چیزی به اسم «توتالیتاریسم» وجود ندارد

به اشتراک گذاشتن
زمان مطالعه: ۱۶ دقیقه

«توتالیتاریسم» کاملا غیر علمی یا واقعا ضد علمی است – این تئوری توسط مدافعان فکری سیستم سرمایه داری- امپریالیسم ساخته و ترویج شده است.[۱]

باب آواکیان

۲۰ مه ۲۰۲۴

مقدمه

من در شبکه اجتماعی ام ((@BobAvakianOfficial با اشاره به مقاله ای که قبلا تحت عنوان یک حقیقت تحریک آمیز اما ساده دیگر درباره کمونیسم و دروغین بودن «توتالیتاریسم»، گفتم: 

حمله به کمونیسم به عنوان «توتالیتر» بسیار رایج است اما واقعیت این است که چیزی به اسم توتالیتاریسم وجود خارجی ندارد.

مقاله در ادامه تاکید می کند که: هرگز، نه در روسیه نه در چین و نه در هیچ کجای دیگر، جامعه ای که هانا آرنت در اثر اساسی اش، «سرچشمه های توتالیتاریسم» تصور می کند و «انجیل» افراد «آنتی توتالیتر» است وجود نداشته است. همانطور که به تفصیل تجزیه و تحلیل کرده ام، «توتالیتاریسم» یک «نظریه» کاملا غیرعلمی یا در واقع ضدعلمی است که توسط مدافعان فکریِ این سیستم قساوت دائم (سیستم سرمایه داری- امپریالیسم) ساخته و ترویج شده و به منحرف کردن افکار عمومی از جنایت های گسترده این سیستم و توجیه جنایت های آن، خدمت می کند و ضدیت غیرعقلانی با انقلاب و به ویژه انقلاب کمونیستی را تقویت می کند. این که کسانی می توانند این «نظریه» را جدی بگیرند – و این که این «نظریه» به طور گسترده به عنوان نوعی «حکمت مقدس» مورد توجه قرار می گیرد، گواهی تلخ بر تمایل عمدی شمار بیش از اندازه زیاد — از جمله بسیاری از «لیبرال های» خودخوانده است تا خود را با این سیستم سرمایه‌داری-امپریالیستی تطبیق دهند؛ سیستمی که بر استثمار بیرحمانه میلیاردها نفر در سراسر جهان، از جمله صدها میلیون کودک استوار است و از طریق سرکوب وحشیانه و خشونت های مخرب گسترده اعمال می شود.

«نظریه» «توتالیتاریسم» تلاش می‌کند تا کمونیسم و فاشیسم را به‌عنوان دو نظام یکسان و فوق‌العاده سرکوبگر شناسایی کند که هر دو از طریق سلب حقوق اولیه مردم و نگه داشتن توده‌های مردم در حالت وحشت دائمی حکومت می‌کنند. اما همانطور که در مقالات و آثار مختلف موجود در revcom.us روشن کرده ام، کمونیسم و فاشیسم درست نقطه مقابل یکدیگر و اساساً در تخاصم با یکدیگر هستند. کمونیسم بیان و تجسم مبارزه برای پایان دادن به همه روابط استثمار و ستم بین انسانها است، در حالی که فاشیسم در پی تحمیل افراطی ترین و کریه ترین شکل از این روابط است. کمونیسم خود را بر یک روش و رویکرد علمی استوار می‌کند و به عالیترین آمال مردم برای دست یافتن به جهانی که در آن انسان‌ها بدون این تقسیم‌بندی‌ها و تخاصمات برخاسته از آن می‌توانند واقعاً شکوفا شوند، توسل می جوید. فاشیسم اساساً ضد علمی است و تکیه گاهش ترویج جهل، خرافات و تحریف خامِ واقعیت ها و سازمان دادن لشگر متعصبِ هار از مردمی است که فکر نمی کنند و با پست‌ترین و منحط ترین امیال و تعصبات انگیزه می گیرند و دارای نفرت شدید از همه کسانی هستند که بخشی از جنس نَرِ «نژاد برتر» نیستند. 

همانطور که بعداً در این مقاله به آن اشاره خواهم کرد، تجربه جوامع سوسیالیستی به رهبری کمونیست ها — ابتدا در اتحاد جماهیر شوروی (از ۱۹۱۷ تا ۱۹۵۶) و سپس در چین (از ۱۹۴۹ تا ۱۹۷۶) — دارای مشکلات و خطاهای قابل توجهی بود؛ از جمله در پیش گرفتن راه هایی که از اصول اساسی کمونیسم دور شد. این ها را باید نقد کرد و درس های مهمی را از آن استخراج کرد. اما در این راستا چند نکته حیاتی باید مورد تاکید قرار گیرد.

