر، مساله این است که در حال حاضر آن شرایط و مقدمات برای شروع مبارزه مسلحانه و جنگ انقلابی در جامعه آمریکا موجود نیست و به سرعت سرکوب و همه نیروهای انقلاب نابود شده و به این ترتیب، برای یک دوران طولانی فاکتور انقلاب و انقلابیون از معادلات صحنه سیاسی محو می شود. به یک کلام، جنگ باید زمانی شروع شود که یارای تبدیل شدن به یک جنگ بلند مدت و وسیع توده ای و شکستن حلقۀ محاصره و سرکوب دشمن را داشته باشد.

البته باید اضافه کرد که آواکیان در همان آثار – مشخصا در کمونیسم نوین – میگوید اگر توده ها برای مقابله با دشمن و دفاع از خودشان مسلح شدند و وارد یک رویارویی نظامی شدند، عادلانه است و باید از آن حمایت کرد. اما، نیروهای سازمان یافته انقلاب نمی توانند بدون آمادگی های لازم و بروز اوضاع انقلابی، جنگ را شروع کنند.

سوال: پس کمی وارد چارچوبی که به کل این کشمکش سیاسیِ جاری معنا و اهمیت درازمدت می دهد بشویم. یعنی انقلاب در آمریکا و استراتژی انقلاب در این کشور که از مولفه های اصلی تکامل کمونیسم نوین توسط آواکیان بوده است.

جواب: قبلا اشاره کردم که «تسریع اوضاع» به سمت شکل گیری یک وضعیت انقلابی خصلت فعالیت های امروز را تعیین می کند. آواکیان می نویسد وقتی وضعیت انقلابی رسید: «باید با تمام قوا برای پیروزی حرکت کرد. برای رسیدن به آن وضعیت باید از هم اکنون، فعالانه کار کرد و آماده شد.»

 یکی از ملزومات وضعیت انقلابی، فروپاشی «شرایط عادی» و کارکرد«عادی» نظام حاکم و دستگاه حاکمیت است. ظهور چنین بحرانی، به خودی خود به وضعیت انقلابی منتهی نمی شود اما فاکتور مهمی در تکوین اوضاع انقلابی است. چون ظرفیت های حکومت در سرکوب ضعیف می شود، امکان رشد و گسترش سریع نیروهای انقلابی به وجود می آید و بهم ریختگی حاکمیت باعث فروریختن ترس تحتانی ترین قشرهای مردم می شود. آواکیان به نکته مهمی در «ناباوری» توده های مردم به امکان این که ما بتوانیم در عمل نیروهای قدرتمند طبقۀ حاکمه را شکست دهیم و انقلاب را به پیروزی برسانیم، اشاره می کند و می گوید، علتش این است که مردم نمی توانند اوضاعی را تصور کنند که کارکردِ به اصطلاح «عادی» نظام به طور اساسی متلاشی شود و کنترل اوضاع از دست طبقۀ حاکم خارج شود و تا حد زیادی، توانِ ترفند و فریب مردم و ترساندن جامعه را از کف بدهد. چنین وضعی امکان سازماندهی، تعلیم و تجهیز نیروی نظامی انقلابی را هم فراهم میکند. البته به قول رفیق آواکیان، «این طور نیست که اوضاع، امکان انجامِ  ساده و بی دردسر این امر را فراهم میکند. در واقع، پایۀ انجام این کار را باید از دلِ کورۀ داغ اوضاع بیرون کشید. نکته اینجا است که این مهم را باید بدون نابود شدن انجام داد و تحقق این امر، فرآیندی پر از مبارزه حاد است؛ اما اوضاع نوینِ شگفت انگیز، امکان آغاز این مبارزه، توسعه و فرجام پیروزمند آن را فراهم خواهد کرد. … »

این مختصر، چارچوبۀ اهمیت کل مبارزۀ ضد فاشیستی امروز و هدف آن را نشان می دهد.

سوال: یکی از موضوع های مهم که آواکیان در سند «چرا نیاز به یک انقلاب واقعی داریم و چگونه می توانیم واقعا انقلاب کنیم» به عنوان عاملی منفی در برخاستن قشرهای تحتانی جامعه نام می برد، وجود طبقه میانه بزرگ است. طبقه میانه یا خرده بورژوازی، طبقه ای که میان اقشار تحت ستم واستثمار و بورژوازی قرار دارد و در جامعه ای مانند آمریکا به علت رفاهی که از طرف سیستم حاکم به اقشاری از آن داده می شود، بخش مهمی همدست حاکمیت است. در مبارزات کنونی، قشرهای مختلف این طبقه کجا ایستاده اند؟

جواب: این طبقه بسیار مشکل آفرین است. به ویژه که در سی چهل سال گذشته نه فقط در آمریکا بلکه به طور کلی در جهان، اغلب در طرف نظم موجود قرار داشته است. به طور مثال در ایران، اوج شورش و ترقی خواهیِ این قشر در سال ۸۸ بود که نمایندگان و سخنگویان سیاسی و ادبی اش، می خواستند هر حرکت مخالفی را به زیر بیرق سبز بکشند و رهبرشان در سالهای دهه ۶۰ و از جمله قتل عام زندانیان سیاسی (سال ۶۷) نخست وزیر بود.

 به آمریکا نگاه کنیم. آواکیان می گوید یکی از مشکلاتِ انقلاب در آمریکا مساله ای است که می توان اسمش را «محاصره و سرکوب شدنِ» قشرهای پایینیِ جامعه توسط طبقۀ میانه گذاشت. شمار عظیمی از مردم فقیر و به شدت تحت ستم در محاصرۀ قشر بزرگ و صاحبِ امکانات طبقه میانه هستند که روشنفکرانش گردانندۀ دستگاه خلق افکار طبقۀ حاکم اند. حکومت و نهادهای سرکوب و کنترل نهایت بهره را از این شکاف برده اند و می برند. هرچند وضع طبقه میانه در آمریکا سیر قهقرائی داشته است اما هنوز قشر وسیع میانه وجود دارد و حتا در میان کسانی که زمانی به لحاظ اقتصادی طبقه میانی بوده اند و امروز دیگر در آن موقعیت نیستند، افکار و توهماتی که فکرسازان این طبقه ساخته و فراگیر کرده اند نفوذ وسیع دارد. در واقع امروز در آمریکا، توهم و دلتنگی برای «روزهای خوش گذشته» (که برای سیاهان و رنگین پوستان آمریکا و میلیاردها انسانی که در دنیا گردنشان زیر زانوی امپریالیسم آمریکا بوده است، به هیچ وجه «روزهای خوش» نبوده است) بسیاری از این ها را به سمت رژیم فاشیستی می راند. البته بخش بزرگی از طبقه میانه، امروزه  ضد رژیم ترامپ/پنس است. اما معضل در آن جا است که اکثریت بزرگ این ها از منظر حزب دموکرات و «کارکرد متعارف» سیستم سرمایه داری امپریالیستی آمریکا، ضد رژیم ترامپ/پنس هستند و به همین علت هنوز در جامعه آمریکا یک نیروی محافظه کارِ مشکل آفرین برای انقلاب هستند. هرچند جنبش سیاهان تا حدی چشم عده زیادی از اینها را به روی تاریخ هولناک ساخته شدن آمریکا از طریق برده داری و نسل کشی بومیان و دزدی سرزمین دیگران باز کرده است. اما اکثریت اینها آمریکا را یک دموکراسی استثنایی می دانند. در حالی که قانون اساسی آمریکا، محصول سازش با برده داری بود و صرفا با اضافه کردن «متمم ها» آن را به روز کرده اند در حالی که بدنۀ اصلی اش هنوز همان است که بود. نظام انتخاباتی دو مرحله ایِ آن، که مانند قانون اساسی اش محصول سازش با برده داری است. به یک کلام دموکراسی حاکم در آمریکا، دموکراسیِ سیستم استثمار و غارت در آمریکا و در جهان است. این واقعیت که طبقه میانه در این کشور در ازای غارت میلیاردها نفر در سراسر جهان، طبقه میانه می شود، مهر انگل وارگی را بر این ها  می زند. یکی از دلایل عمدۀ که این قشر نقش فعالی در مبارزۀ خیابانی علیه رژیم فاشیستی نداشته است، همین محافظه کاری طبقاتی آن است. با این وجود، برای پیروزی انقلاب، مهم است که انقلابیون در این قشر انشقاق سیاسی ایجاد کنند. بخشی را به سمت انقلاب و اتحاد با منافع و آمال ستمدیدگان و استثمار شوندگان آمریکا و سراسر جهان جلب کنند و بخش بزرگی را به موضع دوستی با انقلاب یا دشمنی نکردن با آن برانند. در مقطع کنونی، خیلی مهم است که در نگاه این قشر، مشروعیت نظم حاکم بهم بریزد. پیشاپیش، بخشی از طبقه میانه تحت تاثیر تلاطمات سیاسی کنونی، مواضع بهتری گرفته است و به ویژه نسل جوانی که از این قشر بر می خیزد نقش مهمی در جنبش یکسال گذشته علیه خشونت پلیس و برتری طلبی سفید داشته است. مطمئنا اگر ترامپ شکست خورده و حاضر به ترک کاخ سفید نباشد، تاثیراتش روی این ها زیاد خواهد بود و می تواند عامل قابل توجهی در ایجاد قطب بندی مساعد به حال انقلاب باشد. هرچه بیشتر در وفاداری قشرهایی از طبقه متوسط جا به جایی صورت بگیرد، در زمان آغاز جنگ انقلابی، نیروهای انقلابی بیشتر خواهند توانست مانع از آن شوند که مراکز قدرت انقلابی به محاصره افتاده و سرکوب نظامی شوند.

سوال: با توجه به اوضاع کنونی آیا میتوان گفت اگر و وقتی جنگ انقلابی در آمریکا شروع شود، عناصری از یک «جنگ داخلی» را خواهد داشت؟ یعنی فقط شامل جنگ با نیروهای رسمی طبقه حاکمه نخواهد بود بلکه شامل بخشی از مردم هم که متحد حکومت هستند نیز خواهد بود؟

جواب: بله. آیندۀ دور را نمی دانیم اما اگر در بازۀ زمانی نزدیک رخ دهد، قطعا چنین عنصری را در بر خواهد داشت. آواکیان در سند مورد بحث می گوید، یکی از اهدافِ کلیدی نیروهای انقلابی باید این باشد که صفوفِ دشمن را دلسرد و از هم گسیخته کنند و باعث ریزش نیروهای وفادار به ضد انقلابِ حاکم شده و ابتکار عمل را از او بربایند. این امری نیست که به زمانِ آغاز جنگ انقلابی محول شود. بلکه به مقدار زیادی باید در نبردهای سیاسیِ امروز به وجود آید. در اوضاع کنونی، مقابله با “پایه” فاشیست این رژیم یک ضرورت است و کوتاه آمدن در مقابلشان، آنها را منسجم تر می کند. اما مقابله می تواند در صفوفشان شکاف بیندازد. ترکیبی از مقابله سازمان یافته و نقشه مند با شکست انتخاباتی ترامپ، می تواند عامل برجسته ای در این ریزش باشد.

سوال: در این سند مقابله با سرکوب به عنوان یک عامل مهم در دوره تدارک سیاسی انقلاب طرح می شود. آیا درهم شکستن تلاش های سرکوبگرانه در منسجم کردن صفوف انقلاب نقش بازی می کند؟ در این سوال نگاهی هم دارم به جنبش ضد اعدام و به طور کلی جنبش عدالت خواهی در ایران

جواب: بله، قطعا نقش مهمی دارد. یک مبارزۀ سیاسی فوق العاده مهم در تدارک برای انقلاب است. صف و صف کشی سیاسی قدرتمند در مقابل دستگاه حاکمه است. در ایران هم پیشبرد چنین مبارزه ای، از تدارکات سیاسی ضروری برای انقلاب است. غیر موجه کردن سرکوبِ مبارزه بخشی از فروپاشاندن مشروعیت حکومت است. آواکیان در این سند می گوید، مبارزه را باید طوری پیش برد که «در مقابل سرکوب، عزم نیروهایی که پیشاپیش در جبهه انقلاب هستند محکمتر شود و تعداد بیشتری افراد جدید واردش شوند و عده بازهم بیشتری را به سمت همکاری و یاری رساندن به انقلابیون براند و باز عده فزون تری را به موضع بی طرفی دوستانه جلب کند و بالاخره در صفوف دشمن هم یاس و شکاف و ریزش بیندازد.»

سوال: برخی اتفاقات که در شش ماه گذشته در تقابل میان رژیم فاشیستی و مردم در آمریکا رخ داد، درس های مهمی دارند. مثلا تابستان گذشته پس از شروع جنبش «جان سیاهان مهم است»، ترامپ در واشنگتن، در واقعه ای که به واقعه پارک لافایت (پارک جلوی کاخ سفید) معروف شد، به ارتش دستور سرکوب تظاهرکننده ها را داد. حتا از ارتش خواست که تانک به خیابان بیاورد و هلیکوپترهای نظامی از ارتفاع پایین بالای سر تظاهر کننده ها پرواز کنند. نقشه اش این بود که لشگرکشی اش در واشنگتن را تبدیل به مدلی برای سرکوب نظامی تظاهرات ها در همه ایالت ها بکند. اما سران ارتش از این حرکت امتناع کردند. بعد از آن گارد ملی را به پورتلند فرستاد. شب های اول صحنه های ترسناکی از پورتلند مخابره می شد. سربازان تا به دندان مسلح که ماسک زده بودند از پاترول های بی نام و نشان پیاده می شدند و مبارزین را در یک گوشه گیر می انداختند و دستگیر می کردند. اما یک جنبش توده ای علیه این تهاجم نظامی بلند شد. صف بزرگی از مردم شهر، مادران، پرستاران و غیره شبانه روز و هر روز در خیابان بودند. ترامپ مجبور شد نیروهایش را عقب بکشد. این یک پیروزی مهم بود. این جا می خواهم به آن نکته ای برسم که در سند «چرا نیاز به یک انقلاب واقعی داریم و چگونه می توانیم واقعا انقلاب کنیم» آواکیان به کمک نقل قولی از یک افسر ارتش بریتانیا (روپرت اسمیت) بیان می کند. فکر کنم موضوعش این است که تکامل اوضاع سیاسی می تواند عاملی شود که دشمن نتواند از تمام نیروی آتش خود علیه انقلاب استفاده کند. درسته؟

جواب. دقیقا. افسر بریتانیایی، روپرت اسمیت می گوید، بیشتر از میزان مطلقِ قدرت، امکان «استفاده از قدرت» است که اهمیت دارد و آواکیان تاکید میکند، یکی از اصول عملیاتی مهم این است که جنگ انقلابی را باید طوری پیش برد که دشمن نتوانداز مهیب ترین و مخرب ترین سلاحهایش استفاده کند. مهم است که نیروی انقلابی که در ابتدا ضعیف است، با قدرت تام حکومت مواجه نشود. مثلا، جنگ خلق در پرو تا مدت ها با نیروی پلیس می جنگید و حکومت پِرو از وارد کردن ارتش به درون جنگ پرهیز می کرد. ملاحظات سیاسی اش اجازه نمی داد. البته، خود جنگ چریکی، آن نوع جنگ است که نمی گذارد حاکمیت بتواند از نیروهای منظم خود استفاده کند. اما فکر می کنم در این جا نکتۀ آواکیان بیشتر به معادلات سیاسی مربوط می شود.

این ها عوامل مهمی در ممانعت از درهم شکسته شدن نیروهای انقلابی هستند. اما عامل اصلی در به پیروزی رساندنِ این استراتژی، داشتن پایه و طرفدار در میان کلیه اقشار جامعه است. داشتن پایه در میان قشرهای «سنگ بنایی» یعنی تحتانی ترین قشرهای جامعه و داشتن پایۀ کافی و متحد در میان قشرهای میانی برای ممانعت از «محاصره و سرکوب» قشرهای تحتانی که وارد انقلاب می شوند.

سوال: این کار چگونه انجام می شود؟

جواب: اینجا برمیگردیم به نکته تعیین کنندۀ «جلب میلیونها نفر به سمت انقلاب در دورۀ قبل از سررسیدن یک وضعیت انقلابی».

کمونیست های انقلابی اکنون تحت رهبری آواکیان، به طور منظم و پیوسته، ضرورت انقلاب کمونیستی را در میان توده های مردم ترویج می کنند و به آنان می گویند، این آن هدفی است که جانفشانی در راهش ارزش دارد. بر مبنای تاثیر گذاری سیاسی، آنان را در صفوف این انقلاب سازماندهی می کنند و شبکه سازمان یافته «کلوب های انقلاب[۲۱]» را گسترش می دهند. و همانطور که گفتم، پیشبرد مبارزه برای بیرون راندن رژیم ترامپ/پنس از قدرت بر اساس خط «رفیوز فاشیسم» فاز مهمی از این پیشروی و «سه تدارک» است.