اول، همانطور که در تعدادی از آثار موجود در revcom.us تجزیه و تحلیل کرده ام، این اشتباهات در چارچوب چالش های دشوار و بی سابقه رخ دادند؛ به ویژه در قالب فشار بی امان و حتی حملات مخرب گسترده توسط نیروهای امپریالیستی و سایر نیروهایی که مصمم به محو این جوامع سوسیالیستی بودند.

دوم، تغییراتی که در طول عمر تاریخاً کوتاهِ این کشورهای سوسیالیستی انجام گرفت، عمدتا و حتا به طور قاطع رهایی بخش بودند و اشتباهات بیان ماهیت اصلی آنها نبود، بلکه یک ضد جریان ثانوی در آنها بود. 

سوم، «نظریه» «توتالیتاریسم» هیچ یک از این مشکلات و اشتباهات را تشریح نکرده است و تلاش آن در یکسان پنداری کمونیسم با فاشیسم، تحریف کریه و زشت خصلت این جوامع سوسیالیستی، خصلت کمونیسم و به طور کلی واقعیت است. 

و سرانجام، از طریق کاری که من انجام داده ام، با آموختن از تجربه انقلاب های کمونیستی قبلی و از طیف وسیعی از تجربیات بشری، کمونیسم نوینی تکامل یافته که نه تنها بیانگر تداوم تئوری کمونیستی قبلاً توسعه یافته است بلکه نماینده یک جهش کیفی فراتر از آن و گسست های مهم از آن است. قانون اساسی برای جمهوری سوسیالیستی نوین در آمریکای شمالی، یک بیان اساسی از این کمونیسم نوین است که توسط من تالیف شده است. این قانون حاوی یک چشم انداز جامع و طرح مشخص برای یک جامعه بنیاداً نوین و رهایی بخش است که هدف آن رهایی بشریت به عنوان یک کل از همه روابط استثمار و ستم، از طریق دستیابی به کمونیسم در سراسر جهان است. همانطور که در این قانون اساسی گفته ام: 

این یک فکت است که در این قانون اساسی نه تنها از نارضایتی، مخالفت و جوشش فکری و فرهنگی حمایت شده بلکه در رابطه با تامین آن مقرراتی وضع شده است که در هیچ کجای دیگر و در هیچ سند اساسی جاری یا راهنمای هیچ حکومتی، مانند آن را نمی توان یافت. هسته مستحکم، پایه های آن عبارتست از دگرگونی سوسیالیستی اقتصاد با هدف محو کلیۀ شکل های استثمار و تغییرات متناظر با آن در روابط اجتماعی و نهادهای سیاسی، ریشه کن کردن کلیۀ ستم ها و از طریق سیستم آموزشی و در جامعه به طور کل، ترویج رویکردی که می تواند «مردم را در زمینۀ روحیۀ تفکر انتقادی و کنجکاوی علمی توانمند کند تا به دنبال حقیقت تا هر جا که رهنمون می شود بروند و به این ترتیب، به طور مستمر در مورد جهان آگاه شوند و بهتر بتوانند آن را در تطابق با منافع اساسی بشریت تغییر دهند». 

با مد نظر داشتن آنچه در بالا گفته شد، اکنون می توانیم به تحلیل کامل تر از «نظریه» «توتالیتاریسم» بپردازیم و نشان دهیم که چگونه دائماً واقعیت را تحریف می کند و مردم را از درک علمی نسبت به واقعیت، به ویژه نسبت به تجربه تاریخی مهم انقلاب کمونیستی و جامعه سوسیالیستی دور می کند.

تحلیل مفصل تر از این مساله را در کتاب «دموکراسی، آیا بهتر از آن نمی توانیم؟» داده ام و ورشکستگی کامل «نظریه» «توتالیتاریسم» را ثابت کرده ام. این کتاب ۴۰ سال پیش نوشته شده است و هرچند برخی بخش های آن دیگر همان مناسبت را ندارند (برای مثال، تحلیل از ماهیت و نقش اتحاد شوروی که دیگر موجود نیست) و برخی چیزهای خاص هست که ممکن است آن را نسبتا متفاوت فرمولبندی کنم (همانطور که با گذشت زمان بیشتر آموخته ام) اما تحلیل پایه ای کتاب، از جمله نقد «نظریه» «توتالیتاریسم» مسلما کماکان معتبر و بسیار مهم است. در نتیجه، در این جا برخی بخش های مناسب آن کتاب در مورد نقد «توتالیتاریسم» را نقل خواهم کرد، همراه با اضافه کردن برخی اظهار نظرات برای تامین بستر و شرح بیشتر. (این نقل قول ها از بخش «نظریه توتالیتاریسم و نقش سیاسی آن» است. (ص ۱۶۷-۱۹۰) 

همانطور که در ابتدای نقد به «توتالیتاریسم» نوشتم، این «نظریه علمی نیست (حداقل نظریه ای نیست که به لحاظ علمی صحیح باشد) بلکه تحریف واقعیت در خدمت به منافع طبقاتی محرز و اهداف سیاسی مشخص است.» 