سوال: گسترش چطور انجام شده است؟

جواب: ببینید خیلی ها فکر می کردند وقتی آواکیان می گوید، «هزاران و بعد میلیون ها نفر» نیاز داریم که حول این انقلاب و زیر این رهبری برای ایجاد جمهوری سوسیالیستی نوین متشکل کنیم، در مورد آینده ای بعید حرف می زند. اما حرف او در مورد امروز است. مدل سازی آواکیان از این که چطور می توان با داشتن نیرویی کوچک اما سازمان یافته، از موقعیت بسیار کوچک به لحاظ کمی به موقعیت هزاران و بعد میلیون ها نفر رسید، بسیار آموزنده است. حزب ما باید درس های جهانشمول آن را بیاموزد و در شرایط خاص ایران به کار ببرد[۲۲]. هر کس ذره ای جدیت در مورد انقلاب داشته باشد می داند که این کار، امری غول آسا و پیچیده است. در واقع، سخت ترین و در عین حال ضروری ترین کوشش و تلاش بشر در عصر سرمایه داری، برانداختن کل نظام طبقاتی چند هزار ساله از طریق انقلاب های کمونیستی است. به علت این پیچیدگی و دشواری است  که در طول راه بسیاری از نیروهای انقلابی کمونیست خسته شده اند، جهت گیری استراتژیک شان را گم کرده اند و به وضع موجود تن داده اند و غیره.

رفیق آواکیان می گوید اصل مساله این است:

بر پایۀ طرح صریح انقلاب با مردم باید به میانشان رفت و سپس با حرکت از این مکان، لازم است که با آن ها در مبارزه علیه بی عدالتی و ستم متحد شویم و برای جلب شمار هرچه بیشتری از آنان به دیدن نیاز به انقلاب و امکان آن و همراه شدن با آن، مبارزه کنیم. … ما باید صراحتا با موضوع انقلاب به میان مردم برویم. نه میان یکی و دوتا. نه به میان بخش کوچکی از مردم. بلکه به میان توده های مردم، در سراسر کشور و در هر بخش جامعه. بجای اینکه بگذاریم درک آنها در همان سطح که هست بماند، باید محتوای بحث را ما تعیین کنیم و در همان چارچوبۀ محدود، افکاری را در مورد انقلاب به میان بکشیم.

بدون استمرار در انجام این کار، حرف از گسترش و انباشت قوا بیهوده است. اما اگر هدف انقلاب کمونیستی رهروان میلیونی پیدا نکند، نمی توان آن را متحقق کرد. پس انباشت قوا برای پیشبرد انقلاب امری حیاتی است. آواکیان تاکید می کند:

فعالیت انقلابی را باید از طریق افزایش دائمی تعداد کسانی که در صفوف انقلاب سازمان یافته و همراه با هم، طبق یک جهت گیری و نقشه استراتژیک عمل میکنند، پیش ببریم. این کاری است که باید به طور پیگیرانه انجام داد، از جمله در دوره های به اصطلاح عادی اما وقتی با هر تکان در اوضاع جامعه یا با وقوع هر بحران و جنایت تازۀ حاکمیت، توده های مردم به مقاومت بلند می شوند و آن چه را به طور عادی می پذیرفتند دیگر نمی پذیرند، این فعالیت، اهمیت صد چندان پیدا می کند. در دورۀ اخیر بسیاری از این تکان ها را دیده ایم. از جمله، انتخاب رژیم ترامپ/پنس و ادامۀ ظلم ها و بیدادگری هایش بعد از به قدرت رسیدن. بسیار مهم است که انقلابیون و دیگران از این نوع ̕تکان های اجتماعی استفاده کنند و شمار روزافزونی از مردم را وارد بسیج دائمی ای کنند که برای بیرون کردن این رژیم لازم است. اما، انقلابیون باید به ورای این رفته و هر کاری برای پیشروی انقلاب و گسترش نیروهای سازمان یافته آن بکنند تا هدف اساسی یعنی سرنگونی کلیت این نظام را ممکن کنند. …

سوال: با نیروی کوچک چگونه می توان بر میلیون ها نفر تاثیر گذاشت؟

جواب: در این سند رفیق آواکیان مبحث مهمی را تحت عنوان نیروی «حد نصاب» می کند و می گوید در شرایطی که صفوف انقلاب و گسترۀ نفوذ آن هنوز بسیار محدود است و سازماندهی هزاران نفر در انقلاب و فعالیت برای تاثیر گذاری بر میلیونها نفر، هدف فوریِ کلیدی است، باید «حد نصابی» از نیروهای انقلابیِ سازمان یافته در نقاط مختلف کشور — به ویژه از میان جوانان به وجود آورد و این نیروی «حد نصاب» که هرچند در ابتدا ممکن است کوچک باشد، اگر به طور نقشه مند و با عزم و ارادۀ کافی فعالیت کند، می تواند بر صحنه سیاسی تاثیر بگذارد و به موازات تاثیرگذاری شمار نیروهای سازمان یافته برای انقلاب را افزایش دهد و به طور تصاعدی رشد یابد. آواکیان می گوید: «شما با داشتن نیروهای سازمان یافته که حول یک خط انقلابی متحد شده اند، بر صحنه تاثیر میگذارید … و امواج این تاثیر گذاری به دنیا میرسد …  اگر قرار است میلیون ها نفر را در انقلاب رهبری کنید باید نیروی سازمان یافته هزاران نفره داشته باشید؛ نیروی سازمان یافتۀ هزاران نفری که مرتبا افزایش می یابد، سمت و سو داده می شود، سازمان دهی می شود، تعلیم پیدا می کند و به عنوان یک نیروی انقلابی واقعی و قطب جاذبه، رهبری می شود.» (همانجا)

سوال: اگر میشود در انتها بازگردیم به رابطۀ میان مبارزۀ ضد فاشیستی امروز با رویکرد استراتژیک به انقلاب.

جواب: به قول آواکیان اساسی ترین نکته در تمام این ماجرا، رسیدن به یک اوضاع انقلابی است و کلیۀ فعالیت های امروز «تماما بخشی از یک رویکرد و نقشۀ استراتژیک کلی است که باید آگاهانه و سیستماتیک پیش ببریم تا به آن نقطه برسیم». و توضیح می دهد که،

در این راه، با یک چالش عظیمِ فوری مواجهیم که سخت بر چشم اندازهای انقلاب سنگینی می کند و آنهم رژیم ترامپ/پنس است. … اگر این رژیم بتواند قدرت خود را بیش از این تحکیم کند و برنامۀ وحشتناکش را به طور کامل عملی کند، چشم انداز انقلاب ضربۀ سختی خواهد خورد و حداقل تا مدتی، نیروهای انقلابیِ آگاه، محو یا کاملا نابود خواهند شد. از طرف دیگر، اگر یک جنبش توده ای برای بیرون کردن این رژیم به پا خیزد و اگر انقلابیون این جنبش را طوری بسازند که مرتبط با انقلابی باشد که مورد نیاز بوده و راه حل اساسی است، آنگاه اوضاع جامعه و جهان برای جنگ علیه بی عدالتی و ستم بسیار مساعدتر خواهد شد و پیشروی های حیاتی در جهت سرنگونی کلیت این نظام می توان کرد. ….

سوال: باور کردن امکان انقلاب در آمریکا سخت است. اما با این کیفیت حزبی و رهبری کمونیستی در ترکیب با غلیان خشم و اعتراض از پایین و بهم ریختگی در بالا … می توان امکانش را دید.

جواب: حتا در دورۀ ثبات بورژوازی آمریکا، آواکیان با تحلیل علمی از پایه های انقلاب، امکان و چگونگی انجام آن را ترسیم کرده است. و امروز،  کمونیست های انقلابی در آمریکا آن را ممکن تر از پیش می بینند. نه حتمی و تضمین شده و اجتناب ناپذیر. اما یک امر واقعا ممکن. نه بر مبنای آرزوها و خیالات بلکه بر مبنای تحلیل های اکیدا علمیِ آواکیان از دینامیک هایی که در کار است و دیگ جوشانی که در غلیان است و دیدن جاده ها و راه هایی که می توان با دخالتگری نقشه مند و پیوسته و خستگی ناپذیر کمونیست های انقلابی، باز کرد و اوضاع را به سمت کیفیتا متفاوت چرخاند. و قصد دارند به خاطر بشریت حداکثر استفاده از این فرصت را بکنند و آماده اند تا زمین و زمان را بهم بریزند تا بحران سیاسی بی سابقه ای که انتظارش را می کشیدند و برایش کار می کردند، تبدیل به وضعیت انقلابی کنند. بحران جاری در ترکیب با رخدادهای تصادفیِ شگرف رشدی جهش وار کرده است: رخدادهایی مثل برخاستن جنبش عظیم و زیبای ضد برتری طلبی سفید در آمریکا، ظهور پاندمی کوید۱۹ که زشتی نظام سرمایه داری را به روشنی روز به نمایش درآورد و عرصۀ جدال فکریِ علم با ضد علم، حقیقت با روایت، فاکت با تخیل و شهود و … را به طرزی شگفت انگیز دگرگون کرد. بله جنبش فراگیر ضد فاشیستی غیر خشونت آمیز است اما بخشی از تدارک چند وجهی و چند لایه است برای کسب حداکثر آزادی ممکن برای عملی کردن سیاست زیر، هنگام ظهور وضعیت انقلابی:

وقتی وضعیت انقلابی به وضوح در حال ظهور است، به سرعت ستون فقرات انقلاب را به نیروهای رزمی سازمان‌یافته در مناطق استراتژیک تبدیل کنید، دست به تعلیمات ضروری بزنید، ابزار ضروری را به دست آورید و نیازهای لجستیکی اولیۀ این نیروی انقلابی رزمنده را برای آغاز یک نبرد تا به آخر فراهم کنید. در همان حال، مانع از آن شوید در این گرهگاه تعیین کننده، دشمن نیروهای انقلابی را درهم شکند. میلیون‌ها نفر دیگر را در نیروهای “ذخیره” سازمان داده و این نیروی قدرتمند را تبدیل به پشتوانۀ نیروهای رزمندۀ مرکزی کنید. (کمیته مرکزی حزب کمونیست انقلابی آمریکا، چگونه می توانیم پیروز شویم ۲۰۱۷).

برای این که منظورم را در رابطه با پتانسیل عظیمی که در بطن اوضاع هست برسانم بگذارید با نقل نوشتۀ یکی از رفقا که مثل گزارش ورزشی است بگویم که:

تیم ما میتواند در رابطه دیالکتیکی با تغییرات ناگهانی، حرکت، اعتماد به نفس، قدرت و ریتم خود را به دست آورد… و به ناگهان بازی هایی را انجام دهد که قبلا نمیتوانست انجام دهد… و طرف دیگر میتواند اعتماد به نفس و شتاب خود را ببازد… در رابطه دیالکتیکی با همه اینها… ناگهان قادر نباشد به روش سابق بازی کند … به لاک دفاعی رفته و مرتکب خطاهای پرهزینه بشود. همه اینها میتواند یک جا جمع شده و سد را بشکند.

ماحصل این نبرد تاثیرات تاریخی و جهانی خواهد داشت و برای این که نتایجش به نفع ستمدیدگان جهان و نهایتا کل بشریت باشد، فداکاری ها و جانفشانی بهترین های آن جامعه به ویژه کمونیست های انقلابی را ضروری می کند و ما می خواهیم که بزرگترین و بدیع ترین انقلاب کمونیستیِ تاریخ بشر در آمریکا سربلند کند.

————–

[۱] Avakian, Bob (1986) Democracy: Can’t We Do Better Than That? Banner Pr

[۲]  Avakian, Bob (2008) Communism and Jeffersonian Democracy. RCP Publications

[۳] Avakian, BAOB. TO THOSE BLACK PEOPLE WHO ARE VOTING FOR JOE BIDEN. Revcom

[۴]  آواکیان، باب (۲۰۱۸) چرا به یک انقلاب واقعی نیاز داریم و چگونه واقعا میتوانیم انقلاب کنیم؟ سخنرانی باب آواکیان در تابستان ۲۰۱۸. ترجمه و انتشار از حزب کمونیست ایران (م ل م)

[۵]  این سند در ضمائم (ص ۴۵۵-۴۶۹) ترجمه فارسی کتاب کمونیسم نوین اثر باب آواکیان در سایت ما قابل دسترسی است.

[۶]  به ویژه آثار وی از سال ۲۰۰۴ به این سو برجسته هستند. مقالاتی مثل: «جمهوری وایمار» (۲۰۰۴)، مقاله «چیزی به نام آنها موجود نیست»، «آیا کانون قدرت می تواند خود را حفظ کند»، «راهی برای درک رویدادهای جاری». این مقالات نمونه های بی نظیری از کاربُرد روش و رویکرد علمی مارکسیستی در تحلیل از روندها و اوضاع هستند و با وجود آنکه بر آمریکا تمرکز دارند اما دارای درس های جهانشمول هستند. آواکیان این آثار را در گذشته نوشته و کلیات امروز را ترسیم کرده است. برای نمونه، در سال ۲۰۰۵ که اوج جنگ های خاورمیانه ایِ آمریکا بود رفیق آواکیان، بر مبنای تحلیلی علمی از روندها، پیش بینی کرد آن چه موجب بحران بزرگ در هیئت حاکمۀ آمریکا خواهد شد، «بر هم خوردن اجماع» دویست ساله در شیوۀ حاکمیت خواهد بود. او می نویسد: «… بله، گسترش امپراتوری می تواند تبدیل به گسترش بیش از اندازه شود و برایشان مشکل آفرین بشود و این می تواند شکلی باشد که تحت آن همه چیز به زیر سوال کشیده شود و حتا یک وضعیت انقلابی سربلند کند. با این وجود فکر می کنم آن چه در این مجموعه مصمم و سمج است، به فشرده ترین وجه عنصر فاشیسم مسیحی است. هم مصمم و سمج است و هم چالشی اساسی است علیه اجماعی که در این کشور به شکل های مختلف در سراسر تاریخ آن حاکم بوده است.» بی علت نبود که آواکیان، در بیست سال گذشته همواره بر ضرورت به چالش کشیدن افکار دینی توده های مردم تاکید می کرد و خودش آثار مهمی را برای خدمت به این فعالیت تولید می کرد و تلاش بی وقفۀ مسیحیان فاشیست در به اسارت گرفتن اذهان توده ها را افشا میکرد. 

[۷]  در این مورد رجوع کنید به:

  • آواکیان، باب (۱۳۹۸) گسست از ایده های کهنه. سخنرانی باب آواکیان دربارۀ خط و مشی جبهه متحد ضد فاشیسم. ترجمه منیر امیری. چاپ و ویرایش دوم. انتشارات حزب کمونیست ایران (م ل م)
  • به قدرت رسیدن هیتلر و اشتباهات حزب کمونیست آلمان و کمینترن. از نشریه حقیقت شماره ۸۲. خرداد ۱۳۹۷

[۸] آواکیان، باب (۲۰۰۷) انقلاب و رهایی بشر. بخش دوم چه باید کرد غنی شده. ترجمه و انتشار از حزب کمونیست ایران (م ل م)

[۹]  برای کمک به بحث «ضرورت و آزادی» و همچنین «جهت گیری استراتژیک» نگاه کنید به گزیده ای از گزارش پلنوم یازدهم کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران (م ل م) به تاریخ ۱۳۹۸. در همین شماره نشریه حقیقت.

[۱۰] Gellman, Barton. The Election that could break America. The Atlantic. November 2020

[۱۱] به دار کشیدن بعد از شکنجه کردن سیاهان

[۱۲]  نیویورک تایمز، ۲۸ سپتامبر ۲۰۲۰

[۱۳] ‌سخنرانی برنی سندرز ۲۴ سپتامبر ۲۰۲۰

[۱۴] THE ACUTE FASCIST DANGER— RISING ABOVE PETTY “LEFTISM,” ACTING IN THE INTERESTS OF HUMANITY. Basic Questions, Existential Stakes. by Bob Avakian. October 10, 2020 

[۱۵] The Lincoln Project Co-Founders on the 2020 Election. 24 September 2020

[۱۶] Mike Davis on the global crisis: This moment is not a tunnel with a bright light at the end. 10 July 2020

[۱۷]  سلاحهای حرارتی یا سامانه بازدارنده فعال یا باختصار ای. دی. اس (Active Denial System) به آن اسلحه حرارتی یا ماکروویو هم میگویند. جنگ افزاری است که روی جیپ یا پاترولهای جنگ خیابانی نصب میشود. با انرژی هدایت شده آماج خود را هدف قرار میدهد. با امواج میلیمتری و شلیک آنی امواج مایکروویو کار میکند. اما به صورت تابش مستمر نیز برای کند کردن یک جمعیت استفاده میشود. سلاح کشنده ای نیست اما آماج را کاملا فلج و ناتوان میکند و احساس جدا ناخوشایند جدا شدن گوشت از استخوان را در پی دارد و بافت ها را تخریب میکند. میتواند شعاع یک کیلومتر را پوشش دهد. اولین بار در جنگ افغانستان استفاده شده است. از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۴. در سال ۲۰۱۰ پلیس لس آنجلس اعلام کرد که قصد دارد از آن در زندانها علیه شورشیان و درهم شکستن آنها استفاده کند. روسیه و چین هم نسخه های مشابه برای سرکوب شورش های خیابانی دارند.  

 

گزیده ای از گزارش پلنوم یازدهم کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران (م.ل.م)

دو بخش از این گزارش قبلا منتشر شده است: بخش تحلیل از اوضاع، در سرمقاله حقیقت شماره ۸۵ (تیر ۱۳۹۸) منعکس شد. و گزیده ای از بولتن «انباشت نیرو و سازماندهی برای انقلاب» در آبان ۱۳۹۸ در سایت حزب انتشار یافت.

گزیدۀ زیر از بخش «بررسی وضعیت حزب به عنوان پیشاهنگ آینده» انتخاب شده است.

….