«منافع طبقاتی محرز» منافع طبقه حاکمه سرمایه داری- امپریالیستی است، به ویژه منافع امپریالیسم ایالات متحده (و «متحدین غربی آن»). «اهداف سیاسی مشخص» توسط این فکت شکل گرفته است که کتاب آرنت («سرچشمه های توتالیتاریسم») در دوره بلافاصله بعد از پایان جنگ جهانی دوم نوشته شد، هنگامی که «جنگ سرد» با شوروی که آن زمان سوسیالیستی بود، جریان داشت. 

همانطور که در نقدم گفته ام، مقصود و هدف این کتاب در درجه اول «هدف قرار دادن اتحاد شوروی» به عنوان چیزی که رونالد ریگان آن را «مرکز شیطان در جهان» می خواند، بود و در عین حال، پوشاندن واقعیت رژیم های غیر دموکراتیکی که بخش بزرگی از «جهان آزاد» را تحت سرکردگی ایالات متحده تشکیل می دادند و همچنین «زیباسازیِ» ماهیت جنایتکارانه دموکراسی های امپریالیستی در غرب و منحرف کردن توجهات از ماهیت واقعی آنان بود.

همان طور که گفته ام، تحلیل آرنت «حتا فاقد هر نوع انسجام منطقی درونی است». این را به طور نمونه می توان در این فکت دید که هرچند آرنت مدعی است که دارد «تولیتاریسم» را هم در شکل فاشیستی و هم کمونیستی اش تحلیل کند اما در واقع آماج اش علیه کمونیسم است. کتاب او حقیقتاً یک قطعۀ تبلیغاتی طول و درازِ متعلق به جنگ سرد است که در عین پُر مدعا بودن اما بسیار ضعیف و ناصادقانه است. به طور مثال، آن را در این فکت می توان دید که آرنت از یک طرف می نویسد، « از نظر عملی، تفاوت چندانی نخواهد داشت که جنبش‌های توتالیتر الگوی نازیسم یا بلشویسم [کمونیسم] را بپذیرند» – اما از طرف دیگر، استدلال می‌کند که در طول دوره دهه ۱۹۳۰ و تا جنگ جهانی دوم (که در سال ۱۹۳۹ آغاز شد و در سال ۱۹۴۵ پایان یافت) تنها اتحاد جماهیر شوروی کاملاً «توتالیتر» بود، در حالی که ایتالیای فاشیستی (به ریاست موسولینی) کاملاً «توتالیتر» نبود، و حتی آلمان نازی، در زمان هیتلر، «هنوز کاملاً توتالیتر نشده بود» و فقط «اگر آلمان در جنگ پیروز شده بود، تبدیل به یک حاکمیت توتالیتر کاملاً توسعه یافته می شد». 

این امر آرنت را به مسیری سوق می دهد که به طور منظم واقعیت را در خدمت به جهاد ضد کمونیستی اش، که تحت عنوان مخالفت با «توتالیتاریسم» انجام می شود، تغییر دهد. همانطور که در نقد خود به این موضوع اشاره کردم، آرنت (و «آنتی توتالیترهای» شبیه او) در به تصویر کشیدن «توتالیتاریسم» به همان اندازۀ «توتالیترهای» ابداعی شان، متعصب هستند. در اینجا به چند نمونه نگاه کنیم. 

* آرنت این ادعای مضحک را مطرح می کند که با توتالیتاریسم، «ما در واقع در پایان عصر بورژوایی سود و قدرت و همچنین در پایان امپریالیسم و ​کشورگشایی هستیم»! آیا واقعاً لازم است که بگویم امروز و زمانی که آرنت این جملات را می نوشت، این ادعا تا چه حد هپروتی و خارج از واقعیت است!؟ (بعدا در مورد تلاش های آرنت در«زیباسازی» امپریالیسم بیشتر خواهم گفت.)