این بخش از مباحث پلنوم، به بررسی اوضاع ذهنی حزب  مان اختصاص داشت. به عبارت دیگر، سوال این بود: در زمینۀ درونی کردن گسست کیفی کمونیسم نوین (عمدتا در روش و رویکرد)، و در بیرونی کردنِ زائده های فکری گذشته – هم در زمینه گسست از اشتباهات روش و رویکرد گذشته و هم در زمینۀ محصولاتِ فکری و پراتیکیِ آن اشتباهات — کجای کاریم؟

در این بررسی، اساسی ترین و تعیین کننده ترین موضوع در سنتز نوین کمونیسمِ آواکیان را به عنوان حلقۀ کلیدی در دست گرفته ایم. یعنی، «تکامل بیشتر و سنتز بیشتر کمونیسم به مثابۀ روش و رویکرد علمی و به کاربست پیوسته تر این روش و رویکرد علمی در مورد واقعیت به طور عام و به طور خاص در مورد مبارزۀ انقلابی برای سرنگون و ریشه کن کردن کلیۀ سیستم ها و روابط استثمار و ستم و پیشروی به سوی جهان کمونیستی» (آواکیان. رئوس سنتزنوین. ۲۰۱۵) 

….

درک این «زیربنا» و کاربرد پیوستۀ آن اهمیت عظیمی برای ما کمونیست ها دارد زیرا برای تغییر جامعه و جهان باید بتوانیم  تضادهای واقعی  آن را بشناسیم و در بطن واقعیت متضاد، راه های تغییر بنیادین آن را شناخته و روی آن کار کنیم. انجام انقلاب، ارتباط گسست ناپذیر با درک صحیح از شرایط مادی و اجتماعی و ضرورت های سرچشمه گرفته از این شرایط دارد. پیشاهنگ کمونیست همواره باید توده ها را رهبری کند که راه به سوی آینده را «بکاوند» و این کار را باید بر اساس پتانسیل ها و محدودیت های واقعی انجام دهد و نه بر اساس توهم و خوش خیالی؛ نه با  خیال «پیروزی اجتناب ناپذیر کمونیسم» و دیگر درک های غیر علمی و نتیجتا توهم آلود. اهمیت اساسی درک «زیربنای» کمونیسم نوین در همین جاست. بدون چنین رویکرد علمی ای به انقلاب، مطمئنا شکست خواهیم خورد.

تاثیرات تئوری قبلی و خطر شیوۀ با «لیست» جلو رفتن

چرا کاربست پیوستۀ آن عنصری که آواکیان تاکید می کند «زیربنای تمام عناصر مرکزی و مولفه های تعیین کنندۀ سنتز نوین و راهنمای همۀ آنهاست» در تحلیل ها و تبیین ها و سیاست ریزی ها و راهگشایی های فکری و عملی، به سادگی میسر نمی شود و اساسا امری دشوار است؟ یک دانشمند زیست شناس داروینیست در مورد تاثیر تئوری قدیم می گوید:« انتظارات تئوری به حدی بر دریافت های حسی سایه می اندازد که افکار جدید به ندرت امکان می یابند از درون فاکت هایی که تحت تاثیر تصویر کهنه از جهان جمع آوری شده اند، سربلند کنند»[۱]

یعنی، چارچوب تئوریک قدیم، فکر را به مجرای معینی می برد و خطر آن هست که کماکان با شیوۀ تفکر و چارچوب تئوریک گذشته در مورد مسائل اساسی فکر کنیم اما از ادبیات و واژه های سنتزنوین استفاده کنیم. این هیچ نیست مگر «بازیافت» همان کهنه اما با ظاهری نو. در حالی که دگرگون کردن رادیکال شیوۀ تفکر (روش و رویکرد) ضرورت داشته و در دستور کار است. این کاری نیست که بدون نقد مداوم خود و آموزش خود با رویکرد و روش علمی میسر شود. پیوسته باید درکمان از «زیربنای» سنتزنوین را عمیق کنیم، آن را مانند یک علم بیاموزیم و این آموختن باید همراه باشد با شناسایی و نقد جوانب غیر علمی تفکر قدیم. در رابطه با هر عرصۀ فکری و عملی باید بپرسیم این «زیربنا» چطور به کار بسته می شود: به طور مثال، هنگام تحلیل از عرصۀ سیاسی و سیاست ریزی برای تغییر قطب بندی نامساعد سیاسی در جامعه، در نقد مخالفین سیاسی، در تحلیل از دعواهای درون هیئت حاکمه، در تحلیل از گسل ها و جنبش ها و سیاست ریزی برای دخالتگری در آن ها، در کارزار انباشت قوا، در تحلیل از تضادمندی روشنفکران و درگیر شدن با آنها برای جلب شان به سمت انقلاب کمونیستی، در تحلیل از ساخت جامعه و نیروهای انقلاب، در تکامل استراتژی و تاکتیک های «تسریع در عین انتظار» و غیره.

شکل دیگری که عدم گسست رادیکال از شیوۀ تفکر گذشته می تواند به خود بگیرد این است که به جای دگرگون کردن رادیکال روش و رویکردمان با «لیست سنتزنوین» جلو برویم. منظورمان، تهیۀ لیستی از خط مشی ها و مفاهیمی است  که باب آواکیان در تئوری و پراتیک گذشتۀ جنبش کمونیستی اشتباه بودن آنها را شناسایی کرده و به نقد آنها پرداخته است (مانند، جسمیت بخشیدن، ابزارگرایی، پنهان کردن اشتباهات و توجیه دلبخواهی آنها، رویکرد پوپولیستی/اکونومیستی و سیاست هویتی به ستمدیدگان و غیره). تقلیل مفاهیم تئوریک سنتز نوین به «احکام» و فرمولی هایی که هر بار در مواجهه با واقعیت های پیچیده و متضاد، بخواهیم بنا به موقعیت یک یا چند مفهوم را از لیست بیرون بکشیم و از آن ها برای الصاق به واقعیت استفاده کنیم، نشان از عدم درک بنیادی سنتز نوین دارد.    واقعیت پدیده ای بسیار متغیر است و همواره تضادهای جدید و به عبارتی «ضرورت» های جدید در مقابل ما ظاهر می شوند که برای فهم آنها و حل شان («آزادی») بایستی روش و رویکرد علمی را به کاربست.

یک مثال از تجربه خودمان بزنیم. بیایید به تحلیل برنامۀ موسس حزب از خصلت تضاد میان اسلام گرایی و امپریالیسم نگاه کنیم (این برنامه توسط «مانیفست و برنامه انقلاب کمونیستی در ایران» جایگزین شده است):

به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی ضرورت تحلیل از علت عروج اسلام گرایی و خصلت تضاد میان اسلام گرایی و امپریالیسم را به وجود آورد. باب آواکیان، این تضاد جدید در عرصه سیاست را به صورت «دو منسوخ» مفهوم سازی کرد.«دو منسوخ» در «خزانه» مفاهیم قبلا تکامل یافتۀ مارکسیسم موجود نبود چون چنین پدیده ای جدید بود و فقط با نگاه علمی به این واقعیت جدید،  با تعریف تعین های ایدئولوژیک، سیاسی و طبقاتی آن و روابط درونی اش با نظام سرمایه داری جهانی، کسب شناخت از ماهیت این پدیده ممکن بود.  هیچ یک از تحلیل های دیگر که در میان چپ رایج بود مانند «توطئۀ امپریالیستی»، «کار خود امپریالیست هاست» و یا آن طور که بسته بندی رویزیونیستی نوع «آجیت» می گوید، «بیان خاص تضاد امپریالیسم و خلق های تحت ستم» است[۲]  قادر به تبیین حقیقتِ عروج بنیادگرایی اسلامی در اواخر قرن بیستم در خاورمیانه نبود و در واقع بر واقعیت آن پرده می افکنند. [۳] 

 تحلیل سند برنامه کنگره موسس حزب نیز صحیح نیست و باید آن را نقد کرد. در آنجا گفته ایم، تاریخا طبقات حاکمه استثمارگر در ایران از دو ستون سلطنت و روحانیت تشکیل شده اند و به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی به قدرت رسیدن یکی از این ستون هاست. یعنی، برای تحلیل از یک واقعیت جدید، به تشابهات آن با گذشته دست انداختیم. در حالی که فارغ از تشابهات یک پدیده یا رخداد با گذشته ای تاریخی، باید به مختصات و تعین های سیاسی و ایدئولوژیک آن، آن طور که مقابلمان است نگاه کنیم و  روابط مختلف را هم ببینیم و به حساب بیاوریم. مثلا، این واقعیت که جریان سیاسی دینمدار نه فقط در ایران بلکه در منطقه سربلند کرده است. این هم زمانی، نشانۀ آن است که با پدیده ای مواجهیم که علت هایش صرفا محدود به ایران نیست. به ارتباط آن با تغییراتی که سرمایه داری امپریالیستی در ایران و کشورهای منطقه به وجود آورده نگاه کنیم. به ارتباط عروج این پدیده با شکست جنبش های ناسیونالیستی در آسیا و آفریقا، به اتحادهای طبقاتی که به شکل گیری این رژیم تئوکراتیک در ایران منجر شد و از همه مهمتر، تحولات سیاسی بین المللی مانند احیای سرمایه داری در چین نگاه کنیم. و البته، به عنوان یک فاکتور، به وجه اشتراک این اسلام گرایی با پدیدۀ تاریخی روحانیت شیعه به عنوان یکی از ستون های حاکمیت طبقات استثمارگر در ایران (که آنهم در عصر امپریالیسم دستخوش تغییر فاحش شده است) بپردازیم.

یا بخش دیگری از تحلیل ما در برنامۀ موسس حزب، به قدرت رسیدن تئوکراسی در ایران را با  بقایای فئودالیسم در ساخت اقتصادی اجتماعی جامعه مرتبط می کند و به قدرت رسیدن چنین رژیمی به عنوان «نشانه های روبناییِ» یک زیر بنای نیمه فئودالی تحلیل می کند. در اینجا نیز یک خطای اپیستمیک دیگر مرتکب شده ایم. یعنی، روبنای سیاسی و ایدئولوژیک را یک به یک و مستقیم با زیربنای اقتصادی مرتبط کرده ایم. در حالی که، هر چند روبنا و زیربنا باید در نهایت با یکدیگر سازگار باشند اما روبنای سیاسی و ایدئولوژیک دارای دینامیک ها و حیات خاص خود نیز هست و به همین علت، نظام سرمایه داری می تواند بسیاری از نهادهای تولید شده در عصر فئودالی و حتا برده داری را به کار بگیرد. و حتا یک رژیم تئوکراتیک می تواند در راس اقتصادی سرمایه داری بنشیند و با وجود آنکه تا مغز استخوان در نظام سرمایه داری امپریالیستی جهانی ادغام و تابعی از آن است می تواند روبنایی داشته باشد که به شدت در تضاد با روبنای سیاسی و ایدئولوژیک مسلط بر کلیت نظام جهانی سرمایه داری قرار دارد.

برای پرهیز حداکثری از اشتباه، لازم است از این نوع انحرافات اپیستمیک جمعبندی کنیم. یکم، نمی توان پدیده های جدید را بر پایۀ تعاریف قبلی معرفی یا به خاطر قابل لمس کردن مساله، از این روش استفاده کرد. این نوع روش شناسی، ضد ماتریالیستی است. روش ماتریالیستی، بررسی هر پدیده در بستر فعلی اش است و روش دیالکتیک ماتریالیستی، بررسی روابط آن با پدیده های مختلف هم جوارش که در تداخل با یکدیگر، پدیدۀ مورد بررسی را شکل داده اند. …  بنابراین در بررسی بنیادگرایی اسلامی، نقطۀ شروع نمی تواند شباهت های تاریخی آن با پدیدۀ اسلام و کارکرد سیاسی آن در اعصار گذشته باشد. در بررسی آن باید روابط چند لایه و چند وجهی را مورد بررسی قرار داد و به طور مثال به رابطه آن با شالوده های اقتصاد سرمایه داری معاصر، گلوبالیزاسیون، تاثیراین تحولات در ترکیب طبقاتی کشور از جمله بدنۀ روشنفکری، به رابطۀ هستۀ سخت بنیادگرایان اسلامی با قشرهای دیگر بورژوازی ایران مانند ملی مذهبی ها و روشنفکران دینی نگاه کرد؛ علل هم زمانی عروج بنیادگرایی اسلامی و بنیادگرایی مسیحی در غرب را بررسی کرد؛ و رابطۀ آن با روند جنبش های ملی گرای ضد استعماری و تبدیل آن ها به رژیم های فاسد و ارتجاعی و از همه مهمتر تغییر کیفی اوضاع جهان به علت شکست انقلاب سوسیالیستی در چین و تبدیل آن به ذخیرۀ نظام سرمایه داری جهان نگریست. و به لحاظ نظری به رابطۀ آن با سلطه پست مدرنیسم در میان روشنفکران و گسترش هم زمان نسبی گرایی فرهنگی و سیاست های هویتی و غیره توجه کرد.

تحلیل های غیرواقعی از پدیدۀ بنیادگرایی اسلامی متنوع بوده است که در همه آنها می توان خطاهای اپیستمیک از انواع مختلف را دید. مثلا، عده ای  ضد امپریالیسم جمهوری اسلامی را «دروغ» و «ترفند» می دانند. در حالی که به واقع، جمهوری اسلامی در تضاد با امپریالیست ها بوده است و امروز نیز این تضاد عامل مهمی در اوضاع جهان است. تضاد با امپریالیست ها یک چیز است و بخشی لاینفک اما تابع از کلیت سیستم سرمایه داری امپریالیستی بودن چیز دیگری است. در مورد خصلت ارتجاعی این تضاد و قوای محرکۀ  آن به اندازه کافی در اسنادمان بحث شده است[۴] (مثلا، «انقلاب مرد، زنده باد انقلاب» سرمقاله حقیقت شماره  ۸۴).

در گذشته در جنبش چپ و مشخصا در جنبش مائوئیستی یک درک پیشینی (آپریوریستی) موجود بود که گویا باید از هر جنبدۀ «ضد امپریالیست» حمایت شود. در حالی که نظام سرمایه داری امپریالیستی به وفور ضدهای ارتجاعی از دل خود بیرون می‏ دهد و علتش هم این است که در عین داشتن انسجامِ یک نظام یا سیستم،  به شدت تضادمند است. کشورهای تحت سلطه و دولت های آنها یکی از لایه های این نظام واحد هستند. امپریالیسم نسبت به این کشورهای تحت سلطه یک پدیدۀ «خارجی» نیست. بلکه بخشی از سوخت و ساز آنهاست و اصولا هیئت حاکمه ای در این کشورها نمی تواند شکل بگیرد بدون آنکه ارتباط سیاسی و اقتصادی و امنیتی و نظامی درهم تنیده با این نظام جهانی و قدرت های امپریالیستی که در راس آن نشسته اند داشته باشد — مگر این که یک دولت سوسیالیستی باشد که در نتیجۀ گسست رادیکال از این نظام متولد شده و تکامل می یابد. هر پدیده دارای لایه های مختلف است که با هم در تضاد هم قرار می گیرند و گاه بشدت در تضاد قرار می گیرند. مانند انشعاب در درون خود هیئت حاکمه جمهوری اسلامی – در عین حال که  یک کلیت واحد یعنی دولت طبقاتی است اما منشعب است و کلیت واحد از این مولفه های منشعب شکل گرفته و بر پایۀ آن کار می کند. توانایی دیدن این پیچیدگی ها کاملا به روش و رویکرد علمی و کاربست آن وابسته است و هرگز نمی توان به «لیست» یا مفاهیم تحلیلی  گذشته  اکتفا کرد.

آواکیان شمار مهمی از اشتباهات را در تئوری و پراتیک جنبش کمونیستی گذشته و رهبران جنبش کمونیستی از مارکس تا مائو شناسایی کرده و نشان داده است که در زیربنای این اشتباهات، همان اشتباهات فرعیِ موجود در روش و رویکرد که از ابتدا در بدنۀ کمونیسم موجود بود و با بدنۀ اساسا علمی کمونیسم در مغایرت بودند، قرار دارد. به علاوه، آن چه آواکیان را به دیدن این اشتباهات «راهنمایی» کرده، روش و رویکرد علمی اش بوده است. ما این خطاها و زیربنای متدولوژیک و اپیستمیک آنها را باید عمیقا درک کنیم و اکتفا نکنیم به این که «سنتزنوین می گوید …». نمی توان اکتفا کرد به این که، «استالین، یک دو سه این اشتباهات را کرد» و «مفهوم مشی توده ای در مائوتسه دون غلط است» و «جسمیت بخشیدن» و «حقیقت سیاسی» و غیره اشتباه هستند. باید جنبۀ عام این اشتباه ها را درک کرد تا بتوان اشتباه را در هر شکل و لباسی تشخیص داد. ما در نقد اشتباهات مخالفین سیاسی مان، اساسا نمی توانیم به نقل قول آوردن از مارکسیسم اتکاء کنیم. بلکه، باید بتوانیم نشان دهیم که خط مورد نقد بازتاب ساختارهای تضادمند واقعیت نیست و «راهی» که برای حل معضلات جامعه پیش می گذارند بیراهه است چون چارچوب و شالوده های جامعه را دست نخورده می گذارد و اغلب علت آنکه حقیقت مساله را درک نمی کنند، شیوۀ نگرششان به واقعیت و رویکردشان به تغییر آن – به ضرورت و آزادی– است.

بنابراین، یک روش و رویکرد داریم و یک لیست شناسایی خطاها و نقد آنها. عناصر این لیست مهم اند و به ما ابزار می دهند. اما اگر در سطح ابزار بمانیم  مبنای فکری و نظری ای که منجر به آن اشتباهات شده را درک نکرده و به این طریق راه تکرار همان اشتباهات، ولو در اشکال دیگر، را گشوده ایم. 

در این پرتو، نگاه انتقادیِ بیشتری به خودمان بکنیم.

اول، سند «مانیفست و برنامه انقلاب کمونیستی در ایران» (مصوب بهمن۱۳۹۶) در فصل مربوط به «سنتزنوین»: با وجود آنکه نکته اشتباهی در این بخش موجود نیست اما باید بر زیربنای تکامل کمونیسم نوین، که گسست و تکامل بیشتر در روش و رویکرد کمونیسم است تاکید می شد. سند می گوید: «کل تئوری و پراتیک انقلاب کمونیستی، از زمان مارکس تا کنون، توسط آواکیان سنتز شده است»  اما نمی گوید، هسته مرکزی این سنتز چه گسستی و حل کدام «تضاد حیاتی» بوده است و این که: « سنتز نوین معرف و تجسم پاسخی کیفی به یک تضاد حیاتی است که در درون کمونیسم  از ابتدای تکاملش تا کنون موجود بوده است: تضاد رویکرد و روش بنیادا علمی با جنبه هایی از کمونیسم که با چنین رویکرد و روشی مغایرت داشته است.»

سند ما می گوید با کمونیسم نوین، «سطح بالاتری از علم انقلاب کمونیستی تولید شده است که می تواند جهانِ پیچیده را صحیح تر و بی ابهام تر تشریح کند و راه پر پیچ و خمِ تغییرِ انقلابی آن را با دقت و وضوح بیشتری ترسیم کند» ولی نمی گوید چرا این علم می تواند جهان پیچیده را صحیح تر ترسیم کند. در حالی که، در زیربنای آن، «تکامل بیشتر و سنتز بیشتر کمونیسم به مثابه روش و رویکرد علمی و به کاربست پیوسته تر این روش و رویکرد علمی در مورد واقعیت به طور عام و به طور خاص در مورد مبارزۀ انقلابی برای سرنگون و ریشه کن کردن کلیۀ سیستم ها و روابط استثمار و ستم و پیشروی به سوی جهان کمونیستی»[۵] قرار دارد و سنتز و تکامل بیشتر «ضرورت و آزادی» خدمت بزرگ آواکیان به ماتریالیسم دیالکتیک است و درک «ضرورت و آزادی» برای ترسیم جهان پیچیده و یافتن راه تغییر انقلابی آن، تعیین کننده است چون، ضرورت و آزادی ساختار واقعیت، بیان حرکت پیچیده و متضاد واقعیت، و ابزار تئوریک درک و تغییر آن است.

در واقع آن جملۀ تیز و صحیح که در ابتدای سند «مانیفست و برنامه انقلاب کمونیستی» آمده است («عصر ما، عصر انقلاب کمونیستی، عصر گذار جامعۀ بشری به ورای جامعۀ هزارسالۀ طبقاتی است و سازمان دادن اجتماع بشر بر اساسی به جز تمایزات طبقاتی، رها از کلیۀ روابط تولیدی اقتصادی که این تمایزات را به وجود می آورند، آزاد از کلیۀ روابط اجتماعی ستم گرانه که ملازم این تمایزات طبقاتی و استثمار اقتصادی هستند، و آزاد از کلیۀ افکار کهنه و منسوخ مربوط به جامعۀ طبقاتی است») بیانِ ضرورت و آزادی دوران ماست. 

دوم، در سند «استراتژی و راه انقلاب» که بازتاب واقعیت بوده و صحیح است، جمله ای هست که تکرار عادت وار ادبیات گذشته است و برای این که التقاط ایجاد نکند باید آن را توضیح داد. گفته می شود، نقطه قوت استراتژیک ما «ماهیت طبقاتی ماست». اصل متن چنین است:«نقطه قوت استراتژیک ما مربوط به خصلت و ماهیت طبقاتی ماست. ما جامعه‌ای را نمایندگی می‌کنیم که در آن تضاد اساسی عصر سرمایه‌داری که کلیۀ رنج‌های امروز بشر را تولید می‌کند‌ از میان می‌رود. به این ترتیب، نیروی انقلاب واقعی و پیشاهنگ کمونیست آن، منافع فوری و درازمدتِ اکثریت مردم این کشور و سراسر جهان را نمایندگی می‌کند … یکی از تعیین کننده‌ترین نقاط قوت ما این است که ما دارای علمِ این انقلاب واقعی هستیم و حزب پیشاهنگی داریم که با استفاده از این علم (کمونیسم نوین) معضلات و سختی‌های راه انقلاب را بهتر و صحیح‌تر دیده و راه حل و نقشه تکامل می‌دهد. در واقع بدون استفاده از این علم، ارزیابی صحیح از نقاط قوت و ضعف دشمن و نیروهای انقلاب ممکن نیست.» (از سند استراتژی- راه  انقلاب. قابل دسترس در سایت cpimlm.org) 

متن فوق، در جایی که تاکید می کند، «نقطه قوت استراتژیک ما مربوط به خصلت و ماهیت طبقاتی ماست» می تواند این درک را بدهد که گویا جانبداری طبقاتی ما، پیروزی مان در جنگ انقلابی را ممکن می کند. بلافاصله جملۀ درستی را اضافه می کند و می گوید، «ما جامعه ای را نمایندگی می کنیم که در آن تضاد اساسی عصر … از میان می رود». در واقع، این که ما نمایندۀ حل مثبت تضاد اساسی سرمایه داری هستیم (هدف و برنامۀ آن را داریم و برایش به طور منظم کار می کنیم) پایه و اساس «جانبداری طبقاتی» ما می باشد و به این دلیل می توانیم منافع همه ستمدیدگان و استثمارشوندگان را نمایندگی کنیم. ما دارای علمی هستیم که قادر به شناخت از واقعیت و تغییر آن است. با این راه حل است که می توانیم منافع ستمدیدگان و استثمارشوندگان را نمایندگی کنیم. در سنتز قدیم، کمونیست بودن با جانبداری طبقاتی تعریف می شد. گاه به این شکل بیان می شد که، «ما نماینده پرولتاریا هستیم» در حالی که ما کمونیستیم و نماینده حل مثبت تضاد اساسی سرمایه داری هستیم و به این علت، منافع رهایی پرولتاریا و همه ستمدیدگان و در نهایت کل بشریت را نمایندگی میکنیم. بی تردید، انقلابمان یک انقلاب پرولتری است اما نه به این علت که جانبدار طبقۀ پرولتاریاست بلکه به این علت که وظیفه اش حل تضاد اساسی سرمایه داری و تمام تبارزات چهارگانۀ آن است (چهار کلیت) و به این معنا، انقلاب ما خصلت طبقاتی پرولتری دارد. متن سند «استراتژی، راه انقلاب در ایران» به درستی تاکید میکند، در عین این که انقلاب ما یک انقلاب پرولتری است اما تمام جامعه را از تضاد اساسی رها می کند. این انقلاب،  فرآیندی دینامیک است که پرولتاریا در آن هم جایگاه تحت ستم دارد و هم رها کننده بشریت را. ما نماینده گذشت از عصر بورژوایی و رفتن به ورای افق حق بورژوایی هستیم. رفتن به ورای این افق وابسته به «دل و جرات» و «جانبداری طبقاتی» نیست. بیش از همه وابسته به درک علمی ما از ضرورتی است که در این برهه در مقابل جامعه بشری قرار دارد. و «دل و جرات» و «احساسات طبقاتی» و «جانبداری طبقاتی» ما از این درک علمی برخوردار و به همین خاطر رشد یابنده و بالنده است.

سوم، در یکی از اسناد پلمیکی درونی (۲۰۱۸) می گوییم: «بسیاری از کمونیست های جهان، از جمله رهبری اتحادیه کمونیست ها، مائو را دوست داشتند و می خواستند از او دفاع کنند. در واقع، انواع و اقسام دفاع از مائو داشتیم. اما هر یک بر پایه ای متفاوت از مائو دفاع می کردند. این «دفاع» ها حداکثر محدود می شدند به دفاع از برخی آثار مائو یا برخی مفاهیم و خدمات وی. به طور مثال، دفاع از تئوری جنگ خلق، انقلاب دموکراتیک نوین، سه سلاح معجزه آسا(حزب، ارتش، جبهه متحد). البته باید از همۀ این مفاهیم، دفاع می شد. اما «مدافعین» مائو، اغلب اوقات، مفاهیم مائوئیستی را قلب ماهیت داده و به دلخواه تفسیر می کردند. برخی از این «مائوئیست ها» مفهوم جبهه متحد مائو را تبدیل به یک خط سازش با بورژوازی کردند.»

این سند که اساسا صحیح بوده و نقش مهمی در خط کشی با گرایشِ رویزیونیستی «رئالیسم دترمینیستی» درون حزب داشت، در بیان کامل و صحیح واقعیت قاصر است. زیرا، وجود اشتباهات فرعی در مائو را که جریان های رویزیونیستی آنها را سکوی پرش خط خود کردند و می کنند، نادیده گرفته است.

سند در ادامه می گوید، « دفاع آواکیان از مائو در مقایسه با «دفاع» دیگران از مائو، کیفیتا متفاوت بود. فقط دفاع آواکیان تبدیل به دفاع از مارکسیسم و انقلاب کمونیستی شد. به همین علت، کاری که آواکیان در آن مقطع در دفاع از مائو انجام داد، برای سرنوشت کمونیسم فوق العاده مهم بود و بُرد تاریخی داشت. اولین نقش مهم آواکیان دفاع از مائو بود.»

اما نمی گوید این «دفاع» شامل نقد اشتباهات مائو و گسست از آنها نیز بود. خط مائو خطی عمدتا صحیح بود اما دارای اشتباهات فرعی مهم بود که آواکیان علاوه بر دفاع علمی از خط مائو، این اشتباهات را نیز تشخیص داد و نقد کرد. این کوشش، بخشی از کار آواکیان در حل کیفیِ آن تضاد حیاتی است که از ابتدا در بدنۀ کمونیسم موجود بود و با حل آن، کل بدنۀ تئوریک کمونیسم به کمونیسم نوین تکامل یافت. «سنتزنوین حاصل حل کیفیِ تضاد مهمی است که در کمونیسم، از ابتدا تا نقطه تکاملی کنونی اش وجود داشت: تضاد میان روش و رویکرد اساسا علمی کمونیسم با برخی جوانب آن که در مغایرت با این جنبۀ اساسا صحیح قرار داشتند.» (به نقل از شش قطعنامه مصوب کمیته مرکزی آر سی پی).

در همین سند، جایی که با گرایش «پوپولیستی» مرزبندی می کند، به تاثیرات مفاهیمی که مائو معرفی کرد و در جنبش مائوئیستی نفوذ بسیار داشته است اشاره ای نمی‏ کند. به طور مثال، «مشی توده ای» که مائو آن را به این صورت تعریف می کرد که، باید افکار توده ها را گرفت و کاه را از گندم جدا کرد (سره ناسره کرد) و ایده های صحیح را فشرده کرد و به صورت خط به توده ها بازگرداند (نقل به معنی از مائو). این یک معرفت شناسی پوپولیستی و تجربه گرایانه است و معنایش این است که افکار صحیح به طور خود به خودی در نزد توده ها موجود است و فقط باید آنها را یافت و سپس جوانب نادرستشان را جدا کرد و سنتزشان کرد. باید تصریح کرد، با وجود آنکه مائوتسه دون چنین مفهوم نادرستی را وارد جنبش کمونیستی کرد، اما خودِ وی هرگز با چنین روشی به خط مشی صحیح و تئوری های علمی اش دست نیافت و اصولا نمی توانست از این طریق به آن ها دست یابد. کافی است نگاهی به بدنۀ وسیع تئوری های علمیِ کمونیستی وی نگاه کنیم تا این واقعیت را دریابیم. به طور مثال،  تئوری های جنگ خلق، تشخیص به قدرت رسیدن بورژوازی نوین در شوروی که اولین کشور سوسیالیستی در تاریخ بود و متعاقب آن احیای سرمایه داری در آن کشور، ضرورت مبارزه با رویزیونیسمی که در شوروی به قدرت رسیده بود و گسست از آن برای به وجود آوردن جنبش کمونیستی نوین، تشخیص آنکه در سوسیالیسم کماکان طبقات و مبارزۀ طبقاتی وجود دارد و امکان رجعت به سرمایه داری هست و تاکید بر ضرورت ادامۀ انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا. و بسیاری مفهوم سازی های بسیار مهم دیگر. آواکیان این مفهوم غلط را در مائوتسه دون نقد کرده است و در واقع، دیدن اشتباهات فرعی مائوتسه دون نتیجۀ دفاع علمی وی از خدمات فناناپذیر مائوتسه دون به تکامل تئوری و پراتیک کمونیسم بوده است.  

چهارم، پلنوم نهم {آذر ۱۳۹۴ } در گسست ما از درک التقاطی و نسبی گرانه ای که در رابطه با سنتزنوین کمونیسم و به رسمیت شناخت نقش آواکیان به عنوان معمار آن داشتیم، تعیین کننده بود.  سند این پلنوم تحت عنوان «گسست ضروری و آزادی ما در حفظ جهت گیری استراتژیک» در سایت حزب موجود است. اما مهم است که فراتر رفته و نقد التقاط را به سطح نقد زیربنای اپیستمیک ارتقاء دهیم و بپرسیم، این التقاط چه استدلالی را در پس ذهن داشت؟ آیا این گرایش را داشتیم که  تایید نقش رهبران در تکامل تئوری انقلابی، غلط است و تاکید بر آن بیان نادیده گرفتن نقش توده هاست؟ یا از آن هراس داشتیم که با تاکید بر نقش آواکیان در تکامل کمونیسم نوین متهم به «کیش شخصیت» شویم؟ آیا تاکید بر نقش مارکس یا داروین هم اتهام «کیش شخصیت» را بر می انگیزد؟ اگر خیر، چرا؟ و در مقابل چنین حملاتی چه باید کرد؟ کرنش یا مبارزۀ اصولی فعال؟ اگر مولفِ یک علم و علم تکامل یافته توسط وی، نفوذ و شهرت گسترده نداشته باشد، نباید حقیقت علمی آن را به رسمیت شناخت؟ آیا ناگفته و به طور ناخودآگاه گرایش «قدرت تعیین کنندۀ حقیقت است» عمل نمی کرد؟ نسبی گرایی چه نقشی در این التقاط داشت؟

جمعبندی ما آن است که نسبی گرایی نقش بیشتری در این التقاط داشت. به طور مثال، این گفتۀ آواکیان که «سنتزنوین کاری در پروسه تکامل است» به غلط تعبیر می شد به این که هنوز جهش قطعی در علم نشده است. ناتوانی تئوریک نیز مانع مهمی بود. نداشتن ابزارهای علمی برای تخمین یک پیشروی علمی و ندانستن اینکه چگونه می توان آن را محک زد در این التقاط بی تاثیر نبود. هنگامی که علمی ظهور می کند، ناتوانی تئوریک مانع از دیدن آن می شود. باعث عدم تمایل قوی به قبول کردن و جنگیدن برای چیزی می شود که یک تکامل کیفی است. گرایش های دیگر که در بالا بر شمردیم نیز به نسبت های گوناگون و ناموزون، عمل می کردند و با یکدیگر هم پوشانی داشتند. رفیق آواکیان تحلیل مهمی از هم پوشانیِ گرایش های اپیستمیک مختلف می کند و می نویسد: «التقاط اغلب همراه است با “بسته بندیِ” آگنوستیسم، نسبی گرایی، امپریسیسم و پراگماتیسم و در عرصه سیاسی همراه است با رویزیونیسم و رفرمیسم (اغلب در شکل جنبش همه چیز هدف نهایی هیچ چیز!) حتا زمانی که به نام کمونیسم اما در واقع وارونه کردن آن انجام می شود» (آواکیان. بحران در فیزیک). گزارش پلنوم نهم، در جمعبندی از فعالیت های حزب، مشخصا در رابطه با «هشت مارس» و «بذر» و دخالتگری در جنبش ۸۸ نشان های این اشکالات را ردیابی می کند. اشکالاتی که جوانب مختلف یک مجموعه بودند.

در گزارش پلنوم نهم و در اسناد دیگر، به درستی در نقد خط و پراتیک دخالتگری مان در جنبش ۸۸ تاکید می کنیم که، غایب بزرگ در دخالتگری ما در آن جنبش پیش نگذاشتن بدیل انقلابی مان، دولتی که با سرنگونی این دولت از طریق انقلاب کمونیستی برقرار خواهیم کرد، بود. حتا با داشتن نیرویی کوچک در میدان، می بایست با صد تدبیر و هزار چاره این بدیل را فراگیر می کردیم و فقط همین کار را می کردیم و ….