آرنت با اظهار نظر روان پریشِ بوریس سووارین در مورد استالین (رهبر اتحاد جماهیر شوروی از اوایل دهه ۱۹۲۰ به مدت چند دهه) موافق است. سووارین، ضد کمونیست فرانسوی بود که خود را «سوسیالیست» می خواند. او گفته است، استالین همیشه مخصوصا برعکس حرفش عمل می کرد و عملش برعکس حرفش بود. (سووارین تاکید کرده است «همیشه» و آرنت با این موافق است!) با یک نگاه می توان دید که این حرف چقدر مضحک و روان پریش است و هر فرد منطقی بلافاصله می تواند این واقعیت را تشخیص دهد و باید پرسید: «آیا واقعاً کسی یا جامعه ای می تواند بر حسب این اصل عملکرد داشته باشد که همیشه برعکس آنچه انجام می دهد، حرف بزند و خلاف آنچه می گوید، عمل کند؟» جملاتی از این دست که توسط سووارین بیان شده و آرنت با آنها موافقت کرده است، نشان‌ می دهد این «ضد توتالیترها» حقیقتا حاضرند دست به هر پرت و پلاگویی بزنند تا فناتیسم «ضد توتالیتری» خود را تثبیت کنند.

* همانطور که در نقدم از آرنت اشاره کردم (و در آثار دیگر به طور گسترده تر نوشته ام)، پس از مرگ لنین، رهبر انقلاب روسیه در سال ۱۹۲۴، زمانی که اتحاد جماهیر شوروی با وضعیتی روبرو شد که تنها انقلاب سوسیالیستی موفق در جهان بود (تلاش های دیگر در انجام این انقلاب، به عنوان مثال در آلمان بیرحمانه درهم شکسته شدند) در میان رهبران شوروی بر سر این مساله مبارزه درگرفت که آیا یک سیستم سوسیالیستی می تواند در یک کشور ساخته شود و اگر چنین است، چگونه می توان این کار را انجام داد. این یک مشکل بسیار حاد در اتحاد جماهیر شوروی بود. زیرا اکثریت جمعیت در شرایط بسیار عقب مانده در مناطق وسیع روستایی زندگی می کردند و جمهوری جدید شوروی توسط قدرت های امپریالیستی متخاصم احاطه شده بود. بسیاری از این قدرت های امپریالیستی (از جمله ایالات متحده) متحد ضد انقلاب در روسیه بودند که پس از انقلاب ۱۹۱۷ تلاش کرد از طریق جنگ داخلی جمهوری شوروی را سرکوب و مغلوب کند، اما شکست خورد. در طول جنگ داخلی برخی از این کشورهای امپریالیستی حتا به قلمرو جمهوری جدید شوروی تجاوز کردند. 

اما آرنت اصلا این واقعیت ها را به رسمیت نمی شناسد؛ برای او این چالش های واقعی و مبارزه ای که در میان رهبری شوروی در این برهۀ بحرانی به راه افتاد، اصلا واقعی نیستند. بلکه به اعتقاد او اینها صرفا اختراع استالین و ابزاری بودند که او استفاده می کرد و بخشی از انگیزه توتالیتاریسم (تمامیت خواهی) استالین برای رسیدن به قدرت مطلق بود. این یک نمونه قابل توجه دیگر از این است که چگونه به اصطلاح «پژوهشگران» «ضد توتالیتاریسم» واقعیت های دنیای واقعی را نادیده می گیرند یا به شدت آن را تحریف می کنند تا به «نظریه» ضد علمی شان خدمت کند. 

* آرنت با تحریف دیدگاه علمی و رهایی بخش مارکسیسم که برای اولین بار توسط مارکس مطرح شد، تلاش می کند بگوید که مارکسیسم اساسا مشابه فناتیسم نسل کشانه و ضد علمی نازی ها است. آرنت می نویسد که: 

اعتقاد نازی ها به قوانین نژادی به عنوان بیان قانون طبیعت در انسان، پایه در همان تفکر داروین از انسان دارد که آن را محصول یک تکامل طبیعی که لزوما در گونه های فعلی انسان ها متوقف نمی شود می بیند. به همین ترتیب، اعتقاد بلشویک ها [پیروان لنین] در مورد مبارزه طبقاتی به عنوان بیان قانون تاریخ، پایه در همان انگارۀ مارکس دارد که جامعه را محصول یک حرکت تاریخی غول پیکر می داند که طبق قوانین حرکت خودش به سمت پایان تاریخ می رود که خودش را از بین خواهد برد.

توجه داشته باشید که  در این جا، آرنت ابتدا نظریه دگرگشتِ چارلز داروین را تحریف کرده و به آن افترا می زند و این نظریه که علمی بودنش تثبیت شده است را به عنوان منبع قوانین نژادی نسل کشی نازی ها قلمداد می کند! و سپس به تحریف خام دستانۀ نظریه مارکسیستی می پردازد. بخش دوم توصیف فرضی آرنت از مارکسیسم در اینجا شباهت بیشتری به فلسفه فردریش هگل دارد که مارکس در جوانی تحت تاثیر او بود اما مارکس به ورای هگل رفت و در واقع بخش های کلیدی از «روش دیالکتیکی» هگل را «وارونه» کرد. در این مقاله بیش از این نمی توانم مساله را تشریح کنم اما نکته مربوطه در اینجا این است که مارکس دستیابی به کمونیسم را به عنوان «پایان تاریخ» نمی داند بلکه آن را آغاز عصر نوینی در تاریخ انسان می داند که با لغو روابط استثمار و سرکوب در میان انسان ها رقم می خورد. 