ما به درستی در نقدهایمان تاکید کرده ایم که بدون پیش گذاشتن این بدیل و جلب و جذب پیشروان به سمت آن، هرگز نمی توانیم بخشی از صحنه سیاسی جامعه و عاملی دینامیک و تغییر دهنده در آن شویم. این نقد کاملا صحیح است. اما ضروری است که نقد را به سطح روش و رویکرد، به ویژه به دینامیک میان «ضرورت و آزادی» ارتقاء دهیم. می دانیم که مائو در نقد انگلس نوشت: «آزادی فقط در تشخیص ضرورت نیست بلکه در تغییر آن است». فقط نیمۀ اول را دیدن، به معنی رها کردن فرآیند تبدیل آگاهانۀ «ضرورت» به «آزادی» در نیمه راه است. جلو گذاشتن بدیل انقلاب کمونیستی، نقشه راه آن و حزب رهبری کنندۀ انقلاب، پیکان دخالت گری ما در هر جنبشی است و غافل ماندن از آن، به معنی تغییر ندادن صحنۀ سیاسی و تن دادن به آن چه که هست. این است زیربنای فلسفیِ پیش نگذاشتن بدیل انقلاب کمونیستی و نقشه راه رسیدن به آن و جامعه سوسیالیستی نوین و مختصات آن، به طور کلی و مستمر و به ویژه در بطن مبارزات بزرگ سیاسی. بدون این ها، انقلاب و انقلابی بودن و کار انقلابی در بهترین حالت بی معنا و فعالیت هایمان در نهایت یک صفر بزرگ است.

نیمه کاره به «ضرورت و آزادی» پرداختن در هر سطح از پیشبرد انقلاب فاجعه بار است. یک مثال تکان دهنده را از زبان رفیق آواکیان بشنویم: «اگر شما انقلاب کنید ولی به شکلی رادیکال از سیستم  گسست نکنید و نظام دیگری را که با دوام و زنده ماندنی باشد جایگزین آن نکنید، با فشار به درون نظام کهنه کشیده خواهید شد… اگر آگاهانه با آن گسست نکنید و دست به انقلابی برای ریشه کن کردن کامل نظام سرمایه داری نزنید و آن را با سوسیالیسم و راه پیشروی به سوی استقرار کمونیسم در سراسر جهان جایگزین نکنید، … جهان کهنۀ موجود شما را درون خود ادغام کرده و یا خُردتان خواهد کرد. اگر تلاش کنید منطقۀ امنی را ایجاد کنید یا دنبال راه هائی باشید که بتوانید مستقل از نظام جهانی عمل کنید، نظام جهانی یا زنده زنده شما را خواهد خورد یا مانند تفاله ای به بیرون پرتاب خواهد کرد. ممکنست تا مدتی تبدیل به یک خلاف جریان نه چندان مهم شوید اما اگر هم بطور سیاسی سرنگون نشوید توسط عملکرد و دینامیک های نظام جهانی غرق شده و دیر یا زود زنده زنده خورده خواهید شد.»

حتا قبل از کسب قدرت سیاسی در نتیجۀ پیروزی انقلاب، در نیمه راه رها کردن «ضرورت و آزادی» با دینامیک مشابهی عمل می کند و ماهیت یک حزب کمونیست را تغییر می‏دهد یا در بهترین حالت آن را به یک جریان به درد نخور تبدیل می کند.

پنجم، سرسخن های نشریات و کلا تبلیغ و ترویج مان را با «چه باید کرد غنی شده» محک بزنیم. به کاربست اصلِ «بردن آگاهی از بیرون» به میان توده هایی که علیه ستم واستثمار خود بلند می شوند، جوانب گوناگون دارد: شناسایی گرایش های غلط در میان توده ها و آنها را به چالش گرفتن تا برای انقلاب، افکار خود را تغییر دهند؛ بردن آگاهی در مورد کمونیسم نوین و ضرورت درک آن به مثابه علم انقلاب و فراگرفتن کاربست این علم در حل معضلات و مشکلات سازمان دادن و باز کردن راه انقلاب؛ گذاشتن معضلات انقلاب مقابل توده ها تا مسئولیت حل آن ها را بر دوش بگیرند. این موضوعات، در نوشته های ما باید برجسته تر شوند. بزرگترین معضل این است که توده های مردم غرق در افکار کهنه و خرافه و ضد کمونیسم هستند و گرایش به سمت انقلاب کردن ندارند. توده های مردم در ایران و سراسر جهان، دائما علیه ستم و استثمار شورش می کنند و بدون این شورش و مقاومت، هرگز انقلابی در کار نخواهد بود. با این وصف، این شورش ها و مقاومت ها را هنوز نمی توان آنها را به حساب گرایش به انقلاب گذاشت. اوضاع در حوزۀ روشنفکری هم خوب نیست. نیم قرن پیش از این، درصد بزرگی از روشنفکران جسورانه وضعیت موجود را به چالش می کشیدند و به قول معروف زبان سرخشان سر سبزشان را بر باد می داد، اما اکنون بیش از اندازه مسخ شده اند و در تناول از «مواهب» سیستم با هم مسابقه می دهند. مساله خیلی ساده است: عوض کردن نظام حاکم، جنگ انقلابی لازم دارد و مردمی که با افکار همین نظام  مسموم شده اند و بخش بزرگی از روشنفکرانش همدست سیستم هستند یا توسط آن بازی داده می شوند، هرگز نمی توانند در میدان نبرد با این خصم بیرحم که بسیار پیچیده و سازمان یافته عمل می کند، پیروزشوند. این ها معضلاتی هستند که باید در تبلیغ و ترویج نوشتاری و شفاهی طرح شوند و در بیان صریح آنها کوتاهی جایز نیست.

در تبلیغ و ترویج کمونیسم نوین، جنگ فکری اهمیت تعیین کننده دارد. کمونیسم نوین سنتزی از همه جنگ های فکری معاصر است. بنابراین، باید از جنگ فکری برای معرفی و تعلیم کمونیسم نوین استفاده کنیم.

بخش بزرگی از تبلیغ و ترویج کمونیسم نوین را باید هنگام دخالتگری در جنبش هایی که حول گسل های مهم برانگیخته می شوند انجام دهیم. به عبارت دیگر، میان واقعیت عینی و دخالتگری ذهنی کمونیستی انقلابی ارتباط برقرار کنیم. تشدید تضادها و بحران های سیستم در گسل های مختلف فشرده می شوند و  مساله «معضل چیست و راه حل چیست» را به طور عینی به صحنه می آورند. ما باید این عینیت را تئوریزه کنیم تا عمق آن آشکار شود و تئوری را در میان مردم فراگیر کنیم. مردم را مشتاق و کنجکاو به فکر کردن در باره آن کنیم و حول پاسخ گویی به آن، انشقاق مثبت ایجاد کنیم. به عبارت دیگر، کمونیسم نوین را بر بستر واقعیت های اجتماعی به میدان بیاوریم. اگر با این خط وارد کنش با اوضاع کنونی بشویم بهترین و پیشروترین کسانی را که با فشار این گسل ها و در واکنش به ستم و استثمار به میدان می آیند را می توانیم به تنها راه حل که «انقلاب نه چیزی کمتر» است و تنها حزبی که این راه حل را سازماندهی میکند جلب و جذب کنیم. پس، در پیش برد مبارزات پراتیکی، جهت عمده عبارتست از تاثیر گذاری و جذب و تعلیم افراد به کمونیسم نوین و متشکل کردن آن ها در حزب.

اهمیت نقد ما به خودمان در چیست؟

نقد اشتباهات، «تزکیه نفس» نیست. نشانۀ داشتن فروتنی علمی و شجاعت فکری است. اما مهمتر از آن، مرتبط است با داشتن رویکرد علمی و جدی به کار پیچیده و بزرگی که پیش می بریم. اشتباه کردن همیشه بخش لاینفکی از تلاش های ما خواهد بود. اشتباه کردن در طبیعت همه تلاش های بشری است و در جنگ طبقاتی که پیچیده ترین امر جامعه انسانی است اشتباه کردن حتمی است. ما نه از خطا کردن می ترسیم و نه از اصلاح خطاها. اما باید توان آن را پیدا کنیم که اشتباهات را با سرعت بیشتری دیده و اصلاح کنیم، اشتباهات جدی که تاثیرات منفیِ استراتژیک دارند نکنیم تا تداوم پیروزمندانۀ راهپیمایی بزرگ به سمت هدف نهایی را از میان پیچ و خم ها و سختی ها ممکن کنیم. و این وابسته به آن است که هرچه بیشتر روش و رویکرد علمی کمونیسم نوین را جوهر حیاتیِ شیوۀ تفکرمان کنیم. 

نقد اشتباهات یا «خود را آماج نقد کردن» — چه در سطح کلکتیو حزبی و چه در سطح مسئولیت های فردی– قوۀ محرکۀ پیشرفت ایجاد می کند. از درون آن «آزادی» یعنی به فعل درآمدن پتانسیل ها و باز شدن درهای فرصت بیرون می آید. در حال حاضر «آماج کردن خود، ایجاد قوه محرکه» یعنی «پسماندهای» تئوریکی و پراتیکی خط گذشته مان را شناسایی کنیم. وقتی شناسایی، مقایسه و متمایز می کنیم و به طور علمی آن ها را تجزیه و تحلیل کرده و نشان می دهیم چه کشش هایی در ارتکاب اشتباه عمل می‏کنند قوۀ محرکه ای ایجاد می کنیم برای پیشرفت و دگرگونی کل حزب. فقط با این روش می توانیم دیگران را در گسست از خط ها و تفکرات غلط رهبری کنیم. همه اشتباه می‏کنند. اما برخی می توانند اصلاح خط و نقد اشتباهات خود را تبدیل به قوه محرکه بکنند و برخی دیگر نمی توانند. آنها که می توانند، با این کار قوۀ محرکه ای برای اصلاح اشتباهات مجموعه به راه می اندازند و در واقع منافذ به روی رویزیونیسم که نیروهای پیشروی انقلاب را نابود می کند می بندند. هدف این است: گسست از «پسماندهای فکری و عملی» در حزب  و انقلاب در شیوۀ تفکر کل حزب و تک تک افراد حزب و باز کردن راه برای تعلیم یک نسل کامل از کمونیست های انقلابی بر اساس کمونیسم نوین به عنوان پیشاهنگان موج نوین انقلاب های کمونیستی در جهان. این رویکرد کاملا مرتبط با آن است که ما فرماندهان استراتژیک کل پروسه انقلاب کمونیستی هستیم؛ کاملا مرتبط به آن است که می خواهیم پیشاهنگ آینده باشیم.

از آن جا که درک عمیق ضرورت و آزادی برای درک کمونیسم نوین جایگاه مرکزی دارد لازم است بیشتر به آن بپردازیم.

ضرورت و آزادی

برای شناخت یافتن از فرآیند تغییر در طبیعت و در جامعه انسانی و «نقش دینامیک انسان» در تحقق انقلاب اجتماعی، مهم است که درکی صحیح و عمیق از رابطۀ «وحدت اضداد» میان آزادی و ضرورت داشته باشیم. سنتز و تکامل بیشتر «ضرورت و آزادی» خدمت بزرگ آواکیان به ماتریالیسم دیالکتیک است. برای بحث عمیق در این زمینه به برخی از آثار آواکیان، مانند «دولت و آزادی» می توان رجوع کرد.[۶] آواکیان در سند «رئوس سنتزنوین» (آواکیان. ۲۰۱۵) در بخش «روش و رویکرد»، ابتدا این موضوع را قرار می دهد و با، باز نقلِ یکی از گفته های مهم خودش، بر جایگاه رابطۀ دیالکتیکی میان «ضرورت و تصادف» در ظهور و شکل گیری رخدادها و فرآیندهای طبیعی و اجتماعی پرتو می افکند: «نه ظهور نوع انسان و نه تکامل جوامع انسانی تا بدین لحظه، از پیش تعیین شده نبودند و مسیرهای از پیش تعیین شده را طی نکرده اند. هیچ نیروی ماوراء طبیعه ای که تمامی این مراحل را پیش بینی و آنها را شکل داده  باشد وجود ندارد و نباید به طبیعت و تاریخ نقش شخصیت هوشمند را داد. این تحولات در عمل متقابل دیالکتیکی میان ضرورت و تصادف رخ می دهند و در مورد انسان در عمل متقابل دیالکتیکی بین نیروهای مادی بنیادین و فعالیت و مبارزه آگاهانه مردم رخ می دهند.» [۷]

ضرورت و آزادی، ضرورت و تصادف بیان ساختار و حرکت پیچیده و متضاد واقعیت (هرپدیده یا فرآیندی)، و ابزار تئوریک درک این ساختار و حرکت و بر این مبنا، دخالتگریِ آگاهانه در تغییر آن است. «ضرورت» اشاره دارد به ساختارهای یک واقعیت، حریم و مسیرهای بالقوه ممکنی که در تغییر و تکاملش می تواند طی کند. «آزادی» عمدتا اشاره دارد به ظرفیت و چشم انداز موجود برای انسان (هم به عنوان افراد و تعیین کننده تر از آن به طور اجتماعی و کلکتیو) که دست به تغییر و دگرگون کردن جامعه و طبیعت بزند. با درک واقعیت مادیِ زیربنایی و شناسایی مجاری و مسیرهای ممکن تکامل، می توان طبق نقشه ای آگاهانه، ضرورت را در مسیرهای مطلوب تبدیل به آزادی کرد. هرچند که در این مسیر، تصادفات نیز نقش بازی می کنند.

در جامعۀ بشری ضرورت به طرق بی نهایت متنوع در مقابل انسان قرار می گیرد. یک سطح آن بسیار واضح است: آدم ها باید غذا بخورند، تولید مثل کنند و محیط خود را تغییر دهند وگرنه از بین خواهند رفت. مارکس می گوید، انسان ها در تولید و بازتولید بقای خود وارد روابط تولیدی می شوند. در مقابل «ضرورت» بقاء، انسان ها با ایجاد روابط تولیدی میان خود (که زیربنای شکل گرفتن یک جامعه است) به «آزادی» می رسند. اما با حل یک ضرورت، ضرورت های دیگر در مقابلشان سربلند می کند. با این ضرورت مواجه می شوند که این روابط چگونه باید برقرار شوند؟ پایۀ هر شکل از روابط تولیدی که در طول تاریخ اجتماعی برقرار شده است، چه بوده است؟ درجه رشد نیروهای تولیدی. بنابراین، انسان ها نمی توانستند، به اختیار هر نوع روابط تولیدی که ممکنست ایده آل بوده باشد برقرار کنند و در هر مقطع، روابط تولیدی بر مبنای درجه رشد نیروهای تولیدی شکل گرفته اند. در مرحله ای از این رشد، ضرورت ایجاد روابط طبقاتی/استثماری به وجود آمد. این ضرورت خودش، ضرورت ایجاد دولت را به وجود آورد. هنگامی که نیروهای تولیدی (ابزار و مهارت انسان) رشد می‏کنند و برای رشد بیشتر نیازمند تغییر روابط تولیدی هستند، انقلاب می شود. به قول مائو ابزار این ضرورت را «از زبان انسان فریاد می زنند»[۸] انقلاب های پرولتری مانند انقلاب روسیه و چین جهشی بزرگ در توانایی انسان برای تغییر کلکتیو شرایط مادی و روابط میان انسان ها در آن جوامع بودند. ابزارهای ضروری برای این تغییر، دولت دیکتاتوری پرولتاریا و رهبری حزب پیشاهنگ کمونیست بودند. هرچند جواب به این ضرورت، آزادی های عظیمی به بار آورد و در آن جوامع سوسیالیستی توده ها توانستند آگاهانه به سوی آزادی عظیم تر که همراه با گذشتن از خود جامعه طبقاتی به دست خواهد آمد حرکت کنند و حرکت می‏کردند. اما ضرورت های جدیدی نیز به وجود آمد. مانند ضرورت حفظ دیکتاتوری پرولتاریا و ضرورت حفظ حزب کمونیست در جاده کمونیسم و ضرورت های بسیار دیگر که جواب به آنها همیشه جواب های درست نبوده است.

وحدتِ اضدادِ «ضرورت و آزادی» به معنای آن است که هر معلولی دارای  عللی است. هر رخدادی، زمینه و عللی دارد. این اصل نه فقط در جامعه بلکه در طبیعت نیز صادق است. به طور مثال گربه ها نمی توانند به انسان تکامل یابند. زیرا، علل و زمینۀ مادی چنین تکاملی در گربه وجود ندارد. اما، گفتن این که هر معلولی دارای عللی است، به معنای آن نیست که، همواره یک جاده و مسیر تکامل برای پدیده ها وجود دارد و همواره به نتیجه واحدی می رسند. بله، هر معلولی دارای عللی است اما عامل تصادف و دخالتگری انسان و چگونه دخالتگری انسان در فرآیند تغییر واقعیت نیز نقش بسیار مهمی در نتایج امر دارند. انقلاب ها شکست می خورند، حتا اگر مسیر انقلاب با دقت علمی و کوشش عظیم حدادی شود. زیرا، نیروهای طبقاتی دیگر هم روی جامعه کار می‏ کنند. حوادث طبیعی می تواند تبدیل به مانع بزرگ در مقابل آن شوند و غیره. در نتیجه، در عین حال که تغییر جامعه از طریق انقلاب کمونیستی و رفتن به ورای جامعه طبقاتی یک ضرورت عاجل در مقابل جامعه بشری است و پایۀ مادیِ آن در جامعه و جهان امروز موجود است و علمِ چنین تغییری وجود دارد و نیروهای سازمان یافته ای که نقشه مند و آگاهانه آن را تدارک دیده و سازمان می دهند هستند، اما هرگز تضمین شده نیست. با این وجود ما می جنگیم چون باید بجنگیم. باید به ضرورت خلاص شدن از جامعه طبقاتی جواب دهیم و به طور علمی می دانیم که نه  تنها امری ضروری و مطلوب است بلکه ممکن نیز هست.