یک بار دیگر، در تلاش مستاصلانه برای مترادف کردن کمونیسم با نازیسم/ فاشیسم و در تلاش برای این که بگوید در میان این دو، کمونیسم بدترین است؛ آرنت مجبور می شود تحریف های زمخت تر بیشتری کند. همانطور که در پاسخ به این تحریف خاص نوشتم، صرفا به این دلیل که کسانی مدافعین یک جهان بینی جامع هستند و پافشاری می کنند که این جهان بینی به طور مستقیم مربوط به تغییر مطلوب جهان است، جهان بینی آنها را یکسان نکرده و تمایزات میان آنها را بی ربط نمی کند. تفاوتی اساسی و در واقع دنیایی از تفاوت هست میان جهان بینی و روش علمی و رهایی بخش کمونیسم که در ابتدا توسط مارکس تکامل یافت با  دیدگاه و روش ضد علمی و نسل کشانه نازیسم (و فاشیسم به طور کلی). این تفاوتی است که هر آدم جدی و صادق که توسط «ضد توتالیتاریسم» ضد عقلانیت کور نشده است، به وضوح می تواند تشخیص دهد.  

آرنت حتی تا آنجا پیش میرود که اصرار می کند، «بر خلاف برخی افسانه های پس از جنگ، هیتلر هرگز قصد دفاع از “غرب” در برابر بلشویسم را نداشت، بلکه همیشه حتا در بحبوحه مبارزه علیه شوروی، آماده پیوستن به سرخ ها برای نابودی غرب بود.» در این بیانیه آن چنان واقعیت های زیادی را مچاله کرده است که دشوار است بدانیم از کجا شروع به افشای دروغ هایش کنیم. بیایید با این واقعیت شروع کنیم که یکی از ویژگی های تعیین کننده جهان بینی هیتلر، علاوه بر کینۀ نسل کشانه نسبت به  یهودیان، نفرت خرافی اش از کمونیسم و کمونیست ها بود (برای زندانی کردن و به قتل رساندن، کمونیست ها در میان اولین آماج او بودند). علاوه بر این، در جنگ جهانی دوم، حمله گسترده آلمان نازی هیتلری به اتحاد جماهیر شوروی جان ۲۰ تا ۳۰میلیون نفر از مردم شوروی را گرفت. شکست نهایی این حمله به دست اتحاد جماهیر شوروی، عملا پشت ماشین جنگی نازی ها را شکست و در شکست کلی آلمان نازی تعیین کننده و  نقطه عطفی در کل جنگ جهانی دوم بود. در نقد آرنت من از کتاب آمریکا در سراشیب این نکته مهم را نقل کرده ام: 

در این جا، تاریخ نظامی بسیار روشن است. حتی وینستون چرچیل در مارس ۱۹۴۳ اعتراف کرد که برای شش ماه آینده بریتانیای کبیر و ایالات متحده آمریکا با شش لشکر آلمانی «بازی بازی خواهند کرد» در حالی که شوروی که استالین در راس آن بود، با ۱۸۵ لشکر مواجه بود.

کتاب آمریکا در سراشیب، در مورد این واقعیت که در سال ۱۹۳۹، دولت شوروی یک پیمان عدم تجاوز با آلمان نازی امضا کرد نیز اشاره می کند و می گوید، این توافق توسط اتحاد جماهیر شوروی به دلیل نیاز به خرید زمان برای آماده شدن برای آنچه که به احتمال زیاد حمله به اتحاد جماهیر شوروی توسط آلمان نازی بود، انجام شد. و همانطور که قبلا اشاره کردم، پیمان بین اتحاد جماهیر شوروی و آلمان در سال ۱۹۳۹ توسط استالین تنها زمانی انجام شد که تلاش های مکرر وی برای جلب «دموکراسی های غربی» به اتحاد علیه آلمان با شکست مواجه شد. 

دو سال پس از آنکه آلمان نازی این پیمان «عدم تجاوز» را امضا کرد، توافقنامه را زیرپا گذاشت و حمله گسترده ای علیه اتحاد جماهیر شوروی آغاز کرد که نتایج وحشتناکی داشت (از جمله مرگ بسیاری از مردم شوروی که شمار آن بیش از ۱۰ برابر مرگ و میر جنگی ایالات متحده، بریتانیا و فرانسه در تمام طول جنگ بود). این تجاوز، ویرانی های عظیم، گرسنگی و ترور همه جانبه تولید کرد و باز تاکید می کنم، شکست نهایی این تهاجم به دست اتحاد جماهیر شوروی، عامل کلیدی در شکست نهایی آلمان نازی بود.