هر درک دیگری از ساختار واقعیت و پایه های تغییر آن، مبنای ایدئالیسم، در اشکال مختلف را فراهم می کند. این ایدئالیسم که بعضا به شکل تفکر شبه- مذهبی تبارز می یابد را در تاریخ جنبش کمونیستی داشته ایم. شکل افراطی آن اظهارات گونزالو بوده است که می گفت، «ماده» از هنگام شکل گیری اش، در یک مسیر از پیش مقدر شده به سمت کمونیسم در حرکت بوده است و بالاخره به آن جا خواهد رسید.[۹] این قدرگرایی از نوع کلاسیک است. اما شکل های دیگری از این تفکر نیز در جنبش کمونیستی نفوذ قابل توجه داشته است که به شکل «اجتناب ناپذیر» بودن یا «حتمیت» تحقق جامعه کمونیستی فرموله شده است. و زیربنای این استدلال، وجود «ضرورت» و حل اجتناب ناپذیر «ضرورت» به سمت «آزادی» است. نمونۀ این شیوۀ تفکر ضد علمی، آجیت[۱۰] است که معتقد است «ضرورت در خودش دارای حتمیت نیز هست». و هر نوع مخالفت با «حتمیت» (اجتناب ناپذیری) را نسبی گرایی فلسفی می داند.

در واقع، «حتمیت» تفکری است که از مارکسیسم علم زدایی کرده و آن را تبدیل به نوعی مذهب سکولار می کند. این تفکر مذهبی در مورد حرکت ماده و سیر تکامل تاریخی جامعه بشری، در عین حال متاثر از اشتباه های فرعی در بدنۀ تئوریک مارکسیسم بوده اند. مثلا در آثار مارکس و انگلس عباراتی می توان یافت مانند این که با کمونیسم، انسان عرصه ضرورت را ترک کرده و به عصر آزادی خواهد رسید.[۱۱] در حالی که در کمونیسم، ضرورت های دیگر به وجود خواهد آمد و کمونیسم پایان ضرورت نیست. اما، این عبارات اشتباه، به واقع شالودۀ فکری مارکس و انگلس را تشکیل نمی دادند.اپیستمولوژی ای که برای دیالکتیک ضرورت و آزادی در ساختارهای اجتماعی، پایانی متصور است غیر ماتریالیستی است و زیرآب درک ماتریالیست دیالکتیکی از حرکت تضاد «ضرورت و آزادی» را می زند. هرچند، غایت گرایی ایدئالیستی نوع گونزالو با «حتمیت» گرایی آجیت که نسبی بودن صحت گزاره های علمی و بدین طریق پیشرفت علمی را نمی بیند، متفاوت اند اما هر دو برآمده از نوعی رویکرد شبه مذهبی به علم هستند.  همانطور که اشاره شد، در متون تئوریک آموزگاران بزرگ کمونیسم اشتباهات فرعی از نوع گرایش به غایت گرایی موجود است که در طول زمان تبدیل به آموزش های متافیزیکی در میان کمونیست ها شدند. اما باید تصریح کرد که  انها هیچ وقت نگاه متافیزیکی و ایستا  به علم، از جمله علم کمونیسم را نداشتند. درک آنها در مورد گزاره های علمی و پیشرفت علم اساسا درست بود. به طور مثال، انگلس در اثر معروفش به نام آنتی دورینگ، به وضوح درک ایدئالیستی «حتمیت» را نقد می کند. در مقابله با متافیزیک «حتمیت»[۱۲] نباید به نسبی گرایی افتاد و «قطعیت»[۱۳] علمی را نفی کرد. زیرا، با استفاده از روش و رویکرد علمی، در مورد هر پدیده و قوای محرکۀ آن می توان به شناخت قطعی دست یافت. اما، قطعیت شناخت ما از هر پدیده ای (از هر قسمت از ماده متحرک) نسبی است. چون شیوۀ موجودیت ماده، حرکت و تغییر و تداخل با لایه های دیگر ماده است. نسبی بودن شناخت ما از هر پدیده ای مرتبا می تواند عوض شود. یعنی، شناخت ما از هر پدیده میتواند و باید، بر پایۀ اثبات پذیری علمی[۱۴]، مرتبا صحیح تر شود. یعنی، با تکیه بر حقایق انباشت و ثابت شده قبلی، می توان پژوهش بیشتری کرد و به درک عمیق تری از ساختار واقعیت رسید و در این فرآیند، هر آن چه را در دانش انباشت شدۀ قبلی درست نیست یا دیگر درست نیست، کنار نهاد و واقعیت را بهتر بازتاب داد. عمیق تر کردن شناختمان از پدیده ها پروسه ای بی انتها است و هرگز تمام نمی شود و هیچوقت از حالت نسبی بودن خارج نمی شود. از یک سو همواره باید به دانش انباشت شدۀ قبلی تکیه کرد و از سوی دیگر، شناخت پیشین را بازبینی کرد تا از انطباق آن با ساختارهای واقعیت اطمینان حاصل کرد و اگر منطبق نیستند و بازتاب کامل واقعیت نیستند آنها را اصلاح کرد و نباید دگماتیستی به آن چسبید یا از طرف دیگر، این دیالکتیک را نباید به اپیستمولوژی نسبی گرایی (یعنی نمی دانم حقیقت چیست و حقیقت سیال است و غیره) رساند. 

معانی عملی درک ضرورت و آزادی

درک عمیق تر روش و رویکرد ضرورت و آزادی مستقیما مرتبط است با توانمند شدن ما در پرهیز از اشتباهات در مسیر انقلاب و پرهیز از وقت تلف کردن و به هدر دادن انرژی های انقلاب. درک صحیح از ضرورت و ازادی صرفا برای پرهیز از خطاهای سیاسی و فلسفی نیست. بلکه پیشرفت عملی نیز در گروی توانایی در به کاربست آن است.

کلیه تحلیل هایمان برای تعیین خصلت انقلاب، برای تعیین راه کار استراتژیک جهت عملی کردن این انقلاب، برای تدوین سیاست های صحیح جهت حل تضادهای مقابل پای باز کردن راه این انقلاب (از جمله انباشت قوا و سازماندهی)، کلیه نقدهایمان به افکار غلط جریان های چپ به اصطلاح مارکسیست باید بر این «زیربنا»، بر روش و رویکرد کمونیسم نوین به ویژه ماتریالیسم دیالکتیکِ ضرورت و آزادی متکی باشد. کنار گذاشتن روش و رویکرد علمی به راحتی  می تواند به گرایش راست در شکل روی برتافتن از فرصت های انقلابی و حتا گرایش به ظاهر «چپ» در شکل پافشاری لجوجانه بر سیاست ها و الگوهای غیرعملی بینجامد.

گرایش واقع گراییِ قدرگرایانه (رئالیسم دترمینیستی) که به خط راست و رویزیونیستی در میان کمونیست ها منتهی شده است، دقیقا ریشه در عدم درک تضادمندی ضرورت (تضادمندی ساختار واقعیت) و ندیدن این که ساختار واقعیت را می توان دست کاری و عوض کرد و حتا می توان آن را جهش وار عوض کرد. در نتیجه، امکان «تسریع» در اوضاع (که فقط یک معنی دارد: کشیدن جامعه به سمت بدیل انقلاب کمونیستی و ساختن راه آن) را نمی بینند. اگر ضرورت (یا ساختار واقعیت) را تضادی نفوذ ناپذیر ببینید، با آن یکی می شوید. مانند مگسی که به دیوار می خورد. به عبارت دیگر، می افتید به انطباق گرایی و مرتبا با موج حاکم به این سو و آسو خواهید غلتید.

 رفیق آواکیان در شش پاراگراف از بخش دوم «انقلاب و رهایی بشریت» شرحی  دقیق  از این دینامیک به دست داده و بینش و رویکرد رویزیونیستیِ «واقع گرایی قدرگرایانه» را که کاملا ضد این ماتریالیسم دیالکتیک است نقد می کند. نکات این شش پاراگراف خلاصه وار عبارتند از: ۱- بینش و رویکرد رویزیونیستیِ «واقع بینی قدرگرایانه» (رئالیسم دترمینیستی) به معنای اتخاذ رویکرد منفعل نسبت به واقعیت عینی (یا ضرورت) است. به این شکل که عامل عینی را یک عامل عینی ناب (و به عبارت دیگر، یک پدیدۀ کاملا «خارجی») می بیند. قابلیت عامل ذهنی (یا عمل آگاهانۀ آدم ها) در واکنش نسبت به عامل عینی (یا شرایط عینی) و تغییر دادن عامل عینی (یا شرایط عینی) را نمی بیند. … «واقع بینی قدرگرایانه»، جهت گیری اساسیِ «تسریع در حین انتظار» را درک نمی کند و امکان تبدیل ضرورت به آزادی را نمی بیند. کلیۀ واقعیت ها، ماهیتی تضادمند دارند. اما این گرایشِ محافظه کار، قادر به درک کامل یا واقعی چنین واقعیتی نیست. ضرورتی که انسان در هر مقطع با آن روبرو است نیز تضادمند است. یکی از مشخصه های اساسی «واقع بینی قدرگرایانه» این است که هرگونه درک دیالکتیکی از رابطۀ میان عوامل ذهنی و عینی را تحت عنوان «ولونتاریسم» (اراده گرایی) رد می کند و پدیده ها را به جای آن که زنده و پویا و در حال حرکت و تغییر ببیند، بسیار مستقیم الخط، با اجزایی نامتمایز، یک دست و بدون تضاد می بیند. ۲- نقد «واقع بینی قدرگرایانه» به معنای آن نیست که پس بیایید دچار اراده گرایی بشویم یا در مقابل حرکت های بدون فکر ماجراجویانه یا کودکانه کوتاه بیاییم. اما خطر واقع بینی قدرگرایانه  بسیار بیشتر است. ۳- اوضاع انقلابی صرفا در نتیجۀ کاری که ما روی شرایط عینی انجام می دهیم یا از واکنش ما در برابر این شرایط و ابتکار عمل آگاهانۀ ما، به وجود نخواهد آمد. هیچ کس نمی تواند دقیقا بگوید که ابتکار عمل آگاهانۀ انقلابی در واکنش به اوضاع عینی در هر مقطع زمانی، چه چیزی تولید خواهد کرد. بخشا به این علت که هیچ کس نمی تواند تمام کارهایی که نیروهای گوناگون در دنیا انجام خواهند داد را پیش بینی کند. ما می توانیم روندها و الگوها را شناسایی کنیم اما هم علیت نقش بازی می کند و هم تصادف. عملکرد ما در تداخل با عوامل متعدد دیگر است، از جمله نیروهایی که از زاویه و دید خودشان بر شرایط عینی تاثیر می گذارند. عملکرد ما بخشی از این «ترکیب» است. بنا براین تحت شرایط معین، عملکرد ما روی شرایط عینی می تواند بخشی از ترکیب عواملی باشد که تاثیراتشان منجر به یک تغییر کیفی می شود. ۴- یکی از مشخصه های اصلی رویزیونیسم (کمونیسم قلابی که یک جهت گیری تدریج گرا و نهایتا رفرمیستی را به جای یک جهت گیری انقلابی می نشاند) این است که اعلام می کند برای ایجاد تغییری اساسی در شرایط نیاز به دخالت یک نوع عامل خارجی خداگونه است و نهایت کاری که در هر مقطع می توانیم بکنیم این است که چارچوب فعلی را بپذیریم و درونش کار کنیم. حال آن که درست باید عکس این عمل کرد و مرتبا بر محدوده های چارچوب عینی فشار آورد. باید در هر مقطع زمانی تلاش کنیم شرایط عینی را به حداکثرممکن تغییر دهیم. ما باید همیشه برای فرصتی حاضر به یراق باشیم که در آن، عناصر گوناگون با هم ترکیب شده، یک گسست و جهش کیفی واقعی در اوضاع عینی به وجود می آورند یا ایجاد چنین تحولی را امکان پذیر می کنند. ۵-  تمام محدوده ها در طبیعت و جامعه، در عین حال که واقعی هستند، اما مشروط و نسبی اند نه مطلق. … بنا بر این اگر به پدیده ها فقط به صورت مستقیم الخط نگاه کنیم، آن گاه صرفا فرصت هایی را می بینیم که مستقیما جلو چشممان ظاهر می شوند. مثل اسب درشکه که به آن چشم بند زده باشند اطراف و دور را نمی بینیم. بر عکس، اگر رویکرد درست ماتریالیست دیالکتیکی داشته باشیم می توانیم رخدادهای زیادی که به طور غیرمنتظره روی می دهند را تشخیص دهیم. پس، در عین حال که باید پیگیرانه برای تغییر ضرورت به آزادی فعالیت کنیم، همیشه برای آن فرصت های غیر منتظره حاضر به یراق باشیم. این یکی از نکات اساسی جهت گیری است.

درک فلسفی تکامل یافتۀ سنتزنوین در مورد ضرورت و آزادی، در مورد جامعه سوسیالیستی و واقعیت و تضادهای آن هم به نگاه کاملا جدیدی منتهی می شود. رفیق آواکیان می گوید، «تضادهای حل نشده» در جامعه سوسیالیستی که باقیماندۀ نظام گذشته هستند «دردسر» نیستند بلکه «دینامیک رفتن به سمت کمونیسم» می باشند. این نگرش، نمونه ای از تضادمند دیدن ضرورت یا ساختارهای واقعیت و استفاده از این تضادمندی برای باز کردن راه پیشروی است.

تضادمند  بودن ضرورت به معنای آن هم هست که جاده های متفاوتی در مقابل تغییر آن وجود دارد. گاه نقش آگاهانه انسان در اینکه کدام جاده یا مسیر «کاویده» شود تاثیر تعیین کننده دارد. مثلا نگاه کنیم به جواب استالین به ضرورت شکست دادن آلمان و دفاع از شوروی سوسیالیستی. دفاع از شوروی سوسیالیستی در مقابل امپریالیسم آلمان یک ضرورت بود. اما این ضرورت باید به گونه ای پاسخ می گرفت (و می توانست آن طور پاسخ بگیرد) که از شوروی به عنوان پایگاه انقلاب جهانی دفاع شود. این پاسخ هم به تحکیم سوسیالیسم در شوروی و هم به گسترش انقلاب سوسیالیستی در هر جا که امکانش بود می توانست منتهی شود. هرچند که این پاسخ ممکن بود به پیروزی نرسد اما تنها راه پیروزی برای کمونیسم بود. در حالی که پاسخ استالین در کوتاه مدت شوروی سوسیالیستی را حفظ کرد اما در واقع شکست آن را به عنوان یک کشور سوسیالیستی رقم زد و تمام فداکاری های عظیم مردم شوروی به جیب سرمایه داری رفت و بورژوازی نوین را تقویت و به قدرت رساند و با شکست انقلاب هایی که می توانستند پیروز شوند (مانند انقلاب یونان و غیره) جبهه امپریالیست های غربی تحکیم شد.

در واقع نوع پاسخ به «ضرورت» می تواند به جای کسب «آزادی»، ضرورت های غیر ضروری برای ما ایجاد کند. هر چند حل صحیح یک ضرورت و بیرون کشیدن آزادی نقطه پایان نیست و ضرورت های جدید به وجود می آید اما ایجاد ضرورت های غیر ضروری مساله ای دیگر است. مثال بزنیم. هنگامی که به ضرورت انباشت قوا بر مبنای کمونیسم نوین پاسخ می دهیم، و نیروهای جدیدی را جذب حزب می کنیم با ضرورت جدیدی مواجه می شویم. یعنی، ضرورت تعلیم فکری و عملی آنها به عنوان کمونیست های انقلابی و سازماندهی آنان در حزب برای پیشبرد وظایف انقلاب. با ضرورت مقابله با افکاری که هر کس از جامعه و تحت تاثیر حاکمیت بورژوازی گرفته، با آن تعلیم یافته و به آن عادت دارد و با خود حمل می کند روبرو می شویم. یعنی از یک طرف برای اینکه نیروهای جدید تبدیل به کمونیست های انقلابی شوند باید آنان را به طور همه جانبه و در پیوند با تغییر جهان، تعلیم داد و هم تحت تاثیر افکار و گرایش هایی که آنها با خود می آورند، قرار نگرفت. همین فشارها را هنگام وارد شدن به یک عرصه مبارزه اجتماعی روی خود حس می کنیم. از یک طرف باید با توده هایی که وارد مبارزه شده اند پیوند بخوریم و آنها را به سمت تنها راه رهایی شان که در برنامه و نقشه راه و هدف ما فشرده شده بکشیم تا در کلیت صحنه سیاسی پولاریزاسیون نامساعد به طور مثبت به نفع انقلاب کمونیستی تغییر کند. از طرف دیگر، این کار به راحتی انجام نخواهد شد و نیروهای طبقاتی مختلف و حتا توده های تحت ستمی که تحت تاثیر افکار تولید شده در جامعه هستند برای «ایزوله» کردن ما تلاش خواهند کرد و اگر ما تلاش کنیم «اول مقبول واقع شویم و بعد حقیقت را جلوی آنها بگذاریم» پایان خود را به عنوان نمایندۀ «حل تضاد اساسی» رقم زده ایم.

اگر با خط غلطی که حزبمان با آن گسست کرد و پلنوم نهم جمعبندی کرد به انباشت قوا بپردازیم و به جای انباشت قوا بر پایۀ ضرورت امروز جامعه بشری (ضرورت  پشت سر گذاشتن نظام حق بورژوایی) بر مبنای حق بورژوایی انباشت قوا کنیم و جنبشی بر مبنای معیارهایی سازمان دهیم که در چارچوب نظام بورژوا دموکراسی است (مانند سازمان زنان هشت مارس که خودمان ساختیم) آنگاه مواجه می شویم با یک ضرورت جدید خودساخته: کمونیست ها جنبش بورژوا دموکراتیکی ساخته اند که مرتبا مثل اسید جوانب صحیح و انقلابی حزب و همان جنبش را می شوید و می برد. حتا با گفتن این که این سازمان «مستقل از احزاب است» ضرورت عقب مانده ای ساختیم که افرادی بر آن پافشاری می‏کردند و حتا برای اثبات آن مجبور می شدند برای دیگران دروغ پردازی کنند. دور زدن حقایق یا ساختن «حقایق دلخواه»، دروغ گفتن به عنوان «تاکتیکی» برای قانع کردن توده ها که به مبارزۀ معینی بپیوندند، همگی درست کردن ضرورت های غیر ضروری است که حتا اگر در کوتاه مدت «کار کند» خیلی سریع به شکل های مختلف به ضد خود بدل می شود. پس وقتی یک ضرورت غیر ضروری می سازیم دینامیک های خودش یعنی کشش ها و تاثیرات  و حتا اخلاقیات خودش را تحمیل می کند.

یک مثال دیگر بزنیم در مورد پراتیک خودمان که در «بذر» فشرده شد. در جواب به ضرورت تبلیغ و ترویج کمونیسم در میان دانشجویان با شرایطی مواجه بودیم که حتا گرایش های «چپ» در میان دانشجویان، غرق در انواع مارکسیسم های رفرمیستی بودند و سرکوب امنیتی رژیم هم پشتوانه ای بود برای تضمین تداوم این وضعیت. جواب ما به این ضرورت استفاده از «کمونیسمی» بود که حتا با معیارهای سنتز قدیم بسیار نسبی گرایانه و التقاطی بود. در نتیجه، به جای تغییر ضرورت، بخشی از ضرورت شدیم و لازم شد که برای گسست از آن نسبی گرایی دست به مبارزۀ خط بزنیم. 

یک مثال از نیروهای سیاسی دیگر در جنبش چپ ایران بزنیم. در کردستان. حزب کمونیست ایران با زندگی کردن در شکاف میان دعواهای مرتجعین منطقه (از زمان صدام میان دعوای جمهوری اسلامی و صدام و امروز میان طالبانی و بارزانی، میان عربستان و ایران، میان ….) ضرورت ورود به دعواهای این مرتجعین را برای خود ایجاد کرد و هرگز نتوانست این گره کور را باز کند. مطمئنا اگر روش و رویکرد علمی داشت این وضعیت را هم می توانست گره گشایی کند. اما مرتبا با قصد گره گشایی بر گره کور افزوده است. هیچ یک از جریان های این حزب راه حلی برای این شرایط که عمدتا «خود-ساخته» بود (یعنی، خودشان تصمیم گرفتند که به ضرورت های مبارزه شان این طور جواب دهند و در این فرآیند ضرورت هایی را به وجود آوردند که به احتمال زیاد نیتش را نداشتند). در نتیجه حتا جریان رادیکال تر این حزب مجبور شد به راه حل های محافظه کارانۀ رهبری اش تن دهد و مرتبا میان نیروهای مختلف ناسیونالیست منطقه که وابسته به انواع قدرت ها هستند، نوسان ‏کنند. علت این که راه حلی ندارند این نیست که این وضعیت راه حل انقلابی ندارد. با بینش و روش و رویکرد غالب بر آنها، اصولا نمی توانند فرصت هایی را که برای خلاصی از این وضع پیش می آید ببینند و همیشه منتظر تکرار شرایط بهمن ۵۷ هستند تا بتوانند با استفاده از «پایه اجتماعی» که گویا منتظر این رهبری است، معضلات را حل کنند.

یا مثال دیگر بزنیم  از رویکردهای متفاوت به شکست انقلاب های سوسیالیستیِ موج اول. اگر مانند منصور حکمت به مساله نگاه کنیم اینطور می شود که علت شکست آن موج از تلاش ها برای گذراندن جهان بشری از جامعه طبقاتی به جامعۀ کمونیستی، مربوط به آن است که اصلا از اول هم انقلاب های سوسیالیستی واقعی نبودند! در این جا با یک روش و رویکرد غیر علمی که به یک نتیجه گیریِ به واقع ارتجاعی می رسد مواجهیم. به این دلیل می گوییم «ارتجاعی» چون که معتقد است (و این اعتقاد را تبدیل به نقشه عمل کرد) که باید به نقطه صفر بازگشت در حالی که بشریت در رابطه با گذر به کمونیسم از طریق دوران گذار سوسیالیستی، به واقع در نقطه صفر نیست. هیچ یک از فرآیندهای پیشرفت انسان از ندانستن به دانستن، در مورد هر جنبه از جهان هستی با این روش و رویکرد تکامل نیافته اند و نمی توانند تکامل یابند. هر پیشرفتی در فهم و شعور علمی انسان همواره بر دانش پیشین تکیه داشته است. اگر قرار بود انسان در هر عرصه ای از پیشرفت هنگام برخورد با مانع به نقطه صفر بازگردد در عصر حجر در جا می زد. به جای این رویکرد و روش، باید بر آن چه از قبل به دستمان رسیده تکیه کنیم، با رویکرد و روش علمی به موانع و عقب گردها نگاه کنیم، ساختار واقعیت را بهتر بشناسیم و نقصان ها و انحرافات تجربۀ قبل را کشف کنیم و این شناخت جدید را تبدیل به نقشۀ عملی برای پیشروی کنیم.

اما رویکرد حکمت این بود که، «پیشروی» را منوط به نابود کردن دانش و تجربۀ موج اول انقلاب های کمونیستی کرد و در واقعیت، عقب گردی مهم را در بخشی از جنبش کمونیستی ایران نهادینه کرد. حملات حکمت به انقلاب چین و مائوتسه دون[۱۵] فشردۀ تمام آن جهان بینی و روش و رویکرد رویزیونیستی بود که پیش از او، ترتسکیست ها پرچمدارش بودند.[۱۶]

 

باید پرسید چرا این تبیین غلط و غیر واقعی از شکست موج اول انقلاب های سوسیالیستی، در میان فعالین جنبش کمونیستی در دهۀ ۱۳۶۰ جذابیت داشت؟ مسلما عنصری از تغذیه از روحیات شکست خورده را داشت. اما عامل عمده، رواج جهان بینی و روش و رویکرد ضد علمی و غیر علمی در میان اکثریت جنبش کمونیستی آن زمان بود. …

در آینده گزیده های بیشتری از این سند مهم در نشریه حقیقت منتشر خواهد شد.

 

 

[۱] نیل الدرج که همراه با جی. گولد تئوری «تعادل منقطع» را به عنوان سنتزنوین تئوری فرگشت ارایه کرد.

 

[۲] توجه کنید که جمهوری اسلامی و حزب الله لبنان بر پایۀ همین استدلال حمایت برخی از جریان های «چپ» بین المللی را جلب کرده اند.

[۳] آواکیان، تضاد «دو منسوخ» را به عنوان پدیده ای که بخش مهمی از صحنه سیاسی خاورمیانه و شمال آفریقاست و نه تنها معضلی برای پرولتاریا و خلق های این منطقه و جهان بلکه معضلی در مقابل قدرت های امپریالیست (به ویژه آمریکا) است تحلیل کرد.

[۴]سخنرانی در کنفرانس آر سی ام جی سال ۲۰۱۴: کسب قدرت توسط اسلام گرایان در ایران؛ تغییر افکار و شیوه اندیشیدن توده های مردم؛ تاریخ رهایی بخش انقلاب های سوسیالیستی قرن بیستم و وظیفه  ترویج سنتز نوین

[۵] آواکیان. رئوس سنتزنوین. ۲۰۱۵

 

[۶] نشر فارسی این کتاب در کتابخانۀ سایت cpimlm.org  در دسترس است.

در این کتاب، رفیق آواکیان برای تشریح رابطه متقابل دیالکتیک میان «ضرورت و آزادی» و نقش دینامیک مبارزۀ آگاهانه، به نقل از مارکس می گوید: «مردم تاریخ را می سازند ولی نه به شیوه ای دلبخواه. آنان این کار را در انطباق با شرایط مادی که به ارث برده اند، با ضرورتی که در هر مقطع معین پیشاروی شان قرار دارد، انجام می دهند. در عین حال، ما به عنوان ماتریالیست های دیالکتیکی می دانیم که این شرایط مادی در آگاهی مردم بازتاب می یابد. مردم افکار و مفاهیم را در مورد این شرایط مادی و چگونگی تغییر آن، شکل می دهند. و اگر این افکار و مفاهیم واقعاً با واقعیت مادی اساسی خوانایی داشته باشد و تحریف جدی و بنیادین آن نباشد، و اگر آن ها در راستای شیوۀ حرکت آن تضادها قرار داشته باشند، آن وقت مردم نه فقط قادرند تغییرات را عملی بلکه می توانند آن ها را تسریع کنند. آزادی و ابتکار عمل از اینجا سرچشمه می گیرد. این نقش پیشاهنگ آگاه کمونیست است و علت ارزشمند و واجب بودن آن نیز همین است.» (آواکیان. دولت و آزادی. ص ۸۰)

 

[۷] نقل شده در پلمیک «آجیت: تصویری از بازماندۀ گذشته» ص ۷۸. کل کتاب در وبسایت cpimlm.org در کتابخانه بخش تئوری مارکسیستی و سنتزنوین کمونیسمنوین موجود است

[۸] این است اساس ماتریالیسم تاریخی مارکس. یک منبع عالی در به کارگیری «ضرورت و آزادی» را در سه فصل اول کاپیتال می توان آموخت. در آن جا مارکس حرکت تکاملی تولید و مبادله کالایی را با «ضرورت و آزادی» های این حرکت تشریح می کند. 

[۹] جمله گونزالو رهبر پ ث پ (پرو) است است: «۱۵ میلیارد سال حرکت ماده … به مارش شکست ناپذیر کمونیسم پا داده است.»

 

[۱۰] از رهبران جریان مائوئیستی کمیته هماهنگی حزب کمونیست م.ل. هند که همراه با آر.سی.پی و حزب کمونیست ترکیه (م.ل) و اتحادیه کمونیست های ایران(سربداران) و عمدتا با رهبری آر.سی.پی «جنبش انقلابی انترناسیونالیستی» را در سال ۱۹۸۴ به وجود آوردند. آجیت امروز از رهبران حزب کمونیست مائوئیست هند. 

[۱۱] عباراتی مانند «قلمرو حقیقی آزادی» (مارکس، جلد سوم کاپیتال)، «جهش بشریت از قلمرو ضرورت به قلمرو آزادی»(انگلس، آنتی دورینگ) اما اینها، شاید سایه ای از طرز تفکری باشد که بعدها در میان کمونیست ها تبدیل به خط شد ولی هرگز شالوده های فکری مارکس و انگلس را تشکیل نمی دادند. (برای بحث بیشتر رجوع شود به پلمیک «آجیت، تصویری از بازماندۀ گذشته» بخش: «درک نادرست آجیت از آزادی و ضرورت»)

 

[۱۲] inevitability

[۱۳] certainty

[۱۴] Scientific verification

[۱۵] مشابه همین شیوه تفکر در حزب کمونیست چین به نمایندگی یکی از رهبران حزب به نام لیوشائو چی وجود داشت که کمونیست ها به رهبری مائوتسه دون علیه برنامه سیاسی و اقتصادی وی و زیربنای فلسفی آن مبارزه می‏کردند. این مبارزه در عرصه فلسفی به عنوان مبارزه علیه نظریه التقاطی «ترکیب دو در یک» در مقابل نظریه دیالکتیکی «تقسیم یک به دو» پیش برده می شد. رجوع کنید به «سه مبارزه بزرگ فلسفی در چین» و «نظریه “زیربنای سنتز شده” را باید کاملا نقد کرد» (اداره انتشارات پکن. ۱۹۷۳)

[۱۶] هنگامی که انقلاب چین در سال ۱۹۴۹ به پیروزی رسید ترتسکیست ها بحرانی شدند چون انتظار این پیروزی را نداشتند.

رجوع کنید به:

The Causes of Victory of the Chinese Communist Party Over Chian Kai Shek—Report to the Third Congress of the Fourth International

در سال ۱۹۵۱ گزارش به کنگره سوم انترناسیونال ۴ (یعنی انترناسیونال ترتسکیستها) می نویسد: «هیچ کس انتظار این پیروزی را نداشت زیرا این پیروزی کاملا در تضاد است با نظریۀ ترتسکی». و در ادامه می نویسد برای جلوگیری از دامنه دار شدن این بحران، ترتسکیسم باید مواضع خود را در مورد انقلاب چین با توضیحات بیشتر تحکیم کند! یعنی هیچ حرفی از این که واقعیت زندگی نادرستی موضع ترتسکیست ها را نشان داده نیست و اصلا نمی بیند که زندگی یک چیز جدید را که در کتاب های تئوریک مارکسیستی نبود ثابت کرده و تئوری پیشین را غنا بخشیده است. به جای این، تاکید می کند که «کماکان باید روی نظریه “انقلاب پرمنانت” پافشاری کنیم زیرا این تنها قطب راهنمای انقلاب در کشورهای عقب مانده است و هر واقعه ای را از این منظر تحلیل کنیم»– یعنی توجیه پذیر کنیم! و برای «تحکیم» موضع ترتسکیستی به استدلال ها قلابی و مضحک دست می اندازد. مانند این که «پیروزی مائوتسه دون اپورتونیستی بود» چون امپریالیست های آمریکایی دست از حمایت از چیانکایچک کشیدند و حزب «استالینیست» یعنی شوروی هم بهشان کمک کرد. نمی گوید امپریالیسم آمریکا از حزب کمونیست چین شکست خورد. می گوید «دست از حمایت از چیانکایچک کشید». نمی گوید، وجود کشور سوسیالیستی شوروی عامل مهمی در توازن قوایی بود که به پیروزی انقلاب چین کمک کرد. می گوید، این پیروزی اپورتونیستی بود چون شوروی از آن حمایت می کرد. این سند، نمونه کاملی از اپیستمولوژی ابزارگرا و «حقیقت سیاسی» است. به جای این که از واقعیت شروع  کند از «مصلحت» شروع می کند.  یعنی پیروزی انقلاب چین بر تعاریف و خیالات ترتسکی منطبق نیست پس این انقلاب باید یک اشکالی داشته باشد نه این که نظر ترتسکی باید اشکالی داشته باشد. نگاه نمی‏کند که آیا این انقلاب واقعا جامعه را زیر و رو کرده یا تداوم گذشته است. واقعیت انقلاب چین چنان کوبنده بود که نمی توانستند انکار کنند جامعۀ ستم گر و فئودالی/پدرسالار و تحت سلطه امپریالیسمِ سابق در فاصله چند سال پس از پیروزی انقلاب به طور رادیکال دگرگون شده است. روش و رویکرد ابزارگرایانۀ ترتسکیستی شبیه روش و رویکرد بیودترمینیست ها است که برای «تحکیم» افکار فاشیستی و نژادپرستانۀ خود آمار و واقعیت ها را دست کاری می‏کردند. نمونۀ عجیب و غریبش ترامپ است که مرتبا می گوید حتا اگر فاکت ها همینها باشد که شما می گویید اما حقیقت چیز دیگری است. 

 

انگل وارگی و تغییر ترکیب طبقاتی-اجتماعی در ایالات متحده آمریکا از دهۀ ۱۹۷۰ تا امروز: مقدمه و چکیده

ریموند لوتا

۲۴ اوت ۲۰۲۰

 

……. Parasitism and Class-Social Recomposition in the U.S. From the 1970s to Today: Introduction-Summary

 

باب آواکیان در گشایش ها – گشایش تاریخی توسط مارکس و گشایش های بیشتر با کمونیسم نوین در مورد سرمایه داری گلوبالیزه می نویسد که این سرمایه داری:

[به طور روز افزونی] برای کسب نرخ سود بالا و حفظ آن شدیدا به شبکه ای وسیع از کارگاه های عرق ریزان، به ویژه در جهان سوم در آمریکای لاتین، آفریقا، آسیا و خاورمیانه تکیه میکند. در حالی که در خودِ کشورهای سرمایه داری – امپریالیستی که پایگاه خانگی سرمایۀ جهانی هستند، فعالیت های سرمایه داری به طور روز افزون در عرصه های مالی و سفته بازی مالی و درگیر در “سرچشمۀ” فن آوری پیشرفته (نه در تولید محصولاتِ کاربری برای فن آوری پیشرفته) و همچنین بخش خدمات و عرصۀ تجارت (از جمله نقش روزافزون بازاریابی آنلاین) می باشد. طبق عبارت لنین، این امر “مهر انگل وارگی” را بر کلیت جوامعی مانند ایالات متحده می زند.

من برای پاسخ به سؤالی که در زیر طرح می کنم، روی یک مقاله پژوهشی کار کرده ام. سوال این است: آیا میان تشدید جهانی شدن (گلوبالیزاسیون) و تشدید استثمار توسط امپریالیسم، به ویژه امپریالیسم آمریکا در جهان سوم (یا “جنوب جهانی”، آن طور که اغلب نامیده می شود) و تغییری که در ترکیب اجتماعی و طبقاتی در آمریکا در جریان است، ارتباط قطعی و موثری وجود دارد و بیان انگل وارگی امپریالیستی است؟ پاسخ بله است.