با این وصف و با تمام این احوال، آرنت می خواهد مردم باور کنند که هیتلر «همیشه حتا در بحبوحه مبارزه علیه شوروی آماده پیوستن به سرخ ها برای نابودی غرب بود»! این که آرنت در واقع می تواند این را بنویسد، اثبات این گفته قدیمی است که، «کاغذ هرچه که رویش بنویسند را قبول می کند»؛ حتا بی شرمانه ترین و مضحک ترین تحریفات واقعیات تاریخی را، در خدمت اهداف ایدئولوژیک (در این مورد، ضد کمونیسم خام آرنت به نام «ضد توتالیتاریسم»).

همانطور که ۴۰ سال پیش در کتاب «دموکراسی: آیا بهتر از آن نمی توانیم؟» اشاره کردم و از آن موقع تا کنون عمیق تر واردش شده ام، از نقطه نظر تغییر انقلابی جهان و محقق کردن رهایی توده های بشریت و در نهایت تمام بشریت از قید کلیۀ سیستم ها و روابط ستم و استثمار، حمایت از نقش کلی استالین در رهبری و حفاظت از اولین دولت سوسیالیستی در مواجهه با شرایط فوق العاده و همانطور که دیدیم در مواجهه با حملات گسترده و ویرانگر، صحیح است. اما در عین حال، قطعا انتقادات جدی از نقش استالین در کل این فرآیند وجود دارد که شامل بیرون کشیدن درس های حیاتی از آنها، برای پیشبرد مبارزه انقلابی برای سوسیالیسم و در نهایت یک جهان کمونیستی بر اساس بسیار علمی تر و واقعا رهایی بخش است. در واقع، اهمیت زیادی برای ارزیابی انتقادی از تجربه تاریخی انقلاب کمونیستی به عنوان یک کل وجود دارد، که من آن را نیز انجام داده ام.

این فرایندی است که من آن را به شیوه ای متمرکز با اثر «فتح جهان» در همان بازه زمانی که کتاب «دموکراسی: آیا بهتر از آن نمی توانیم؟» منتشر شد شروع کردم و در بیش از ۴۰ سال گذشته این کار را ادامه دادم که به تکامل کمونیسم نوین منتهی شده است. من در تعدادی از آثارم عمیق تر وارد این موضوع شده ام که در سایت  revcom.us در دسترس است. (و آثار مهمی از دیگران، به ویژه ریموند لوتا، وجود دارد که روش کمونیسم نوین را جهت این جمعبندی تاریخی مهم به کار بسته است.) اما این جمع بندی ضروری و مهم، بر اساسی علمی، کاملا و اساسا متفاوت از کار آرنت و دیگر «ضد توتالیترها» است که هدفشان تهمت زدن به کمونیسم در خدمت سلطه سرمایه داری امپریالیستی، غارت و نابودی مردم و محیط زیست در سراسر جهان است و روش آن در پیگیری آن هدف، بسیار شرم آور و حقیقتا مضحک و تحریف واقعیت حیاتی است.

روشن است که آرنت ترسی عمیق (و اغراق نیست اگر بگوییم وحشتی بزرگ) از چشم انداز تغییر رادیکال، حتی از نوع رهایی بخش آن دارد. این را می توان در نفرت غیر منطقی اش از کمونیسم دید و همچنین همانطور که اشاره کردم، در تحریف و ناراحتی عمیق اش از داروینیسم دید که به این واقعیت علمی که به خوبی تثبیت شده است می گوید، «دگرگشت که شنل علم بر دوش انداخته است» — گویی که این نظریه، چیزی شوم و انحرافی می باشد. در بیزاری آرنت از دگرگشت و نفرتش از کمونیسم همسانی وجود دارد. همانطور که در «دموکراسی: آیا بهتر از آن نمی توانیم؟» نوشتم:

فهم این واقعیت که گونه انسان قادر به انعطاف پذیری زیادی است، که از نظر واکنش به بقیه طبیعت قالب پذیری بالایی دارد و با تغییر در شرایط و بالاتر از همه با تغییر در نظام اجتماعی، مردم می توانند تغییرات بزرگی در چشم انداز و اعتقادات … بله، حتا در احساسات خود بدهند، برای کسانی که علاقه خاصی به نظم فعلی ندارند، بسیار رهایی بخش است … اما برای کسانی مثل آرنت حتا نفسِ تلاش برای به وجود آوردن این تغییرات به خودی خود وحشتناک است. از این رو ما [از آرنت] نشخوارهای فکری اگزیستانسیالیِ تاریک زیر را می شنویم: «از زمان یونانیان، ما می دانیم که زندگی سیاسی بسیار توسعه یافته، سوء ظن عمیقی نسبت به این حوزه خصوصی تولید می کند، انزجار عمیقی علیه معجزه نگران کننده موجود در این واقعیت است که هر یک از ما به عنوان افراد قائم به ذات ساخته شده ایم  – مجرد، منحصر به فرد، غیر قابل تغییر». (ایتالیک در نقل قول اصلی است که توسط من بولد شده است.)

من در پیام شماره ۲۲ در رسانه اجتماعی ام (@BobAvakianOfficial ) دوباره به این نکته مهم پرداخته و گفته ام: «در پیام قبلی ام (شماره ۲۱) به این فکت پرداختم که چیزی به اسم «ماهیت بشر» وجود ندارد. در پیام کنونی بیشتر به این می پردازم که انقلاب کمونیستی هر شکل از ستم و استثمار را پایان خواهد داد و همراه با این، برقراری روابط بنیادا متفاوت و متعالی میان انسان ها را ممکن خواهد کرد. 

کمونیسم از فن آوری و منابع جهان و دانش و توانایی های مردم جهان برای منافع مشترک استفاده خواهد کرد. این امر تولیدِ وفور اشتراکی همه انسان ها را ممکن خواهد کرد،  نیاز افراد به مبارزه برای بقای صرف و رقابت با یکدیگر به منظور به دست آوردن نیازهای اساسی زندگی را از بین خواهد برد. بر این اساس، تحول اساسی در آنچه که اکنون به عنوان «طبیعت انسان» تصور می شود، امکان پذیر خواهد شد.

همانطور که در پیام های رسانه اجتماعی اشاره کردم، باز تاکید می کنم که مردم می توانند تغییر کنند و همیشه، به ویژه با تغییر در شرایط شان تغییر می کنند و مردم پتانسیل آن را دارند که به شیوه ای رادیکال و رهایی بخش تغییر کنند. این فکت، برای همه کسانی که منفعتی در این سیستم هیولایی سرمایه داری امپریالیستی ندارند، بسیار دلگرم کننده و الهام بخش است.

اما کسانی مانند هانا آرنت، که منافع مسلمی در این سیستم دارد، از چشم انداز تحول رهایی بخش آگاهانه شرایط و مردم که انقلاب کمونیستی آن را نمایندگی می کند و از طریق آن می تواند به دست آید، وحشت زده می شوند. 

این امر باعث می شود کسی مانند آرنت درگیر تحریف و لیچارهای مضحک و نفرت انگیز علیه کمونیسم شود و هم زمان وحشتناک ترین جنایات کشورهای «غربی» و قدرت های استعماری و امپریالیستی آنها، به ویژه ایالات متحده و بریتانیا را تحریف و در واقع توجیه کند. در نتیجه، آرنت دهشت برده داری در ایالات متحده را کم اهمیت جلوه می دهد و ادعاهای پوسیده و دروغین می کند که برده داران، «می خواستند به تدریج آن را لغو کنند.»  این ادعا عمیقا با فکت های «تاسف بار» تضاد دارد – مانند این واقعیت که یک برده دار برجسته مانند توماس جفرسون، مسئول گسترش قلمرو برده داری در ایالات متحده از طریق خرید لوئیزیانا در اوایل ۱۸۰۰ بود. «برده دارانی» که به گفته آرنت می خواستند به تدریج برده داری را از بین ببرند، در دهه ۱۸۶۰ یک جنگ داخلی را که در آن شکست خوردند با این هدف تحریک کردند که نه تنها برده داری را حفظ بلکه قلمرو آن را گسترش دهند. 

آرنت، در تلاشی مشابه برای بازنویسی تاریخ، با هدفِ حمایت از برخی از بدترین جنایات «دموکراسی های غربی (امپریالیستی)»، استدلال می کند که تحت حکومت استعماری بریتانیا در فاصله دهه ۱۹۲۰ و دهه ۱۹۳۰ که بازه زمانی میان جنگ جهانی اول و دوم است: 

اگر چه حکومت امپریالیستی بریتانیا به سطحی از ابتذال فرو رفت، بی رحمی بین دو جنگ جهانی نقش کمتری نسبت به گذشته ایفا کرد و حداقلی از حقوق بشر همیشه حفظ شد. همین اعتدال در میانۀ دیوانگی آشکار است که راه را برای آنچه چرچیل «انحلال امپراتوری اعلیحضرت» نامیده است هموار کرده است و در نهایت ممکن است به معنای تبدیل ملت انگلیس به یک مشترک المنافع مردم انگلیسی باشد. 