در زیر، برخی از یافته ها و نتیجه گیری های کلیدی این مقالۀ پژوهشی را که در آینده منتشر خواهد شد، برجسته می کنم.

در ساختار اشتغال و توزیع درآمد در ایالات متحده طی ۴۵ سال گذشته تحول عمیقی رخ داده است. این امر با تغییرات و جا به جایی های مهم در ترکیب جمعیتی همراه است. به طور مثال افزایش نسبی زنان در نیروی کار و افزایش نسبی  مهاجرت از جهان سوم. جامعۀ آمریکا بسیار متفاوت از سال ۱۹۷۰ است. نحوۀ ورود مردم به اقتصاد، چشم اندازهای اشتغال، استاندارد زندگی، کالاهایی که مردم مصرف می کنند، کاهش تحرک اجتماعی، الگوهای نابرابری – همه اینها و موارد دیگر بخشی از تصویر هستند.

عوامل مختلفی در کار بوده اند – اما نفوذ عمیق تر امپریالیستی به جهان سوم و ادغام کامل تر اقتصادهای تحت سلطه در اقتصاد جهانی سرمایه داری، عامل تعیین کننده بوده است.

انگل وارگی مفهوم مهمی است که ولادیمیر ایلیچ لنین، تئوریسین  بزرگ کمونیست و رهبر انقلاب روسیه در ۱۹۱۷، وسیعا در تحلیل از امپریالیسم، سیستمی که بر جهان حاکم است، استفاده کرده است. انگل وارگی به شیوه های فوق استثمار کار که کشورهای امپریالیستی  از آن  بهره می برند، اشاره دارد. یعنی، استفاده از شرایط هولناک اشتغال با دستمزدی در سطح معیشت یا زیر سطح معیشت در کشورهای فقیر آسیا، آمریکای لاتین و آفریقا. انقیاد کشورهای تحت سلطه توسط امپریالیسم نه تنها اقتصاد و جوامع “جنوب جهانی” را تحریف می کند بلکه با کل ساختار اجتماعی کشورهای امپریالیستی هم “تداخل” می کند و بر آن اثر می گذارد. سودبری یا “یغمایی” که امپراتوری از آن بهره می برد، امپریالیستها را قادر می کند تا در شرایط متعارف، ثبات اجتماعیِ نسبی را در قلب امپراتوری حفظ کنند. انگل وارگی منجر به تمرکز بیشتر ثروت در بین قشر مالیِ بورژوازی می شود که هرچه بیشتر از سازماندهی تولید جدا است.

باب آواکیان این مفهوم “انگل وارگی” را بسط بیشتری داده و به کار بسته است تا نه تنها از خصائل اقتصادیِ اقتصاد جهانی امپریالیستی کنونی بلکه همچنین از پدیده های ایدئولوژیکی و فرهنگی درک عمیق تر و علمی تری ارائه دهد. پدیده هایی مانند “سِلفی” و فردگرایی گستردۀ “بِرَند من” در آمریکا و شوینیسم تهاجمی که آمریکا را منبع ثروت و” نیکی” در جهان می داند. مردم باید ریشه های مادی تغییراتی که در جامعه ایالات متحده رخ داده را درک کنند. این تغییرات پیامدهایی برای انقلاب دارد- برای توده هایی که سنگ بنای آن هستند و همچنین نیروهای وسیع تر اجتماعی و پتانسیل انجام انقلاب و موانع مقابل انجام آن. و برای درک جامعه بسیار انگلی که انقلاب سوسیالیستی -کمونیستی باید آن را تغییر دهد.

جهانی سازی، صنعت زدایی و کوچک کردن اندازۀ شرکت ها در چند دهه در ایالات متحده، منجر به “تساوی سازی بزرگ” نشده است. برعکس، این امر منتهی به جامعه ای شده که به طور فزاینده ای پُر شکاف، قطبی و منقسم به “مناطق مسکونیِ حفاظت شده” است که نه تنها از نظر نژادی بلکه همچنین از نظر گروه های مختلف اجتماعی جدا هستند. آمریکا جامعه ای است که در پایین با محرومیت شدید و در میان قشرهای “با اعتبار” فنی و حرفه ای با افزایش درآمد و اشتغال رقم خورده است … ارزش تولید شده از طریق فوق استثمار کار در کشورهای تحت سلطه به سمت کشورهای امپریالیستی منتقل می شود … و در این جا به شکلی افراطی و عجیب غریب بازتوزیع می شود به طوری که ثروت به سمت بالا حرکت کرده و در میان درصد کوچکتری از جامعه متمرکز می شود.

به یافته های خاص تری که از این مطالعه به دست آمده نگاه کنیم:

  * در دهۀ ۲۰۱۰، ۸۰ درصد تجارت جهانی از طریق زنجیره های تامینِ جهانی[۱] تحت تسلط و کنترل شرکت های فرامرزی غربی در جریان بود. این زنجیره های تامین، واحدهای مختلف تولید را در سراسر جهان در ساخت و حمل و نقل فرآورده ها به یکدیگر متصل می کنند. آنها فناوری پیشرفتۀ قرن بیست و یکمی را با شرایط کارگاه های عرق ریزان قرن نوزدهم ترکیب می کنند. زنان کارگر سهم عمده ای در نیروی کار این زنجیره های تامین دارند. مثلا، به کارخانجات نساجی سیری لانکا نگاه کنید. فقط فکرش را بکنید. اپل، نماد به اصطلاح “نبوغ آمریکایی” بدون زنجیرۀ کالایی جهانی که نیازمند خط تولیدات مونتاژ چین که به طرز وحشیانه ای “کارآمد” هستند، وجود نمی داشت. و در این خط تولیدهای مونتاژ چینی، در اوایل دهۀ ۲۰۱۰ خودکشی کارگران نوعی اعتراض به شرایط کار بود. به این فکر کنید که اپل به عنوان نخستین کمپانی ۲ تریلیون دلاری بدون ۴۰۰۰۰ کودکی که تونل ها و سنگ ها را در معادن کبالت جمهوری دموکراتیک کنگو حفر می کنند، وجود نمی داشت.

* از سال ۱۹۷۰ تا ۲۰۱۲ ، سهم کشورهای در حال توسعه در صادرات کالاهای کارخانه ای جهان – مانند قطعات خودرو و هواپیما، پوشاک و وسایل الکترونیکی – از ۲۰ درصد به ۶۰ درصد رسیده است. بسیاری از این صادرات بخشا وارد مدار تولید داخلی در کشورهای امپریالیستی می شود.

* در سال ۱۹۵۰، ۳۴ درصد از کارگران صنعتی جهان در “مناطق کمتر توسعه یافته” زندگی می کردند. در سال ۱۹۸۰ این سهم به ۵۴ درصد افزایش یافت. و در سال ۲۰۱۰ به ۷۹ درصد افزایش یافت. این جا به جایی در نیروی کار صنعتی، سودآوری سرمایه امپریالیستی را افزایش داده و فشارهای نزولی بر دستمزدها در سراسر جهان وارد کرده است.

* در ۴۰ سال گذشته در آمریکا، شغل های تولیدی (که به طور سنتی بهتر پرداخت می شود و با ثبات تر است) به عنوان سهمی از کل اشتغال آمریکا کاهش یافته است: از ۲۸ درصد در سال ۱۹۶۰ به ۸ درصد در سال ۲۰۱۷. از دست دادن میلیون ها شغل تولیدی در این دوره مربوط به «بیرون سپاری» و پیمانکاری های فرعی است. مثلا، همانطور که در کارخانجات مرزی در مکزیک و سرمایه گذاری مستقیم (شرکت های آمریکایی که کارخانه های خودروسازی در چین باز می کنند) می بینیم. این کاهش اشتغال تولیدی، همراه با تولید بیشتر توسط کارگر کمتر، نتیجه تحولات تکنولوژیکی – مانند روباتیک ها، فناوری اطلاعات، نوآوری های حمل و نقل و غیره – و همچنین نتیجۀ استراتژی های کوچک سازی شرکت ها و تجدید سازمان محل کار حول شیوه های  “کارآمدتر” است. در سال ۲۰۱۰ ، چین جایگزین ایالات متحده به عنوان بزرگترین تولید کننده جهان (اندازه گیری شده با میزان تولید) شد.

* اغلب دو یا حتی سه شغل خدماتی لازم است تا برابر با درآمد یک کار تولیدی که دستمزد مناسبی دارد، شود.

* اثرات اخلالگرانه “صنعت زدایی” و فشار کار، به ویژه نصیب کارگران سیاه و لاتین شده است. بسیاری از کارگران آفریقایی-آمریکایی بخشی از نیروی کار “مازاد” شده اند – بیکار یا کم کار. بسیاری از زندانیان سابق از بازار کار اخراج شده اند یا به سمت مشاغلِ دستمزد پایین یا نامنظم رانده شده اند.

* افزایش گسترده واردات کالاهای مصرفی کم هزینه اجازه سقوط قیمت ها (“قیمت وال مارتی”) را داده و هزینه های نیروی کار را در آمریکا ارزان کرده است. این کالاهای وارداتی کم هزینه بر اساس فوق استثمار در کشورهای تحت سلطه تولید می شوند. یعنی، با بهره وری بالا و نیروی کار مزدیِ ارزان (اغلب زیر سطح معیشت). هرچند صنعت زدایی و کاهش هزینه ها و اشتغال در حال گسترش است اما این واردات به ثبات قدرت خرید توده مصرف کننده در کشورهای امپریالیستی کمک کرده است.

* بزرگترین بخش اشتغال در آمریکا خرده فروشی است.

* تشدید جهانی سازی (گلوبالیزاسیون) دست در دست  تشدید مالی سازی اقتصاد آمریکا به پیش رفته است. در اوایل دهه ۱۹۹۰، سهم بخش های مالی، بیمه و املاک و مستغلات از سهم تولید در اقتصاد آمریکا (تولید ناخالص داخلی) پیشی گرفتند.

* انگل وارگی امپریالیستی – فوق استثمار نیروی کار در کشورهای تحت سلطه و غارت مواد خام – و رقابت سبعانه امپریالیستی برای بازارها به رشد قطب بندی اشتغالی در ایالات متحده منجر شده است. اقتصاد ایالات متحده به مهندسین ، مدیران پول و کارگران فن آوری اطلاعات نیاز دارد … اما به صندوق داران، سفارش های بیمارستانی و کارگران لجستیک و شاغل در توزیع با دستمزد پائین نیز نیاز دارد.

* در سطح جهانی، گسترش کار غیراستاندارد یا آنچه کار “غیررسمی” نامیده می شود یک روند مهم است و منظور از آن، کارِ بی قاعده، کم درآمد و نامنظم (قانونی و غیرقانونی) است. این همان چیزی است که بر زاغه های شهری جهان سوم، که در آن بیش از ۱ میلیارد نفر ناامیدانه برای بقا تلاش می کنند، حاکم است.

* در ایالات متحده ، ۱ نفر از ۱۰ کارگر به عنوان منبع درآمد اصلی خود به “کار gig ” (کار مستقل، قراردادی، مانند اوبر) متکی است.

* تشدید جهانی شدن امپریالیستی منجر به افزایش قابل توجه مهاجرت (چه رسمی و چه بدون مدارک) از کشورهای تحت سلطه به ایالات متحده و سایر کشورهای امپریالیستی شده است. بخشهای اصلی اقتصاد ایالات متحده برای کارآیی به کار مهاجران تکیه می کند – مانند ساخت و ساز، بسته بندی گوشت، و تولید فرآورده های زراعی. این کارگران تحت انقیاد شرایط بی رحمانه اشتغال هستند که توسط بیماری همه گیر COVID-19 و حکم سیستم که یا برو سرکار و بمیر … یا این که گرسنه و بیخانمان بشو، تشدید شده است.

* “فرار مغز” از کشورهای تحت سلطه به کشورهای امپریالیستی به شدت بر کشورهای فقیر تأثیر گذاشته است – در عین حال که یک منبع مزیت رقابتی برای امپریالیسم آمریکا بوده است. هفتاد و یک درصد از کارمندان فن آوری در اواسط سال ۲۰۱۰ در سیلیکون ولی متولد خارج از آمریکا بودند. اصلا چرا مرکزی مانند سیلیکون ولی در آمریکا سربلند کرد؟ پاسخ چند بعدی است. اما، “فرار مغز” به ویژه از جنوب آسیا یک عامل اساسی است.

* کمی بیش از یک چهارمِ پزشکان در ایالات متحده متولد خارج از آمریکا هستند. آفریقا ، که “بیشترین بار بیماری” در جهان را دارد، در سال ۲۰۱۵ به طور متوسط روزانه یک پزشک تحصیل کرده در آفریقا را به ایالات متحده از دست می داد. به خاطر داشته باشید که در اوج شیوع بیماری ابولا در سال ۲۰۱۴ در غرب آفریقا، به طور متوسط ۴۵ پزشک برای هر صد هزار نفر در  نیجریه وجود داشت در حالی که همین نسبت برای آمریکا ۲۵۰ پزشک برای هر صدهزار نفر است. ده درصد از پرستاران، روانپزشکان و کمک سلامت خانگی در آمریکا از کارائیب و آمریکای مرکزی آمده اند – در حالی که نیازهای اساسی سلامتی در این کشورها برآورده نمی شود.

* گرایش به سمت نابرابری فراگیر و گسترده درآمد، ویژگی اصلی نیروی کار در ایالات متحده است: نابرابری درآمدی بین تحصیل کرده های دانشگاه و کالج و تحصیل نکرده ها، بین افراد با مهارت های بالا و کمتر ماهر و نابرابری در حرفه ها و غیره. در آمریکا، تحرک اجتماعیِ بالا تقریباً کاملاً منحصر به  تحصیل کرده های دانشگاهی است اما تحرک اجتماعیِ نزولی تقریبا کاملا منحصر به افراد بدون تحصیلات دانشگاهی است (که هنوز اکثریت نیروی کار آمریکا را تشکیل میدهند).

* طبقه متوسط سنتی “یقه آبی” کوچک شده است، اما طبقه متوسط ناپدید نشده است. بلکه بیشتر حول مشاغل در بیزنس هایی که حقوق بالا می پردازند و خدمات تخصصی متمرکز شده است. {توضیح مترجم: کارگران شاغل در خودروسازی ها، معادن، ساخت و ساز … در آمریکا به علت درآمد بالا و تضمینی یک طبقۀ متوسط با ثابت را تشکیل می داد.}

* نیروی کار در بخش به اصطلاح “اقتصاد دانش” (متخصصین در رشته های مالی، دانشگاه ها و مراکز آموزشی، فناوری اطلاعاتی) در مناطق جغرافیایی خاص، به ویژه شهرها متمرکز است. بنابراین، شکاف بزرگی در زمینۀ درآمد میان مناطق مختلف وجود دارد. این با نقش انگلی شهرهایی مانند نیویورک سیتی و لس آنجلس مرتبط است که مراکز مالی و اداری و مقرهای فرماندهیِ سرمایۀ امپریالیستی و خودِ امپراتوری هستند. همراه با این، طبقه ای جدید از  “خدمتکاران شهری” به وجود آمده است که در خدمت “کارگران ثروت” هستند.

همانطور که در ابتدا گفته شد، ایالات متحده جامعه ای بسیار قطبی تر، پر شکاف تر و تقسیم شده تر از سال های  ۱۹۷۰  است. جهانی سازی و صنعت زدایی منجر به “تساوی سازی بزرگ” نشده است.

همه اینها مبنایی است که بر اساس آن، بخش نسبتاً کمی از مردم این کشور و به طور کلی بخش بسیار کمی از بشریت، شرایط و “آزادی” را برای توسعه و استفاده از ابتکار و خلاقیت خود دارند – فقط برای این که تحت این سیستم ، شرایط “بسیار کوچک” ، بسیار نابرابر و عمیقا ظالمانه را در کل جهان و برای توده های مردم در جهان تقویت کند.

باب آواکیان واقعیت اساسی این سیستم سرمایه داری- امپریالیستی را فاش می کند:

این سیستم علاوه بر از بین بردن زندگی میلیاردها نفر در سراسر جهان و دستبرد آشکار به حیاتشان، روحیۀ انسانی را هم درهم شکسته و نابود می کند.

به این فکر کنید که چگونه این سیستم پتانسیل عظیم انسانی را به هرز داده و آشکارا نابود می کند. این ها همه نتیجۀ آن است که جهان و توده های بشری به زور وادار به زندگی زیر سلطه سیستم سرمایه داری – امپریالیسم هستند.

بر این مبنا است که بخش نسبتاً کمی از مردم این کشور و به طور کلی بخش بسیار کمی از بشریت، شرایط و “آزادی” آن را دارند که تحت این سیستم ابتکارات و خلاقیت های خود را گسترش داده و به کار گیرند – اما برای این که به تقویت شرایط “واژگونه”، بسیار نابرابر و عمیقاً سرکوبگرانه در کل جهان و برای توده های مردم دنیا خدمت کنند.

و تمام اینها کاملاً غیر ضروری است.

(باب آواکیان، دستان سرمایه داری-امپریالیسم بر گلوی هفت میلیارد انسان و نیاز عمیق به ایجاد جهانی بر بنیادی نوین)

 

 

[۱] global supply chains