این حرف ها هیچ نیست جز توجیه کامل جنایات وحشتناکی که مشخصۀ حکومت استعماری بریتانیا در هند و سایر نقاط آسیا و آفریقا و مناطق دیگر بود – این جنایت و جنایات دیگر به طور کامل و گسترده در کتاب کارولین الکینز میراث خشونت: تاریخ امپراتوری بریتانیا[۲] مستند شده است. در مورد چرچیل که  نمایندگان امپریالیسم «غرب»، از جمله در ایالات متحده از طیف «لیبرال» و «محافظه کار» به یکسان، او را مثل خدا پرستش می کنند، کاملا اثبات شده است که او یک استعمارگر و نژادپرست سرسخت بود که مسئول جنایات وحشتناک علیه بشریت در دوره قبل از جنگ جهانی دوم و در طول آن بود و دست به شنیع ترین اعمال زد تا امپراتوری بریتانیا را حفظ کند و تنها زمانی پایان آن امپراتوری را پذیرفت که مجبور شد.

مهم است به خاطر داشته باشیم که آنچه من در اینجا در مورد آرنت نشان داده ام، مختص او نیست. برعکس. او نمونه ای از مدافعان امپریالیسم «غربی» ایالات متحده است که با «نظریۀ» ورشکستۀ «توتالیتاریسم» دست به تحریف های عجیب و غریب و عمدی واقعیت به ویژه واقعیت کمونیسم می زنند. 

این امر به طرز تکان دهنده ای، آرنت را به نقطه ای می رساند که استدلال کند زندگی در یک جهان کمونیستی اگر بدتر از ویرانی هسته ای نباشد، به همان اندازه بد است. در این ارتباط، آرنت به توتالیتاریسم به عنوان یک «سیستم اردوگاه کار اجباری» اشاره می کند (و دوباره، مهم است که ادعای آرنت را در نظر داشته باشیم که می گوید، فقط اتحاد جماهیر شوروی «کاملا توتالیتاریزه» شد و آلمان نازی به آن جا نرسید). او اصرار دارد که پیروزی این «سیستم اردوگاه کار اجباری» به معنای «همان عذاب بی رحمانه [اجتناب ناپذیر] برای انسان است که استفاده از بمب هیدروژنی به معنای نابودی نژاد بشر است.» این گفته شبیه فریاد ضد کمونیستیِ دیوانه وار است که «بهتره آدم بمیره تا سرخ باشه». همانطور که در پاسخ به این اظهارات آرنت اشاره کردم: «دیدگاه او شباهت بسیار به منطق سخنگویان امپریالیستی غربی دارد که می گویند بله جنگ هسته ای وحشتناک است اما یک چیز بدتر از آن هست که … بردگی توتالیتاریسم است.»

با توجه به مطالب بالا، درستی نقل قولی که در ابتدای این نوشته از مقاله قبلی ام در مورد «توتالیتاریسم»[۳] آوردم را می توان به وضوح مشاهده کرد:

همانطور که به تفصیل تجزیه و تحلیل کرده ام، «توتالیتاریسم» یک «نظریه» کاملا غیر علمی یا در واقع ضدعلمی است که توسط مدافعان فکریِ این سیستم قساوت دائم (سیستم سرمایه داری- امپریالیسم) ساخته و ترویج شده و به منحرف کردن و توجیه جنایت های گسترده این سیستم خدمت می کند و ضدیت غیر عقلانی با انقلاب و به ویژه انقلاب کمونیستی را تقویت می کند. این که کسانی می توانند این «نظریه» را جدی بگیرند – و این که این «نظریه» به طور گسترده به عنوان نوعی «حکمت مقدس» مورد توجه قرار می گیرد، گواهی تلخ بر تمایل عمدی شمار بیش از اندازه زیاد — از جمله بسیاری از «لیبرال های» خودخوانده است تا خود را با این سیستم سرمایه‌داری-امپریالیستی تطبیق دهند؛ سیستمی که بر استثمار بیرحمانه میلیاردها نفر در سراسر جهان، از جمله صدها میلیون کودک استوار است و از طریق سرکوب وحشیانه و خشونت های مخرب گسترده اعمال می شود.


[۱] THERE IS NO SUCH THING AS “TOTALITARIANISM”: “Totalitarianism” is a thoroughly unscientific—or, really, anti-scientific— “theory” concocted and promoted by intellectual apologists of this system of capitalism-imperialism.

by Bob Avakian, May 20, 2024

[۲] Caroline Elkins Legacy of Violence: A History of the British Empire

[۳] .» یک حقیقت تحریک آمیز اما ساده و بنیادین دیگر در باره کمونیسم و مغلطۀ «توتالیتاریسم

ANOTHER PROVOCATIVE BUT SIMPLE AND BASIC TRUTH ON COMMUNISM AND THE FALLACY OF “TOTALITARIANISM”